azarafrooz 14221 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آبان، ۱۳۹۱ پر از هیچم !!!! پر از خالی .... خالی از بودنها ... سرشار از تهی .... غمگین از شادیها... پیدایی گمگشته... در پایان راه شروع ... چقدر همه چیز در من متضاد شده ... خسته ام ... از زمان ... از مکان... کمی معجزه میخواهم .......!!!!!!!!!!! 4 لینک به دیدگاه
azarafrooz 14221 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آذر، ۱۳۹۱ سلام امروز عجیب یاد گدشته ها افتادم گدشته های دور ... که کل شادیه من عروسک خواب و بیداری بود که مامانم لباساشو دوخته بود ... آخه یادتونه که دوره ما دوره جنگ بود ... مایحتاج روزانه کم بود چه برسه به عروسک ... منم به آخر جنگ رسیدم .. با اینکه بچه بودم اما هنوز وحشت آژیر قرمز یادمه ... پناهگاه ... ترس ... نزدیکی مرگ ... خوب یادمه که به شیشه ها به حالت ضربدری چسب زده بودند که نریزه پایین ... یادمه بازی مورد علاقم لی لی بود ... جقدر سر نوبت بازی جر میزدیم ... گرگم به هوا یادش بخیر ... بچه های حالا که خیلی هم با امثال من اختلاف سنی ندارند چه میفهمند این حرفا یعنی چه ؟ ما نسل خاکی بودیم و هستیم ... و اینها نسل بازیهای کامپیوتری و ساسی مانکن ... ای خدا شکرت شکرت ... دلم برای سادگی ها تنگ شده ... برای بچگیهای واقعی ... خدایا میشه بر گردونی منو ؟ 3 لینک به دیدگاه
azarafrooz 14221 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 آذر، ۱۳۹۱ و من در میان نجواها نجوایی شنیدم ... بیا اکنون زمان تولد توست ! تمامی نجواها به یک باره متوقف شد ! همگان خیره به من مینگریستند.... گویا حادثه بزرگی در حال وقوع بود ... و من ترسیدم ... چند قدم به عقب رفتم ... در بهت بودم ... این سکوت مرا میترساند... در ذهنم هزاران دلیل میگدشت .... و او آمد فرشته ای مهربان ... دستم را گرفت ... گفت نترس بیا با من .. و اکنون تو به دنیا گام خواهی گذاشت ... در چشمان آرامش خیره شدم ... خدایا چه نگاه آرامبخشی .. خدایا ؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟! و اما این خدا ؟؟؟؟؟ کیست ؟؟؟؟ چرا به ناگاه نامش بر افکارم رانده شد ؟؟؟؟؟؟ ندایی آمد ... این منم خدا ... آنکه تو را از گوشت و خون آفرید ... جان بخشید .. روح داد .. به وقت مقرر به زمین میروی ... و در وقت مقرر نزد ما باز خواهی گشت ... و من ترسیدم ... ترسیدم و ... گفتم میشود بدانم به کجا سفر خواهم کرد ؟؟؟؟ و ناگاه پرده ها کنار رفت و من زمین را دیدم .. آنجا که میباید میرفتم .. و من ظلم دیدم ... و من نامردی را دیدم... ومن جنگ را دیدم .. و من ... پس آنجه دوست میداشتم کجاست ؟ خوبی ؟؟؟ مهربانی ؟؟؟ چشمان مهربان ؟؟؟ نگاه آرام ؟؟؟؟ نه نه مرا نبرید ... من به دامان فرشته چسبیدم .. در ستون ها چنگ انداختم ... بی امان فریاد میزدم ... نه نه نه نه مرا تحمل این سفر نیست ... بگذارید بمانم ... و ندا آمد برو و بدان من همیشه هر جا با توام ... گفت نگاه مهربان را در چشمان مظلومان خواهی یافت ... برو و تو همان نگاه مهربان باش !!!!! و من در میان درد زاده شدم ...... و دیدم مادرم زجر میکشید ... آیا میشود من که از بدو ورود درد را به ارمغان آوردم مهربان باشم ؟؟؟؟ ندا آمد این درد لازمه بشریست ... برو و آرامبخش باش ... و آمدم و و... و آیا اکنون آرامش بخشم ؟ نکند در زمره آنهایی باشم که کودک نییامده از وحشت من به دامان فرشته بچسبد !!!! نفرین بر من اگر کسی را از تولد نا امید کرده باشم !!!! نفرین بر من اگر زجر ببخشم ... نفرین بر من اگر .... 2 لینک به دیدگاه
azarafrooz 14221 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 فروردین، ۱۳۹۲ عجب حسیه این حس غمگین بودن ... لعنتی همه وجودم و درگیر کرده .... نمیشه هم دورش کنم .... همه چیز عین یه خواب بود... کی شد ؟ چجوری شد ؟ یادم نمیاد !!!!! نکنه آلزایمر گرفتم ............ ای خدا چه بازی هست با من راه انداختی ؟ معلومه با من داری چکار میکنی ؟ نذار ببرم !!!!! نزار به آخر خط برسم ....... میترسم ...... میفهمی ؟ می تر سم .............................. لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده