رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

مَحمَت نُصرَت معروف به عَزیز نَسین (۲۰ دسامبر۱۹۱۵- ۶ ژوئیه۱۹۹۵) نویسنده، مترجم و طنزنویس اهل ترکیه است.

 

زندگینامه خیلی جالب و خوندنی داشت...http://www.noandishaan.com/forums/thread91414.html#post990303

 

 

13470_6_aziz_nesin.jpg

 

شاد بمان دنیای زیبای من!

در این دنیا

هیچ کس به من نگفت: بفرما

که به جایی داخل شوم

من اما

تمام درها را با لگد باز کردم

سینه سپر کرده

موانع را از میان برداشتم

آن وقت بود

که خیلی با احتیاط

از من خواستند

که داخل شوم.

تا می توانستم

وظیفه ام را به خوبی انجام دادم

در حالی که سک سکه می کردم

خندیدم.

و بعد به همان اندازه

که کسی خسته نمی شود

خسته شدم.

بگذارید درها همین طور باز بمانند

بعد از این

دیگران به داخل می آیند

حالا می روم استراحت کنم

شاد بمان دنیای زیبای من!

 

 

 

 

 

لینک به دیدگاه

تو نیستی

این باران بیهوده می بارد

ما خیس نخواهیم شد

 

بیهوده این رودخانه ی بزرگ

موج برمیدارد و می درخشد

ما بر ساحل آن نخواهیم نشست

جاده ها که امتداد می یابند

بیهوده خود را خسته می کنند

ما با هم در آن ها راه نخواهیم رفت

 

دل تنگی ها،غریبی ها هم بیهوده است

ما از هم خیلی فاصله داریم

نخواهیم گریست

 

بیهوده تو را دوست دارم

بیهوده زندگی می کنم

این زندگی را قسمت نخواهیم کرد

لینک به دیدگاه

*67سال

روزی که به دنیا آمدم

روزها شروع به بلند شدن میکنند

چنان خواهم مرد که

شبها شروع به بلند شدن خواهند کرد

و چنان خواهم مرد که

غیر از روزها و شبها

کسی مردنم را نخواهد فهمید

لینک به دیدگاه

ایستگاه عشق

جایی که قرار گزاشته بودیم همدیگر را دیدیم

نه در زمانی که قرار گذاشته بودیم

من بیست سال زودتر آمده ، منتظر ماندم

تو آمدی ، بیست سال دیرتر

من از انتظار تو پیرم

تو از منتظر گذاشتنم جوان

لینک به دیدگاه

زندان به من چیزهای زیادی یاد داد

ولی بیش از همه صبر کردن را

هنگام تنهایی پر جمعیت بودن را

در میان جمعیت با خود ماندن را

و پیوسته با خود قهر کردن

و مکرراً آشتی کردن را

بدون احساس سنگینی

تحمل خیانت ها را

در پنج متر، پنج هزار متر قدم زدن

و در تنگنای دیوارها

سیر دنیا را

و بیش از همه

تمام گِرد ها را در دل تیز کردن را

انسان بودن، انسان بودن را

لینک به دیدگاه

نه به خواب

که به رویاهایم سفر میکنم

آنجا هر قدر بخواهم تجربه خواهم کرد

هرچه را که نتوانستم زمان بیداری تجربه کنم

همگی زیبا و جوان بودند

که به دروغ دوستشان داشتم یا دوستم داشتند

آخرین کسانی که خواهم دید آنان خواهند بود

سالهاست که نتوانستم در برابر محبت پایداری کنم

نه به مرگ

که به ابدیت سفر می کنم

آنجا هرقدر که بخواهم استراحت خواهم کرد

به اندازه هیچ وهیچ استراحتی که در زندگی نداشتم

بازهم ، قلمم در دستم

کاغذهایم در مقابلم

سرم در آخرین خوابش فرو خواهد افتاد

سری که در سلامت هیچ خم نکردم

لینک به دیدگاه

بدون اینکه بگوئی نیز می دانم

حس می کنم که خواهی گریخت

ناتوان از التماسم، ناتوان از دویدن

اما صدایت را برایم باقی گذار

میدانم که خواهی گسست

ناتوانم از گرفتن گیسوانت

اما بویت را برایم باقی گذار

درک میکنم که جدا خواهی شد

فتاده تر از آنم که بیفتم

اما رنگت را برایم باقی گذار

احساس می کنم که ناپدید خواهی شد

بزرگترین دردم خواهد شد

اما گرمایت را برایم باقی گذار

تشخیص میدهم که از یاد خواهی برد

درد، اقیانوسی از سرب

اما مزه ات را برایم باقی گذار

در هر حال خواهی رفت

حق ندارم که جلویت را گیرم

اما خودت را برایم باقی گذار

لینک به دیدگاه

عشق هایی که داشتم

شبیه هم بودند

آن ها خودشان نمی دانستند

اما منکه می دانستم

چون

من فقط شبیه خودم بودم.

دوست می داشتم زنانی را

آن ها هیچ فرقی با هم نداشتند

آن ها همدیگر را نمی شناختند

اما منکه می شناختم

چون همه ی آن ها را دوست می داشتم

زنانی هم که خیانت کردند

باز شبیه هم بودند

آن ها از زخم های من خبر نداشتند

اما من که خبر داشتم

چون

تنها کسی که همیشه زخم بر می داشت

من بودم.

لینک به دیدگاه

می خواستم کتابم را نذر تو کنم

به چشم هایت نگریستم

چشم نداشتی

می خواستم ببوسمت

به صورتت نگاه کردم

چهره نداشتی

می خواستم دستت رابگیرم

دست نداشتی

حرف های دل نشین مرا نشنیدی

گوش نداشتی

دوست داشتم چیزی بگویی

زبان نداشتی

می خواستم کتابم را نذر تو کنم

اسم نداشتی....

لینک به دیدگاه

صداها

وقتي كه شب

به خانه برمي گردي

و صداي كليد را در قفل مي شنوي

بدان كه تنهايي!

وقتي كليد برق را مي زني

صداي تيك را ميشنوي

بدان كه تنهايي!

وقتي در تخت خواب

از صداي قلب خودت نمي تواني بخوابي

بدان كه تنهايي!

وقتي كه زمان

كتاب ها و كاغذ ها را در خانه مي جود

و تو صدايش را مي شنوي

بدان كه تنهايي!

اگر صدايي از گذشته

تو را به روزهاي قديمي دعوت كند

بدان كه تنهايي!

و تو بي آن كه قدر تنهايي را بداني

دوست داري

خودت را خلاص كني

اگر اين كار هم بكني

باز تك و تنهايي !

عزيز نسين

6

ماورای دیوار دردها

تا خود ترک برندارد

خاکِ تخم ترک بر نمی دارد

مرز غم را طی کرده ام

آنقدر غمناکم که قوۀ تشخیصم را از دست داده ام

دیگر دردش را حس نمی کنم

که خود چنان دردی شده ام

همچنان چشم ، که خود را نمیتواند دید

به دنبال خود میگردم و نمی یابم

لینک به دیدگاه

پس زندگي خواهم كرد

خيلي نگران خودم هستم

آيا بلايي سرم آمده؟

زنده ام يا مرده؟

اصلا از خودم خبر ندارم.

در اين صبح گاه

در خانه ام را ميزنم

كسي در را باز مي كند

خودم هستم

حسابي به خودم نگاه مي كنم

آن چهره ي خندان

كسي نيست غير از خودم.

آه! چه صبح زيبايي!

پس امروز هم زندگي خواهم كرد

جز خودم كسي را ندارم

و تنها اين موضوع

مرا نگران ميكند.

 

لینک به دیدگاه

ماورای دیوار دردها

تا خود ترک برندارد

خاکِ تخم ترک بر نمی دارد

مرز غم را طی کرده ام

آنقدر غمناکم که قوۀ تشخیصم را از دست داده ام

دیگر دردش را حس نمی کنم

که خود چنان دردی شده ام

همچنان چشم ، که خود را نمیتواند دید

به دنبال خود میگردم و نمی یابم

لینک به دیدگاه

تویی در نبودت

دیگر مثل همیشه تنها نیستم

در این شبِ خاوردور با نبودت هستم

در بینمان بیست وپنج هزار کیلومتر

تو در زمستان و من در تابستانم

تو در یک نیمه دنیا

و من در نیمه دیگر آن

بازهم نبودت دستهایم را رها نمی کند

حتی بیشتر به دلخواهم هستی

هزار بار زیباتر از بودنت

آن عریانیِ شعله گون ات زبانه زبانه

و هنگامی که دستهایت از نهان ترینها می گویند

قبل از گفتن اینکه "دلم نمی آید نامه بنویسم"

از بیست و پنج هزار کیلومتر عشق بازی میکنیم

اکتبر 1982

لینک به دیدگاه

هنگامی که در کنار همیم

دورتر

هنگامی که با همیم

بی کس تر

دردی سوزناک در مکانی نامعلوم

او نیز تنهاست

من نیز تنهایم

دردها از دودکشمان زبانه میکشند

دیوارهایِ سنگیِ نامرئی کشیده ایم

خودمان برای خود دیوار گشتیم

به هرطرفی که رو بگردانیم

به خود می خوریم

ژانویه 1979

 

لینک به دیدگاه

تو نیستی ......

بی سبب باران می بارد...

باهم خیس نخواهیم شد که .....

بی سبب این نهر......

پیچ و تاب می خورد.....

بر کنارش نشته آنرا نخواهیم دید که...

بی سبب امتداد می یابند..

راهها راهها..

با هم راه نخواهیم رفت که..

دلتنگی ها نیز فراق ها نیز بی سبب

آنقدر دوریم..

باهم نخواهیم گریست که

تو را بی سبب دوست دارم..

بی سبب زنده ام

زندگی را قسمت نخواهیم کرد که...

لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

هوس زن گرفتن به سرم زده بود. دوست داشتم وضع مالی خانواده همسرم پایین‌تر از خانواده خودم باشد تا بتوانم زندگی بهتری برایش فراهم کنم. مادرم چنین دختری برایم در نظر گرفته‌بود. نمی‌دانم این خبر چگونه به گوش رئیسم رسید چون به صرف نهار دعوتم کرد تا نصیحتم کند. اسم رئیس من عاصم است اما کارمندان به او می‌گویند عاصم جورابی!

سر ساعت به رستوران رفتم. رئیس تا مرا دید گفت: چون جوان خوب و نجیب و سربه‌راهی هستی می‌خوام نصیحتت کنم. و بعد هم گفت: مبادا به سرت بزنه و بخوای واسه زنت وضع بهتری فراهم کنی! و ادامه داد: اگه به حرفم گوش نکنی مثل من بدبخت می شی. همونطور که من بدبخت شدم و حالا بهم می‌گن عاصم جورابی!

پرسیدم: جناب رییس چرا شما رو عاصم جورابی صدا می‌کنن؟ جواب داد: چون بدبختی من از یه جفت جوراب شروع شد. و بعد داستان زندگی اش را برایم تعریف کرد:

وقتی خواستم زن بگیرم با خودم گفتم باید دختری از خانواده طبقه پایین بگیرم که با دارو ندارم بسازه و توقع زیادی نداشته باشه. واسه همین یه دختر بیست و یک ساله به اسم صباحت انتخاب کردم. جهیزیه نداشت. باباش یک کارمند ساده بود. چهره چندان جذابی هم نداشت و من به خاطر انتخابم خوشحال بودم . صباحت زن زندگی بود . بهش می‌گفتم امشب بریم رستوران؟ می‌گفت نه چرا پول خرج کنیم؟ می‌گفتم: صباحت جان لباس بخرم؟ می‌گفت: مگه شخصیت آدم به لباسه؟

تا اینکه براش به زور یه جفت جوراب خوشگل خریدم. دو ماه گذشت اما همسرم جوراب نو رو نپوشید. یه‌روز گفتم عزیزم چرا جوراب تازه‌ات رو نمی‌پوشی؟ با خجالت جواب داد: آخه این جورابا با کفشای کهنه‌ام جور در نمیاد! به زور بردمش بیرون و براش یه جفت کفش نو خریدم. فرداش که می خواستیم بریم مهمونی باز کفش و جوراب رو نپوشید. بهش گفتم چرا تو کفش و جورابتو گذاشتی توی صندوق و نمی‌پوشی؟ جواب داد: آخه لباسام با کفش و جورابم جور در نمیاد! همون‌روز یک دست لباس براش گرفتم. اما همسرم باز نپوشید. دلیلش هم این بود: این لباسا با بلوز کهنه جور در نمیان!

رفتم دوتا بلوز خوب هم خریدم.. ایندفعه روسری خواست. روسری رو که خریدم . دیگه چیزی کم و کسر نداشت اما این تازه اول کار بود! چون جوراباش کهنه شدن و پیرهنش هم از مد افتاد و از اول شروع کردم به خریدن کم و کسری‌های خانوم! تا اینکه یه‌روز دیدم اخماش رفته تو هم. پرسیدم چته؟ گفت این موها با لباسام جور نیست. قرار شد هفته‌ای یه بار بره آرایشگاه. بعد از مدتی دیدم صباحت به فکر رفته. بهم گفت: اسباب و اثاثیه خونه قدیمی شده و با خودمون جور درنمیاد. عوض کردن اثاثیه خونه ساده نبود اما به خاطر همسر کم توقعم عوضش کردم. مبل و پرده و میز ناهارخوری و خلاصه همه اثاثیه خونه عوض شد. صباحت توی خونه باباش رادیو هم ندیده بود اما توی خونه من شب‌ها تلویزیون می‌دید!

چند روز بعد از قدیمی بودن خونه و کثیفی محله حرف زد. یک آپارتمان شیک تو یکی از خیابونای بالاشهر گرفتم. اما این بار اثاثیه با آپارتمان جدید جور نبود! دوباره اثاثیه رو عوض کردم. بعد از دو سه ماه دیدم صباحت باز اخم کرده. پرسیدم دیگه چرا ناراحتی؟ طبق معمول روش نمی‌شد بگه اما یه جورایی فهموند که ماشین می‌خواد! با کلی قرض و قوله یه ماشین هم واسه خانوم خریدم. حالا دیگه با اون دختری که زمانی زن ایده‌ال من بود نمی‌شد حرف هم زد! از همه خوشگلا خوشگل‌تر بود! کارش شده‌بود استخر و سینما و آرایشگاه و پارتی! دختری که تو خونه باباش آب هم گیر نمیاورد تو خونه من ویسکی می‌خورد. مدام زیر لب می‌گفت: آدم باید همه چیزش با هم متناسب باشه!

اوایل نمی‌دونستم منظورش چیه چون کم و کسری نداشت. خونه، زندگی، ماشین، اثاثیه و بقیه چیزا رو که داشت. اما بعد از مدتی فهمیدم چیزی که در زندگی صباحت خانوم کهنه شده و با بقیه چیزا جور درنمیاد خودم هستم! مجبور شدم طلاقش بدم. خانه و ماشین و اثاثیه و هرچی که داشتم با خودش برد. تنها چیزی که برام موند همین لقب عاصم جورابی بود! یه جفت جوراب باعث شد که همه چی بهم بخوره. کاش دستم می‌شکست و براش جوراب نمی‌گرفتم!

 

منبع:کتابدوست

لینک به دیدگاه

داخل قفس توري، بيشتر از ده تا ميمون ديدم که مثل بندبازها از ميله‌هاي چوبي داخل قفس آويزان شده بودند. در بين آنها يک ميمون درست مثل انسان، ساکت و آرام گوشه‌اي نشسته بود و فکر مي‌کرد. براي لحظه‌اي نگاهمان در هم گره خورد.

- يه لحظه صبر مي‌کنيد؟

از جلوي قفس رد شده بودم که با اين صدا سرم را به عقب برگرداندم.

- آقاي عزيز با شما هستم. چند لحظه مي‌شه وقت شما رو بگيرم؟

اين صداي ميموني بود که چند لحظه پيش توجهم را به خودش جلب کرده بود.

- شما بوديد حرف زديد؟

- بله! اما اگه مربي ميمون‌ها متوجه حرف زدنم بشه اذيتم مي‌کنه.

- ولي شما مثل انسان حرف مي‌زنيد!

- بله! چون من انسان هستم.

- بله؟ انسان هستيد؟ اگه اينطوريه داخل قفس رفتيد چيکار؟

- من تنها انساني نيستم که داخل قفس رفتم. هر کسي که ازدواج مي‌کنه به نوعي ميره داخل قفس. يه عده هم داخل قفس حقوق کارمندي حبس مي‌شن. شما تا حالا داخل قفس نرفتين؟

- چرا! من نويسنده‌ام و بدتر از همه اينکه طنزنويسم. وقتي شيرها رو حبس مي‌کنن ديگه واسه من راه فراري نيست.

- آقاي طنزنويس از شما يه خواهش دارم.

- بفرماييد آقاي ميمون

- من آقا نيستم خانوم هستم.

- دارم گوش ميدم به حرفاتون خانوم ميمون!

- گفتم که من ميمون نيستم انسانم.

- من اصلا سر در نميارم. پس اينجا چيکار مي کنيد؟

- منم همين رو مي‌خوام به شما بگم. من عاشق سينما هستم. زماني شيفته گرتا گاربو بودم. مثل اون يک زندگي اسرار آميز رو شروع کردم. موهام رو مثل گرتا روي شونه‌هام ريختم. بايد اون‌موقع من رو مي‌ديديد. بعدها مارلنه ديتريش چهره شد. ابرهامو با موچين برداشتم تا شکل اون بشم. روي صورتم پودرهاي رنگي ماليدم. طرفين صورتم رو مثل ديتريش فرو رفته کردم. بعد هم زارا لاندر اومد وسط. من هم شروع به تقليد کردم. مثل اون آرايش مي‌کردم و سعي داشتم درست مثل زارا با صداي گرفته و بغض‌آلودي آواز بخونم.

- ببخشيد خانوم شما واسه چي اومدين اينجا؟

- اگه اجازه بديد دارم مي‌گم. بعد از زارا لاندر، ايده آل من کلارا باو بود. موهام رو مشکي تيره کردم. چاق و تپل شدم. يک زن شاد و سرحال بودم. اما بعد از ديدن جين هارلو مدل من هم شد اين ستاره بور. ابروهامو نازک کردم. واسه کمرباريک شدن کلي زجر کشيدم. اما متاسفانه وفتي جين هارلو توي سانحه هوايي مرد مدل من هم شد ورونيکا ليک. يکي از چشامو مثل ورنيکا زير موهام قايم مي‌کردم. لبام رو درشت، گوشتي و قرمز کردم.

وقتي کسي بخواد شبيه اين همه آدم باشه آخرش به موجودي تبديل مي شه به نام ميمون!

از راست به چپ: ادري هپبرن، کلارا باو، اليزابت تيلور، جينا لولوبريجيدا،گرتا گاربو، جين هارلو، مارلين مونرو، مارلنه ديتريش، ريتا هايورث، سوفيا لورن، ورونيکا ليک و زارا لاندر

- خواهش مي‌کنم خانوم. از من چي مي‌خواين؟

- اگه پنج دقيقه به حرفام گوش بدين متوجه مي‌شيد. عصر ورنيکا زود تموم شد و اليزابت تيلور درخشيد. تيلور که درخشيد منم سعي کردم مثل اون باشم. ابروهام رو مثل ابروهاي اون درست کردم. هر کي مي‌ديد بهم اليزابت وطني مي‌گفت. بعدها مثل ريتا هايورث موهامو طلايي کردم. حتي صورتم رو مثل اون کک‌مکي کردم. وقتي مرلين مونرو چهره شد منم صورت و هيکلم رو مونرويي کردم! دوستان و آشناها بهم مرلين مونروي خودي مي‌گفتن.

- ببخشيد من عجله دارم بايد برم. شرمنده!

- حرفام الان تموم مي‌شه. مي شه يه لطفي در حقم بکنيد؟

- لطفا سريعتر

- وقتي ادري هپبورن چهره شد بايد منو مي‌ديديد. از موهاي کوتاه مردونه بگير تا بقيه چيزا! واسه خودم يه‌پا هپيورن شدم. اما با اومدن جينا لولوبريجيدا همه‌چي عوض شد.

- فهميدم. شبيه جينا شديد و حتما بعدش از سوفيا لورن تقليد کرديد!

- بله! شما از کجا فهميديد؟ آخرش هم خودمو مثل گريس کلي درست کردم. مثل اون کلاه‌هاي سنگين مي‌گذاشتم و حتي رنگ موهام عين اون بود تا اينکه گير افتادم.

- چي گفتيد؟ گير افتاديد؟

- بله. يه روز تو خيابون داشتم مي‌رفتم که منو گرفتن. هر چي گفتم ولم کنيد من انسانم کسي توجهي نکرد. بعد هم که منو آوردن اينجا.

- کاش به دادگاه شکايت مي‌کردين.

- شکايت کردم. من رو به کارشناس ارجاع دادن. کارشناس هم ميمون بودنم رو تاييد کرد. الان از شما يه خواهش دارم. مي‌شه بگيد آخرين ستاره سينماي جهان کيه؟ رنگ موش؟ آرايشش؟ لباسش؟ لحن حرف زدنش چطوره؟

در همين حين بود که مربي حيوانات به سمت ميمون اومد و با عصبانيت گفت:

- باز هم؟ باز هم؟ باز داري از ميمون نبودنت حرف مي‌زني؟ و با شلاقي که دستش بود شروع به زدن ميمون بيچاره کرد. دست مربي را گرفتم و گفتم: کاري که مي کني با حقوق بشر سازگار نيست.

مربي حيوانات جواب داد: آقاي عزيز، شما حرفاي ميمون رو باور کرديد؟ خواهش مي‌کنم به صورتش نگاه کنيد. به چشم و ابروش نظر بندازيد. چيزي از ميمون کم داره؟ تو صورتش شکل آدم رو مي‌شه ديد؟ هيچ ربطي به آدما داره؟

به زني که توي قفس بود نگاه کردم. مربي حيوانات راست مي‌گفت. گفتم آره واقعا ميمونه.

- بله ميمون! همه دکترها، پروفسورها و کارشناسايي که معاينه اش کردن در ميمون بودنش شکي ندارن.

داشتم از اونجا دور مي‌شدم که خانوم ميمون همچنان داد مي‌زد:

- خواهش مي‌کنم. لطفا بگيد الان کدوم هنرپيشه زن مطرحه؟ خواهش مي کنم ...

 

منبع:کتابدوست

لینک به دیدگاه

سومین روز آشنایی شان بود که تصمیم گرفتند ازدواج بکنند. دختره از خانواده ی محترمی بود، پدر و مادرش به مسئله ی ناموس و شرافت خیلی اهمیت می دادند. به همین جهت دختره از رسوایی وحشت داشت و به پسره فشار می آورد زودتر به خواستگاری بیاد: .....

....

- بیا ازم خواستگاری کن ... پدرم آدم روشنفکریه، قبول می کنه.

خانواده ی پسره فقیر بودند و خودش هم آماده برای ازدواج نبود ولی به خاطر دختره قبول کرد:

- بسیار خوب، فردا شب میام خونه تون ...

دختره همان شب جریان را به مادرش گفت و مادرش قول داد در موقع مقتضی و از راه هایی که می دونه موافقت پدرش را جلب بکنه! فردا شب پسره سر ساعت اومد ... چای و شیرینی صرف شد، از آسمان و ریسمان صحبت کردند، بحث جنگ خاورمیانه، گرانی طلا ... تورم جهانی ... و ... تمام شد. اما حرفی از خواستگاری به میان نیامد.

چون دیر وقت بود و خیلی از شب می گذشت سفره شام را حاضر کردند و گفتند: «بفرمایید شام بخورید ...»

بعد از شام «دسر» را هم خوردند. باز هم از خواستگاری خبری نشد ... نصف شب هم گذشت. پسره نه صحبتی از خواستگاری می کرد نه بلند می شد بره ... بیرونش هم که نمی توانستند بکنند! ناچار رخت خوابی برایش انداختند و گفتند: «بفرمایید بخوابید».

وقتی پسره بازوی دختره را گرفت و به طرف اتاق خواب برد، طاقت پدره تمام شد و داد کشید:

- پسر جان چه خبرته؟! داری چه کار می کنی؟! شما که هنوز رسماً زن و شوهر نشدین!!

پسره خیلی خونسرد جواب داد:

- شما چه کار به این کارها دارین؟ ...

- یعنی چه؟ چه طور کار نداشته باشیم؟! این کار درست نیست!

- لابد ما هم یه چیزی بلدیم ... یک کمی حوصله کنید همه چیز درست می شه! پسره به قدری جدی و مطمئن حرف می زد که پدر و مادر دختره هاج و واج مانده بودند ... با این حال مسئله چیزی نبود که بشود چشم روی هم گذاشت. ناچار پدره دوید جلو و یقه پسره را گرفت و داد زد:

- حرف حسابت چیه؟

- لاحول ولا ... صبر کن بابا جان، لابد ما هم یه چیزی بلدیم!

پسره و دختره رفتند توی اتاق خواب و در را پشت سرشان قفل کردند ... مادر دختره جلوی شوهرش را گرفت. صبر گن ببینم چه کار می خواهند بکنن.

زن و شوهر تا صبح انتظار کشیدند ... صبح که پسره از اتاق خواب آمد بیرون، پدره دوباره یقه اش را گرفت و پرسید:

- خب، بگو ببینم جریان چیه؟!

پسره باز هم با همان خونسردی جواب داد:

- صبر کنید ... چه خبرتون هست؟ لابد ما هم یه چیزی بلدیم!! چرا این قدر عجله می کنید؟

پس از این که صبحانه صرف شد پسره با اهل خانه خداحافظی کرد و به طرف در راه افتاد ...

این دفعه نوبت دختره بود که سؤال بکنه و در حالی که هق هق گریه می کرد از پسره پرسید:

پس موضوع خواستگاری و عقد و عروسی چی می شه؟

پسره هنوز هم خونسرد بود ... انگار هیچ چیزی اتفاق نیفتاده بود. جواب داد:

تو چرا گریه می کنی؟ صبر داشته باش ... لابد ما هم یه چیزی بلدیم!

دو سه سال از اون تاریخ می گذره، هنوز هم تمام اهل خانه منتظر اون چیزی هستند که پسره می گفت بلدم ... بدون شک اون «چیز» این بوده که دختره و پدر و مادرش خیلی ساده و خنگ بوده اند و پسره اینو خوب می دونسته!!!

 

از کتاب: قلقلک

برگردان: رضا همراه

 

منبع:کتابدوست

لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

یک نفر از پشت سر صدام زد، صدا خیلی آشنا بود، ولی هر کاری کردم صاحب صدا را نشناختم. با هم دست دادیم ... و احوالپرسی کردیم بعدش هم یارو گفت:

- دارم از «وسط محله میام ... رفته بودم پیش دکتر.»

- خدا بد نده !

- وسط سرم یک جوش زده بود، جوش چرکی ...

- ان شاءالله خوب می شه، چیزی نیس.

وسط راه پیشنهاد کرد بریم توی یه کافه ای بشینیم، خستگی بگیریم و قهوه ای بخوریم. قبول کردم.

گارسون را صدا کرد:

- برای ما دو تا قهوه بیار.

- تلخ باشه یا شیرین؟

- مال من متوسط باشه ... نه تلخ نه شیرین، متوسط

دوست من خیلی بی حوصله بود، گفتم:

- از چی ناراحتی؟ جواب داد:

- از دست این پسر وسطی ام کسلم .رفوزه شده . معلم ازش پرسیده: قرون وسطی چیه؟ .نتونسته جواب بده.

- کلاس چندمه؟

- کلاس دوم متوسطه اس

اون یکی امتحاناش بد نشده بود .

همه ی نمره هاش متوسط بود اما سر قرون وسطی نمره تک آورده و ...

- غصه نخورین . امسال حتماً قبول می شه.

- اما پسر بزرگم تا بخواهی به تاریخ علاقه داره، مخصوصاً به دوران قبل از قرون وسطی و تاریخ دوران بعد از قرون وسطی ...

من این دوست را هنوز به جا نیاورده بودم. برای این که او را بشناسم، ناچار شروع به سؤال هایی گوناگون کردم:

- حالا تو کدوم محله می نشینید؟

- تو محله ی «اوسط آباد» ... یک روز سرافراز بفرمایین ... از «وسط محله» که تشریف میارین برسید به اوسط آباد میدانگاهی که وایسین، درست روبروتون وسط درخت ها یه خونه ی چوبی می بینید ... اون جا منزل بنده اس ... منزل بدی نیس، اما متأسفانه:

اتاق وسطی اش چکه می کند ...

- کار و بارتون چطوره؟

- بد نیس، متوسطه ... اما وسط ماه گذشته یه معامله یی کردیم که واسطه سرمون کلاه گذاشت، امان از دست این واسطه ها، خدا نکنه آدم به دامشون بیفته ... حالا بگذریم ...

- قربون. به عقیده ی سر کار که وسط گود هستید، وضع دنیا آخرش به کجا می رسه؟ ...

- «آخه این که وضع نشد، باید یک حد وسطی را رعایت کرد ... باید طرفین بشینن، قشنگ با هم حرفاشونو بزنن یه حد وسطی را قبول کنن که وضع دنیا یه خورده آروم بشه ! اصلاً این وضع کاملاً به زیان طبقه ی متوسطه ... طبقه ی بالا که راحته، طبقه ی پایین هم که چیزی حالیش نیست، ولی وای به روزگار طبقه ی وسطی ها ... آخه آقای من، جان من، عزیز من، دنیا و مردم که این وسط اسباب بازی نیستن، آخه ...»

پریدم وسط حرفش ...

- منظور شما ...

- خیر، خیر ... بنده منظوری نداشتم، نمی خواد وسط دعوا نرخ تعیین کنید بنده یه آدمی هستم متوسط الحال کاری هم به کار کسی ندارم، اما این وسط دلم به حال مردم می سوزد! ...

- خب، خوشحالم که کار و بارتون خوبه، ان شاءالله بهترم می شه.

- خدا رو شکر که شریکم آدم خوبیه، نه زیاد پیره نه زیاد جوون، سنش متوسطه، قدش متوسطه، وضع و حالش متوسطه، خلاصه همه چیزش ماشالا خیلی متوسطه ...

- خب با اجازه تون من دیگه باید برم.

- منم کار دارم، می خوام برم مغازه گل فروشی، می خوام چندتایی نشاء گل بخرم و بکارم وسط باغچه مون، راستی، اینو می خواستم عرض کنم: یکی از بدبختی های ما اینست که مملکتمون به اندازه کافی وسطیت نداره ...

- چی فرمودین؟

- عرض کردم ما تا می تونیم باید برای مملکت وسطیت تربیت کنیم ... اصلاً چرا باید دانشگاه کرسی وسطولوژی نداشته باشه؟! .... چرا یه عده وسطولوگ های متخصص برای مملکت وسطولوژیست قابل تربیت نمی کنن؟

گفتم:

- «حق دارید، کاملاً درسته.»

دست همدیگر را فشردیم و جدا شدیم. او از پشت سر مرا صدا زد. گفتم:

- بله؟ ...

داد زد:

- از وسط برو، از وسط برو ... جلو بیفتی زیر دست و پا له میشی، عقب بمونی دستت به جایی بند نیس ... تا می تونی از وسط برو، از وسط برو ...

برگرفته از کتاب قلقلک-نویسنده:عزیز نسین ،برگردان:رضا همراه

لینک به دیدگاه

هیچگاه عاقل نشو همیشه دیوانه بمان

دقـّت کن ، بزرگ نشو بچه بمان

دیوانه وار بیاسای و همینطور بمان

در آخرین خرمنِ عشق

فنا شو و گـَرد وار در باد بمان

مرگ باید که در صحنۀ جرمپیدایت کند

هنگام مرگ نیز عاشق بمان

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...