*mehrsa* 14558 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 تیر، ۱۳۹۱ یه کشاورز جنگلی( پوکیده ای) یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد. یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن کوبد وآن زن نق نقو در دم کشته شد!!. در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را به نشانه ی مخالفت تکان میداد. پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید. کشاورز گفت: خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، چقدر مهربان بود ، چقدر کم حرف وسکت بود ویا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم. کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟ کشاورز گفت: آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه!!؟؟ 2 لینک به دیدگاه
Avenger 19333 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 تیر، ۱۳۹۱ عجب داستانی یعنی قاطر هم نمیتونه پر چونگی و نق زدن رو تحمل کنه:ws3: لینک به دیدگاه
شقایق31 40377 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 تیر، ۱۳۹۱ حتما مرد یه کاری میکرد که زن مجبور به نق بود چون همه میومدن از زنش تعریف میکردن پس ایراد از مرد بود نه زن لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده