سیندخت 18786 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مرداد، ۱۳۹۱ زمانی از خودم سوال میکردم اگر من وارد سینما نمیشدم امروز چه میکردم. زمانی که 14 ساله بودم و در حیاط مدرسه با دوستانم بازی میکردیم و ساز میزدیم... همزمان تعطیل شدن با مدارس دیگر در یک ساعت دلهایمان را میلرزاند. هنوز بعد از مدرسه قبل از رسیدن به خانه گریزی به کافیشاپی و خوردن سیبزمینی و نوشابه هیجانانگیز بود... هستههای آلبالو را از بالای پلهای عابر به پایین پرت کردن، دوم خرداد، پخش کردن پلاکارتهای تبلیغاتی برای کسانی که از صمیم قلب دوست داشتیم... وقتی با سازهای کوچک و بزرگ چون دیوانگان از قفس پریده به خیابان میزدیم و خیابان انقلاب پر میشد از صدای سازهای ما، سازهایی که حتی از درون جعبه بیرون نمیآمدند تنها شمایل جعبه سازها کافی بود تا فضای خیابان پر از موسیقی و شور شود... آن زمان که قرار بود در یکی از بهترین کنسرواتورهای جهان سولیست شوم و بعد از بازگشت به وطنم یک مدرسه شبانهروزی موسیقی در شمال برپا کنم... آن زمان که مرتب کنسرت میدادیم و پدر مادرهایمان به ما افتخار میکردند. در جشنوارههای موسیقی مقام میآوردیم. همشاگردیهایم همه و همه از خانوادهای چون خانواده خودم فرهنگی و تحصیل کرده بودند. شبهای تولدهایمان بعد از رقص و پایکوبی مادر پدرها با هم مینشستند و از قدیم حرف میزدند. از زمانی که دانشجو بودند. از دانشکده هنر ملی، از ادبیات، از شعر... چه میشد اگر آن روز گرم تابستان عکسهای من به دست داریوش مهرجویی نمیرسید. من از بزرگترین هدیه عمرم محروم میشدم. آری زندگی چون سوزنبان، ایستگاههای مسیر قطار مرا عوض کرد... من در باغهای گلابی و سیب غرق شدم و چون دختری سحر شده، توسط سینما جادو شدم. من سوار بر درختان میوه و بالزنان بر رودهای دماوند تاختم و دیگر به زندگی گذشتهام بازنگشتم. در خزان محله مبارک آباد دماوند. در ساختن بادبادکها و دزدیدن سیبهای قرمز باغ همسایه، در گردو شکستنها، در همصحبتی با محمود کلاری، علی کنی... زمانی که نمیدانستم رسالتی انجام میدهم که بزرگتر از آن چیزی است که فکرش را میکردم و این به تمام صدماتی که به من خورد میارزید ... هنگامی که نمیفهمیدم دوستانی که دو ماه کامل سر فیلمبرداری با آنها زیسته بودم و از آنها آموخته بودم چرا باید برای همیشه در غبار زمان محو شوند... زیر سرمها و در بیمارستانها تنها گریه میکردم و نام دوستانم را در گروه زیر لب زمزمه میکردم و زمانی که دوباره به زندگی قدیم خود بازگشتم دیگر بازیهای هنرستان برایم جذاب نبود.دوستانم همه کودک شده بودند و من در میان 25 همشاگردیم تنها ... ذهنم در حرفهایی بود که شنیده بودم. چیزهایی که دیده بودم. صحبت راجع به فلسفه زندگی، عشق، درد، شعر، دیگر کسی مرا نمیفهمید ... و سه سال بعد که بلیت سفرم در دستم بود و خانهام در وین اجاره شده بود مادرم را کنار کشیدم و گفتم: من نمیخواهم بروم... این راه، راه من نیست! مادرم هاج و واج مرا نگاه کرد و هیچ نگفت. انگار بارها این صحنه را در خوابهای خود دیده بود که آنقدر پافشاری میکرد من نروم سر فیلم درخت گلابی. ادامه دادم: من نمیخواهم مخاطبینم قشر مرفه روشنفکری باشد که معمولاً به ریستالهای پیانو میروند... من عاشق موسیقی راک هستم... وقتی خوانندگان متال مورد علاقهام دردهایشان را فریاد میکشیدند من چنان خالی میشدم که هیچ ربطی به شوپن و موتسارت نداشت... مادرم من میخوام برای مردم عام کار کنم... مادرم اشک در چشمانش درخشید و هیچ نگفت و من از آن سال به رودخانه سینما افتادم. رسالت بزرگ سینما... لذت هدیه کردن لحظهای از خودت به تماشاچی. هدیهای که هرگز پس نخواهی گرفت. نمیدانی این هدیه، این رود به کجاها خواهد رفت. نمیدانی چه کسانی را سیراب و چه کسانی را غرق میکند... حتی شاید سالهای سال بعد، زمانی که دیگر خودم از این آب خارج شدم جوی باریکی هنوز در سر پایینی تپهای به سوی گلی میرود و آن گل را سیراب میکند. رسالت هنر همین است... مگر فروغ زمانی که شعر میگفت میدانست 50 سال بعد از او هنوز زنها با شعرهایش زنده میشوند و قدرتمند. مگر شاملو میدانست، زمانی که خود را در اتاقش حبس کرده بود و تنها اشعارش را با ضبط صوتی ضبط میکرد و امروز جوانان در کوههای شمال تهران به اشعارش گوش میدهند و جان میگیرند... مگر اساتید موسیقی ما میدانستند که با نوای صوت چنان حرکتی ایجاد میکنند. و من، من کوچک، من نوپا،که کوچکتر از آنم که اسمم کنار این عزیزان بیاید، با خودم عهد کردم که بازیگر نباشم... سلحشور باشم که به میدان جنگ میرود. مهم پیروز شدن نیست، مهم جنگیدن است. برای مردمی که حتی شاید دوستم نداشته باشند... هنر مانند آفتاب است مانند درخت. حتی به کسانی که دوستت ندارند هم باید به همان اندازه درخشان بتابی... حتی به کسانی که با تبر قرار است قطعت کنند هم همانقدر سایه دهی، ذات هنر این است ... و من بازی کردم و کردم. از خیلی مسائل گذشتم برای اهداف بزرگتر. رسالت سینما برایم آنقدر ارزشمند است که هرگز برای پول کار نکردم. هرگز. بزرگترین چیزی که به آن فکر کردم این بود که این فیلم چه تاثیری خواهد داشت... نه برای امروز که برای فرداهایی دورتر... و نتیجه هم حاصل شد. هنوز که هنوز مردم از بوتیک یاد میکنند. از اشک سرما. و با وجود اشتباههایی هم که داشتهام امیدوارم تعداد این فیلمها برای من بیشتر و بیشتر شود... سنتوری تا ابد در ذهن تماشاگرانش خواهد بود... درد علی سنتوری درد جوانان کشور است... درد ستاره فیلم دیوار... درد سپیده در میم مثل مادر... نمیدانم دنیای امروز به سیاستمداران همانقدر نیازمند است که به هنرمند. اگر حافظ یا سعدی قانونگذار کشور بودند، اگر نیماها، سهرابها، حسین علیزادهها، داریوش مهرجوییها، کمال الملکها، اگر بهرام بیضاییها مردم را هدایت میکردند،زندگی چگونه میشد؟ دنیای امروز ما بیش از هر چیز به هنر نیاز دارد. هنری که روح تمامی انسانها را جلا میدهد و شاد میکند. هنری که ما ملت ایران بیش از هر ملتی به آن نیازمندیم چون با هنر زاده شدیم و با هنر خواهیم مرد... شعر در خون ما است... همانطور که عشق... همانطور که موسیقی... من هم به اندازه مورچه کوچکی گوشهای از این ریسمان هستم. ریسمانی که میتواند آنقدر قوی باشد که میلیونها انسانها را از منجلاب ترس، غم، ناراحتی بیرون کشد. و امید دهد به روزهای سبزتر. روزهایی که پر از شعر است و رنگین کمان. پر از مهر و عشق. عشق بیانتظار... چرا که هنرمندان کسانی هستند که بیانتظار عشق میورزند. من در مقابل تمام زجرهایی که در هر فیلمی کشیدم هیچ انتظاری از مخاطبینم ندارم هیچ... حتی شاید با گوجه فرنگی و تخممرغ از من استقبال کنند ولی من تمام خودم را گذاشتم... هدیهای که هرگز پس گرفته نمیشود. عاشقانه به خاکم، به مردمم، عشق میورزم و هرچه کردم برای آنها بوده و خواهد بود... بیانتظار بیانتظار بیانتظار من دست کسانی که مرا دوست ندارند را هم محکمتر میبوسم و سعی میکنم برای آنها بهتر و بهتر بازی کنم. بیشتر و بیشتر تلاش کنم... با عشق گلی 8 لینک به دیدگاه
masoodina 220 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 مرداد، ۱۳۹۱ خوبه!!! پس رسالت هنر این بود . ما همه به تو افتخار میکنیم . لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده