meysam62 4529 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 تیر، ۱۳۹۱ [TABLE] [TR] [TD] [/TD] [/TR] [TR] [TD] سلام قندعسلمخوبی مامانی؟ .: امیر علی جان تا این لحظه ، 1 سال و 10 ماه و 24 روز و 8 ساعت و 14 دقیقه و 45 ثانیه سن دارد :.تقریبا 1 ماه و 6 روز دیگه مونده تا تولده 2 سالگیت.یه ذره دپرسم.آخه از خونه خودمون هیچ خبری نیست و فعلا باید بیخیال تولدت بشم.منو باش چه نقشه هایی برای تولدت داشتم.شبا موقع خواب همش به تولده تو و کارایی که میخواسم بکنم فکر میکردم.اما اگه حداقل 2 ماه بعده تولدتم بدن خونمونو بازم میگیرم برات .مهم نیست که حتما تو همون روز باشه که.مهم اینه که برات بگیریم با تمام قوا.تو حرف زدن حرفه ای حرفه ای شدی.کلمات رو با هم ترکیب میکنی .جمله کوتاه میگی .کتابات رو خودت میخونی البته اسم عکساشو.کتاب لالایی تو برمیداری و از روش لالایی میخونی. چند شب پیش رفته بودیم جشن که اونجا دیده بودی آقاهه مولودی میخونه و بقیه دست میزنن،شب که برگشتیم خونه تو میخوندی و ما رو مجبور کردی تا برات دست بزنیم. وقتی ایکُلات(شکلات) میخوای،حتما باید خودت بازش کنی و پوستشو میدی دسته من و میگی آکالیش(بنداز آشغالی) امروز ظهر هم بعد از اینکه یه سیخ کباب"کَبات" خوردی .برات سیب زمینی سرخ کردم و دادم دستت تا بخوری .وقتی تموم شد.اومدی ظرفشو بدی من که از دستت افتاد و رو سرامیکا شکست.یه ذره پات خون اومد و برات چسب زخم زدم ولی 1 دقیقه نگذشته بود کندیش و با هزار جور ترفند دوباره زدیم به پات و اینبار جوراب پات کردم تا نبینیش.بعضی وقتا که یادت میوفته پات اوف شده،خیلی جالب راه میری مثه آدمای چُلاق.وقتی هم میخوای تعریف کنی میگی .اِکون پا اوف(شکستو پامو اوف کرد) میخواسم امتحانت کنم بببینم یادته مَه خوردن یا نه.که اصلا نمیخواسی و گفتی اوفِ.قشنگ عمو عباس و دایی محسن رو میگی . کِکاب=کتاب اوک=سوسک آنُخ=خانُم بُلَن شو=بلند شو بیشین=بشین و خیلی فعلای دیگه رو به درستی میگی کلا هر دفعه خواهر شوهر عمه زکیه رو میبینما ،اعتماد به نفسم میره رو هزار.دیشب تو روضه خونه بی بی دیدمش.داشت میگفت پسرم اینجا تنهاس و با بچه ها زود ارتباط برقرار نمیکنه.که من برگشتم گفتم الهی چقد زجر کشیده طفلی.که برگشته میگه من راس میگم که به درده مجریگری میخوری،همیشه یه چیزی برا گفتن آماده داری تو آسینت.کلی سفارش کرد برم تست مجریگری بدم.منم که ذوق مرگ شده بودمآهان برگشته میگه صدات خیلی رسا و واضحه،جون میده واسه اجرا.گفتمش تنها کسی که منو کشف کرده شمایین.اونم کلی ذوق کرد زَنَمو (زن عمو عباس)هر وقت میبینتت ازت میپرسه خرگوش چی میخوره تو هم میگی هَبیج .میپرسه دیگه چی میخوره میگی کاهو پریشبی بی بی آش پخته بود و همه رفتیم تو فلکه قارچ تا بخوریم.اونجا با چرخت کلی بازی کردی و بچه ها هلت میدادن.عطیه خانم هم به خاطره دندوناش کلی گریه کرد.هنوز 3 سالشه و همه دندوناش خراب شدن و باید بیهوشش کنن تا بتونن دندوناش رو درست کنن.عمو عباس و خانمش راضی نمیشن،که اینکا رو بکنن.گناه داره ،خیلی داره زجر میکشه عطیه.آخر سر هم یه تعارف زدم برا شستن ظرفا که با استقبال همه روبرو شد.آوردم تو خونه و فقط زحمت چیندنشونو کشیدم. خیلی بد خیلی بد خیلی بد بیشکون میگیری.دندون قُرُچه هم میری موقع بیشکون گرفتن که آدم میترسه ازت. بعضی روزا که زود تر از ما از خواب بیدار میشی .میای کف پای بابایی رو بیشکون میگیری ،بعد میای سراغ منو مژه هام رو میگیری و به زور میخوای چشامو باز کنی.چند وقته یاد گرفتی که چیزا رو قایم میکنی و بعد میای میگی کو؟ بعد ما میگیم نمیدونیم کجاس تو هم دستتو میبری پشتتو و اونو میاری بیرون میگی ایناش بعد میگم اِ تو قایمش کرده بودی و بعد تو کلی میخندی هاهاهاها یه سوال فنی: چرا "فوت” سرده و "ها” گرمه ؟ مگه جفتشون از دهن در نمیاد چرا "فوت” میکنی سرده و "ها” میکنی گرمه؟ چند شب پیش با خاله محبوب تنها بودیم ،که رفتیم امامزاده.از خوش شانسیمون جشن بودو شیرینی و شربت دادن اینم عکسه دیروزه که داشتی (می مَیینی=سیب زمینی)میخوردی و اونم آخرین لحظات عمر مفیده بشقابه گل صورتی جهازمه اینم چند لحظه بعد از خوردن سیب زمینیاس با چسب زخم پات.چه افسرده و ناراحت .: امیر علی جان تا این لحظه ، 1 سال و 10 ماه و 26 روز و 5 ساعت و 8 دقیقه و 3 ثانیه سن دارد :. وقتی گیلاس یا زرد آلو میخوریم.دستتو میاری جلو دهنمون و میگی تِخ(یعنی در آر از دهنت هستشو) دیشب خونه بی بی بودیم از تی وی مولودی پخش میشد و تو هم مثه اونا دست میزدی .ما ها رو هم مجبور میکردی که دستامونو ببریم بالا و مثه خودت و اونا دست بزنیم. شب بیبی باهامون اومد خونمون چون شب تنها بود و عمو علی اصغر و عمو کاظم نبودن. چنان ذوق زده شده بودی که تا ساعت 2 نصفه شب فقط میدوییدی و جیغ و داد میکردی. [/TD] [/TR] [TR] [TD][TABLE] [TR] [TD=width: 68][/TD] [TD=width: 355][/TD] [TD] [/TD] [/TR] [/TABLE] [/TD] [/TR] [TR] [TD][/TD] [/TR] [/TABLE] [TABLE] [TR] [TD] [/TD] [/TR] [TR] [TD] [/TD] [/TR] [/TABLE] [TABLE] [TR] [TD] تهنا چیزی که یادمه این بود.شب دومی بود که تو هتل پارک خوابیده بودیم.پا شدیم برا نماز صبح که امیر آقا بیدار شدن و بنده مجبور شدم بزارمش رو پام تا خوابش ببره و براش لالایی دست و پا شکسته میخوندم.خواب خواب بودا ،تا دیگه پامو تکون نمیدادم میگفت لِلِه (به ژله هم میگه لِلِه ،چون ژله هم تکون میخوره به تکونای پای منم میگفت ژله) و تا صدای لالایی من قطع میشد میگفت لالاو چون بنده چشمام باز نمیشد از خواب با دعوا و داد و فریاد خوابوندمش سر جاش و امیر آقا هم فقط گریه میکرد .به ناچار بردمش بیرون از چادر و تو پارکینگ راه میرفتیم که تنبل آقا گفت بَگَل(بغل)حالا مونده بودم اینو از کجا یاد گرفته.بازم به ناچار بغلش کردم و اونم احساساتی نظرتون چیه که بریم ادامه مطلب تا اونجا با عکسا توضیح بدم،آخه اینجوری توضیحم نمیاد سفرنامه شیراز!!!! [/TD] [/TR] [TR] [TD][TABLE] [TR] [TD=width: 68][/TD] [TD=width: 355][/TD] [TD] این عکس ماله شب قبل از رفتنمون به شیرازه.دایی محسن و زندایی اومده بودن از یزد و همگی رفتیم آهن شهر برای شام.تو این عکس داشتی انعطاف پذیری بدنتو به رخ هممون میکشیدی. این عکس هم ماله همون شبه .چنتا گربه دورو ورمون میپلکیدن .که وحشتناک هم کنه بودن.اینجا داشتی بهش چوب میدادی بخوره.بهش میگفتی بَیو بیا. این عکس ماله سده سیونده.خیلی جای باصفایی بود.کلی حال کردیم و تو آب راه رفتیم.اینجا 2-3 بار لباست رو عوض کردم .بچه ها کلی شنا کردن.ماشینا هم کلی حال کردناینجا واسادیم تا ناهارمون که کوکو سیب زمینی بود رو بخوریم بدون شرح! بازم بدون شرح! اولین جایی هم که رفتیم توی شیراز همین حافظ خودمونه.کلی خاطرخواه داره.منم عاشقشم. بعد از حافظ رفتیم پارک آزادی برای اُتراق.عجب پارکی.عجب آزادی ای.نسخه ی دومه پاریس بود اونجا. فردا صبحش ساعت 9 عازمه شاهچراغ شدیم.جاتون خالی .نماز ظهر رو به جماعت خوندیم و رفتیم برای ناهار تو همون پارک پاریس نه ببخشید آزادی. عمو عباس برامون برنج و مرغ پخت و تا آماده شد ساعت 6 بود که ناهار خوردیم.بعد از ناهار رفتیم سعدی.که ازونجا نه عکس دارم نه فیلم متاسفانه. فالوده شیرازی زدیم به هیکل و کلی نورانی شدیم و بعد دوسته عموعباس که بچه شیرازه اومد پیشمون و کلی اصرار کرد تا بریم خونشون. بعد از سعدی بازم رفتیم به هتل پارک خودمون یعنی همون پارک آزادی.شب هم خوابیدیم همونجا کنار ماشینای عزیزمون.و فردا صبحش عازم آبشار مارگون شدیم.یه 3 ساعتی تو راه بودیم .صبحونه هم وسط راه خوردیم. کلی پیاده روی کردیم و از پله بالا رفتیم تا رسیدیم به آبشار.عجب جایی بود این آبشار.من تا به حال اینجور جایی ندیده بودم تو واقعیت.یعنی فقط عشق کردیم.کلی آب بازی کردیم و خودمون رو خیس کردیم.فقط میتونم بگم که برین و ببینید وگرنه که عمرتون بر فناس.یه تیکه از بهشت بود .یادش که میافتم احساساتی میشم.وای خدااااااااااا ارتفاع آبشار بیشتر از 40-50 متر بود.عجب آبی .رودخونش پر از آب بود.خیلی هم خُنک بود.پاتو میزاشتی تو آب ،خونای پات یخ میزد.تا این حد آبش سرد بوداینم یه نما از امیرعلی و آبشار مارگون برای ناهار هم رفتیم کنار رود خونه بساط پهن کردیم و عمو عباس عدس پلو پخت برامون همراه با سالادبعد از آبشار یکسره رفتیم خونه دوست عموعباس.شام آماده بود خوردیم و خوابیدیم.فردا صبحش بعد از خداحافظی رفتیم باغ اِرم،تنها جایی که گرما خوردیم همینجا بود. بعدش ما رو کنار خیابون دروازه قرآن روبه روی اون هتل بزرگه که دارن میسازن رو کوه رها کردن به امان خدا و آقایون رفتن برای خرید سوغاتی که شامل :کاک(یوخه شیرینی شیرازی)،مسقطی بود.با 6 تا پسر بچه و 1 دختر کوچولو تو یه 206 کوچولو داشتم پِرس میشدم و کَر.صدای ضبط تا آخر .بچه ها هم مشغول قر دادن.امیر هم فقط بدی میکرد.ولشون کردم و رفتم پیش جاریای محترمه و مادر شوهر تو ماشینای دیگه.ساعت نزدیکای 12-1 بود که وداع کردیم با شیراز و رفتیم سمت تخت جمشید. اونجا هم یه اتفاق بد اُفتاد برامون.مثله اینکه علیرضا پسر عمو محمدرضا میخواسه سوار اسب بشه که اسبه فرار میکنه و علیرضا هم پشت اسبه.حالا خدا رو شکر که علیرضا زین اسبه رو گرفته بوده.من نبودم که ببینم ولی وقتی برگشتم دیدم همه رنگاشون پریده و ترسیدن.خیلی ترسیده بودم.اونایی که ندیده بودن تخت جمشیدو رفتن ،ما ها موندیم و استراحت کردیم. امیر آقا تو جویی که از کنارمون رد میشد کلی آببازی کرد.سوار اسب هم شد.با اینکه اولش ترسید ولی بعدش آروم شد.علیرضا بعد از اون اتفاق بازم سوار اسب شد.عجب شجاعتی بعد از خوردن ناهار اومدیم به سمت یزد.از اونجایی که به بچه ها قول پیتزا داده بودن.ساعت 12 نصفه شب سفارش 15 تا پیتزا دادیم به پیتزا گل سرخ یزد تلفنی. جاری بزرگم گفت که پیتزا نمیخورم برام همبر زغالی سفارش بدین که شوهر بنده چون میخواست لفظه قلم با منشی پیتزایی صحبت کنه گفت خانم همبر دستی دارین خانمه گفت اَنبُر دستی؟تا رسیدیم یزد هی یادمون میوفتاد و میخندیدیم.بعد از خوردن پیتزاها خداحافظی کردیم از هم و حرکت کردیم به سمت دیارمون بافق. جمعه ای که همین پریروز باشه جاتون خالی رفتیم خوسف .اونجا هم خیلی خوش گذشت. امیر با باباش رفت تو استخر آببازی.که باباش حواسش نبود و امیر با کله افتاد تو آب وقتی خودش میخواد تعریف کنه این اتفاقو خیلی باحاله ،میگه:آبباسی،گوگول،اِنداخ،بابا،کَله،آبترجمه(رفتم آببازی،شلوار پام نبود،بابام انداختم با کله تو آب) این عکس هم ماله امروز ظهره.دراز نشستو بغل کرده [/TD] [/TR] [/TABLE] [/TD] [/TR] [TR] [TD][TABLE] [TR] [TD][/TD] [/TR] [/TABLE] [/TD] [/TR] [/TABLE] [TABLE] [TR] [TD] [/TD] [/TR] [TR] [TD] [/TD] [/TR] [TR] [TD][TABLE] [TR] [TD=width: 68][/TD] [TD=width: 355][/TD] [TD] [/TD] [/TR] [/TABLE] [/TD] [/TR] [TR] [TD][TABLE] [TR] [TD][/TD] [/TR] [/TABLE] [/TD] [/TR] [/TABLE] [TABLE] [TR] [TD] [/TD] [/TR] [TR] [TD] [/TD] [/TR] [/TABLE] لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده