رفتن به مطلب

زورق شکسته


mojtabarad

ارسال های توصیه شده

چو زورق شكسته اي ، رها رها

در آبهاي زندگي ، گره گره

ميان چرخ آب هاي تيرة ، پيان پيان

پر از تلاطمِ نورد سهمگين ، ژيان ژيان

وبادهاي زمهرير مشرقي ، وزان وزان

و ابرهاي غمگنانه آسمان ، چكان چكان

به ظلمت سياه و هولناك شب ، شمان شمان

شدم اسير و دربدر به هفت لاي عاقبت ، غمان غمان

تو اي هماره جاودان ، كشان كشان

مرا به ساحل وجود خود ببر ، ليان ليان

بپيچ بر ستون هستي تباه من ، سيان سيان

كه نوشم از زلال عشق روشنت ، ريان ريان

گذار دست گلشنت به دستهاي سرد من ، شيان شيان

برون بكش تو رنج را از اين دل ، خزان خزان

ندارد اين مجتبي دلشده بغير از اين ، زبان زبان

تو تا ابد براي روشنايي اميد من ، بمان بمان

ندارد مجتبی بغیر تو دراین دیار،شرر شرر

بمان توسایه تا ابد که مجتبی بماندت،بمان بمان

10 بهمن 83

  • Like 2
لینک به دیدگاه

جذامي

زخم چركيني به صورت داشت

زخم چركين عميق ديگري بر دل

چهره اش پوشيده زابر ماتم و اندوه

زرد و مسخ و مات و بي اميد

در وجودش سربسر غوغاي مهجوري و غربت

در درون دل نشانده داغ تنهايي و خاموشي

بر سويداي دل رنجيده اش زخم عميق بي نشاني و فراموشي

كوه حسرتهاش سر بر سايبان خور مي سايد

حسرت ديدار روي مادر رنجور بيمارش

حسرت ديدار روي دلنشين دوست

حسرتي آكنده از تلخي بي پايان

حسرت حتي دروغين خنده اي از روي دلسوزي

يا كه لبخندي سراسر طعنه و تحقير

بر لبان فوجِ بي دردان خوش گفتار

يا كه لمس دست حتي دوست مانندي

فربه دستان سپيد مملو از زيور ولي بي عار

در بهانه جشن هاي پوچ و تو خالي

يا نمايش هاي خوش رقصي و خو ش نامي

يا عروسك بازي انسانيت خواهي

آرزويش دور گرديدن از اين جنجال پر هنجار

راحتي از درد

دور گرديدن از اين بيغولة تاريك

خواب بي تشويش در يك باغ

آرزويش مرگ

زندگي ناميده اندش اين بظاهر زندگاني را؟

اما- زندگاني نيست

مرگ تدريجي جانفرساست

مرده اي با سينه گرمي خارج از بطن زمين وامانده روي خاك

جزء جزء لاشه اش در حال اضمحلال و تفكيك است.

كاهْ پري در ميان باد

مادرش را نقش خاطر كرد.

لحظ اي در

ياد مادر خاطرش آزرد

ياد آن خوش لحظه هاي فارغ از هر جور و محنت

آن زمان قصه هاي خوب خوش فرجام

كه پري كوچك افسانه هايش شاد و خندان

تيره شبها در كناري

با نگاهي گرم و دستاني نوازشگر و جادويي

منتظر تنها براي خواهشي يا آرزويي

تا بر آرد آرزوهاي حقيرش را.

ليك افسوس و درغ اماشبها پلك هايش

خشك و سنگين بود و _

باغ آرزوهايش هميشه خشك و بي حاصل

تمام آرزوها را به رود نا اميدي شست

كنون تنها، كنار پنجره حيران و سرگردان

چشم اميدي به ديدار كسي دارد

"آن كسي كه مثل هر كس نيست"

آن كسي كه لمس دستانش

كه گرم و پر محبت بود

و بوي خوب عطر ياس مادر داشت

برايش عشق و عادت بود.

آن كسي كه دست، از دستش جدا ننمود.

آن كسي كه دست پر مهرش

مرحمي بر زخم هاي قلب و روحش بود.

آن كسي كه در ميان هديه هايش

برق لبخند و نشاط و شورو شادي بود

"كسي كه مثل هر كس نيست"

آن كسي كه مزة پپسي

آن كسي كه سينماي خوب فردين را

براي هر كسي، ميخواست.

آنكه در فكر تقسيم همه دنيا

نه تنها چيز هاي خوب ناپيدا

نه تنها نيكي و خوشبختي و شادي

حتي نمره هاي يك مريض خانه

چكمه هاي لاستيكي

يا گردشي در باغ ملي

يا نشستن در كنار سفره اي از نان.

پري كوچك غمگين و تنهايش

چرا ديگر نمي آيد ؟

ولي اينبار رويا نيست

به بيداري نوازش هاي او را بر زخمهاي چركينش ديده بود

به بيداري بوسة او را بر سر لعيا

كه 10 ساله است

و زخم سرش جايگزين انبوة موهاي سياهش گرديده

به بيداري

و همة ‌چيزهاي خوب و بد

كسي در فكر گلها نيست

باكي نيست

زيرا كه كسي در فكر انسان نيست

كسي در فكر زخم يك جذامي نيست

كسي باور نخواهدكرد

مرگ خاموش شقايق ها

و مرگ آدميت را

اگر ديگر نمي سوزد دلم

برغربت و تنهايي بستان

باكي نيست

زيرا باغباني نيست

باغبان مرده است

دلم براي انسانيت مي سوزد

و دلم براي لعيا مي سوزد

كه اين هفته دستي موي سر عروسكش را شانه نمي كند

و دلم براي خودم مي سوزد

كه خنده هاي شيرينش

شكوفه هاي اميد مرا شكفته نمي سازد

من اينك در كنار پنجره ام تنها

ولي با آفتاب رابطه اي نيست

زيرا آفتاب مرده است

زيرا پري كوچك افسانه هاي كودكي من مرده است

كسي مرده است كه

مهرياني يك جسم زنده را به من مي بخشيد

و جز درك حس زنده بودن از من نمي خواست

زيرا دست نوازشگر او

چراغ قلب من خاموش و بي فروغ شد

كاش دوباره پر فروغ شئد

و كاش كسي فروغي را به قلب من ببخشد

او پرواز را به من ياد داد

من پرواز را به خاطر سپرده ام

زيرا اين بار هم پرنده مرده است

و تنها صدا ، صدا وصدايي از او بجا مانده است

كسي كه همة هستي اش آينة روشني از نور بود

و مرا در خود به تماشاي شگفتن و رستن اميد برد

كسي كه مرا از چهار ديواري اينجا بيرون برد

و مرا به دنيا پيوند زد

و مرا به تماشاي دنيا برد

از سينماي فردين تا جشنوارة اوبر هاوزن

و مرا به آدمهاي جهان نشان داد

و كسي رويش را از من بر نگرداند

و همه با غم من گريستند

و به زخم هاي من دست عاطفه كشيدند

افسوس

آن روزها رفتند

آن روزهاي خوب

آن روزهاي با فروغ

و افسوس دستي نيست تا از

آن شاخساران پر از گيلاس

گيلاسي به مهر هديه ام كند

اين ترانة من است

دلپذير و دلنشين

بار ديگر خواهم او را ديد

اما در كجا

در نا كجا آباد؟

نه

در آنجايي كه پاداش اين همه رنج است

در آنجايي كه خوبان گرد هم جمعمد

و آنجا از فروغش سير خواهم گشت

كجا؟

بهشتي را كه مادر در تمازش از خدا مي خواست

ولي امروز ديگر نيست

زيرا مثل هركس نيست

زيرا اين جهان تنها

تنگ زنداني براي پاكان و نيكان است

چرا او نيست

پري قصه هايم كو؟

در كدامين بي سرانجام است

در گلستان صفا خوابيده اين بانوي خوب ما

تيره خاك سرد وحشت

خاك هم از او گريزان است

كسي كه در دلش با او به گريه مي نشست و

در ميان گريه ميخنديد .

دلم برغربت و تنهايي باغبان مي سوزد

دلم براي غم هاي باغبان مي سوزد

دلم براي ......

بماند

راد دلشده

  • Like 2
لینک به دیدگاه

جمعه

چه سكوتي برجاست

سرد و وحشت انگيز

دخترك خاموش است

شادي من تنهاست

و من اينجا تنها

خيره بر صفحة رايانه خود

نگران گشتم از اين خاموشي

و سكوتي ديگر

نحسي جمعه

و بي طاقتيم

كاش تقويم اطاقم

جمعه ها را مي كشت

كاش هر هفته فقط

با پنجشنبه به اتمام رسد

هفتة بي جمعه

آرزويي است كه در دل دارم

عكس او روي صفحة رايانة من

حك شده است

و نگاهش به نگاهم خيره

گوئي هر لحظه مرا مي بيند

آن دو چشم نگران

آرزويم اين است

كاش من جاي هوايي بودم

كه بر او خيمه زده

تا كه گرماي وجودش

به درونم ريزد

شايد اين سردي تنهايي

ز تنم بگريزد

كاش فرشي بودم

كه بلورين پايش

تار و پودم فشرد هر لحظه

آنقدر مي نگرم رويش را

تا كه در ذهن پريشان شده ام

نقش جان يابد و هستي گيرد

من به او محتاجم

به نگاهش ، به صدايش ،

به هياهوي وجودش

تا شفا يابم از اين درد جگر سوز

سرفه هاي ممتد

تاب و توانم برده

خسته و سر در گم

منتظر ، چشم براه ، با همه كس بيگانه

واي اين جمعه چقدر سنگين است

27/10/90

راد دلشده

  • Like 3
لینک به دیدگاه

زيباترين قلب

 

روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب

 

را درتمام آن منطقه دارد . جمعيت زياد جمع شدند . قلب او كاملاً سالم بود و

 

هيچ خدشه‌اي بر آن وارد نشده بود و همه تصديق كردند كه قلب او به راستي

 

زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده‌اند.

 

مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت .

 

ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست .

 

مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند قلب او با

 

قدرت تمام مي‌تپيد اما پر از زخم بود. قسمت‌هايي از قلب او

 

برداشته شده و تكه‌هايي جايگزين آن شده بود و آنها به راستي

 

جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند براي همين گوشه‌هايي

 

دندانه دندانه درآن ديده مي‌شد.

 

در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه‌اي آن را

 

پرنكرده بود، مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود مي‌گفتند

 

كه چطور او ادعا مي‌كند كه زيباترين قلب را دارد؟

 

مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخي مي‌كني؛

 

قلب خود را با قلب من مقايسه كن ؛ قلب تو فقط مشتي رخم و بريدگي و خراش

 

است .

 

پير مرد گفت : درست است . قلب تو سالم به نظر مي‌رسد اما من

 

هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمي‌كنم. هر زخمي نشانگر

 

انساني است كه من عشقم را به او داده‌ام، من بخشي از قلبم

 

را جدا كرده‌ام و به او بخشيده‌ام. گاهي او هم بخشي از قلب

 

 

خود را به من داده است كه به جاي آن تكه‌ي بخشيده شده قرار داده‌ام؛

 

 

اما چون اين دو عين هم نبوده‌اند گوشه‌هايي دندانه دندانه در قلبم وجود دارد

 

 

كه برايم عزيزند؛ چرا كه ياد‌آور عشق ميان دو انسان هستند.

 

 

بعضي وقتها بخشي از قلبم را به كساني بخشيده‌ام اما آنها چيزي

 

 

از قلبشان را به من نداده‌اند، اينها همين شيارهاي عميق هستند .

 

 

گرچه دردآور هستند اما ياد‌آور عشقي هستند كه داشته‌ام .

 

 

اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيارهاي عميق را با قطعه‌اي

 

 

كه من در انتظارش بوده‌ام پركنند، پس حالا مي‌بيني كه زيبايي واقعي چيست ؟

 

 

مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد، در حالي كه اشك از گونه‌هايش سرازير

 

 

مي‌شد به سمت پير مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌اي

 

 

بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پير مرد تقديم كرد پير مرد آن را گرفت و

 

 

در گوشه‌اي از قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به

 

 

جاي قلب مرد جوان گذاشت .

 

 

مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود، اما از هميشه زيباتر بود

 

 

زيرا كه عشق از قلب پير مرد به قلب او نفوذ كرده بود

27 مرداد 1378

راد دلشده

:icon_gol:

  • Like 3
لینک به دیدگاه

من هر چه بخواهي هستم

هرگونه مرا ياد كني

آنگونه بسويت مي آيم

هركجا كه تو بگويي

مقصد من آنجاست

هرچه را تو بنويسي

شعر بلند عشق است

تو كه امروز به اين خانة تنهايي من آمده اي

باش بيرو نرو

باش تا گرد غربت

بزداييم از اين خانة عشق

اين خانه اگر روشن نيست

اين خانه اگر بي چراغ و نور است

زيرا كه چراغش عشق است

بي عشق ، نور نيايد هرگز

در خانة متروكة من

اگر اين ماهيهاي تنگ بلور

مرده اند و روي آب غوطه ورند

دست عشقي در اين خانه نبود

كه بريزد دانه هاي روشن عشق

در تنگ بلور ماهي ها

اگر اين شمع داني پژمرده

از بي آبي نيست

دست عشقي ، آبياري عشقش ننمود

اگر اين بلبل افسرده به كنج قفسش خوشخوان نيست

اگر او كز كرده و پرهايش آويزان است

دانة عشق ندارد به قفس

و نديده هرگز بوي عشقي در اين خانه

تاكه از عطر بوي عشق دل انگيز

عاشقانه بنالد ، عاشقانه بخواند

اگر اين جا نان نيست

نان بي عشق كسي را سير نمي سازد

اگر اين جا پر شده از گرد و غبار

با دستمالي مرطوب از عشق بايد

گرد گيري گردد

من در اين خانه

هميشه پنجره ها را مي بندم

زيرا كه گريزان بودم از روشن عشق

راد دلشده

  • Like 2
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...