شقایق31 40377 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 تیر، ۱۳۹۱ وحشی بافقی زندگی نامه كمال الدين بافقي متخلص به وحشي از شعراي مشهور دوره صفويه است. وي درسال ۹۳۰ هجري قمري در بافق بدنيا آمد و تحصيلات مقدماتي خود را در زادگاهش سپري نمود. وحشي در جواني به يزد رفت و از دانشمندان و سخنگويان آن شهر كسب فيض كرد و پس از چند سال به كاشان عزيمت نمود و شغل مكتب داري را برگزيد. وي پس از روزگاري اقامت در كاشان و سفر به بندر هرمز و هندوستان، در اواسط عمر به يزد بازگشت و تا پايان عمر در اين شهر زندگي كرد. وحشي بافقي در سال ۹۹۷ هجري قمريدر سن شصت و يك سالگي درگذشت . اين شاعر بزرگ روزگار خود را با اندوه و سختي و تنگدستي و تنهائي گذراند و دراشعار زيبا و دلكش او سوز و گداز اين سالهاي تنهايي كاملا مشخص است . وي غزل سراي بزرگي بود و در غزليات خود از عشقهاي نافرجام ،زندگي سخت و مصائب و مشكلات خود ياد كرده است. علاوه بر اين وحشي رباعيات ، ترجيع بند، تركيب بند و مثنويهاي زيبايي از خود به يادگار گذاشته كه تبحر و تسلط او را بر شعر و ادبيات فارسي نشان ميدهد. از شاهكارهاي هنري وحشي بافقي مي توان به مثنوي فرهاد و شيرين اشاره كرد كه ناتمام ماند و بعد ها وصال شيرازي از شعراي بزرگ قاجاريه آن را تكميل كرد. آثار باقي مانده از وحشي بافقي عبارتست از: -ديوان اشعار -مثنوي خلد برين -مثنوي ناظر و منظور -مثنوي فرهاد و شيرين. مشهورترین اثر او ترکیب بند شرح پریشانی است که بخش هایی از آن را در ادامه می خوانیم. شرح پریشانی دوستان شرح پریشانی من گوش کنید داستان غم پنهانی من گوش کنید قصه بی سر و سامانی من گوش کنید گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم ساکن کوی بت عربدهجویی بودیم عقل و دین باخته، دیوانهی رویی بودیم بستهی سلسلهی سلسله مویی بودیم کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود یک گرفتار از این جمله که هستند نبود نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت اول آن کس که خریدار شدش من بودم باعث گرمی بازار شدش من بودم چاره اینست و ندارم به از این رای دگر که دهم جای دگر دل به دلآرای دگر چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود من بر این هستم و البته چنین خواهدبود پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکیست حرمت مدعی و حرمت من هردو یکیست قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دویکیست نغمهی بلبل و غوغای زغن هر دو یکیست این ندانسته که قدر همه یکسان نبود زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود چون چنین است پی کار دگر باشم به چند روزی پی دلدار دگر باشم به عندلیب گل رخسار دگر باشم به مرغ خوش نغمهی گلزار دگر باشم به نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش سازم از تازه جوانان چمن ممتازش آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست میتوان یافت که بر دل ز منش یاری هست از من و بندگی من اگر اشعاری هست بفروشد که به هر گوشه خریداری هست به وفاداری من نیست در این شهر کسی بندهای همچو مرا هست خریدار بسی مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است راه سد بادیهی درد بریدیم بس است قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است اول و آخر این مرحله دیدیم بس است بعد از این ما و سرکوی دلآرای دگر با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر 2 لینک به دیدگاه
شقایق31 40377 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 تیر، ۱۳۹۱ کشیده عشق در زنجیر، جان ناشکیبا را نهاده کار صعبی پیش، صبر بند فرسا را توام سررشته داری، گر پرم سوی تو معذورم که در دست اختیاری نیست مرغ بند بر پا را من از کافرنهادیهای عشق ، این رشک میبینم که با یعقوب هم خصمی بود جان زلیخا را به گنجشگان میالا دام خود، خواهم چنان باشی که استغنا زنی ، گر بینی اندر دام ، عنقا را اگر دانی چو مرغان در هوای دامگه داری ز دام خود به صحرا افکنی، اول دل ما را نصیحت اینهمه در پرده ، با آن طور خودرایی مگر وحشی نمیداند، زبان رمز و ایما را 2 لینک به دیدگاه
شقایق31 40377 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 تیر، ۱۳۹۱ راندی ز نظر، چشم بلا دیدهٔ ما را این چشم کجا بود ز تو، دیدهٔ ما را سنگی نفتد این طرف از گوشهٔ آن بام این بخت نباشد سر شوریدهٔ ما را مردیم به آن چشمهٔ حیوان که رساند شرح عطش سینهٔ تفسیدهٔ ما را فریاد ز بد بازی دوری که برافشاند این عرصهٔ شطرنج فرو چیدهٔ ما را هجران کسی، کرد به یک سیلی غم کور چشم دل از تیغ نترسیدهٔ ما را ما شعلهٔ شوق تو به صد حیله نشاندیم دامن مزن این آتش پوشیدهٔ ما را ناگاه به باغ تو خزانی بفرستند خرسند کن از خود دل رنجیدهٔ ما را با اشک فرو ریخت ستمهای تو وحشی پاشید نمک، جان خراشیدهٔ ما را 2 لینک به دیدگاه
شقایق31 40377 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 تیر، ۱۳۹۱ چند به دل فرو خورم این تف سینه تاب را در ته دوزخ افکنم جان پر اضطراب را تافته عشق دوزخی ز اهل نصیحت اندرو بر من و دل گماشته سد ملک عذاب را شوق ، به تازیانه گر دست بدین نمط زند زود سبک عنان کند صبر گران رکاب را آنکه خدنگ نیمکش میخورم از تغافلش کاش تمام کش کند نیمکش عتاب را خیل خیال کیست این کز در چشمخانهها میکشد اینچنین برون خلوتیان خواب را میجهد آهم از درون پاس جمال دار، هان صرصر ما نگون کند مشعل آفتاب را وحشی و اشک حسرت و تف هوای بادیه آب ز چشم تر بود ره سپر سراب را 2 لینک به دیدگاه
شقایق31 40377 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 تیر، ۱۳۹۱ تازه شد آوازهٔ خوبی ، گلستان ترا نغمه سنج نو، مبارک باد، بستان ترا خوان زیبایی به نعمتهای ناز آراست، حسن نعمت این خوان گوارا باد مهمان ترا مدعی خوش کرد محکم در میان دامان سعی فرصتش بادا که گیرد سخت دامان ترا باد، پیمان تو با اغیار یارب استوار گرچه امکان درستی نیست پیمان ترا سد چو وحشی بستهٔ زنجیر عشقت شد ز نو بعد از این گنجایش ما نیست زندان ترا 2 لینک به دیدگاه
شقایق31 40377 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 تیر، ۱۳۹۱ من آن مرغم که افکندم به دام سد بلا خود را به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را گر این وضع است میترسم که با چندین وفاداری شود لازم که پیشت وانمایم بیوفا خود را چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه میداری نمیبایست کرد اول به این حرف آشنا خود را ببین وحشی که در خوناب حسرت ماند پا در گل کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را 2 لینک به دیدگاه
شقایق31 40377 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 تیر، ۱۳۹۱ آه ، تاکی ز سفر باز نیایی ، بازآ اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ شده نزدیک که هجران تو، مارا بکشد گرهمان بر سرخونریزی مایی ، بازآ کردهای عهد که بازآیی و ما را بکشی وقت آنست که لطفی بنمایی، بازآ رفتی و باز نمیآیی و من بی تو به جان جان من اینهمه بی رحم چرایی، بازآ وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی گرچه مستوجب صد گونه جفایی، بازآ 2 لینک به دیدگاه
شقایق31 40377 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 تیر، ۱۳۹۱ خیز و به ناز جلوه ده قامت دلنواز را چون قد خود بلند کن پایهٔ قدر ناز را عشوه پرست من بیا، می زده مست و کف زنان حسن تو پرده گو بدر پردگیان راز را عرض فروغ چون دهد مشعلهٔ جمال تو قصه به کوتهی کشد شمع زبان دراز را آن مژه کشت عالمی تا به کرشمه نصب شد وای اگر عمل دهی چشم کرشمه ساز را نیمکتش تغافلم کار تمام ناشده نیم نظر اجازه ده نرگس نیم باز را وعدهٔ جلوه چون دهی قدوهٔ اهل صومعه در ره انتظار تو فوت کند نماز را وحشیم و جریده رو کعبهٔ عشق مقصدم بدرقه اشک و آه من قافلهٔ نیاز را 2 لینک به دیدگاه
شقایق31 40377 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 تیر، ۱۳۹۱ چیست قصد خون من آن ترک کافر کیش را ای مسلمانان نمیدانم گناه خویش را ای که پرسی موجب این نالههای دلخراش سینهام بشکاف تا بینی درون خویش را گر به بدنامی کشد کارم در آخر دور نیست من که نشنیدم در اول پند نیک اندیش را لطف خوبان گرچه دارد ذوق بیش از بیش، لیک حالتی دیگر بود بیداد بیش از بیش را حد وحشی نیست لاف عشق آن سلطان حسن حرف باید زد به حد خویشتن درویش را 2 لینک به دیدگاه
شقایق31 40377 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 تیر، ۱۳۹۱ پاک ساز از غیر دل ، وز خود تهی شو چون حباب گر سبک روحی توانی خیمه زد بر روی آب خودنمایی کی کند آن کس که واصل شد به دوست چون نماید مه چو گردد متصل با آفتاب کی دهد در جلوه گاه دوست عاشق راه غیر دم مزن از عشق اگر ره میدهی بر دیده خواب نیست بر ذرات یکسان پرتو خورشید فیض لیک باید جوهر قابل که گردد لعل ناب وحشی از دریای رحمت گر دهندت رشحهای گام بر روی هوا آسان زنی همچون سحاب 2 لینک به دیدگاه
شقایق31 40377 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 تیر، ۱۳۹۱ قصهٔ می خوردن شبها و گشت ماهتاب هم حریفان تو میگویند پیش از آفتاب آگهم از طرح صحبت تا شمار نقل بزم گر نسازم یک به یک خاطر نشانت بی حساب مجلسی داری و ساغر میکشی تا نیمشب روز پنداری نمیبینیم چشم نیمخواب باده گر بر خاک ریزی به که در جام رقیب میخورد با او کسی حیف از تو و حیف از شراب وحشی دیوانهام در راستگوییها مثل خواه راه از من بگردان خواه رو از من بتاب 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مهر، ۱۳۹۲ طی زمان کن ای فلک ، مژدهی وصل یار را پارهای از میان ببر این شب انتظار را شد به گمان دیدنی، عمر تمام و ، من همان چشم به ره نشاندهام جان امیدوار را هم تو مگر پیالهای، بخشی از آن می کهن ور نه شراب دیگری نشکند این خمار را شد ز تو زهر خوردنم مایهی رشک عالمی بسکه به ذوق میکشم این می ناگوار را نیم شرر ز عشق بس تا ز زمین عافیت دود بر آسمان رسد خرمن اعتبار را وحشی اگر تو عاشقی کو نفس تورا اثر هست نشانهای دگر سینهی داغدار را لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مهر، ۱۳۹۲ نرخ بالا کن متاع غمزهی غماز را شیوه را بشناس قیمت، قدر مشکن ناز را پیش تو من کم ز اغیارم و گرنه فرق هست مردم بیامتیاز و عاشق ممتاز را صید بندانت مبادا طعن نادانی زنند به هر صید پشه بند از پای بگشا باز را انگبین دام مگس کردن ز شیرین پیشهایست برگذر ، نه دام مرغ آسمان پرواز را حیف از بازو نیاید، دست بر سیمرغ بند تیر بر گنجشگ مشکن چشم تیر انداز را بر ده ویران چه تازی، کشوری تسخیر کن شوکت شاهی مبر حسنی به این اعزاز را مهر بر لب باش وحشی این چه دل پردازی است بیش از این رخصت مده طبع سخن پرداز را لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مهر، ۱۳۹۳ آه ، تاکی ز سفر باز نیایی ، بازآ اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ شده نزدیک که هجران تو، مارا بکشد گرهمان بر سرخونریزی مایی ، بازآ کردهای عهد که بازآیی و ما را بکشی وقت آنست که لطفی بنمایی، بازآ رفتی و باز نمیآیی و من بی تو به جان جان من اینهمه بی رحم چرایی، بازآ وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی گرچه مستوجب صد گونه جفایی، بازآ لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده