hapashtia 615 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 تیر، ۱۳۹۱ به نام عشق... تنها به رسم ادای دین، پراکنده و مختصر از فرماندهان جبهه ی مردانگی و شرافت می نویسم. 3 لینک به دیدگاه
hapashtia 615 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 تیر، ۱۳۹۱ آن زمان كه «حاج بصير» فرماندهي گردان يا رسول (ص) را به عهده داشت. روزي از طرف فرماندهي لشگر آمدند و به او گفتند: «از طرف فرماندهي لشگر ابلاغيه اي آمده مبني بر اينكه حضرتعالي از اين پس به فرماندهي تيپ يكم لشگر منصوب شديد.» حاجي ابتدا قبول نكرد ولي بعد از اصرار زياد برادران فرماندهي، به آنها گفت: «من بايد فكر كنم.» لذا برادران رفتند و فرداي همان روز دوباره آمدند و از حاجي پاسخ خواستند. حاج حسين اين بار جواب مثبت داد. من كه از اين قضيه متعجب شده بودم به حاجي گفتم:«حاجي! چرا همان ديروز جواب مثبت نداديد.» او در جواب گفت:«ديروز در آن حالت نمي توانستم فكر كنم و تصميم بگيرم. راستش رفتم و با خودم فكر كردم«امروز كه مرا به فرماندهي تيپ منصوب كردند اگر چند روز ديگر بخواهند اين مسئوليت را از من بگيرند و بگويند از اين پس بايد به عنوان يك تيرانداز در جبهه خدمت كني من چه عكس العملي نشان مي دهم؟ اگر ناراحت و غمگين شدم پس معلوم مي شود براي رضاي خدا اين مسئوليت را قبول نكردم. ولي اگر برايم فرقي نداشت پس مشخص مي شود كه اين مسئوليت را براي رضاي خدا قبول كردم و فرقي ندارد در كجا خدمت كنم. بعد ديدم اگر بخواهند مسئوليت فرماندهي تيپ را از من بگيرند برايم فرقي نمي كند لذا قبول... شادی روحش صلوات 3 لینک به دیدگاه
hapashtia 615 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 تیر، ۱۳۹۱ آن زمان كه «حاج بصير» فرماندهي گردان يا رسول (ص) را به عهده داشت. روزي از طرف فرماندهي لشگر آمدند و به او گفتند: «از طرف فرماندهي لشگر ابلاغيه اي آمده مبني بر اينكه حضرتعالي از اين پس به فرماندهي تيپ يكم لشگر منصوب شديد.» حاجي ابتدا قبول نكرد ولي بعد از اصرار زياد برادران فرماندهي، به آنها گفت: «من بايد فكر كنم.» لذا برادران رفتند و فرداي همان روز دوباره آمدند و از حاجي پاسخ خواستند. حاج حسين اين بار جواب مثبت داد. من كه از اين قضيه متعجب شده بودم به حاجي گفتم:«حاجي! چرا همان ديروز جواب مثبت نداديد.» او در جواب گفت:«ديروز در آن حالت نمي توانستم فكر كنم و تصميم بگيرم. راستش رفتم و با خودم فكر كردم«امروز كه مرا به فرماندهي تيپ منصوب كردند اگر چند روز ديگر بخواهند اين مسئوليت را از من بگيرند و بگويند از اين پس بايد به عنوان يك تيرانداز در جبهه خدمت كني من چه عكس العملي نشان مي دهم؟ اگر ناراحت و غمگين شدم پس معلوم مي شود براي رضاي خدا اين مسئوليت را قبول نكردم. ولي اگر برايم فرقي نداشت پس مشخص مي شود كه اين مسئوليت را براي رضاي خدا قبول كردم و فرقي ندارد در كجا خدمت كنم. بعد ديدم اگر بخواهند مسئوليت فرماندهي تيپ را از من بگيرند برايم فرقي نمي كند لذا قبول... شادی روحش صلوات 3 لینک به دیدگاه
hapashtia 615 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 تیر، ۱۳۹۱ این هم ده قصه ی کوتاه(مینی مالیستی) از جنگ: ١- چند روز قبل از امتحانها از جبهه ميآمد، يك صندلي ميگذاشت زير درخت نارنگي وسط حياط، آن چند روز را درس ميخواند و با نمرههاي خوب قبول ميشد. نمرههاش هست. تازه با همين وضع توي كنكور هم قبول شد. آن هم دانشگاه اميركبير. ٢- يك بار از جبهه كه برگشت، گفت: «مادر! تو چه دعايي ميكني كه من شهيد نميشم؟» از آن به بعد ميگفتم: «خدايا! راضيام به رضاي تو.» خدا راضي بود پسرم پيش او برود و پيش من نماند. ٣- شهيد كه شد، دو بسته از وسايلش را فرستادند براي خانوادهاش. يك بسته وسايل شخصي و يك بسته كتابهاي درسي دبيرستان. ٤- شش ماهي بود ميرفت جبهه. من منتظر ماندم تا امتحانها تمام بشود و تابستان همراهش بروم. بعضي حرفهايش را نميفهميدم. ميگفت: «خمپارهها هم چشم دارند.» * * * نشسته بوديم وسط محوطه؛ داشتيم قرآن ميخوانديم. صداي سوت خمپارهاي آمد. هر دو خوابيديم زمين. گرد و خاكها كه خوابيد، من بلند شدم، اما او نه. تازه فهميدم خمپارهها هم چشم دارند. ٥- كتابهايش را جلد كرده بود، با روزنامه. نميخواست بقيه بفهمند او فقط يك محصل است. بچهها و محصلها را سخت راه ميدادند خط مقدم. ٦- نوبتش شده بود. بيدارش كه كردند تا برود براي نگهباني، شروع كرد به داد و بيداد. بيچاره حميد كلي جا خورد. آرامتر كه شد، از حميد معذرتخواهي كرد. گفت خواب امام حسين را ميديده. ميخواسته با امام حسين صحبت كند كه حميد صدايش زده. بلند شد، وضو گرفت و رفت سر پست. * * * دم صبح بود كه صداي تيراندازي آمد. همه بلند شدند و ريختند بيرون. سر و صداها كه خوابيد، ديدند خوابيده. با چشمهاي باز و رو به آسمان. بچهها ميگفتند توي آخرين لحظات گفت: «السلام عليك يا اباعبدا…» اين دفعه واقعا با خود امام حسين صحبت ميكرد. ٧- از مدرسه برگشته و برنگشته، ديدم مسجد محل شلوغ است. رفتم خانه. نهار ميخوردم كه آبجي زهرا با چشمهاي خيس آمد داخل. - علي! نشستي؟ احمد رو بردن! - كجا؟ - بهشت زهرا. هنوز يك ماه نميشد. توي مدرسه بغل دست خودم مينشست. نگذاشتم كسي سر جايش بنشيند. گفته بودم جايش را نگه ميدارم تا برگردد. به بهشت زهرا كه رسيدم، ديدم كفش نپوشيدهام. از پايم خون ميآمد. با پاي خوني رفتم ثبت نام كردم براي جبهه. ٨- بغض كرده بود. از بس گفته بودند: «بچه است؛ زخمي بشود آه و ناله ميكند و عمليات را لو ميدهد.» شايد هم حق داشتند. نه اروند با كسي شوخي داشت، نه عراقيها. اگر عمليات لو ميرفت، غواصها - كه فقط يك چاقو داشتند - قتل عام ميشدند. فرمانده كه بغضش را ديد و اشتياقش را، موافقت كرد. * * * بغض كرده بود. توي گل و لاي كنار اروند، در ساحل فاو دراز كشيده بود. جفت پاهايش زودتر از خودش رفته بودند. يا كوسه برده بود يا خمپاره. دهانش را هم پر از گِل كرده بود كه عمليات را لو ندهد. ٩- «بچه! اين چه وضعشه؟ صبح ميري هنرستان، بعد ميري معلوم نيست كجا كار ميكني، شبها هم كه اين حاج ابوالقاسم مقدس رو ول نميكني توي مسجد. تلف ميشي پسر جون! مگه من مادرت نيستم؟ پس چرا حرفم رو گوش نميكني؟» مثل هميشه رفت جلو و پيشاني مادرش را بوسيد: «جونِ عزيز اگه ميدونستم از ته دل اين حرف رو ميزني، نه هنرستان ميرفتم، نه سركار، نه مسجد خاتم. ولي من ميدونم فقط از سر دلسوزي اين حرفها رو ميزني.» از وقتي امير شهيد شد، ديگر كسي پيشاني مادرش را نبوسيد. ١٠- فرمانده داشت با شور و حرارت صحبت ميكرد. وظايف را تقسيم ميكرد و گروهها يكي يكي توجيه ميشدند. يك دفعه يادش آمد بايد خبري را به قرارگاه برساند. سرش را چرخاند؛ پسر بچهاي بسيجي را توي جمع ديد. گفت: «تو پاشو با اون موتور سريع برو عقب اين پيغام رو بده.» پسر بچه بلند شد. خواست بگويد موتورسواري بلد نيستم، ولي فرمانده آنقدر با ابهت گفته بود كه نتوانست. دويد سمت موتور، موتور را توي دست گرفت و شروع كرد به دويدن. صداي خندهي همهي رزمندهها بلند شد. 2 لینک به دیدگاه
hapashtia 615 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 تیر، ۱۳۹۱ ده قصه ی دوم: 11- يك تانك افتاده بود دنبالش. معلوم نبود چطوري آن جلو مانده؛ آرپيچيزنها را صدا زدند. آنقدر شليك كردند كه تانك منفجر شد. پسر كه به خاكريز رسيد، پرسيديم كجا بودي؟ گفت: «ديشب كه رفتيم جلو، خوابم برده بود. تقصير مادرمه؛ از بس به ما زور ميكرد سرشب بخوابيم، بد عادت شديم.» ١٢- داخل كه شديم، ديدم بسيجي نوجواني توي ستاد فرماندهي نشسته. گفتم: «بچه بلند شو برو بيرون. الان اينجا جلسهاس.» يكي از كساني كه آنجا بود، سرش را به گوشم نزديك كرد و گفت: «اين بچه، فرماندهي گردان تخريبه.» ١٣- كنكور كه داديم، آمد در خانهمان و گفت برويم. دستم را گرفت و برد. ثبت نام و بعد هم اعزام. توي منطقه، وقتي پرسيدند كجا ميخواهيد برويد، زود گفت: «تخريب». با آرنج، آرام زدم به پهلويش. از چادر كه بيرون آمديم، گفتم: «ديوونه! چرا گفتي تخريب؟» گفت: «آخه اينجا نزديكتره.» ١٤- جيبهايش را گشتند. فقط يك قرآن، يك زيارت عاشورا و يك عكس كه همگي خوني بودند. غلامرضا ١٧ سال بيشتر نداشت. ١٥- ته خاكريز. هركس ميخواست او را پيدا كند، ميرفت ته خاكريز. جبهه كه آمد، گفتند بچه است؛ امدادگر بشود. هركس ميافتاد، داد ميزد «امدادگر...! امدادگر...». اگر هم خودش نميتوانست، ديگراني كه اطرافش بودند داد ميزدند: «امدادگر...! امدادگر...». * * * خمپاره منفجر شد؛ او كه افتاد، ديگران نميدانستند چه كسي را صدا بزنند. ولي خودش گفت: «يا زهرا...! يا زهرا...». ١٦- وقتي ميرفت جبهه، چند روز مانده بود چهارده ساله بشود. چنان شناسنامه را دستكاري كرده بود كه خودم هم توي سن و سالش شك كردم. يك برگه آورد و گفت: «مادر! امضاء كن». وقتي امضاء ميكردم، ميخواستم از خنده بتركم. جلوي خودم را گرفتم كه به خاطر اين جعل پر رو نشود. ١٧- خسرويِ من، اولين نفري بود توي منطقهي «واجرگاه» كه رفت جبهه. بعد از امتحانهاي نهايي سوم راهنمايي. قبلش كسي جرئت نميكرد؛ ولي بعد از خسرو، دل و جرئت بعضيها زياد شد و رفتند. ١٨- وي اولين اعزام چهارده ساله بود. قبولش نميكردند. دست برد توي شناسنامهاش و براي اينكه لو نرود، آن را هم با خودش برد. بيچاره مادرش، براي گرفتن كوپن استشهاد محلي جمع كرد كه شناسنامهاش گم شده. از آن به بعد او دو جلد شناسنامه داشت. ١٩- يواشكي رفته بود ثبت نام. وقتي براي تحقيق آمده بودند، مادرش كه فهميده بود، خانهي روبرويشان را نشان داده بود و گفته بود آن همه كبوتر را ميبينيد؟ براي پسر من است. او اصلا آدم درست و حسابي نيست؛ كفترباز است. آنها هم قبولش نكردند. وقتي فهميد، رفت بسيج و توضيح داد؛ ولي ديگر دير شده بود. ماند تا اعزام بعدي. ٢٠- با پدرش رفته بود جبهه. آنقدر كوچك بود كه هر كس ميرسيد، نازش ميكرد. چند بار هم ميخواستند برگردانندش. به بهانهي فراري بودن از خانه؛ پدرش نگذاشت. 1 لینک به دیدگاه
hapashtia 615 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 شهریور، ۱۳۹۱ زندگینامه و چند داستان مینیمالیستی از اسطوره ی انسانیت : شهید دکتر مصطفی چمران زندگینامه تولد : 18 اسفند 1311 قمتحصيلات : دكتراي الكترونيك و فيزيك پلاسمامسؤوليت : وزير دفاعشهادت : 31 خرداد 1360 دهلاويهمزار : تهران ، بهشت زهرا آن بزرگوار در سال 1311 در شهر مقدس قم به دنيا آمددوران كودكي و تحصيلات ابتدايي را در تهران گذراند و به عنوان دانش آموز ممتاز دبيرستان البرز ، به دانشكدة فني راه يافت .در سال 1336 با احراز رتبة اول در دانشكده فني دانشگاه تهران در رشته الكترونيك فارغ التحصيل شد در سال 1337 با استفاده از بورس تحصيلي شاگردان ممتاز به آمريكا اعزام شدپس از تحقيقات علمي در جمع معروف ترين دانشمندان جهان دردانشگاه بركلي كاليفرنيا ، با ممتازترين درجة علمي موفق به اخذ دكتراي الكترونيك و فيزيك پلاسماگرديددر سال 1342 پس از قيام خونين 15 خرداد ، در اقدامي جسورانه و در حالي كه مي توانست به عنوان يكي از بزرگترين دانشمندان جهان داراي يك زندگي كاملاً مرفه در آمريكا باشد ؛ اما به جهت احساس تكليف در مقابل دين خود ، رهسپار مصر شد .در آن جا به مدت دو سال ، سخت ترين دوره هاي چريكي و جنگ هاي پارتيزاني را آموخت و به عنوان بهترين شاگرد اين دوره انتخاب شد .در سال 1350 جهت ايجاد پايگاه چريكي مستقل براي تعليم رزمندگان ايراني و مبارزه بر عليه صهيونيزم اشغالگر به كشور لبنان عزيمت كرددرآن جا به كمك امام موسي صدر، رهبر شيعيان لبنان ، سازمان اَمل را پي ريزي كرد و به عنوان يك چريك تمام عيار در مقابل اسراييل خون خوار به مبارزه پرداخت در سال 1356 با زني به نام « غاده جابر » كه دختر يكي از تاجران ثروتمند لبناني بود ، ازدواج كرد . در سال 1357 با پيروزي ا نقلاب اسلامي به ايران بازگشت و در مدت كوتاهي توانست با توكل برخدا و ايمان و اعتقادي راسخ ، و به كار بستن تمام اندوختة علمي و تجربي خود ، مسئوليتهاي بزرگي را بر دوش گرفته و اقدامات مؤثري را در جهت تثبيت نظام مقدس جمهوري اسلامي ايران به انجام رسانداز برجسته ترين مسئوليت ها و خدمات وي ، مي توان به موارد زير اشاره كرد وزير دفاع ، نمايندة مردم تهران در اولين دوره مجلس شوراي اسلامي ، نمايندة امام در شوراي عالي دفاع ، فرمانده جنگهاي نامنظم ، پاكسازي منطقة كردستان و آزادي شهر پاوه از لوث وجود دشمنان سرانجام در تاريخ 31 خرداد 1360 در حالي كه از پرواز عارفانة خود كاملاً آگاه بود ، به سوي قربانگاه عشق حركت كرد و در منطقة دهلاويه حوالي شهر سوسنگرد ، بر اثر اصابت تركش خمپاره هاي ؛ دشمن شهد شيرين شهادت را نوشيد... 1 لینک به دیدگاه
hapashtia 615 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 شهریور، ۱۳۹۱ **************** ریاضیش خیلی خوب بود. شب ها بچه ها را جمع می کرد کنار میدان سرپولک ؛پشت مسجد به شان ریاضی درس می داد. زیر تیر چراغ برق. ***************** مدیر دبستان با خودش فکر کرد و به این نتیجه رسید که حیف است مصطفی در آن جا بماند. خواستش و به ش گفت برود البرز و با دکتر مجتهدی نامی که مدیر آن جاست صحبت کند. البرز دبیرستان خوبی بود،ولی شهریه می گرفت. دکتر مجتهدی چند سؤال ازش پرسید. بعد یک ورقه داد که مسئله حل کند. هنوز مصطفی جواب ها را کامل ننوشته بود که دکتر مجتهدی گفت: "پسر جان تو قبولی. شهریه هم لازم نیست بدهی." ***************** سال دوم یک استاد داشتیم که گیرداده بود همه باید کراوات بزنند. سرامتحان، چمران کراوات نزد، استاد دونمره ازش کم کرد. شد هجده، بالاترین نمره. ***************** یک اتاق را موکت کردند. اسمش شد نمازخانه. ماه اول فقط خود مصطفی جرأت داشت آنجا نماز بخواند. همه از کمونیست ها می ترسیدند. ***************** آن وقت ها که دفتر نخست وزیری بود، من تازه شناخته بودمش. ازش حساب می بردم. یک روز رفتم خانه شان ؛ دیدم پیش بند بسته، دارد ظرف می شوید. با دخترم رفته بودم. بعد از این که ظرف ها را شست. آمد و با دخترم بازی کرد. با همان پیش بند. ***************** وقتی جنگ شروع شد به فکر افتاد برود جبهه. نه توی مجلس بند می شد نه وزارت خانه. رفت پیش امام. گفت "باید نامنظم با دشمن بجنگیم تا هم نیروها خودشان را آماده کنند، هم دشمن نتواند پیش بیاید." برگشت و همه را جمع کرد. گفت: "آماده شوید همین روزها راه می افتیم". پرسیدیم "امام؟" گفت "دعامان کردند." ***************** حدود یک ماه برنامه اش این بود؛ صبح تا شب سپاه و برنامه ریزی، شب ها شکار تانک. بعد از ظهرها، اگر کاری پیش نمی آمد، یک ساعتی می خوابید. ***************** تلفنی به م گفتند: "یه مشت لات و لوت اومده ن، می گن می خوایم بریم ستاد جنگ های نامنظم." رفتم و دیدم. ردشان کردم. چند روز بعد، اهواز، با موتورسیکلت ایستاده بودند کنار خیابان. یکیشان گفت"آقای دکتر خودشون گفتن بیاین." می پریدند؛ از روی گودال، رود، سنگر. آرپی جی زن ها را سوار می کردند ترک موتور، می پریدند. نصف بیشترشان همان وقت ها شهید شدند. ***************** وقتی کنسروها را پخش می کرد، گفت "دکتر گفته قوطی ها شو سالم نگه دارین." بعد خودش پیداش شد، با کلی شمع. توی هر قوطی یک شمع گذاشتیم و محکمش کردیم که نیفتد. شب قوطی ها را فرستادیم روی اروند. عراقی ها فکر کرده بودند غواص است، تا صبح آتش می ریختند. ***************** گفتم : "دکتر جان، جلسه رو می ذاریم همین جا، فقط هواش خیلی گرمه. این پنکه هم جواب نمی ده. ما صد، صد و پنجاه تا کولر اطراف ستاد داریم، اگه یکیش را بذاریم این اتاق...". گفت "ببین اگه می شه برای همه ی سنگرا کولر بذارید، بسم ا... آخریش هم اتاق من." ***************** هر هفته می آمد، یا حداکثر ده روز یک بار. از اول خط سنگر به سنگر می رفت. بچه ها را بغل می کرد و می بوسید. دیگر عادت کرده بودیم. یک هفته که می گذشت، دلمان حسابی تنگ می شد. ***************** برای نماز که می ایستاد، شانه هایش را باز می کرد و سینه ش را می داد جلو. یک بار به ش گفتم "چرا سر نماز این طورمی کنی؟" گفت: "وقتی نماز می خوانی مقابل ارشد ترین ذات ایستاده ای. پس باید خبردار بایستی و سینه ت صاف باشد." با خودم می خندیدم که دکتر فکر می کند خدا هم تیمسار است. ***************** از فرمان دهی دستور دادند "پل را بزنید." همه ی بچه ها جمع شدند، چند گروه داوطلب. دکتر به هیچ کدام اجازه نداد بروند. می گفت "پل زیر دید مستقیم است." صبحی خبر آوردند پل دیگر نیست. رفتیم آن جا. واقعا نبود. گزارش دادند دکتر و گروهش دیشب از کنار رود برمی گشتند می خندیدند و برمی گشتند. ***************** ناهار اشرافی داشتیم ؛ ماست. سفره را انداخته و نینداخته، دکتر رسید. دعوتش کردیم بماند. دست هاش را شست و نشست سر همان سفره. یکی می پرسید "این وزیر دفاع که گفتن قراره بیاد سرکشی، چی شد پس؟" ***************** دکتر آرپی جی می خواست، نمی دادند. می گفتند دستور از بنی صدر لازم است. تلفن کرده بود به مسئول توپ خانه. آن جا هم همان آش و همان کاسه. طرف پای تلفن نمی دید دکتر از عصبانیت قرمز شده. فقط می شنید که "من از کجا بنی صدر رو گیر بیارم مجوز بگیرم؟" رو کرد به من، گفت "برو آن جا آرپی جی بگیر. ندادند به زور بگیر برو عزیز جان." ***************** با خودش عهد کرده بود تا نیروی دشمن در خاک ایران است برنگردد تهران. نه مجلس می رفت، نه شورای عالی دفاع. یک روز از تهران زنگ زدند. حاج احمد آقا بود گفت "به دکتر بگو بیا تهران." گفتم "عهد کرده با خودش، نمی آد. " گفت "نه، بگو بیاد. امام دلش برای دکتر تنگ شده." به ش گفتم. گفت "چشم. همین فردا می ریم." ***************** داشت منطقه را برای مقدم پور، فرمان ده جدید، توضیح می داد. مثل همیشه راست ایستاده بود روی خاک ریز. حدادی هم همراهشان بود. سه نفر بودند؛ سه تا خمپاره رفت طرفشان. اولی پانزده متری. دومی هفت متری وسومی پشت پای دکتر، روی خاکریز. دیدم هرسه نفرشان افتادند. پریدیم بالای خاک ریز. ترکش خمپاره خورده بود به سینه ی حدادی، صورت مقدم پور و پشت دکتر. ***************** بعد از دکتر فکر کردم همه چیز تمام شده، تمام تمام. وصیت نامه اش را که خواندند، احساس کردم هنوز یک چیزهای کوچکی مانده. یک چیزهایی که شاید بشود توی جبهه پیدایشان کرد. رفتم وماندگار شدم ؛ به خاطر همان وصیت نامه. ***************** آخرین دست نوشته شهید چمران دقایقي قبل از شهادت ، داخل ماشین و در حال رفتن به سوی دهلاویه ای حیات ! با تو وداع می كنم ، با همة مظاهر و جبروتت . ای پاهای من ! می دانم كه فداكارید ، و به فرمان من مشتاقانه به سوی شهادت صاعقه وار به حركت در می آیید ؛ اما من آرزویی بزرگتر دارم . به قدرت آهنینم محكم باشید. این پیكر كوچك ؛ ولی سنگین از آرزوها و نقشه ها و امیدها و مسئولیتها را به سرعت مطلوب به هر نقطه دلخواه برسانید . دراین لحظات آخر عمر ، آبروی مرا حفظ كنید . شما سالهای دراز به من خدمت ها كرده اید . از شما آرزو می كنم كه این آخرین لحظه را به بهترین وجه ، ادا كنید. ای دست های من ! قوی و دقیق باشید . ای چشمان من ! تیزبین باشید . ای قلب من ! این لحظات آخرین را تحمل كن. به شما قول می دهم كه پس از چند لحظه همة شما در استراحتی عمیق و ابدی آرامش خود را برای همیشه بیابید . من چند لحظة بعد به شما آرامش می دهم ؛ آرامشی ابدی . چه ، این لحظات حساس وداع با زندگی و عالم ، لحظات لقای پروردگار و لحظات رقص من در برابر مرگ باید زیبا باشد برگرفته از کتاب « چمران » جلد 1 از مجموعه کتب يادگاران 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده