رفتن به مطلب

((من و خودم))


ارسال های توصیه شده

سلام اینجا میخوام حرفهای تنهاییم رو بنویسم

:hanghead:

 

اینجا همه نوشته های خودم هست ....

 

کپی پیست نمیکنم ...

 

حرفها و احساسات خودم هست در تک تک لحظات تنهایی شادی و .....:a030:

  • Like 11
لینک به دیدگاه

جدیدا حس میکنم با خودمم غریبه شدم ... قبلا یه لحظاتی فکر میکردم با دیگران غریبه شدم ... اما حالا خودمم نمیشناسم :sigh: وای خدایا دوست داشتم زندگیم طور دیگه ای بود ... شاید جایی لحظه ای اشتباه کردم:sigh: دوست داشتم دوست داشته باشم ... دوستم داشته باشند ... اما تا دوست داشتم بی مهری دیدم ... چرا ؟ اشتباهم کجاست ؟ نمیدونم ! خدایا تو بگو ... تو بهم بگو کجای کارم اشتباه بوده ؟ دلم گاهی برای خودم تنگ میشه ... این گاهی داره میشه همیشه ... آهای خود تنهای من بیا در آغوشم هیچ آغوشی امن تر از من برای من نیست ... و هیچ رفیقی بهتر از تنهاییهای خودم نیست ... این منه من بیا بیا نزدیکتر با من غریبگی نکن ... منه گمشده من ! شاید وقتشه به خودم بگم دوستت دارم ... شاید باید با این وجود خسته و تنها و زخم خورده آشتی کنم ... شاید باید ....

  • Like 9
لینک به دیدگاه

بیا با من بیا از بزرگی لحظات دوست داشتن با من بگو ....

از لحظاتی که تمام تپش قلبم از آن تو بود ....

و من ساده لوحانه میپنداشتم قلب تو نیز از برای من میتپد ...

بیا از سادگیهایم برایت بگویم...

از ترسهایم ...

این روزها انقدر شکننده شده ام...

از همه چیز و همه کس میترسم ...

من ازانعکاس صدای پر شاپرکی در تاریکی شب میترسم ...

از صدای تنهاییم میترسم ...

من از محبت کردن میترسم ...

از عشق میترسم ...

بیا تا برایت بگویم این هجوم ترسهایم از من یک چینی بند زده ساخته ...

که با کوچکترین تکانی صدایی میشکند ...

هزارتکه میشود ...

و دیگر بند زدنش بیهوده است ...

و دیگر باید بشکند و به عمق تنهایی بپیوندد ...

کاش میتوانستی نگذاری ...

کاش میتوانستی مهربان باشی ...

کاش میتوانستی .........................

نه کاش من میتوانستم نشکنم ...

نشکن قلب خسته من بمان بزن در سینه خورد شو ....

اما نگذار کسی به عمق این شکستن راه یابد ....

قلب من حس من منه تنهای من ...

تنها هم شوی باز هم خدا هست...:a030:

  • Like 9
لینک به دیدگاه

دلم برای لحظه ای آرامش پر میکشد ....

این روزها حس عکاسی را دارم ...

که هر بار پس از ظهور عکس ...

با افسوس میگوید ...

باز هم کادر بندیم اشتباه بود !!!!!

پس کی این لرزش دل و جان من تمام میشود ؟

خسته ام ... ذهنم دیگر توان اندیشیدن ندارد ...

ذهن بیچاره من !!!!

چه ظلمی روا داشته ام من بر تو !!!!

ذهن من در همین جا در همین لحظه در حضور همه میگویم

مرا ببخش ! :hanghead:

  • Like 9
لینک به دیدگاه

من باز آمده ام ....

خسته از یک روز دیگر ....

از بودنی دیگر بی آنکه حس بودن داشته باشم ....

من اینجایم با تنی خسته از زمان ...

خسته از عبور ...

مانده در تنگنای بودن ...

خسته تر از آنم که تاب زیستن داشته باشم ...

اما چه جاره دوران را ؟

جز رفتن چیزی مرا از این رنج کهن نمی رهاند ...

باید رفت !!!!

نه درنگ جایز نیست !!!

باید رفت ........

 

  • Like 9
لینک به دیدگاه

هو الطیف

 

امروز روزی نو بود برای من ...

روزی زیبا ...

خداوندا تورا شاکرم که همیشه در کنارم هستی ...

تو میشنوی ...

تو میدانی ...

مهربانی

مرا میخواهی

مرا میخوانی

خداوندا عاشقت هستم دوستتتتتتتتتتتتتت دارممممممممممممم

خداوندا مرا در حیرانیم رها نکن

خداوندا مرا دریاب

جز تو یاری کننده ای ندارم

تو تنها تو خدایا دستم را بگیر

دستم را بگیر :icon_gol:

  • Like 8
لینک به دیدگاه

نیما یادت هست ؟

 

نوشتی تو را من چشم در راهم شباهنگام ؟

 

ولی اکنون میگویم من ...

 

که ای یار سفر کرده ...

 

تو را من چشم در راهم همه دوران ...

 

همه هنگام ...

 

بیا با من بمان با من ...

 

تو ای تنها احساس جاویدان...

 

تو را من چشم در راهم همه هنگام ...

 

همه هنگام ...:icon_gol:

  • Like 7
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

خیلی وقته حرف فرو خورد ه ای نداشتم ... داشتم حس نوشتن نبود... حرفهامو فرو خوردم که کسی نفهمه چه حسی دارم ... سخت بود خیلی سخت ... سالهاست همه حرفامو که هیچ همه حس و زندگیمو فرو خوردم ... اما بسه دیگه ... میخوام امیدوار باشم به همه چیز ... یاس بسه امید ... ایمان ... باور ... اینا نجاتم میده می دونم میدونم :a030:

  • Like 7
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

چقدر امروز شبیه خودم شدم ... مدتی بود من شبیه خودم نبود ... امروز نمیدانم به خاطر نوع لباس است یا نوع مدل ابرو :ws38:

 

این من شبیه خودم شده :ws38: نمیدانم خوب است یا بد ... شباهت را میگویم

 

... نکند بمانم ساکن ؟

 

نکند راکد شوم ؟

 

نکند این شباهت مرا به عمیقترین ساه چاله بکشد ؟

 

شاید هم خوب باشد ؟ شاید هم همزاد پنداری کنند با هم ....

 

تا شبیه نبودم میخواستم شبیه تر شوم ...

 

شاید بتوانم این من را کشف کنم ...

 

خودم جان بیا جلو دقیق تر شوم .... :ws38:

  • Like 8
لینک به دیدگاه

کمی دلشوره دارم امروز .....

 

این واژه دلشوره از کجا آمده ؟

 

یعنی راست راستی دل را میشورند ؟

 

یا نه نمک سود میکنند ؟

 

عجب حس عجیبی .... دلشوره را میگویم ...

 

یک حسی آدم اول با گشنگی اشتباهش میگیرد...

 

کمی غذا که میخوری میبینی ای بابا سر جایش است ...

 

میگویی حتما تشنه ام ... حالا ربط تشنگی به معده چیست نمیدانم ... پزشکان شاید بدانند...

 

آب هم میخوری شکمت میشود مشک ... صدای آب میدهد ...

 

اما باز هم حس هست ... دلشوره را میگویم ...

 

میروی بخوابی ....

 

این ور میشوی ..

 

آن ور میشوی...

 

عجب چیزی است این دلشوره ...

 

قدرت عجیبی دارد ...

 

نمیدانم منبعش یعنی در معده است ؟؟؟؟؟

 

عجب توانایی دارد ... معده را میگویم ... نه همان دلشوره را میگویم ... چه فرقی میکند چه چیز را میگویم ...:w000:

  • Like 7
لینک به دیدگاه

وصیت میکنم بعد از مرگم مرا داخل یک قبر چند طبقه بگذارید یه چیزی شبیه همین برجهای خودمان ...

 

که آدمها میاند میروند ...

 

فقط میجنبند...

 

مثل همسایگان من در قبر تنها تفاوت این است که آنها ساکنند ... مردگان را میگویم

 

لطفا پنت هاوسش را به من بدهید تا گاهی پنجره بالایی را باز کنم قبرستان را ببینم به ریش آدمها بخندم....

 

دورو بر قبرم گل بکارید خیلی هم باشد ..

 

مناسب فصل عین گلهایی که باغبانهای شهرداری میکارند ...

 

تنها تفاوت این است که من خوب زیبایی را درک میکنم ...

 

نگران ترافیک نیستم ...

 

گلها را میبینم میبویم ...

 

از کنار قبرم که میگذرید لطفا لبخند بزنید ... من بی دریغ پاسخ میدهم ... آخر بعد از عمری مردن میدانم اعجاز لبخند چیست ...

 

بگذارید بچه ها دورو بر قبرم حتی روی آن بالا پایین بپرند .... بخندند هلهله کنند ... الان خوب میدانم معصومیت و شادی کودکانه چه گنجیست ...

 

راستی در مراسم اسباب کشی من به منزل جدید شرکت کنید ... بخندید ... شاد باشید ... لباسهایی به رنگ رنگین کمان بپوشید ...

 

آدم که میمیرد میفهمد مشکی دل را هم سیاه میکند ....

 

شبها در قبرستان بوق نزنید ... میگرنم اود میکند ... روح باشی میگرنت هم اود کند مسکن هم که نیست واویلا میشود....

 

هر چه عروسی هست در همین یک ساله منزل عوض کردن من بگیرید ... تجربه مردنم میگوید شاد باش تا خدا به تو لبخند بزند....

 

راستی سر در منزلم بنویسید :

 

مرگ به اندازه پرواز یه پروانه لطیف است.....

 

دوستتان دارم آدمها :icon_gol:

 

 

 

 

  • Like 8
لینک به دیدگاه

بسمه تعالی

 

مدیریت محترم دنیا جناب خدا

با سلام

احترما به استحضار میرساند هر چقدر اینجانب در این کارخانه سعی و جهد مینمایم کمتر موفق میگردم. از زحمات شما متشکرم اما همانگونه که جنابعالی استحضار دارید اینجانب دیگر قادر به ادامه همکاری با دیگر کارمندان شما نیستم . دیگران کارشکنی میکنند . لذا هدف مورد نظر تامین نمیگردد.

 

لذا تقاضا مینمایم با استفای اینجانب موافقت فرمایید.

با تشکر

آذر 1391/06/22

  • Like 8
لینک به دیدگاه

چه عجبیه .... توی محله ما دیشب یک نفر از دنیا رفت .... و همون شب یکی دیگه دنیا اومد ... این قانون زندگی هست ... یعنی با دنیا اومدن من کی از دنیا رفته ؟ با مرگ من کی میخواد بیاد ؟ خدا کنه آدم خوبی بوده باشه اونی که با من مرده ... آدم خوبی بشه اونی که با مرگ میاد

:icon_gol:

  • Like 6
لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

سلام خدا ....

 

من رو که میشناسی ؟ منم همون که بهش میگند بشر !!!!....؟؟؟؟؟

 

قرار بوده که انگار زمانی من جانشین تو باشم در این جای نامعلوم که گویا اسمش زمینه !!!!

 

زمین ... انسان ... خدا ... واژه های عجیبی هستند !!!!

 

به زمین که فکر میکنم انسان رو در ذهنم تجسم میکنم ....

 

اخیرا به انسان که فکر میکنم .... ظلم ... حسادت ... دورویی ... اینا میاد تو ذهنم ....

 

پس نتیجه میگیریم به زمین که فکر میکنم یک تکه کلوخ در حال انحطاط تو ذهنم تجلی میشه ....

 

به تو که فکر میکنم دوری میاد تو ذهنم ... کهکشان ... میلیاردها سال نوری فاصله ....

 

خوب میدونم این دوری تقصیر تو نیست .... مقصر منم ... تو نزدیکی ...

 

میدونی داشتم فکر میکردم چی شده که فکر میکنم دوری ...

 

یاد این جمله افتادم که با فانوس در روز دنبال خورشید میگردیم ...

و تو او خورشیدی انقدر واضحی که نمیبینمت ...

 

چه زجریه دوری از تو ...

 

ای کاش ....

 

خدایا میشه کمکم کنی ؟؟؟؟

 

مثل همیشه ...

 

تو صبوری ... تو دوستم داری ....

خدایا ...

 

وای چه خوبه که هنوز انقدر از من نا امید نشدی که میتونم صدات کنم ...

 

و این یعنی هنوز امیدی هست ...

 

خدایا ...

 

خدایا ....

  • Like 5
لینک به دیدگاه

احساس خاصی ندارم ....

دوست دارم بدانم در لحظه تولد به چه چیز می اندیشیدم ...

میگویند انسانها روح آگاه دارند...

پس حتما به چیزی میاندیشیدم ...

اما چه چیز ؟؟؟؟؟؟

شاید میخواستم بهترین باشم ...

عاشق ترین ....

و ....

اکنون به چه می اندیشم ؟

این ذهنم آشفته تر از این ها ست که به موضوع مشخصی بیاندیشد....

کاشکی لحظه ای ذهنم آرام میگرفت ....

این روزها پرحرف شده ....

ذهنم تمرکز کن ....

حرف نزن عمل کن !!!!:w000:

  • Like 3
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...