spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۳۹۱ بیب بیب امیررضا بیگدلی* صدای زنگ كه بلند شد پسر دوید سوی در. داد زد: "بابامه." پیرمرد پوزخند زد. گفت: "چشمت روشن." زن چادرش را روی دوش انداخت و پشت پسر راه افتاد. پیرمرد پرسید: "كجا؟" زن سر برگرداند: "تا در برم باهاش." "دلت میخواد بیشتر برو." زن چیزی نگفت. پیرمرد گفت: "شرم كه نمیكنی." زن صدایش را شنید و نشنیده گرفت. پسر در را كه باز كرد مرد را دید. داد زد: "بابا" دوید سوی مرد. مرد روی موتور نشسته بود. كلاه لبهدار سر گذاشته بود و عینك به چشم داشت. نیمتنه خلبانی به تن كرده بود و كتانیهایش سفید بود. پسر را با دو دست بلند كرد و بالا رو به خودش نگه داشت. پسر گفت: "موتوره؟" مرد خندید. پسر گفت: "مال خودته؟" مرد گفت: "مال خودمه." پسر گفت: "مال خود خودته؟" مرد باز به خنده گفت: "مال خود خودمه." و پسر را بوسید. لبه كلاهش خورد به صورت پسر. پسر صورتش را مالید. گفت: "بابا خریدی؟" مرد گفت: "خریدم." پسر گفت: "سوارم میكنی؟" مرد گفت: "سوارت میكنم." پسر گفت: "خیلی زیاد؟" مرد گفت: "خیلی زیاد." پسر گفت: "چند تا میشه؟" مرد گفت: "هزارتا میشه." پسر داد زد: "وای هزارتا" و به مادرش نگاه كرد. باز گفت: "هزارتا" و انگشتهای هر دو دستش را باز كرد. گفت: "بابا میخواد منو هزارتا سوار كنه." و دو دستش را دور گردن مرد انداخت و سرش را روی سینه او خواباند. زن لای در ایستاده بود و نگاه میكرد. مرد برگشت و نگاهش كرد. سلام داد. زن با گوشه چادرش بازی میكرد. به آرامیجواب مرد را داد. مرد پسر را پایین گذاشت. كیسهای دستش داد و خواست بدهد به مادرش تا تنش كند. پسر گفت: "موتور سواری." مرد به كیسه اشاره كرد. گفت: "اینها رو بپوش بعد موتور سواری." پسر كیسه را باز كرد و توی آن را نگاه كرد. مرد گفت: "بپوش تا مثل بابا شی." پسر دوید سوی مادرش. كیسه را داد دستش و خواست لباسها را تنش كند. گفت میخواهد مثل پدرش شود. دست مادرش را گرفت و كشان كشان كشیدش سوی خانه. پیرمرد گفت: "چه خبره؟" پسر گفت: "بابامه." زن یكی یكی لباسها را در آورد. پیرمرد گفت: "پس باباته." و پوزخند زد. پسر به پیرمرد گفت: "بابام خریده." و زباندرازی كرد. پیرمرد گفت: "بیادب." پسر گفت: "دیوونه." زن گفت: "هیس." و بلوز را تن پسر كرد. پیرمرد گفت: "پس بابا هم داری." پسر گفت: "مال خودمه" و دست گذاشت روی عكسی كه در سینه بلوز بود. زن لباسهای تازه را تن پسر كرد. پسر گفت: "زود باش. زود باش. الان میره." و همینطور سر میگرداند تا بتواند از آنجا پدرش را ببیند كه ایستاده است. اما نمیشد. هی داد میزد: "نری یا. نری یا." یكی گفت: "نمیرم." پیرمرد گفت: "چه خبره؟" زن گفت: "خبری نیس." پسر گفت: "میخوام برم موتورسواری" پیرمرد گفت: "موتورسواری؟!" زن گفت: "میخواد ببردش بیرون." پیرمرد گفت: "خوش بگذره ." زن چیزی نگفت. پیرمرد گفت: "تو هم باهاشون برو." زن باز چیزی نگفت. پیرمرد گفت: "شرم هم خوب چیزی یه." و سر گرداند و به سویی دیگر خیره شد. پسر گفت: "بابام موتور داره." پیرمرد گفت: "باز گوش یكی رو بریده." و خندید. پسر گفت: "میگم گوشای تو رو هم ببره." زن نگاهش كرد. پیرمرد هنوز خیره به سویی دیگر بود. حالا لباسها تن پسر شده بود و زن داشت كتانیهاش را پا میكرد. پسر برگشت و به پدربزرگش نگاه كرد. با دست گوشه لباسش را گرفت و گفت: "مال موتور سواری یه." پیرمرد رو برگرداند. گفت: "میخواد با موتور ببردش." پسر گفت: "بابام موتورسواره." پیرمرد گفت: "بابات سهچرخه هم نمیتونه برونه." از زن پرسید: "ها؟" زن گفت: "چی ها؟" پیرمرد گفت: "با موتور میرن؟" زن گفت: "ها." مرد گفت: "دیوونهای ها." پسر به پیرمردگفت: "دیوونه دیوونه." و زباندرازی كرد. زن كلاه پسر را گذاشت روی سرش. پسر كه ایستاد زن براندازش كرد. درست مثل پدرش بود. پیرمرد گفت: "دوتاشون عین پشگلیان كه نصف شدن." زن لبه كلاه پسر را به دست گرفت و صافش كرد. پسر عینكش را خودش به چشم گذاشت و خواست بدود كه زن دستش را گرفت. پسر گفت: "ول كن." زن گفت: "بذار برات درست كنم." این كار را كرد. 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۳۹۱ پسر دوید سوی در. زن هم پشت سرش. پیرمرد باز هم چیزهایی گفت كه زن شنید و باز نشنیده گرفت. در باز بود و این بار پسر یكسر دوید كنار موتور. مرد براندازش كرد. سپس بلندش كرد و گذاشت تا جلوتر از خودش بنشیند. پسر میله فرمان را به دست گرفت. مرد از جیب كاپشنش یك جفت دستكش در آورد و دست كرد. پسر برای مادرش دست تكان داد و دوباره میله فرمان را گرفت. كمرش را كمیخم كرده بود و به روبهرو نگاه میكرد. زن صدایش كرد. پسر برگشت و به مادرش نگاه كرد. زن برایش دست تكان داد. پسر خندید. زن چینهای خنده پسر را از كنار لبه عینك كه دید خندهاش گرفت. پسر باز به روبهرو خیره شد. زن گفت: "محكم بگیر." پسر دستهایش را دور میله فرمان چرخاند. زن باز گفت: "نیفتی ها" مرد گفت: "نه" و به زن نگاه میكرد كه گاز موتور را گرفت. موتور از جا كنده شد و پیش رفت. زن به آن دو نگاه میكرد كه كم كم در پشت دودی شیریرنگ محو میشدند. همانطور به رنگ سفید محوشونده خیره شد تا لحظهای كه موتور دیگر نبود. همانجا ایستاد و نگاه از سر كوچه برنداشت. موتور پیش میرفت و دود شیریرنگ از خود جا میگذاشت. پسر به روبهرو نگاه میكرد. دستهایش را روی میله فرمان كنار دستهای مرد گذاشته بود. مرد در گوشش چیزی گفت. پسر شانه بالا انداخت و سر تكان داد. مرد گفت: "خوبه؟" پسر داد زد: "خوبه." مرد گفت: "دوس داری؟" پسر داد زد: "دوس دارم." مرد گفت: "باز بیام دنبالت؟" پسر سر تكان داد. بعد سر گرداند و داد زد: "گفتی هزارتا سوارم میكنی." مرد گفت: "هزارتا هزارتا." چین دور چشمهای پسر پیدا شد. مرد گفت: "بابا رو دوس داری؟" پسر سر تكان داد. مرد گفت: "ها؟" پسر گفت: "دوس دارم." مرد گفت: "نشنیدم." پسر داد زد: "دوس دارم." مرد گفت: "مامان رو چی؟" پسر باز سر تكان داد. مرد گفت: "نشنیدم." پسر داد زد: "دوس دارم." مرد كلاه پسر را برداشت. پسر نگاهش كرد. مرد سر پسرش را بوسید. پسر خندید. مرد دوباره كلاه را روی سر پسر گذاشت. پسر به روبهرو خیره شد. مرد گاز موتور را گرفت. پسر دستهایش را محكم نگه داشت. موتور پیش رفت. از پس كوچهای كوچهای پیچید و كوچهای به خیابان رسید. خیابان پهن بود. چهارراهی را گذشت. میدان را دور زد. باد به صورت پسر میخورد و پوست روی گونهاش میلرزید. از سواریها و باریها پیشی گرفتند. پسر میگفت: "گاز بده گاز بده." مرد گاز میداد. پسر میخندید. مرد خنده پسر را در آینه موتور میدید. پسر میگفت: "بابام موتورسواره." مرد لایی میكشید و پیش میرفت. مرد باز سر در گوش پسر آورد. گفت: "خوبه؟" پسر داد زد: "خوبه." مرد گفت: "بابا رو چندتا دوس داری؟" پسر گفت: "خیلی." مرد گفت: "نوشابه كیك میخوری؟" پسر خندید و گفت كه میخورد. مرد پیش دكهای نگه داشت. از موتور پایین آمد و كمك كرد پسر هم پیاده شود. پسر خوردنی میخواست. مرد كیك و نوشابه گرفت. پسر آب انگور میخواست. مرد گفت كه آب انگور خوب نیست. پسر نگاهش میكرد. مرد گفت: "نوشابه خوبه." نوشابه را دراز كرده بود سوی پسر. هر دو نشستند روی لبه جدول كنار خیابان. مرد گفت: "نوشابه دوس داری؟" پسر سر تكان داد. مرد گفت: "بابا رو چی؟ دوس داری؟" پسر گفت: "دوس دارم." مرد گفت: "زیاد؟" پسر گفت: "زیاد." مرد گفت: "مامان رو چی؟ دوس داری؟" پسر گفت: "دوس دارم." مرد گفت: "بابا رو زیاد دوس داری یا مامان رو؟" پسر نوشابهاش را فرو داد. گفت: "هم بابا رو هم مامان رو." مرد نوشابهاش را سر كشید و شیشه را سر ته كرد. چند قطره چكید روی زمین. گفت: "بابا پیری رو چی؟" پسر چیزی نگفت. مرد پرسید: "بابا پیری رو دوس داری؟" مرد دید كه ابروهای پسر از پشت عینك بالا میرود. مرد گفت: "چرا؟" پسر چیزی نگفت. مرد گفت: "بابا پیری خوبه. دوسش داری." پسر گفت: "خوبه." مرد باز پرسید: "بابا پیری رو دوس داری؟" پسر گفت: "دوس دارم." بلند شدند و نشستند پشت موتور. مرد گاز موتور را كه گرفت پسر دستهایش را محكم كرد. خیابان را رفتند تا به بریدگی رسیدند. موتور چرخی خورد و افتاد توی خیابانی دیگر. مرد گاز میداد و پسر خیره روبهرو بود. میدانی را دور زدند. كنار پیادهای كه رسیدند مرد بوق زد. پیاده پرید كنار و مرد كمی موتور را خواباند. پسر خندید. پرسید: "بوقش كجاس؟" دنبال بوق میگشت. مرد نشانش داد. پسر بوق زد. مرد نگاهش كرد. پسر خندید. باز بوق زد و به مرد نگاه كرد. خندید. باز بوق زد و باز بوق زد و هی پشت به پشت دكمه را فشار داد و خندید. مرد گفت: "صداش خوبه؟" پسر گفت: "خوبه" و باز بوق زد. مرد گفت: "دوس داری؟" پسر گفت: "دوس دارم." مرد گفت: "بابا رو هم دوس داری؟" پسر گفت: "دوس دارم." مرد گفت: "چند تا دوست داری؟" پسر بوق زد و گفت: "هزارتا دوس دارم." 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۳۹۱ وقتی توی كوچه پیچیدند مرد دید كه زن دم در ایستاده است. به پسر گفت: "مامان." پسر بوق زد و سرش را بلند كرد و به دور نگاه كرد. مادرش را دید. مرد به پسر گفت برای مادرش دست تكان دهد. پسر برای مادرش دست تكان داد. باز بوق زد. مرد دید كه زن هم دستش را بلند كرده و تكان میدهد. همینطور دست تكان میداد تا رسیدند دم خانه. پسر پشت سر هم بوق میزد. زن میخندید. پسر گفت: "تموم شد؟" مرد گفت: "تموم شد." پسر گفت: "گفتی هزارتا!" مرد گفت: "خب هزارتا شد." پسر انگشتهای دو دستش را باز كرد. برای خودش میشمرد. گفت: "هزارتا نشده." گفت: "یه دور دیگه." و بوق زد. زن گفت: "بوق نزن." مرد گفت: "یه روز دیگه." پسر گفت: "حالا." مرد گفت: "كار دارم." پسر گفت: "چی كار داری؟" مرد گفت: "كار دارم. یه روز دیگه مییام." پسر گفت: "حالا یه دور دیگه." و باز بوق زد. گفت: "حالا" و محكم میله فرمان را گرفت. مرد به زن نگاه كرد. زن از پسر خواست تا پیاده شود. پسر سر برگرداند و به مادرش نگاه كرد. گفت: "میخوام سوار شم." بوق زد و باز دستهایش را محكم كرد و به روبهرو خیره شد. مرد گفت: "باشه." و موتور راه افتاد. این بار از این سر كوچه رفت. زن به دود شیریرنگ نگاه میكرد كه دور میشد و محو. همانجا ایستاد. دستهایش را در هم گره كرد و به سویی نگاه كرد كه موتور از خود رد به جا گذاشته بود. كمی بعد سربرگرداند و به این سوی كوچه نگاه كرد كه كمی پیش موتور از آنسو آمده بود. كمی كه نگاه كرد سربرگرداند و به آن سوی دیگر خیره شد. باز این یكی سو را دید. دلواپس شده بود كه از كدام سو خواهند آمد. همینطور سر به این سو و آن سو میگرداند كه دید موتور پیچید توی كوچه. آنها را كه دید برایشان دست تكان داد. پسر برایش دست بلند كرد. زن همینطور دست بالا نگه داشته بود كه دید چراغ موتور چند بار روشن و خاموش شد. موتور كه ایستاد مرد پسر را با دست بلند كرد. صورتش را بوسید و گذاشتش زمین. پسر دوید سوی مادرش و پای او را بغل كرد. مرد خندید. به پسر گفت: "خوب بود؟" پسر گفت كه خوب بود. مرد گفت: "بابا رو دوس داری؟" پسر گفت: "دوس دارم." مرد گفت: "چندتا؟" پسر انگشتهایش را باز كرد و گفت: "هزارتا." مرد گفت: "بابا هم تو رو هزارتا دوست داره." پسر خندید. مرد با دستش برای پسر بوسه فرستاد. گفت: "بازم مییام." پسر گفت: "زود مییای؟" مرد گفت: "زود مییام." سر تكان داد و گاز موتور را گرفت. پسر خط سفیدرنگی را میدید كه پشت سر پدر جا مانده بود و داشت كم كم تمام میشد. انگشتهایش را گرفت پیش چشمهایش و از مادرش پرسید: "بابا كی مییاد؟" زن زانو زد و شانههای پسر را به دست گرفت. گفت: "باید زودی بیاد." پسر خندید. گفت: "دیروز مییاد؟" زن هم خندهاش گرفت. پسر گفت: "ها؟ بگو دیگه." زن گفت: "بخوابیم پاشیم و بخوابیم پاشیم و بخوابیم پاشیم و بخوابیم پاشیم ..." پسر خندید. زن نگاهش كرد. كلاه لبهدار، عینك آفتابی، نیمتنه سبزرنگ با شلوار سبز سیر و كتانیهای سفید، درست مثل پدرش بود. گفت: "خوش گذش؟" پسر سر تكان داد. زن گفت: "بابا رو دوس داری؟" پسر با خنده گفت: "دوس دارم." زن پرسید: "مامان رو چی؟" پسر باز خندید. انگشتهایش را باز كرد. گفت: "هزارتا." زن صورت پسر را بوسید. خواست بلند شود كه پسر نالید: "مــامــان." زن ایستاد و به پسر نگاه كرد. گفت: "چیه؟" پسر گفت: "بابا برام آب انگور نخرید." شهریور ۸۱ امیررضا بیگدلی در سال ۱۳۴۹ در تهران متولد شده و اکنون در کرج زندگی میکند. نخستین داستانش، «باتلاق»، در مجلهء ادبی دانشکدهء ادبیات دانشگاه آزاد کرج چاپ شده است. «چند عکس کنار اسکله» عنوان نخستین مجموعه داستان اوست که در سال ۱۳۷۸ منتشر شده است. دومین مجموعه داستان او «دوست دارم برقصم» نام دارد و برای انتشار به نشر قصه سپرده شده است. کتابی به نام «کاتبان و کتیبه ۱» حاصل فعالیتهای تحقیقی بیگدلی است که به زودی توسط نشر ماریه منتشر میشود. بیگدلی همچنین در سال ۱۳۸۱ در مسابقهء داستاننویسی سایت سخن، تندیس برنز صادق هدایت را از آن حود کرد. 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده