شقایق31 40377 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 تیر، ۱۳۹۱ حماقت معاویه و مردم زمانه اش روزی هارون و بهلول در کاخ خلافت نشسته بودند و به ساز و آواز رامشگران و بر بط نوازان گوش میدادند در این هنگام ها رون رو به بهلول کرد و گفت : برادر جان داستانی تاریخی برای ما روایت کن ! بهلول گفت می دانی که وزیر اعظم و مشاور معاویه بود که آ ن دو در زیرکی و باهوشی در میان عرب شهرت داشتند .مورخان عقیده دارند که استحکام و استواری خلافت معاویه به حور عمروعاص بستگی داشت و او بیشترین سهم را در به قدرت رسیدن معاویه دارا بود! عمرو عاص طراح نقشه های عجیب و غریبی بود که دائما علیه خلیفه وقت یعنی حضرت علی(ع) می کشید و با فکر و و اندیشه های شیطانی خود بنیان حکومت معاویه را استوار کرد. روزی معاویه در کاخ خود نشسته بود و در حضورش عمروعاص ایستاده ناگهان و بدون مقدمه عمروعاص رو به معاویه کرد و گفت : ای پسر ابوسفیان آیا گمانمی کنی که خود علی را شکست داده ای و خلیفه مسلمین شده ای ؟ معاویه گفت ای پسر عاص آیا تو اندیشه ای غیر از این داری؟ عمروعاص گفت مسلما اگر مردم احمق و نادان نبودند عناصر معلوم الحالی چون من و تو نمی توانستند برایشان حکومت کنند. اکنون خریت و جهالت ایشان (هوادارانت)را به تو ثابت می کنم تا بدانی که بر چه مو جوداتی حکومت می کنی! هنگام ظهر آنها به مسجد رفتند تا خلیفه(معاویه) نماز بگزارد . بعد از نماز عمروعاص رو به مردم کرد و گفت :ای مردم شام می خواهم حدیثی را برایتان نقل کنم که خود صد در صد بر جعلی و ساختگی بودن آن یقین دارم. مردم کاملا ساکت شدند و گوش به کلام او دادند ! عمرو عاص گفت: حدیث این است که هر کس بتواند زبانخود را از دهانش بیرون آ ورد و آنرا به نوک بینی اش بزند ، بهشت بر او واجب خواهد شد. در این هنگام تمام افرادی که در مسجد بودند زبان خود را بیرون آوردند و با سعی و کوشش زیاد آنرا به بینی شان رسانیدند! عمرو عاص که از نادانی آنها خنده اش گرفته بود سعی می کرد خودش را نگه دارد ، اما با دیدن معاویه که می کوشید زبانش را به بینی اش برساند نتوانست جلوی خود را بگیرد و شروع به خندیدن نمود و برای اینکه اعتبار خود را در بین مردم از دست ندهد از مسجد بیرون رفت . عصر همان رو ز عمرو عاص معاویه را در کاخ خود ملاقات کرد و به او گفت : بر تو ثابت شد که پیروانت چقدر احمق اند واحمق تر از آنها تو بودی که با وجود اینکه می دانستی این حدیث جعلی است باز سعی می کردی با انجام دادن آن بهشت را بر خود هموار سازی از این رو اطمینان دارم که تو خلیفه احمق ها هستی ! هارون در حالی که از این داستان بهلول خنده اش گرفته بود گفت : راستی ماهم کارهای انجام میدهیم که بی شباهت به اعمال گذشتگا نمان نیست ودر نادانی و حماقت از آنها عقب نمی مانیم لینک به دیدگاه
شقایق31 40377 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 تیر، ۱۳۹۱ زبید خاتون و بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد… پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت. ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی ازخدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: بهلول، چه می سازی؟ بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم. همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: آن را می فروشی؟! بهلول گفت : می فروشم. - قیمت آن چند دینار است؟ - صد دینار. زبیده خاتون گفت : من آن را می خرم. بهلول صد دینار را گرفت و گفت : این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم. زبیده خاتون لبخندی زد و رفت. بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت. زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت : این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای !!! وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد. صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت : یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش! بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت : به تو نمی فروشم !!! هارون گفت : اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم. بهلول گفت : اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم!!! هارون ناراحت شد و پرسید : چرا؟ بهلول گفت : زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم! لینک به دیدگاه
شقایق31 40377 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 تیر، ۱۳۹۱ روزی بهلول به حمام رفت، ولی خدمتکاران حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن طور که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند. با این حال بهلول وقت خروج از حمام ده دیناری که به همراه داشت یک جا به استاد حمام داد. کارگران حمامی چون این بذل و بخشش را بدیدند، همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی نمودند. بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت. ولی این دفعه تمام کارگران با احترام کامل او را شستشو نموده و بسیار مواظبت نمودند. ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران، بهلول به هنگام خروج فقط یک دینار به آنها داد. خدمتکاران حمامی متغیر گردیده پرسیدند: سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست؟ بهلول گفت:مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده بودم پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شما ادب شده و رعایت مشتری های خود را بکنید !!! لینک به دیدگاه
شقایق31 40377 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 تیر، ۱۳۹۱ یک روز عربی ازبازار عبور میکرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد تکه نانی که داشت بر سر آن میگرفت و میخورد ! هنگام رفتن صاحب دکان گفت تو از بخار دیگ من استفاده کردی وباید پولش را بدهی !!! مردم جمع شدن مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا میگذشت از بهلول تقاضای قضاوت کرد ... بهلول به آشپز گفت آیا این مرد از غذاي تو خورده است؟ آشپز گفت نه ولی از بوی آن استفاده کرده است. بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد وبه زمین ریخت وگفت : ای آشپز صداي پول را تحویل بگیر. آشپز با کمال تحیر گفت :این چه قسم پول دادن است؟ بهلول گفت مطابق عدالت است : کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند ! فردی چند گردو به بهلول داد و گفت: بشکن و بخور و برای من دعا کن. بهلول گردوها را شکست ولی دعا نکرد. آن مرد گفت: گردوها را می خوری نوش جان، ولی من صدای دعای تو را نشنیدم! بهلول گفت: مطمئن باش اگر در راه خدا داده ای خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است...! شخص تنبلي نزد بهلول آمده و پرسيد : مي خواهم از كوهي بلند بالا روم مي تواني نزديكترين را ه را به من نشان دهي؟ بهلول جواب داد: نزديكترين و آسانترين راه : نرفتن بالاي كوه است !!! سخن روز : اگر ذهن خالی، مثل شکم خالی سر و صدا می کرد، انسان ها همیشه به دنبال دانش بودند... لینک به دیدگاه
شقایق31 40377 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 تیر، ۱۳۹۱ بـهـلـول و قـبـالــه بـهـشــت !!!! ... بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد. آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت. ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: - بهلول، چه می سازی؟ بهلول با لحنی جدی گفت: - بهشت می سازم. همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: - آن را می فروشی؟! بهلول گفت: - می فروشم. - قیمت آن چند دینار است؟ - صد دینار. زبیده خاتون گفت: - من آن را می خرم. بهلول صد دینار را گرفت و گفت: - این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم. زبیده خاتون لبخندی زد و رفت. بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت. زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت: - این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای. وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد. صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت: - یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش. بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت: - به تو نمی فروشم. هارون گفت: - اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم. بهلول گفت: - اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم. هارون ناراحت شد و پرسید: - چرا؟ بهلول گفت: - زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم لینک به دیدگاه
شقایق31 40377 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 تیر، ۱۳۹۱ آورده اند که: بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمود. شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت: اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه را که به همین رنگ است به تو می دهم!! بهلول چون سکه های او را دید دانست که سکه های او از مس است و ارزشی ندارد به آن مرد گفت به یک شرط قبول می نمایم!سپس گفت: اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر کنی.شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود! بهلول به او گفت: تو با این خریت فهمیدی سکه ای که در دست من است از طلاست چگونه من نفهمم که سکه های تو از مس است؟!!! لینک به دیدگاه
شقایق31 40377 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 تیر، ۱۳۹۱ غضب نمودن هارون و بخشيدن بهلول را هارون جاسوسي را ماموريت داد تا در اطراف مرام و مذهب بهلول تحقيق نمايند . پس از چندي آن جاسوس بعرض هارون رسانيد كه چنانچه بازرسي نمودم بهلول از محبان اهل بيت و از دوستان خاص موسي بن جعفر (ع) ميباشد . هارون بهلول را طلبيد و به او گفت : شنيده ام تو از دوستان و محبان موسي بن جعفر (ع) مي باشي و بنفع او عليه من تبليغ مي نمائي و براي فرار از مجازات خود را به جنون زده يي ؟ بهلول جواب داد : اگر چنين باشد با من چه ميكني ؟ هارون از اين سخن در غضب شد و به (مسرور) مير غضب خود دستور داد تا لباسهاي بهلول را بيرون آوريد و در عوض پالان الاغي به او بپوشانيد و دهنه و افسار الاغ به او زنيد و در قصرها و حمام خانه ها بگردانيد و سپس در حضور من گردن او را بزنيد . (مسرور)لباسهاي بهلول را درآورد و پالان الاغ به او پوشانيد و دهنه و افسار به سر و كله او گذارد و او را در قصرو حرم خانه بگردانيد و سپس او را با همان حالت بحضور هارون آورد تا گردن بزند . اتفاقا در آنوقت جعفربرمكي حاضر بود و چون بهلول را با آن حال ديد پرسيد : بهلول . چه تقصير داري ؟ بهلول جواب داد : چون حرف حق زدم ، خليفه در عوض لباس فاخر خود را به من هديه نموده است . هارون و جعفر و حاضرين از اين سخن بهلول خنده بسيار نمودند و آنگاه هارون بهلول را بخشيد و امر نمود تا افسار و پالان الاغ را از او بردارند و لباسهاي فاخر حاضر نمودندتا به بهلول بدهند ، ولي قبول ننمود و خرقه خود را برداشت و قصر هارون را ترك كرد لینک به دیدگاه
شقایق31 40377 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 تیر، ۱۳۹۱ قضاوت بهلول در محضر قاضي در شهر بغداد تاجري بود كه به امانتداري و مروت و انصاف و مردم داري مشهور بود و بيشتر اجناس مطلوب آن زمان را از شهرهاي خارجه وارد مينمود و با سود مختصري به مردم مي فروخت و از اين لحاظ محبوبيت خاصي ميان مردم پيدا كرده بود . رقيب و همكار تاجر ، يك نفر يهودي بود كه خيلي سنگدل و بيرحم بود ، برعكس آن تاجر اولي ، همه مردم مكروهش مي داشتند و اجناس خود را با سئد گزاف به مردم مي فروخت و نيز شغل صرافي شهر را هم به عهده داشت و هريك از بازرگاناني كه احتياج به پول پيدا مي كردند ، از او وام مي گرفتند و او با سود گزاف و شرايطي سخت ، پول به قرض آنها مي داد . از قضاي روزگار ، آن تاجر بامروت احتياج به پول پيدا كرد و نزد يهودي آمد و مطالبه مبلغي بعنوان قرض نمود . يهودي از آنجائيكه با آن تاجر عداوت ديرينه داشت گفت : من با يك شرط پول به تو قرض مي دهم و آن شرط اين است كه بايد سند و مدرك معتبري بدهي تا چنانچه موعد پرداخت پول ، نتواني وجه مقرر را بپردازي ، من حق داشته باشم تا يك رطل از هر محل كه بخواهم از گوشت بدنت را ببرم . چون آبروي آن تاجردر خطر بود ، به اين شرط تسليم شده و مدرك معتبر به آن يهودي سپرد تا چنانچه در موعد مقرر در سند ، پول آن يهودي را نپردازد ، علاوه بر پرداخت وام ، يهودي حق دارد تا يك رطل از گوشت بدن او را از هر محلي كه بخواهد، ببرد . از آنجائيكه هر نوشي بي نيش نيست ، آن تاجر بامروت ، موعد مقرر نتوانست دين خود را ادا نمايد . تاجر يهودي كه از خدا اين مطلب را مي خواست ، قضيه را به محضر قاضي شكايت نمود و قاضي تاجر را احضار نموده و چون طبق قرارداد قبلي ، تاجر محكوم بود كه بدن خود را در اختيار يهودي بگذارد تا يك رطل از هر محلي كه بخواهد، ببرد . آن يهودي با دشمني كه داشت ، البته عضوي را مي بريد كه قطع حيات تاجر بدبخت شود . از اين لحاظ قاضي حكم را به امروز و فردا موكول مي نمود تا شايد يهودي از عمل خود منصرف شود ، ولي يهودي دست بردار نبود و هر روز مطالبه حق خود و اجراي حكم را داشت و اين قضيه در تمام شهر بغداد پيچيد و همه مردم دلشان به حال آن تاجر با انصاف مي سوخت ، ولي چاره هم نبود . چون اين خبر به بهلول هم رسيد ، فوري در محضر قاضي حاضر شد و جزو تماشاچيان ايستاد و خوب به قرداد يهوديو آن تاجر گوش داد و در آخرين مرحله به تاجر گفت : تو طبق مدركي كه سپرده اي محكوم هستي و بايد بدن خود را در اختيار اين مرد يهودي قرار دهي تا يك رطل از هر محلي كه بخواهد قطع كند ، براي آخرين دفاع هر مطلبي كه داري بيان نما . مرد تاجر با صداي بلند گفت : يا قاضي الحاجات تو دانائي و بس ! ناگاه بهلول گفت : اي قاضي ، آيا بحكم انسانيت مي توانم وكيل اين تاجر مظلوم شوم ؟ قاضي جواب داد : البته كه مي تواني ، هر دفاعي كه داري بكن . بهلول بين تاجر و يهودي نشست و صورت به طرف آنها برگردانده و گفت : طبق مدركي كه در دست است ، اين شخص يهودي حق دارد يك رطل از گوشت بدن اين تاجر را ببرد ، ولي بايد از جايي ببرد كه يك قطره خون اين تاجر بر زمين نريزد و مطلب دوم اينكه چنان بايد ببرد كه درست يك رطل باشد ، نه كم و نه زياد . چنانچه بر خلاف اين دو مطلب بريده شود ، اين مرد يهودي محكوم به قتل و تمام اموال او بايد ضبط دولت شود . قاضي از دفاع به حق بهلول متعجب و بي اختيار شد كه زبان به تحسين او گشود . ناچار يهودي قانع شد . قاضي حكم نمود كه فقط عين پول را به يهودي رد نمايد . لینک به دیدگاه
شقایق31 40377 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 تیر، ۱۳۹۱ بهلول و وزير روزي وزير به بهلول گفت : خليفه تو را امير و حاكم بر سگ و خروس و خوك نموده است . بهلول جواب داد : پس از اين ساعت قدم از فرمان من بيرون منه كه رعيت مني . همراهان وزير همه به خنده افتادند ، وزير از جواب بهلول منفعل و خجل گرديد. بهلول و امير كوفه اسحق بن محمد بن صباح امير كوفه بود . زوجه او دختري زائيد ، امير از اين جهت بسيار غمگين و محزون گرديد و از غذا و آب خوردن خودداري نمود . چون بهلول اين مطلب را شنيد ، به نزد وي آمد و گفت : اي امير ، اين ناله و اندوه براي چيست ؟ امير جواب داد : من آرزوي اولادي پسر داشتم ، متاسفانه زوجه ام دختري آورده است . بهلول جواب داد : آيا خوش داشتي به جاي اين دختر زيبا كه تمام بدن او صحيح و سالم است ، خداوند پسري ديوانه مثل من به تو عطا مي كرد ؟ امير بي اختيار خنده اش گرفت و شكر خداي را بجاي آورد و طعام و آب خواست و اجازه داد تا مردم براي تبريك و تهنيت به نزد او بيايند . لینک به دیدگاه
شقایق31 40377 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 تیر، ۱۳۹۱ بهلول و دزد بهلول در خرابه مسكن داشت و نزديك آن خرابه كفش دوزي دكان داشت كه پنجره اي از دكان به سوي خرابه باز بود . بهلول چند در همي ذخيره نموده بود و هر موقع احتياج پيدا مي كرد ، خاك را زير و رو كرده ، پولهاي ذخيره شده را بيرون آورده و بقدر احتياج از آنها بر مي داشت و باز بقيه آنها را زير خاك پنهان مي نمود . از قضا روزي به پول احتياج داشت ، رفت و جاي پولهارا زير و رو كرد و اثري از پولها نديده، فهميد كه پولها را همان كفش دوز كه پنجره دكان او بسوي خرابه باز مي شود برده است . بدون آنكه سر و صدائي كند ، نزد كفش دوز رفت و كنار او نشست و شروع كرد از هر دري سخن گفتن . خوب كه سر كفش دوز را گرم كرد ، آنگاه گفت : رفيق عزيز ، براي من حسابي كن . كفش دوز گفت : بگو تا حساب كنم . بهلول اسم چند خرابه و محل را برد ، اسم هر محلي را كه مي برد ، مبلغي هم ذكر مي كرد . آخرين مرتبه گفت : در اين خرابه هم كه من منزل دارم ، فلان مبلغ . كفش دوز جمع حسابها را كرد و گفت : تمام اين پولها را كه ذكر كردي دو هزار دينار مي شود . بهلول تاملي كرد و گفت : رفيق عزيز ، الان مي خواهم يك مشورت هم از تو بكنم . كفش دوز گفت : بكن . بهلول گفت : مي خواهم اين پولها را هم كه در جاي ديگر پنهان نموده ام تمامي را در همين خرابه كه منزل دارم پنهان نمايم ، آيا صلاح است يا نه ؟ كفش دوز گفت : بسيار فكر عالي است . تمام پولهايي را كه در جاي ديگر پنهان كرده اي در همين خرابه كه منزل داري پنهان كن . بهلول گفت : پس فرمايش تو را قبول مي كنم و مي روم تمام پولهايي را كه در جاهاي ديگر پنهان كرده ام بردارم و بياورم در همين خرابه پنهان كنم . اين بگفت و فوري از نزد آن كفش دوز دور شد . كفش دوز با خود گفت : خوب است اين مختصر پولي را كه از زير خاك بيرون آورده ام سر جاي خود بگذارم . بعد بهلول كه تمام پولها را آورد ، يك باره تمام آنها را بردارم . با اين فكر تمام پولهايي كه از بهلول ربوده بود ، سر جايش گذاشت . پس از چند ساعت كه بهلول به خرابه آمد ، رفت و محل پولها را نگاه كرد ، ديد كفش دوز پولها را باز آورده و سر جاي خود گذارده است . پولهارا برداشت و شكر خداي را بجاي آورد و آن خرابه را ترك نمود و به محل ديگر رفت . كفش دوز هرچه انتظار بهلول را كشيد ، اثري از او نديد . بعد از چند روز فهميد كه بهلول او را فريب داده و به اين ترتيب پولهاي خود را باز گرفته است . لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده