سیندخت 18786 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 تیر، ۱۳۹۱ سیاه پوشیده بود. به جنگل آمد ............. استوار بودم و تنومند من را انتخاب کرد دستی به تنه ام کشید ، تبرش را در آورد و زد .. زد .. محکم و محکم تر به خود میبالیدم ، دیگر نمی خواستم درخت باشم ، آینده ی خوبی در انتظارم بود سوزش تبر هایش بیشتر می شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد ، او تنومند تر بود مرا رها کرد با زخم هایم ، او را برد ... و من که نه دیگر درخت بودم ، نه تخته سیاه مدرسه ای ، نه عصای پیر مردی خشک شدم بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت می مونه ای تبر به دست ، تا مطمئن نشدی تبر نزن ای انسان ، تا مطمئن نشدی ، احساس نریز .. زخمی می شود ... در آرزوی تخته سیاه شدن ، خشک می شود 10 لینک به دیدگاه
elahe_openmind 64 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 دی، ۱۳۹۱ چرا آدمها به خودشون اجازه میدن با احساسات دیگران بازی کنن؟ 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 اسفند، ۱۳۹۱ این میدان طلبکار ندارد... وقتی پا به میدان گذاشتی...باید بدانی که یک روی سکه احساس است...روی دیگر بازگیر احساس... به بازیگر خُرده نیست....تو باید خط اعتماد را بالا بکشی.....تا هر کس به پرچین اعتماد وارد نشود و بازی نکند با این بازی کردنی... 4 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده