Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 شهریور، ۱۳۹۱ حرفی نگفته در زیر آفتاب باقی نمانده.. به این سبب شبانه میسرایم عشقم را .. نه در شب ونه در روز حرفی نگفته باقی نیست.. من نیز گفته ها را به سبکی نو میگویم.. هیچ سبک تجربه نشده ای در دنیا باقی نمانده... من نیز ساکت مانده عشقم را در درونم نگاه میدارم.... می شنوی ؟ نه! که سکوتم چگونه بانگ بر می آرد... معشوقه ام ! بسیارند کسانی که ساکت مانده و عشقشان را اعلام می کنند... ولی عاشقی دیگر به سبکی که من ساکتم وجود ندارد.... 1 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 شهریور، ۱۳۹۱ ترجمهی احمدشاملو همهی اهل محل به جنب و جوش افتادند. – «… يه ديوونه رفته رو بوم!» سراسر کوچه، از جمعيتی که برای تماشاآمده بودند پر شده بود. اول ازکلانتری محل اتومبيلهای پليس رسيد،بعد هم بلافاصله ماشينها و مأمورين آتشنشانی باآن نردبانهای درازشان. مادر بدبختش از پايين التماس میکرد: – «عزيز جانم،پسرکم! بيا پايين قربونت برم. بيا پايين قربون قدت بگردم!» و ديوانه، از بالایبام جواب میداد: – «نه … اگه منو ريشسفيداين محل میکنين که خوب و گرنه خودموپرت میکنم پايين!» مأمورين آتشنشانی توری نجات را واکرده بودند که اگر ديوانهخودش را پرت کرد، بگيرندش … يک دستهی نهنفری گوشههای توری را نگهداشته بودند. ديواانه، هی اينطرف بام میدويد و هی آن طرف بام میدويد، و مأمورين بيچاره هم بهدنبالش … بدبختها از بس اين ور و آن ور دويدهبودند عرق از هفت بندشان راه افتادهبود. رئيس کلانتری با لحنی نيمهتهديدآميزو نيمه مهربان سعی میکرد ديوانه راراضی کند که از خر شيطان پايين بيايد: – «بيا پايين داداش جون … جون من بياپايين!» – «منو ريش سفيد اين محل بکنين تا بيام … اگر نه خودموميندازم». تهديد، تحبيب، التماس، خواهش … هيچکدام تأثيرینکرد. – «برادرجان! بيا پايين … بيا … بيا بريم قدمبزنيم!» – «زکی! اينو باش! … خيله خب، حالاکه زياد اصرار داری قدم بزنيم، تو بيا بالا، چرا من بيام پايين؟» – از ميانجمعيت، يکی گفت: – «بگيم ريشسفيد محلهات کردهايم تابياد پايين». يکی ديگرباد به گلو انداخت و گفت: – «مگه ميشه؟ يه ديوونه رو ريشسفيد محلکنيم؟ چهحرفها!» – «خدايا! يعنی واقعاً بايد اين ديوانهیزنجيری رو ريشسفيد محلهکرد؟» پيرمردی که به عصای خود تکيه دادهبود گفت: – «چه ريشسفيدش بکنين و چهنکنين، اينی که من میبينم پايين اومدنی نيس!» – «حالا شايد بشه يه جوری پايينشآورد». – «نه خير. من اينارو خوب میشناسم: يهبار که فرصتی به دست آوردن و سوارشدن ديگه پايين بيا نيستن». – «حالا بذار اين دفعه رو پايينش بياريم …» – «اگه تونستين پايين بيارينش، بيارين!» يکی از آن نزديکی فرياد زد: – بياپايين بابا! تو ريشسفيد محل شدی؛ بيا پايين!» و ديوانه که اين را شنيد، لب بامشروع کرد به رقصيدن و بشکن زدن؛ و گفت: – «به! پايين نميام که هيچ، اگه عضوانجمن شهرم نکنين خودمو از اين بالام ميندازم پايين». پيرمرد نگاهپيروزمندانهای به اطرافيان خود کرد و گفت: – «ها، شنيدين؟ نگفتم وقتی سوار شدديگه پياده بشو نيست؟» – «خوب ديگه. پس بهتره هرچی گفت بکنيم.» – «اون ميگه. شمام میکنين. اماپايين نمياد … انسون، تو زندگيش، فقط يه بار پا ميده که بره بالا … اما وقتی که بالا رفت، ديگه …» کلانتر حرف پيرمرد را بريد و به طرف ديوانه هوار کشيد: – «انتخابت کرديم بابا. عضو انجمن شهرتکرديم. د حالا بيا پايينديگه. اين قدر همشهريارو چشم انتظارنذار!» ديوانه، دوباره شروع کرد به بشکن زدنو رقصيدن، در عين حال میخواند که: «نميام، های نميام، آخ نميام، واخ نميام. تاشهردارم نکنين فکر نکنين پايين ميام …» پيرمرد گفت: «نگفتم؟ ديدين؟ شماهابايد به موقعش اقدام میکردين، حالا ديگه کار از کار گذشته. اگه پايين بياد ديوونه نيست، خره!» سرجوخهی آتشنشانی که سراپا خيس عرق شده بود و نفس نفس میزد،گفت: – «حالا اگه بگيم شهردار شده چی ميشه مثلاً؟ خوب بذارين بگيم شهردار شده». آن وقت دستش را دوطرف دهنش لوله کرد و فرياد زد: – «بيا پايين جناب شهردار! بياشروع به انجام وظيفه کن!» ديوانه، بار ديگر شروع کرد به قر دادنو چرخاندن شکم وکمرش، و گفت: – «زکی! من بيام قاطی آدمهايی که يه ديوونه رو شهردار کردن بگم چی؟ … پايين نميام!» – «د … پس آخه چه مرگته؟چی ميخوای ديگه؟» – «نمايندگیمجلس!» و جماعت، پس از مشاوره و تبادل نظرکوتاهی يک نفر را واداشتند که دادبکشد: – «خيلی خوب، شدی نماينده. حالا ديگه بيا پايين. ببين. همه منتظرت هستن». ديوانه، شست دست راستش را گذاشت رونوک دماغش و شروع کرد به ادا درآوردن: – «به! غيرممکنه! من؟ بيام بشم قاطی شماهايی که يه ديوونه رو به نمايندگی مجلستون انتخاب میکنين؟» – «ياالله برادر! گفتی نماينده، مام کهکرديم. از اونگذشته نمايندههای ديگه منتظرتن. میخوانجلسه رو تشکيل بدن». – «مگه بارون ميادکه ميخوان گردشو ول کنن برن تو تالار جلسه؟ … بيام پايين که بگيرين ببرينم تيمارستون؟ نه خير … نميام». * * * پيرمرده، پس از مدتی که ساکت بوددوباره به حرف آمد وگفت: – «بيخود به خودتون زحمت ندين. اين ديوونهها رو من خوب میشناسم. خودشماها را هم اگه به نمايندگی انتخاب بکنن ديگه حاضر نميشين پايين بيايين!» ديوانه مرتباً فرياد میزد: – «استاندار، استاندار … اگه استاندارمبکنين ميام پايين. اگرنه، همين الآن خودمو ميندازم پايين: «يک … دو …». جمعيتنگذاشت دو به سه برسد و فرياد زد: – «کرديم، کرديم … استاندارت کرديم … ننداز،ننداز!» ديوانه دوباره شروع کرد به رقصيدن وقر دادن و گفت: – «وزير … وزيرمکنين تا نندازم، اگرنه الآنه ميندازم!» يواش يواش حرف پيرمرد داشت راستدرمیآمد. اين بود که عدهای دورش را گرفتند و گفتند: – «چی میفرمايين؟ يعنیوزيرش بکنيم؟» پيرمرد گفت: «ديگه کار از کار گذشته … حالا ديگه ريش وقيچی دستاونه، هرچی که ميگه بايد بکنين وهرچی که ميخواد بايد انجام بدين». جماعت دادکشيد: – «وزيرت کرديم، وزيرت کرديم، ننداز،ننداز!» – «ميندازم». – «ديگهچرا؟ مگه وزيرت نکرديم؟» – «هه هه هه! … بايد نخست وزيرمکنين تا بيام، وگرنه خودمو پرت می کنم». جمعيت دور پيرمرد را گرفته بودند وسؤالپيچش میکردند: – «چيکار خواهد کرد؟» – «يعنی خودشو ميندازه؟» پيرمرد گفت: «معلومه کهميندازه». جمعيت گفتند: «ای وای، نکنه خودشوبندازه!» و بعد، با هول و هراس به طرف ديوانه هوار کشيد: «بابا خيله خوب، نخستوزيرت کرديم. حالاديگه بياپايين!» ديوانه زبانش را برای خلقالله درآورد و گفت: – «آخه نخستوزيرجاسنگينی مث من، ميون احمقهايی مث شما چيکار داره که بياد پايين؟» – «هر آرزويیداری بگو ما انجام بديم؛ اما خودتو ننداز». ديوونه لب بام دراز کشيد، سرش را جلوآورد و پرسيد: – «حالا يعنی من نخستوزيرم؟» جمعيت يکصدا فرياد کرد: «آره بابا، نخستوزيری!» – «خيله خب. پس حالا که نخستوزيرم،هروقت اراده کنم پايين ميام، به شماها چه مربوطه؟ اگه خواستم ميام، نخواستم نميام». کلانتر که سخت عصبانی شده بود، گفت: – «ما رو دست انداخته، اصلا بذارين هرغلطی میکنه بکنه؛جهنم که خودشو انداخت، يه ديوونهکمتر!» اما بعد، انگار با خودش حساب کرد وديدکه ممکن است اين موضوع براش دردسری ايجاد کند، چون که رو کرد به سرجوخهی آتشنشانی و از او پرسيد: – «حالا چيکار بايد بکنيم؟ آيا به هيچ وسيلهای نميشه اين ديوونهرو پايين آورد؟ پس شماها واسه چیخوبين؟» سرجوخهی آتشنشانی هم که پاک درمانده بود، همين سؤال را از پيرمرد کرد: – «يعنی میشه؟ چه جوری میشه؟» – «بله که میشه. چراکه نشه؟» – «چه جوری؟» – «حالا اگه بذارين، من پايينش ميارم». جمعيت عقب رفت و چشمها با بیصبری به پيرمرد دوخته شد که ديوانه را چه جوری پايين خواهد آورد. پيرمرد به ديوانه که همان طور بالایبام عمارت هفت طبقهمشغول شکلک در آوردن و رقصيدن واطوار ريختن بود رو کرد و فرياد زد: – «عالیجنابنخستوزير، آيا اراده نفرمودهاند که به طبقهی ششم صعود بفرمايند؟» ديوانه کهاين را شنيد، با لحنی جدی گفت: – «بسيار عالی! بسيار عالی! ارادهفرموديم!» وآن وقت، از دريچهی بام داخل شد، از پلهها پايين آمد و از پنجرهیيکی از اتاقهایطبقهی ششم سر بيرون کرد و به تماشایجمعيت پرداخت. پيرمرد گفت: – «حشمتپناها! آيا برای بازديد طبقهیپنجم صعود نخواهيد فرمود؟» – «چرا، چرا … صعود میفرماييم!» و به همين ترتيب، چند دقيقه بعد،ديوانه به طبقهی سوم «صعود» کرده بود. حالاديگر از آن حرکات روی بام، يعنی چرخاندن شکم و در آوردن زبان واطوار ديگر دست برداشته بود و حالتی موقر و جدی در چهرهی او ديدهمیشد. پيرمردگفت: – «ای نخستوزير بزرگوار ما! آيا به طبقهی دوم صعود نخواهيد فرمود؟» – «بله، بله، مايليم به خواست شما چنينکنيم!» و به طبقهی دوم آمد. – «آيابرای صعود به طبقهی اول اراده نخواهيد فرمود؟» * * * سرانجام، ديوانه در ميان هلهله و فريادهای شادمانهیجماعت تماشاچی از عمارت بيرون آمد، به طرف کلانتررفت، دستهايش را جلو آورد وگفت: – «بيا داداش، دستنبدهاتو بهدستام بزن و منو بفرست ديوونهخونه … به نظرمحالا ديگه ياد گرفته باشی با ديوونهها چه جوری تاکنی!» وقتی که ديوانه رابردند، جماعت با شور و اشتياق پيرمرد را دوره کرد.پيرمرد با حسرت نگاهی به عمارت ونگاهی به جمعيت انداخت و بعد، سری به تأسف تکان داد و گفت: – «مشکل نبود. من چهلسال عمرمو تو سياست گذروندم و موهای سرمو تو کارسياست سفيد کردم…». آنوقت،آهی کشيد و گفت: – «افسوس که ديگه قوهای توزانوهام نيست. اگرنه، منم میرفتمبالا و … اونوقت میديدين که بالارفتن يعنی چی … اگه من بالا میرفتم،ديارالبشرینبود که بتونه منو پايين بياره!» 1 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 شهریور، ۱۳۹۱ ترجمه رضا همراه چندي پيش قرار بود بين ما با يكي از كشورهاي همسايه قرارداد تجارتي مهمي منعقد شود … يك هيئت اقتصادي مركب از حقوق دانان و متخصصين اقتصادي كشور همسايه به مملكت مي آيند تا ضمن مذاكرات لازم قرارداد مربوطه را تهيه و امضاء نمايند. داستاني كه مطالعه ميفرمائيد از گزارشات محرمانه اي كه رئيس هيئت اقتصادي به كشورش فرستاد اقتباس شده و نمونه زنده اي از جريان كارها در كشور ماست … سوم مارس هنگامي كه در فرودگاه از هواپيما پياده شديم … غير از مامورين كسي نبود … از يكنفر پرسيدم : « كسي براي راهنمائي به ما نيامده …» بدون اينكه بصورتم نگاه كند با اشاره سر جواب منفي داد !! مامورين گمرك بدون رعايت احترام و توجه باينكه ميهمان رسمي دولتشان هستيم و از بازرسي معاف ميباشيم ، چمدان ها و اثاثيه ما را براي بازرسي بردند … به مامورين گفتم : ـ ما ماموريت رسمي داريم . حق نداريد اثاثيه مارا بازرسي كنيد … ولي بگوش كسي فرو نرفت و اصلا كسي گوش بحرفهاي ما نميداد تا بفهمد چي ميگيم … گذرنامه هامون را هم نشون داديم فايده نكرد … چاره اي جز تسليم نداشتيم … مامورين تمام چمدان ها و ساك هاي مارا زير و رو كردند !! تفتيش چمدان هامون كه تمام شد مدتي هم بلاتكليف و سرگردان توي ميدان فرودگاه انتظار كشيديم. نميدونستيم كجا بريم و چكار كنيم و اصولا تكليفمان چيه !! بالاخره تصميم گرفتيم بيك هتل بريم و استراحت كنيم، تا ببينيم چي ميشه … به دروازه شهر كه رسيديم ديديم چندتا ماشين سواري و اتوبوس آژير كشان از روبرو دارن ميان … نميدونم از كجا مارا شناختن … با چراغ هاشون علامت دادند و صدمتر جلوتر ايستادند …ماهم پياده شديم … در حدود پانصد نفر براي اسقبال ما آمده بودند ! … كسي كه رئيس مستقبلين بود گفت : ما گمان مي كرديم شما با كشتي تشريف ميارين … باين جهت به اسكله رفته بوديم … مراسم استقبال رسمي اونجا بايد بعمل بياد !! … اول خيال كرديم شوخي ميكند چون كشور ما از راه دريا به اونجا راه ندارد . ولي معلوم شد جدي ميگه ! … تعجب من بيشتر از اين بود اين بابا كه حتما از مقامات رسمي يه مملكته چطور اينو نميدونه ؟!… از دست مامورين گمرك شكايت كرديم … رئيس مستقبلين خندة مخصوصي كرد : ـ خيلي ببخشين … اونا خيال كردن شما از خودمان هستين ! … چون خبر رسيده بود يكدسته قاچاقچي با هواپيما وارد ميشن … ايشاالله كه ناراحت نمي شين … خب ديگه شمارو خودي دونستن ! بيگانه حساب نكردن !! با ناراحتي جواب دادم : ـ متشكرم ! … رئيس مستقبلين در حاليكه به همراهانش اشاره مي كرد گفت : پانصد … ششصد نفر به اسقبال شما آمدن … خواستم بگم : « چرا زحمت كشيدين … ما راضي نبوديم … » ولي يارو مهلت نداد و اضافه كرد : ـ روزنامه نويس ها و عكاس ها براي شركت در جلسه ي مصاحبة يكي از آرتيست هاي آمريكايي كه ديروز وارد شده رفتن، نتونستن جهت تهيه خبر و عكس بيان !! آقاي وزير اقتصاد در مسافرت اروپا هستند … معاونشان هم در مرخصيه … مدير كل قراردادها در جشن افتتاح يك موسسه صنعتي دعوت داشت … معاون مدير كل هم براي بازرسي به استان ها رفته … رئيس دفتر كل دوسه روز پيش باز نشسته شده … منشي وزارتي هم در بيمارستان بستري است … باين جهت بنده مامور استقبال از آقايان شدم و خيلي معذرت مي خوام كه وقت كم بود و نتونستم بيش از پانصد نفر براي پيشواز شما بيارم !! ـ سئوال كردم : ـ جنابعالي كي هستين ؟ … ـ اگر تا بحال باز نشسته نشده باشم و به جاي ديگر منتقلم نكرده باشند و بنا بمقتضيات اداري از كار بركنارم نساخته باشند در اين لحظه معاون رياست دفتر اداره سوم دايره حقوقي هستم !! موقعي كه سوار ماشين ها مي شديم گفت : ـ مراسم رسمي شما قرار است در اسكله انجام شود … الان همه ي ما بطرف اسكله ميريم. بعد از اينكه مراسم استقبال رسمي بعمل آمد بعد براي استراحت به هتل تشريف ببريد … كنار ساحل از ماشين ها پياده شديم … بوسيله قايق مارا به داخل كشتي بزرگي كه چند مايل دورتر از ساحل سنگر انداخته بود بردند !! و كشتي بطرف ساحل حركت كرد … چندتا كشتي كوچكتر كه با پرچم هاي دو كشور تزئين شده بودند به استقبال ما آمدند ! … در ساحل هم 41 تير توپ شليك كردند ! و ما در ميان كف زدنهاي شديد مستقبلين دوباره پا به ساحل گذاشتيم !! در كنار اسكله دوتا دختر خوشگل و زيبا كه لباس هايي از پرچم دو كشور پوشيده و روي سينه آنها با خط زيبائي نوشته شده بود « خوش آمدين …» دسته گل هاي بزرگي بما تقديم كردند … در خيابان هاي مسير ما چندتا طاق نصرت از كاج هاي سبز و گلهاي رنگارنگ درست كرده بودند و زير طاق ها دسته هاي موزيك و دوستداران ما اجتماع كرده و مقدم هيئت را با نواي موزيك و كف زدن هاي شديد و ابراز احساسات دوستانه استقبال نمودند !! … تا وقتي به هتل محل اقامت خود رسيديم لااقل دو سه هزار عكس و امضاء از اعضاء هيئت گرفته شد ! و در تمام مدت چندتا فيلمبردار عرق ريزان مشغول تهيه فيلم از مراسم استقبال بودند ! … 4 مارس امروز از طرف مقامات دولتي يك جلسه مصاحبه مطبوعاتي براي ما تشكيل داده شده بود … خبرنگار ها و عكاس ها از چپ و راست عكس بر مي داشتند و سئوال مي كردند … يكي شان از من پرسيد : ـ كشور مارا چه جور ديدين ؟ … من هرچه ديده بودم چند برابر بيشترش را گفتم …آخه پذيرائي و استقبال آنها از هيئت واقعا عاليه بهمين جهت در جواب خبرنگار تمام كلمات تحسين آميز را قطار كردم : « كشور شما فوق العاده اس … خارق العاده اس … مثل بهشته … ما از پيشرفت هاي شما انگشت بدهن مانده ايم … خيلي چيزهاس كه ما بايد از شما ياد بگيريم … » يكي ديگه ازم پرسيد : ـ راستي از چه چيز مملكت ما بيشتر خوشتون اومده ؟ … چون قبلا جواب اينجور سئوال ها را آماده كرده بوديم بدون تامل جواب دادم : ـ كباب هاتون … دلمه هاتون … باقلواهاتون … از بسكه اينجا خوراك هاي لذيذ خورديم چيزي نمانده بتركيم ! … وقتي مصاحبه داشت تمام ميشد يكي از روزنامه نگاران از من پرسيد : ـ شما چي بازي ميكنين ؟ … ـ من بازي دوست ندارم … نگاه تعجب آميزي بصورتم كرد و من دوباره گفتم : ـ حقيقت عرض كردم من در عمرم بازي نكردم … خبرنگار يخه يكي ديگه از اعضاي هيئت را گرفت و از اون پرسيد : ـ شما كجا بازي مي كنيد ؟ … وقتي اونم گفت : « من بازي نمي كنم …» خبرنگار از يكي ديگه پرسيد : ـ در اين مسابقه شما كدام قسمت بازي مي كنيد ؟ … ـ كدام مسابقه ؟ چه بازي ؟ … ـ مگه شما تيم فوتبال ماداگاسكار نيستيد ؟ … در عمرم آدمي به اين خوشمزه اي نديده بودم ! … بي اختيار بصداي بلند خنديدم … ياروها دوساعته با ما مصاحبه مي كنن … هزارتا چرت و پرت گفته ايم تازه ميپرسه : « شما تيم ماداگاسكار نيستيد ؟ …. دهن وا كردم يك چيزي بهش بگم كه يكي ديگه از روزنامه نگار ها پيش دستي كرد : ـ نه بابا، اينا فوتباليست نيستن … اعضاء اركستر موناكو هستن !! سومي هم براي اينكه اطلاعاتش را به رخ رفقايش بكشد گفت : ـ اشتباه مي كني … مگه قيافه هاشونو نمي بيني … مثل روز روشن معلومه كه اينا جزء دسته اپراي هونولولو هستن !! … وقتي ما خودمان را به روزنامه نگاران معرفي كرديم و گفتيم : « هيئت تجارتي هستيم …» جواب دادند : « پس چرا مارا دست انداختين و زودتر نمي گين ؟خب اينو اول مي گفتين …» ما از اونا معذرت خواستيم لابد تقصير ما بوده كه زودتر خودمونو معرفي نكرديم !! 5 مارس ميهماني ديشب خيلي عالي بود … واقعا بما خوش گذشت … هرنوع اطمعه و اشربه كه تصور بكنيد توي سفره چيده بودند … خورديم و نوشيديم … وقتي سير شديم يكنفر از جاش بلند شد و نطق غرائي كرد … مدتي با حرارت درباره مناسبات فرهنگي … تجارتي … و جغرافيائي دو كشور حرف زد … بعد هم پيشنهاد كرد : « جام ها را بسلامتي دوستي و يگانگي دو كشور بنوشيم …» قدح ها را برديم بالا و من از جام بلند شدم تا متقابلا نطقي ايراد كنم اما در اين اثنا برق رفت و چراغ ها خاموش شد … همه دويدند بيرون … ما نفهميديم چي شده، فقط صداهاي درهم و برهمي مي شنيديم … در وحله اول خيال كرديم اينم يه شوخيه و ميخوان يك نمايشي و يا كار فوق العاده اي براي ما نشون بدن … ولي معلوم شد كه چون آبونمان برق را نپرداختن شركت برق موقع را براي وصول طلبش مناسب تشخيص داده ! … من از خير نطق و خطابه گذشتم ! … خداحافظي كرديم بريم، مستخدم ها دويدند رفتند از بيرون شمع تهيه كنن تا لااقل جلوي پايمان را ببينيم … وقتي ميخواستند شمع ها را روشن كنن برق آمد و چراغ ها روشن شد ولي چه فايده … ديگه نميشد برگرديم سر ميز و من نطقم را بكنم … 8 مارس ديروز موزه را بما نشون دادند. امروز هم قراره از كارخانه ها بازديد كنيم … فردا هم برنامه گردش در شهر داريم … فقط از چيزي كه خبري نيس مذاكرات اقتصاديه ! … خوب ميخوريم، خوب تفريح ميكنيم و خوب استراحت داريم … اما بالاخره تكليف ( مذاكرات) چي ميشه. ميترسيم يه چيزي بگيم بد باشه … آخه اونا ميهمان دار هستن و برنامه ترتيب دادن … لابد هنوز موقع « انجام مذاكرات» نرسيده … 12 مارس چندبار تصميم گرفتم بهشون بگم « بابا ما آمديم قرارداد تجارتي ببنديم نيامديم تفريح و خوشگذراني كنيم …» اما موقع مقتضي پيش نيامد منتظر دستورات شما هستيم تا هرطور صلاح ميدانيد اقدام شود ! ديشب به افتخار ما يك ميهماني مفصل دادند … دو دسته موزيك خارجي و چندتا رقاصه شرقي و غربي برنامه اجرا كردند … امروز هم ميخواهند مارا توي مدرسه ها بگردانند … بازم امشب بيك ميهماني ديگه دعوت داريم ! 19 مارس ديشب اينقدر مشروب خورديم و رقص زن هاي لخت تماشاكرديم كه گيج شديم ! روزهاي اول من خيال ميكردم ميخواهند با شب زنده داري ها و پذيرائي هاي شبانه مارا گيج كنن و بعد پشت ميز مذاكره بنشانن و سر مارا كلاه بگذارند ! اما اينطور نيس ! الان سه هفته است هرشب برنامه داريم ولي هنوز يك كلمه هم مذاكره نكرده ايم ! … 23 مارس امروز به ميهماندارمان گفتم : ـ مذاكرات را كي بايد شروع كنيم ؟ … با قيافه تعجب آلود جواب داد : ـ چه مذاكره اي ؟ … ـ مذاكرات تجارتي ديگه … ما براي عقد يك قرارداد بازرگاني آمده ايم … ايندفعه خيلي هاج و واج شد … انگار خيلي از مرحله پرت است ! جريان را مفصل براش تعريف كردم … گفت : ـ عجب … شما هيئت اقتصادي هستين ؟ … ما تصور ميكرديم شما براي بررسي وضع مملكت جهت اهداء كمك هاي بلاعوض به اينجا اومدين ! بسيار خب، پس همين دو سه روزه ترتيبشو ميديم … امشب هم بيك ميهماني مفصل دعوت داريم. اما نميدونم حالا كه فهميدن ما كمكي نداريم به اونا بكنيم بازم از ما مثل سابق پذيرائي ميكنن يا نه … 21 مارس ديشب 3 نفر از اعضاء هيئت ما بقدري مست شده بودند كه نميتونستند سرپا بايستند … دونفر از رفقا هم از فرط مستي وسط مجلس رفتند و يك رقص شكم حسابي اجرا كردند !!! ميهمان نوازي اينها هيچ فرقي نكرده و با اينكه فهميده اند ما چيزي نداريم به كسي بديم هرشب برنامه هاي رقص و تفريح اجرا ميشه … 29 مارس ديروز مسئله قرارداد اقتصادي و انجام مذاكرات را يكبار ديگر بميان كشيدم … گفتند : « مذاكره و فلان و بهمان لازم نداره ما به شما ماهي، توتون … پنبه و فندق ميديم … شما بجايش بما قهوه بدين !!» بهت زده گفتم : ـ ما قهوه نداريم در كشور ما قهوه بعمل نمياد … ـ خب حالا كه اينطوره بما گندم بدين … چيزي نمانده بود از پيشنهادش شاخ در بيارم گفتم : ـ ما شش ماه پيش از شما گندم خريديم … ـ عيب نداره. همون گندم ها را بخودمان بفروشين !! امروز عكس و تفصيلات مذاكرات مهم تجارتي و اقتصادي ما توي روزنامه هاي اينجا چاپ شده و زيرش نوشته اند : « مذاكرات تجارتي با هيئت اقتصادي كشور همسايه در محيط مسالمت آميزي خاتمه يافت … قرارداد مبادله پانصد ميليارد محصولات صنعتي و كشاورزي بين طرفين به امضاء رسيد كه از اين محل تمام مايحتاج ضروري ما را كشور همسايه تامين خواهد نمود و بزودي تعداد زيادي روژ … ماتيك … ريمل … ( يو يو ) هاي كوچك و بزرگ براي بازي اطفال … سيخ … ميخ … و سه پايه ببازارهاي ما خواهد رسيد !! 30 مارس با امضاء اين قرارداد تجارتي كار ما ظاهرا خاتمه يافته … ولي نه تنها ميهمان دارها از ما دست بردار نيستند بلكه ما هم باين زندگي لذت آور و باين آب و هوا، خوي گرفته ايم و حاضر نيستيم برگرديم … ميخوريم و مي آشاميم … تفريح ميكنيم و ميرقصيم … از آنجهت دستجمعي تقاضاي ترك تابعيت مينمائيم ! تصميم داريم تا آخر عمر در اين مملكت زيبا اقامت كنيم !!! اينجا جاي زندگي است و بس ! تمام 1 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 شهریور، ۱۳۹۱ گفت: خیلی مشتاق دیدارتن... دلشون میخواد به هر ترتیبی شده تو روببینن. گفتم: چطور مگه.. من که اونا رو نمیشناسم. گفت: باشه... آخه تو نمیدونیما چقدر تعریفتو کردیم... مخصوصاً راجع به هوش سرشارت خیلی چیزها گفتیم... کی بدش میاد که «باهوش» باشه؟... مخصوصاً کی دلش نمیخواد بین خلقالله با این صفت مشهورباشه؟... عین یک آدمی که دودونگی صدا داشته باشه و ازش بخوان یک دهن آواز بخونه، گذاشتم تاقچه بالا... . آنقدر ادا و اصول درآوردم و ناز و نوز کردم و تو بمیری، من بمیرم در آوردم و شکسته نفسی کردم که نمیدونید... . و بالاخره رضایت دادم. قرار شد به اتفاق رفیقم بروم و چشمآنهایی را که از دور شیفته و فریفتهی ذکاوت و هوش فوقالعادهام بودند، به دیدارجمال مبارکم روشن کنم. وقتی وارد شدم، درست مثل این بود که موجود فوقالعادهای بر آنها نازل گشته است - موجودی که از فرق سر تا نوک ناخن انگشتهای پا، چیک و چیک ازش هوش و معرفت می چکید – باچشمهایی پر از تعجب و تحسین، نگاههای کنجکاوشان را به من دوخته بودند. من بیچاره درست مثل شاگرد تنبل و بازیگوشی که پای تخته آمده تا درسی را که حتی یک کلمهاش رابلد نیست جواب بدهد، تو مخمصه افتاده بودم. پدر خانواده گفت: بفرمایید قربون..بنده و فرد فرد افرادخانوادهام فریفته و شیفتهی هوش و ذاوت سرشار حضرت مستطاب عالی هستیم... البته خودتان حدس میزنید که چقدر تعجب کردم. گفتم: «دِ... که اینجور؟...» و اول بسمالله آب پاکی اریختم رو دستش. مادر خانواده گفت: «همهی دوستان ما، یعنی اونهایی که سرکار رو میشناسن، راجع به هوش سرشارجنابعالی...» درست در همین موقع، دختر جوان که از شدت هیجان نمیدانست چه کار کند و مدام دستهایش را به هم میمالید، گقت: «یک عده از دوستانمون که شنیدهن سرکار اینجا تشریق میارین، بااشتیاق اومدهن که خدمتتون شرفیاب بشن.» و آنوقت میزبانها و میهمانها، مثل اینکه تو باغ وحش به حیوان عجیبالخلقهای بخورده باشند،مرا دوره کردند. حالا تکلیف من چی بود؟.. به گوش اینها فرو کرده بودند که من یک موجود خارقالعاده و فوقالعاده باهوشی هستم. ترسم برداشته بود.. میترسیدم مثل جنس فاسدی که به وسیله موسسات آگهی معرفی شده باشد،تو زرد در بیام وگند قضیه در بیاد. هماش خدا خدا میردمکه مثل «عروس تعریفی!» دسته گل به آبندهم. نمی دانستم چه کار کنم؟آیا باید مثل همیشه یک گوشه کز میکردم و از ترس رسوایی جیک نمیزدم،یا بهتر بودتو حرف این و آن میدویدم و با چرت وپرت، به اصطلاح ابتکار عملیات را به دست میگرفتم؟.. آیا باید چاک دهنم را میکشیدم و با بذلهگویی و صدورلطیفههای ملیح، ملت را از خنده روده بر می کردم. یا بهتربود خودم را می گرفتم و مثل اینکه انگار هرکلمه از حرفهام هزار سکهی اشرفی قیمت دارد، چکه چکه حرف میزدم؟...چاره چی بود؟... خیس عرق شده بودم... به هر حال کار از کار گذشته بود و راه پس و پیش نداشتم، باید قافیه رانمیباختم و هرجور که شده حضور ذهنی به خرج میدادم... همهاش درست، ولی من در آنساعت به کلی خرفت شده بودم و مختصر هوش و حواسی هم که داشتم، پاک از سرم پریده بود. حتی کارم به جایی رسیده بود که نمیدانستم دستهایم را چه کنم یا کجا بگذارم. حسمیکردم که صورتم دارد کش میاد و دراز میشود. دندانهایم تو دهنمداشت قد میکشید وبزرگ میشد... درست مثل این بود که یک کله خر رو گردن من سوار کرده بودند...، چه خاکی باید به سر میریختم؟... جماعت، همهشان مشغول بگو و بخندبودند، ولی من درست مثل این بود که این لبهای واموندهام را به هم قفل کرده باشند. خیلی نکته و لطیفه بلد بودم، آنقدربلد بودم که حد و حساب نداشت، ولی از بخت بد، حتی یک دانهاش هم یادم نمیامد. شک نداشتم که موقع رفتن، همه به ریشم خواهند خندید. به صدای صاحبخانه چرتم پاره شد. یارو گفت: «خب... عقیده سرکارچیه؟..» همه ساکت شدند و منتظربودند که ببینند من چه غلطی میکنم، خیال میکردند تا دهنم را بازکنم، تپهتپه معرفت از تو دهنم میریزه بیرون... ولی من اصلا نمیدانستم صحبت سر چی هست. یک مرتبه مثل اینکه از خواب پریده باشم، گفتم: «من؟...بله... چیز... درواقع... بله بنده هم با سرکار هم عقیدهام.» توفانی از قهقهه راه افتاد. لا اله الا الله!... عجب بلایی گرفتار شدهام.از روزی که موش شده بودم تو مهچی سوراخی نیفتاده بودم. چیزی نمانده بود که هایهای بزنم زیرگریه. سرم را بلند کردم. نگاهی به سقف انداختم و یک مرتبه مثل اینکه شیطان زیر زبانم دویده باشد، گفتم:«حتماً این "انکدت" رو بلدید..؟» ایبابا.. چه «انکدتی؟..». اصلاً «انکدت» یعنی چی؟ «انکدت» دیگر چه کشکی بود. این دیگرچه پاپوشی بود که خودم برای خوددوختم؟... تما م چشمها به دهنم دوخته شد. میخواستندببینند چه لعل و جواهری تلپ و تلپ از دهنم بیرون خواهد زد. من ِبیچاره هرچه زورمیزدم، حتی یکی از آن همه لطیفههایی که بلد بودم، یادم نمیآمد... . بالاخره دهنم را باز کردم وگفتم: «بله... همونطوری که میدونین... یک روز مرحوم ملانصرالدین...» الهی خفه شم... ملا دیگر از کجاآمد تو دهنم؟... از هزار تا لطیفهاش حتی یکیش یادم نمیآمد و مردمم همینطور منتظر بودند. گفتم: «بله،یک روز ملانصرالدین...» زور بیخودی میزدم. خواستم یک جوری سر و تهش را هم بیاورم، گفتم: «بله،ملا...» و مثل خر تو گل ماندم واگر زن صاحبخانه به جای ملا به دادم نرسیده بود(!) ذرهای آبروبرایم باقین میماند. زن صاحبخانه گفت:«بفرمایید. شام حاضره، سردمیشه» با وجود اینکه تصمیم گرفته بودم آخر ِ همه وارد اتاق ناهارخوری بشوم، اول همه سر سفره سبز شدم. حالااینهم به جهنم. نمیدانم چه مرگم شده بود که سوراخ دهنم را پیدا نمیکردم. سوپ میخوردم، از چاک دهنم میریخت رو لباسم. دهن باز کردم که بگویم: «خانم، دستتون درد نکنه، واقعاً که غذای خوشمزهییه»، گفتم: «حیف اونهمه زحمت، این که یک تیکه نمک شده.» دختر خانه یک گوشت گذاشتتو بشقابم، خواستم بگویم: «متشکرم، کافیه»، گفتم: «این چیه یه ذره... پزش کن، بازمبده...، سوپه که چیز گندی بود، بشقابم رو پر ِ پرش کن. اصلا یک چیزیم میشد، مثل اینکه شیطانتو بدنم رفته بود وهر کاری من میخواستم بکنم، او عکسشرا عمل میکرد. به جوانکی که پهلو دستم ایستاده بود،گفتم: «آقاجون... قمار خوب چیزی نیست... کار آدمهای لات و پدرسوختهس...» بیچاره پسرک رنگش پرید و گفت: «من؟...من؟... من نه تنهاتا به حال به ورق دست نزدم، اصلاً ازقمار متنفرم» و من انگار فرصتی گیرم آمده بود که«نخوانده ملایی» خود رابه رخ بکشم، با صدایی دو رگه تو شکمپسره دویدم و گفتم: «آره اورا ننهات.. اینکلاه رو سر بابات بذار» حالادیگه همه متوجه من بودند. من هم مثل گرامافونی که فنرش در رفتهباشد، یک ریز زبانگرفته بودم و چرت میگفتم. رویم راکردم به صاحبخانه – که شخص محترمی هم بود – وگفتم: «آقا معذرت میخوام... بفرمایید ببیننم که دخترتون، فی الواقع «دختر» هستن؟...» مردک بدبخت از اینسوال تا پشت گوشهایش قرمز شده بود، با شرم زیاد گفت: « هنوز ازدواج نکردهن..». گفتم: «با وجوداین شما به این چیزها اعتماد نکنین بهتره... خوبه ببرینش پزشک قانونی، بدین یک معاینهای ازش بکنن!» متوجه چرندگویی خودم بوم. خواستم که مهملی را که گقته بودم، اصلاح کنم،اضافه کردم: «حتی بهتره که این معاینه ها را هفتهای یکبار تجدید کنید، چونکه چشمهای دختره یکجوریه!» بعد رفتیم سالن پذیرایی، قهوه آوردند. هرچهمیخواهم جلوی دهنم را بگیرم، مگر میشود؟... درست مثل اینکه چفتش را کشیده باشند. به صاحبخانه گفتم: «خب... سرکار آقا، بفرمایید ببینیم حقوق ماهیانه جنابعالی چقدره؟».گفت: «ماهی سیصدلیره.» گفتم: این پذیرایی، اینمنزل، این اسباب و اثاثه، این وضع زن و سه تا بچه، ممکن نیست باماهی سیصد لیره بگرده. این ها را نمیشه با این پول فراهم کرد. راستشو بگو ببینم، یارو چه کلکی سوارمیکنی؟» آخخخخ... راستراستی که اگر مردی پیدا میشد و در آن دقیقه یکی میگذاشت زیر گوشمو یا یک اردنگیجانانه هم از در بیرونم میکردبزرگترین محبت را در حقم زده بود. مهمانها سعی میکردند یکجوری صحت را عوض کنند. ولی مگر من میگذارم؟ باز رویم را کردم به صاحبخانه، گفتم: «خب... این بچه دیگه چه صیغهای هستن؟ چرا هیچکدومشون به خودت نرفتهن؟..» و بعد به قیافهیموجوداتی که فریفتهی هوش سرشارم بودند نگاهی کردم. همه شان درسکوتی مطلق باشیفتگی و ستایشگری عجیبی مرا نگاه میکردند.یکهو پا شدم و فریادزدم: - من احمقم.... من یک احمق بیشرفی بیشتر نیستم. - اختیاردارین، این حرفها چیه میزنین؟.. ما همهمون فریفتهی آن هوش و آن حضور ذهن سرکاریم..» دوباره فریاد زدم: «من یک خر بیشعور بیشتر نیستم...» مهمانها شروع کردند به نجوا: - واقعاً که شخصیت فوقالعادهائیه! - چه هوشی... چه ذکاوتی... - محشره... - ببین، انگار چشمهایش جرقه میزنه. دیگر طاقت من تمام شد. هوار کشیدم: «من یک الاغم... من یک الاغم...» دوباره نجوا شروع شد: - بشریت را به باد استهزا گرفته!... - چه طنز تندی! دیگرممکن نبود جلوی خودم را بگیرم. جست زدم روی میز: - عر ررررررررررررر... عر ررررر... عرررر. عر. عر. شروع کردم به عرعر کردن وآن وقت در حالی که مثل یک الاغ جفتک میانداختم، چهار دست و پا به طرف کوچه دویدم... توی کوچه هنوز همصدای نجوای آنان را میشنیدم: - هوشش فوقالعادهس! - راستی که عجیبه! - من در عمرم همچی نابغهایندیده بودم! - چنان پُره که ازشداره سر میره! - نکنه این هوش،آخر سر دیوونهس کنه! - آقا بشریترا به باد هجو گرفته! - بشریت رابه باد هجو...! - بشریت را بهباد...! - بشریترا...! - بشریت...! بله... چه میشودکرد؟.. ما با هوش خودمان اسم در کردهایم و این اصل را دیگر به هیچ ترتیبی نمیشودعوض کرد. اگر کاه و یونجه بخورم،اگر جفتک بیندازم و اگر عرعر بکنم، باز هم آدم فوقالعاده باهوشی هستم و ناچار درهر خریتی حکمتی نهفته است! 1 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 آذر، ۱۳۹۱ ترجمه: م. ذاکرعمری «قاسم افندی»هم عجیب اعتقاداتی داشت. درقلب پر از محبتش عشق گسترده یی به حیوانات جا داده بودو درخانه اش گلهء پشکها و سگها یافته میشدند. بزرگترین شوقش به کبوتران نان ریزه کردن بود . تا زنده بود هرگز گوشت نمیخورد و در باغچه اش هرنوع حیوان خانگی را پرورش میداد. زیادترین حیوان دوست داشته اش « قره باش » ( سگچوپان ) اش بود. باسگ چهارده ساله اش چنان سازش میکرد که بدون حرف ، خوشحالی وافسرده گی یکدیگر را حس میکردند. زن و فرزند نداشت. چهارده سال با « قره باش »زیسته بود. قره باش مریض می شود، مریضی اش دو روز طول کشیده میمرد. بعداز مرگش قاسم افندی پریشان گشته وهیچ چیزی او را تسلی نمی بخشد. برسرش بیست وچهارساعت اشک ریخت. وقتیکه اورا به خانه آورده بود به اندازهء یک مشت بود. قاسم افندی انگشتهایش را به شیر فروبردهمانند پستان بر دهن قره باش میکرد. قره باش پسان ها به قدر قوچ نیرومند، زیبا وحتا از انسانها هم اضافه تر حیوان پر معاشرتی گشته بود. ق اسم افندی هم به قره باشآخرین محبتش را نشان میداد. با اشک چشمهایش حیوان را با آبهای گرم صابون دارشسته وتابوتی برایش فرمایش داد. درمحلهء ناشناسی کوچیده به دوست و همسایه ، به قریدار وملا امام مسجد از مرگ طفلش خبر داد با مراسم بزرگیجنازه قره باش از زمین بلند گردید. قاسم افندی از خرچ پول اجتناب نکرده به صدقه خوران، به دعاگویان و به ملای مسجد پولهای هنگفتی بخشید درصحن مسجدتابوت را بالای سنگ مصلا گذاشتند . بعد از ختم مراسم به قبرستان انتقال دادند. موانع آغازیافت . قره باش آخرین نقشش را هم بازی کرده بود. ملاها بر سرقبر ازدحام داشتند. به طرفی قاسم افندی را با چشمهای آغشته با اشکش تسلیت میدادندو به طرفی هم دعا ها خوانده میشد. هنگامیکه دو قبرکن تابوت را به چقوری ( گور) جامی دادند ، چشمانشان به عجیب چیزی افتاد. بیرون از سوراخ تختهء تابوت به اندازهءدو بلست دم سگی آویزان بود. از ترس تابوت از دست قبرکن ها افتاد همه رادستپاچگی گرفت. قاسم افندی بخاطرمرتب شدن کارها صدا می کرد: ــ « فرزندم دمدار بود». اما، اما به این اولاد به دارازی دوبلست دمش کسی باورنمیکرد. تابوت راگشودند. از بینش جسد قره باش برآمد. قاسم افندی را یخن گرفته نزد قاضی کشاندند.قاضی که از ملا امام و جماعت در بارهء موضوع آگاه شده بود. روبه قاسم افندی کرده پرسید: ــ آیا به چیدلیلی سگی را مثل انسان تجهیز و تکفین کردید؟... آیا مغایر آدابو ارکان دین ما نیست؟... قاسم افندی: ــ آه! قاضی افندی ، اگر از چی یک حیوان بودن قره باش و از مزایایش آگاه میبودید ، هرگزگناهکارش نمی شناختید. ــ یک سگ چی مزیتی دارد که او را در قبرستان دفن میکنید؟... ــ اولا صادق بود... تا دم مرگ خاطرهء پارچه استخوانی را گرامی میداشت. به کسی بدینمیکرد. جسوربود. زیبا بود. ــ اینها دلیل شده نمیتوانند... قاسم افندی که سخت تحت فشار قرار گرفته بود ، خیرات ترتیب داده اش را گویا قره باش ترتیب داده باشد به تشریحات شروع کرد. خیرخواه و خیرپسند بود، ذکات مالش را میداد، فطرش رامیداد، و دل غریب و غربآ را خوش می ساخت قاضی فرمود: ــ چنین چیزیامکان ندارد... ــ حتا در جوریاش چشمه یی هم ساخته بود، نل آب هم آورده بود، به مدرسه هم دو قالین هدیه دادهبود... ــ تو دیوانه هستی؟ آیا هرگز سگی چنین چیزهایی را انجام داده میتواند؟ قاسم افندی به وضع دشواری گیر افتاده و میگفت: ــ سگ بود اماشما از چگونه یک سگ بودنش نمی دانید. به من حتا پیش از مرگش وصیت کرده بود که... قاضی غضبناکشده فریاد زد: ــ دیوانه ، توهرکس را مثل خودت گمان میکنی؟ سگ هرگز وصیت کرده میتواند؟... آنوقت قاسمافندی گفت: ــ قاضی افندی، باورکنند وصیت کرده بود. مالش را به فقرآ ببخشند... او از بین شال کمرش خریطهء کوچکی را کشید. حتا همین که این طلای پنجصد قروشی را به حضرت قاضی افندی ببخشند، هم وصیت کرده بود. درین اثنآ ازچشمان قاضی افندی از هیجان اشک شادی خوشی سرازیرشد و گفت: ــ رحمت خداوندنصیبش باشد . قاسم افندی ، بیان کن خدابیامرز دیگر چی چیزها گفته بود؟ التماس میکنم ، که همه اش را یکایک تشریح کن... وصیت خدابیامرزرا بجا بیآوریم . ثواب بزرگی دارد. 14.06.2007همبورگ لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده