رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

7c693ef1c3ce477e83a4.jpg

" دوست دارم درزندگی کوتاهم ، هر چیزی را که دردسترس انسان است درآغوش بگیرم . دوست دارم حرف بزنم ، مطالعه کنم ، درکارخانه بزرگی چکش به دست بگیرم و کارکنم ، نگهبانی بدهم ، شخم بزنم ، مناظر زیبا را تماشا کنم ، به تماشای اقیانوس ها بروم ، سفرکنم ، به اسپانیا بروم ، به آفریقا....."

زندگی آنتوان چخوف کوتاه بود. اوفقط 44 سال زندگی کرد و با این همه وقتی که می مرد، حسرتی از زندگی به دل نداشت . در1860 از پدری متولد شد که زندگیش در بردگی گذشته بود. شاید همین بود که بزرگ ترین آرزوی آنتوان این بود که مردم درآزادی کامل زندگی کنند. 12 ساله بود که اولین داستانش را نوشت ، اما تنگنای اقتصادی خانواده اش بود که پای او را به مجلات فکاهی باز کرد. دوران دبیرستان را می گذراند که عهده دار معاش خانواده اش شد. ابتدا تدریس می کرد و چندی بعد با نوشتن قطعات طنز آمیز برای مجلات به کمک خانواده اش شتافت . هر وقت پس اندازش را برای خانواده می فرستاد، نامه ای هم ضمیمه اش می کرد. این نامه ها آکنده از شوخی و مسخرگی بود. می دانست پدرومادر وخواهر و برادرانش روزهای سخت وشب های سیاهی را می گذرانند. می کوشید باخنده و شوخی به آن ها روحیه بدهد. سرانجام به مسکو رفت و دردانشکده پزشکی ثبت نام کرد. دردوران دانشجویی هم نوشتن قطعات فکاهی را ادامه داد. البته این قطعات را فقط برای حق الزحمه اش می نوشت وبا ده ها نام مستعار منتشر کرد. از جمله این نام ها " برادر برادرم " ، "مرد بدون طحال" و " دکتر بدون بیمار"بود.

سرانجام یکی از برجستگان ادب آن روز روسیه ، اورا کشف کرد ودرنامه ای اورا سرزنش کرد که استعدادهایش را سرسری گرفته است : " من اطمینان دارم که توتوانایی آفریدن آثار هنری ومتعالی را داری . از عجولانه نوشتن پرهیز کن. نمی دانم از چه راهی گذران می کنی . اگر محدودیت اقتصادی داری ، گرسنگی بکش ؛ همان طور که مادردوران خودمان گرسنگی کشیدیم." چخوف این گونه جواب داد: " نامه شما را خواندم واشک ریختم و به هیجان آمدم . اگر استعدادی دارم که باید به آن احترام بگذارم ، اعتراف می کنم که تاکنون احترامی برایش قائل نبوده ام . آخرمن پزشک هستم وتا خرخره در کار پزشکی غرقم . من از گرسنگی کشیدن ابایی ندارم ولی نکته این جاست که من به تنهایی زندگی نمی کنم ....." دراین موقع بود که چخوف خودش را جمع وجور کرد واندک اندک نویسندگی را جدی گرفت . کمتر از 30 سال داشت که جایزه معتبر پوشکین را گرفت و به عضویت انجمن های معتبر ادبی برگزیده شد. شهرت زودهنگام به چخوف جوان استغنای طبع بخشید وسبب شد به استعدادهایش تکیه کند و کمتر اعتنایی به قواعد دست وپاگیر ادبی بکند. شاید همین زمینه ساز شکل گیری سبک شخصی او شد. سبک او چندان از شخصیتش دور نبود. خنده از لب های او محو نمی شد. ظاهری جذاب داشت واعتماد به نفسی که مسری بود. مردها در مقابل او خودشان را قدرتمند می یافتند وزنان در برخورد با او دچار این احساس می شدند که از جذابیت بی مانندی برخوردار هستند . مدام در حال شادی و خنده بود. خودش را جدی نمی گرفت. از فقر بیزار بود ومعتقد بود که فقر، گوهر انسانی را در آدمی نابود می کند. درهمه حال به دوستانش کمک مالی می کرد و بی خیال دنیا بود.

این است شخصیت انسان دوست ترین نویسنده تاریخ ادبیات جهان که درعین حال ، مهربانترین پزشکی است که دنیای ادبیات به خودش دیده است .

تنها 24 سال داشت که سرفه های خون آلود به سراغش آمدند اما چخوف آن ها رانادیده گرفت . بااین همه ، سل کارخودش را کرد. 10 سال بعد اتفاقی افتاد که مجبورش کرد بیماری خودش را بپذیرد؛ برادرش با همین بیماری مرد. اما این اتفاق ، ذره ای از سرزندگی او کم نکرد. همه نگرانی اش این بود که با جدی گرفتن بیماری اش، دوستان و خانواده اش را غمگین کند. درهمین دوران راه سفربه جزیره ساخالین درسیبری، تبعیدگاه مرگ آور دوران تزاری را درپیش گرفت . این سفر شاید واکنشی بود به حمله های منتقدان خودخواهی که اورا فارغ از تعهدات سیاسی ونویسنده ای " بی وجدان " معرفی می کردند.

سال 1904 بود که بیماریش به مراحل بحرانی رسید . راهی اروپا شد. به آلمان رسیده بود که شبی سرفه های بی امان ، امان از نویسنده محبوب روس گرفتند وبه زندگی کوتاهش خاتمه دادند.

لینک به دیدگاه

داستان کوتاه

چخوف نخستین مجموعه داستان‌اش را دو سال پس از دریافت درجهٔ دکترای پزشکی به چاپ رساند. سال بعد انتشار مجموعه داستان «هنگام شام» جایزه پوشکین را که فرهنگستان روسیه اهدا می‌کرد، برای‌اش به ارمغان آورد. چخوف بیش از هفتصد داستان کوتاه نوشته‌است. در داستان‌های او معمولاً رویدادها از خلال وجدان یکی از آدم‌های داستان، که کمابیش با زندگی خانوادگی «معمول» بیگانه‌است، تعریف می‌شود. چخوف با خودداری از شرح و بسط داستان مفهوم طرح را نیز در داستان‌نویسی تغییر داد. او در داستان‌های‌اش به جای ارائهٔ تغییر سعی می‌کند به نمایش زندگی بپردازد. در عین حال، در داستان‌های موفق او رویدادهای تراژیک جزئی از زندگی روزانهٔ آدم‌های داستان او را تشکیل می‌دهند. تسلط چخوف به نمایشنامه باعث افزایش توانائی وی در خلق دیالوگهای زیبا و جذاب شده بود. او را «مهم‌ترین داستان کوتاه‌نویس همهٔ اعصار» نامیده‌اند.

نمایش نامه

نخستین نمایش‌نامهٔ چخوف ایوانف است که آن را در سال ۱۸۸۷ نوشت. یکی دو نمایش‌نامهٔ بعدی چخوف هم چندان موفق از کار در نیامد تا اینکه با اجرای نمایش «مرغ دریایی» در ۱۸۹۷ در سالن تئاتر هنری مسکو چخوف طعم نخستین موفقیت بزرگ‌اش را در زمینهٔ نمایش‌نامه‌نویسی چشید. همین نمایش‌نامه دو سال قبل از آن در سالن تئاتر الکساندریسکی در سنت پترزبورگ با چنان عدم استقبالی روبه‌رو شده بود که چخوف در میانهٔ دومین شب نمایش آن، سالن را ترک کرده بود و قسم خورده بود دیگر هرگز برای تئاتر چیزی ننویسد. اما همان نمایش‌نامه در دست بازیگران چیره‌دست تئاتر هنر مسکو، چخوف را به مرکز توجه همهٔ منتقدان و هنردوستان تبدیل کرد. بعدها با وجود اختلافاتی که میان چخوف و کنستانتین استانیسلوفسکی - کارگردان نمایش‌نامه‌های وی - پیش آمد آثار دیگری از چخوف - همچون «دایی وانیا» (۱۸۹۹)، «سه خواهر» (۱۹۰۱) و... نیز بر همان صحنه به اجرا در آمد. عمدهٔ اختلاف چخوف و استانیسلوفسکی بر سر نحوهٔ اجرای نمایش‌نامه‌ها بود. چخوف اصرار داشت که نمایش‌نامه‌ها کاملاً کمدی هستند و استانیسلوفسکی مایل بود بر جنبهٔ تراژیک نمایش‌نامه‌ها تاکید کند.

لینک به دیدگاه
  • 3 سال بعد...

ايوان بونين

برگردان: علي لاله جيني

 

چخوف را اواخر سال 1895 ملاقات کردم. در آن زمان ما يک‌ديگر را به‌طور اتفاقي م‍ي‌ديديم، نم‍ي‌خواهم اين ديدارها را مطرح کنم، تنها م‍ي‌خواهم چند عبارت ويژه‌ي او را يادآور شوم.

 

يک‌بار از من پرسيد: «زياد م‍ي‌نويسي؟»

 

پاسخ دادم که کم نوشته‌ام.

 

گفت: «کاري که م‍ي‌کني اشتباه است،» صداي بم و گرفته‌ي ناشي از بيماري سينه‌اش هواي گرفته‌اي را پخش م‍ي‌کرد. «بايد کار کني، م‍ي‌داني؟ کارِ بي وقفه، همه‌ي زنده‌گي‌ات.»

 

چخوف ساکت شد. سپس بدون هيچ ارتباطِ روشني اضافه کرد: «به اعتقاد من، بعد از اتمام يک داستان، نويسنده بايد شروع و پايان داستان را خط بزند. همينجاست که ما نويسنده‌ها بيش‌‌تر مواقع چاخان م‍ي‌کنيم.»

 

بعد از آن چند جمله‌ي گذري ما يک‌ديگر را تا بهارِ 1899 نديديم. چند روزي از اقامتم در يالتا نگذشته بود که يک روز هنگام غروب، هنگامي‌که داشتم در خيابان قدم م‍ي‌زدم، چخوف را ملاقات کردم.

 

گفت: «چرا به ديدن من نيامدي؟»فردا به ديدنم بيا.»

 

پرسيدم: «چه ساعتي؟»

 

«صبح، دور و بر هشت.»

 

با ديدن تعجبِ من، توضيح داد: «ما زود بيدار م‍ي‌شويم.»

 

گفتم: «منم همين طور.»

 

«بسيار خوب به محض اين‌که بيدار شدي بيا. يک قهوه با هم بخوريم. قهوه که ميخوري؟»

 

«هراز گاهي.»

 

«هر روز بخور. چيز غريبي است. هر وقت کار م‍ي‌کنم، تا غروب تنها قهوه و سوپ م‍ي‌خورم. ناشتا، قهوه و ناهار، سوپ. در غير اين صورت اصلاً کارم خوب پيش نم‍ي‌رود.»

به‌خاطر دعوتش از او تشکر کردم. تمام طول خيابان را با هم در سکوت قدم زديم؛ سپس در ميدان دور يک ميز نشستيم.

 

پرسيدم: «دريا را دوست داري؟»

 

پاسخ داد: «آري، ولي تنها زماني که به‌طور کامل از آدم خالي است.»

 

من هم تاييد کردم و گفتم: «واقعاً همان موقع زيباست.»

 

پاسخ داد: «نم‍ي‌دانم،» همان‌طور که مثل هميشه از خلال عينکِ بي‌دسته اش به‌دورها خيره شده بود، ساکت شد. سپس درباره‌ي چيزي بي‌ربط صحبت کرد. ظاهراً درباره‌ي مسئله‌اي شخصي فکر م‍ي‌کرد. «من فکر م‍ي‌کنم دانش‌جوي جوان يا افسر بودن چيز خوبي است؛ نشستن در مکاني مملو از آدم و گوش دادن به يک موسيقي شاد.» بعد گفت: «توصيف دريا خيلي دشوار است. م‍ي‌داني من تازه‌گي‌ها در دفترچه يادداشتِ دانش‌جويي چه چيزي درباره‌ي دريا خواندم؟ «دريا بزرگ بود.» همين. فکر کردم شگفت‌انگيز است.»

 

آري، چخوف تنها چيزهاي صميمي و ارگانيک را دوست داشت؛ تا آن‌جا که مبتذل و ايستا نبودند. او تحمل ديدن آدم‌هاي روده‌دراز و ملا نقطي و رياکار را نداشت، به ويژه کساني را که چنان در نقش خودشان فرو مي‌رفتند که ادا و اصول‌شان به طبيعت ثانوي آن‌ها بدل شده بود. چخوف در نوشته‌هايش هيچ‌گاه درباره‌ي خودش يا سليقه‌ها و نظراتش صحبت نکرد، و هم اين کم‌حرفي اين ايده‌ي ماندگار را به وجود آورد که گويا او فاقدِ اصول يا آگاهي‌ي اجتماعي است. چخوف به‌شخصه نيز درباره‌ي خودش چيز زيادي نم‍ي‌گفت؛ او به‌ندرت در مورد علائق خود صحبت م‍ي‌کرد. «اين را دوست دارم،» «تحمل اين را ندارم». اين‌ها عبارات چخوفي نبودند. با وجود اين علاقه‌مندي‌ها و بي علاقه‌گي‌هايش به‌شدت مشخص بودند.

 

بي‌پيرايه‌گي در ميان علاقه‌مندي‌هاي او مقام اول را داشت. «دريا بزرگ بود.» اشتياق بي وقفه‌ي او به متعالي‌ترين ساده‌گي، به ‌هم‌راه انزجار او از چيزهاي تصنعي و زورکي بود که چنين عبارتي را براي او «شگفت‌انگيز» م‍ي‌کرد. آدمي در واژه‌هاي او درباره‌ي موسيقي و افسر، ويژه‌گي ديگري از شخصيتِ او را تميز م‍ي‌دهد: حس خويشتن داري او. بي ترديد، گذارِ نامنتظره‌ي چخوف از دريا به افسر ريشه در اندوه پنهان او از جواني و سلامت خويش داشت. ولي او زنده‌گي و شادي را دوست داشت. ميل به شادکامي، حتا در بي هيجان و ساده‌ترين شکلش، را م‍ي‌توان در سال‌هاي آخر حيات او از لابلاي گفت‌وگوهايش حس کرد. فقط حس کرد و نه چيزي بيش‌تر.

 

در اين اواخر، واژه‌ها بسيار حقير شده‌اند. در واقع، هم واژه‌هاي خوب و هم احمقانه با آرامش و دروغ درخورِ ملاحظه-اي ادا م‍ي‌شوند. و به نظر م‍ي‌رسد چنين حقارتِ کلامي وقتي اهميت پيدا م‍ي‌کند که مردم از مرگ سخن م‍ي‌گويند. در حافظه‌ و خاطراتِ چخوف، آدمي با بسياري دروغ‌ها، بي‌دقتي‌ها، کم‌مايه‌گي‌ها و هر از چندي با بلاهت‌ها مواجه م‍ي‌شود. براي نمونه، مردم م‍ي‌نويسند که چخوف به‌خاطر افزايش اعتبارش به مثابه فردي «جدي» از تبعيدگاه ساخالين ديدار کرده است و در طول اين سفر چنان سرمايي خورده که دچار بيماري سل شده است. آن‌ها اصرار دارند که مرگِ زودرس چخوف با روي صحنه آوردن «باغ آلبالو» ارتباط دارد. آن‌ها تأکيد م‍ي‌کنند که چخوف در نخستين شب اجراي اولين نمايشش به اين خاطر که نکند نمايش‌نامه از اقبال عموم برخوردار نشود، تمام شب را مثل يک ديوانه پرت و پلا گفته است.

 

چنين چيزهايي بدجوري مزخرف است. چخوف از تبعيدگاه ساخالين ديدار کرد چون به ساخالين علاقه‌مند بود؛ براي اين‌که بعد از مرگ برادرش، نيکولاي، هنرمند با استعداد، احتياج به تغيير آب و هوا داشت. چخوف در سيبري دچار بيماري سل نشد؛ او از دسامبر 1884 خون بالا م‍ي‌آورد. بي‌ترديد، چخوف نم‍ي‌بايست به ساخالين م‍ي‌رفت. نم‍ي‌بايست دشواري‌ي وحشتناک دو ماه سفر را بر خود هموار م‍ي‌کرد آن‌هم با درشکه‌ي نامه‌بر در اوايل بهار، در آن سرما و باران، با بي‌خوابي. او نبايد مثل يک معکتف غذا م‍ي‌خورد؛ پي‌آمد جاده‌هاي سختِ سيبريايي.

 

درباره‌ي اندوه چخوف به خاطر «باغ آلبالو»، نويسنده‌گان به آن‌چه که مردم درباره‌ي آن‌ها م‍ي‌گفتند حساسيت داشتند. براي برخي اين حساسيت بي‌مايه، رقت‌انگيز و ناشي از ضعف‌اعصاب بود. ولي چنين چيزي از شخصيتِ بزرگ و قدرت‌مندي چون چخوف بعيد بود. چه کسي جز او م‍ي‌توانست چنين شجاعانه از نداهاي قلبش، نه از درخواست‌هاي عوام‌، فرمان برد؟ چه کسي جز او م‍ي‌توانست به خوبي درد گزنده‌اي که در درونش شعله‌ور بود را پنهان کند؛ آن‌گاه که حماقت بر خرد پيشي م‍ي‌گرفت. مردم م‍ي‌دانند تنها در يک مورد چخوف آشکارا به‌خاطر عدمِ موفقيت وحشت زده شد: شبِ اول اجراي «مرغِ دريايي» در پترزبورگ. ولي از آن زمان تا به‌حال اوضاع خيلي فرق کرده بود. چه کسي م‍ي‌دانست که چخوف به‌خاطر «باغِ آلبالو» غمگين بوده يا نه؟ حتا نزديک‌ترين افراد به او هرگز به‌طور کامل نم‍ي‌دانستند در ژرفاي روح او چه م‍ي‌گذرد.

 

طبق گفته‌هاي يک دوست دوران مدرسه، چخوف در کودکي يک «روستايي ساده‌لوحِ نحيف با صورتي شبيه قرص ماه بود.» من از روي عکس‌هايي که از او دارم و داستان‌هايي که خانواده‌اش برايم تعريف کرده‌اند، چخوف را طور ديگري م‍ي‌بينم. صورت او شبيه گردي ماه نبود، فقط بزرگ بود؛ آرام و متين و هوشمندانه. به احتمالِ زياد، هم‌اين آرامش باعث شده بود چخوف جوان «ساده‌لوح» به‌نظر رسد. آرامشي اين چنين بدان معنا نيست که چخوف، حتا در سال‌هاي آخر حياتش، شور و شوقي به زندگي نداشت. من فکر م‍ي‌کنم آرامش چخوف از نوع خاصي بود، صفاي دروني پسري که استعدادهاي زيادش رو به کمال بود؛ آدمي که در مشاهده‌ي دقيق و شوخ طبعي‌ي بي‌نظير استعداد داشت. مادر و برادرهاي چخوف شهادت م‍ي‌دهند که «آنتوشا»ي کودک سرچشمه‌ي پايان ناپذير قصه‌ها بود؛ طوري که حتا پدر سخت‌گيرش پاول يگوروويچ از فرط خنده به گريه م‍ي‌افتاد.

 

وقتي که براي اولين بار، در مسکو، در سال 1895، او را ملاقات کردم، مرد شيک‌پوش ميان‌سالي را ديدم که عينک بي‌دسته به چشم داشت. نسبتاً بلند قد، خيلي سرِ حال، با حرکاتي نرم. دوستانه به من سلام کرد، ولي آن‌چنان ساده که من خون‌سردش پنداشتم؛ جواني که هنوز آداب‌دان نبود. بعدها در يالتا ديدم که چخوف چقدر عوض شده است. لاغرتر شده بود؛ صورتش تيره. تمامِ ظاهرش نمايان‌گر همان لطافتي بود که پيش‌تر داشت، با اين تفاوت که اين لطافت ديگر نه از آنِ مردي جوان بل‌که برازنده‌ي مردي سرشار از تجربه‌ي زنده‌گي بود؛ مردي که با برخوردهايش در سلک نجبا قرار گرفته بود. لحنش ملايم‌تر شده بود و، در محاوره، به چيزي م‍ي‌انديشيد که تنها از آن او بود. او طرف مقابل را به چالش مي-طلبيد تا چرخش ناگهاني رشته‌ي پنهان افکار او را دريابد.

 

روز بعد از ملاقاتمان در خيابان، به کلبه‌ي تابستاني‌اش (داشا) رفتم. بي‌گمان آن صبحِ آفتابي فرح‌بخش را به‌خاطر دارم که چخوف و من در باغِ کوچکش گذرانديم. خيلي سرزنده و بشاش بود، کلي لطيفه گفت، و تنها شعري را كه تا به آن روز سروده بود از حفظ خواند: «اسب‌ها، خرگوش‌ها و چيني‌ها، حکايتي براي بچه‌ها.»

از آن موقع به بعد، بيش‌تر و بيش‌تر به ديدن چخوف م‍ي‌رفتم تا اين‌که به يکي از اعضاي ثابت خانواده تبديل شدم. عجيب نيست که رفتار چخوف با من متفاوت بود. خيلي سرزنده و صميمي شده بود، ولي هنوز ملاحظه‌کار بود. البته اين ملاحظه‌کاري تنها شامل من نم‍ي‌شد بل‌که با نزديک‌ترين کسان‌اش هم چنين بود. سرانجام قانع شدم که ملاحظه‌کاري او دليل بر بي‌تفاوتي نيست، بل‌که چيزي بزرگ‌تر و مهم‌تر است.

 

داشا را در اوتکا با آن سنگ‌هاي سپيد زير آفتاب جنوبي و آسمان آبي روشن به‌ياد دارم؛ آن باغ کوچک که چخوف، با عشق به حيوانات، گل‌ها و درختان، از آن مراقبت م‍ي‌کرد. اتاقِ مطالعه‌اش را به‌ياد دارم که تنها با دو يا سه تابلو از لويتان مزين شده بود؛ با پنجره‌ي نيم‌دايره‌اي بزرگي مشرف به مثلث آبي دريا و باغ‌هاي بي‌شماري که دره‌ي دور و بر رودخانه‌ي اوشان- سو را احاطه کرده بود. ساعت‌ها، روزها و گاهي اوقات حتا ماه‌هايي که من در داشا گذراندم ،و نزديکي من به ميزباني که مرا با فکر، ذوق و حتا لحن قاطع و لب‌خند کودکانه‌اش مجذوب کرده بود، هماره در لابلاي به‌ترين خاطرات من باقي خواهد ماند.

 

چخوف خنده را دوست داشت، منتها خنده‌ي مهربان و مسري‌اش را زماني سر م‍ي‌داد که کسي چيزي خنده‌دار براي او تعريف کند. خود او با مزه‌ترين چيزها را بدون کوچک‌ترين لب خند تعريف م‍ي‌کرد. علاقه‌ي شديدي به لطيفه، شوخي‌ و ضرب المثل‌هاي احمقانه داشت. حتا در آخرين سال‌هاي زندگي، که به‌نظر م‍ي‌رسيد حالش دست کم براي دوره‌ي کوتاهي رو به بهبود است، از چنين چيزها سير نم‍ي‌شد. کافي بود آدمي تنها دو يا سه کلمه بگويد تا نگاهي زيرکانه و سرزنده از پشت عينک بدون دسته‌اش به‌بالا بييندازد.

چقدر لطيفه‌هاي جالب در نامه‌هايش ديده م‍ي‌شد؛ البته توأم با خود‌داري و تو‌داري.

 

چخوف در نامه‌اي به تاريخ 25 مارسِ1901 به‌من نوشت: «ايوان الکسيويچ عزيز. اجازه بفرماييد شما را ملاقات کنم. شما بايد حتماً بياييد. انواع و اقسام پيش‌غذاها را مزه خواهيم کرد، و در حال حاضر در يالتا چنان هوا گرم است که همه نوع گل يافت مي‌شود! خواهش م‍ي‌کنم، تمنا م‍ي‌کنم تشريف بياوريد! نظرم را نسبت به ازدواج عوض کرده‌ام. خيلي ساده! در حال حاضر نم‍ي‌خواهم چنين کاري بکنم؛ ولي اگر فکر م‍ي‌کني اين جا به ‌تو بد خواهد گذشت، اگر مجبور شوم ازدواج خواهم کرد.»

 

ملاحظه‌کاري چخوف خود را در چيزهايي نشان م‍ي‌داد که برايش اهميت داشت، و اين گواهي بر نيروي خاص طبيعت او بود. براي نمونه: چه‌کسي شنيده بود که او شکوه کند؟ در صورتي‌که براي شکوه‌کردن دلايل زيادي داشت. از آن‌جا که در يک خانواده‌ي بزرگ متولد شده بود، مجبور بود کارکردن را خيلي زود شروع کند و به مثابه يک مرد جوان از نياز بزرگي رنج م‍ي‌برد. او مجبور بود براي چندرغاز بيش‌تر جان بکند؛ آن‌هم در شرايطي‌که م‍ي‌توانست به خاموشي‌ي پرشورترين الهام منجر شود. در يک آپارتمان محقر در ميان سر و صدا کار م‍ي‌کرد؛ اغلب بر روي کناره‌ي ميزي م‍ي‌نوشت که با سر و صداي همه‌ي خانواده و چندين مهمانِ دانش‌جو احاطه شده بود.

 

چخوف مدت‌ها تنگ دست بود ، اما هرگز شکوه نم‍ي‌کرد. چنين کم‌حرفي‌اي به‌خاطر مردم‌گريزي يا نيازهاي محدود نبود. اگرچه چخوف بي‌نهايت شريف و متواضع بود، ولي از تهِ‌دل از هستي غم‌انگيز و محقر خويش نفرت داشت. او پانزده سال بيمار بود، مرضي که او را از پا انداخت و دست آخر منجر به مرگش شد. ولي آيا خواننده‌هاي او از بيماري او با خبر بودند، همان خواننده‌هاي روسي که آه و ناله‌هاي تلخ ديگر نويسنده‌ها را م‍ي‌شنيدند؟ حتا در روزهايي که او به شدت رنج م‍ي‌کشيد، هيچ کس خبردار نشد که بر او چه م‍ي‌رود.

 

وقتي که مادر و خواهر چخوف او را با چشمان بسته روي صندلي م‍ي‌ديدند، سوآل م‍ي‌کردند: «آنتوشا، حالت خوب نيست؟»

 

 

«کي، من؟» به‌آرامي جواب م‍ي‌داد، چشمانش را باز م‍ي‌کرد، خيلي ملايم و روشن بدون عينکِ بي‌دسته. «نه، چيزي نيست. فقط يک‌کم سرم درد م‍ي‌کند.»

 

 

چخوف با تمامِ وجود عاشق ادبيات بود. از صحبت کردن درباره‌ي نويسنده‌ها کيف م‍ي‌کرد؛ براي او با شور و هيجان صحبت‌کردن درباره‌ي موپاسان، فلوبر و تولستوي لذت بخش بود. وقتي از «تامنِ» لرمانتف صحبت م‍ي‌کرد در خلسه فرو م‍ي‌رفت.

 

اغلب م‍ي‌گفت: «سر در نم‍ي‌آورم، چطوري لرمانتف، در نوجواني، توانسته چنين چيزي بنويسد! اگر آدمي م‍ي‌توانست «تامن» و افزون بر آن يک واريته‌ي خوب بنويسد، خوش حال از اين دنيا م‍ي‌رفت!»

 

 

گفت‌وگوهاي چخوف درباره‌ي ادبيات به‌هيچ‌وجه شبيه صحبت‌هاي حرفه‌اي معمولي نبود؛ بحث‌هاي ناخوشايند قبيله‌اي، تنگ‌نظرانه و پيش و پا افتاده؛ بحث‌هايي که تنها بر منافع عملي يا شخصي افراد متمرکز است. چخوف گفت‌وگودرباره‌ي ادبيات را زماني پيش م‍ي‌کشيد که در‌م‍ي‌يافت مصاحبش ادبيات داستاني را پيش از هر چيز به مثابه هنر، بي‌طرفانه و آزاد، دوست دارد.

 

 

او اغلب م‍ي‌گفت: «هيچ نويسنده‌اي نبايد مجبور شود به پند و اندرز گوش کند، اگر مرتکب اشتباهي شده، اگر مزخرف گفته، تنها مربوط به خود او است.» «پس از توقع‌هاي بزرگِ موپاسان از هنر، مشگل م‍ي‌توان چيزي نوشت، ولي با وجود اين آدمي بايد کار کند. ما روس‌ها بايد در کارمان فوق العاده جسور باشيم. سگ‌هاي بزرگ داريم و سگ‌هاي کوچک، ولي سگ‌هاي کوچک نبايد از حضور سگ‌هاي بزرگ مضطرب شوند. هرکس موظف است با صدايي که خداي بزرگ به او داده است فرياد بکشد.»

 

آن‌چه در جهانِ ادبي رخ م‍ي‌داد به قلبِ چخوف خيلي نزديک بود. او بيش از حد از بلاهت، باورِ غلط، تظاهر و تبليغاتي رنج م‍ي‌برد که در ادبيات شکفته بودند. چنين اندوهي فراتر از عصبانيت سطحي و احساسات شخصي بود. درباره‌ي همه‌ي نويسنده‌گانِ درگذشته گفته م‍ي‌شود که خالي از غرور بودند و از توفيق ديگران شادمان م‍ي‌شدند. اگر من کم‌ترين‌ترديد در باره‌ي غرور چخوف به‌عنوان نويسنده م‍ي‌داشتم، به‌هيچ وجه به‌اين موضوع اشاره نم‍ي‌کردم. چخوف از ديدن هر استعدادي شادمان م‍ي‌شد. غير از اين نم‍ي‌توانست هم باشد. از نظر چخوف واژه‌ي «بي‌استعداد» شکلِ والاي ناسزاگويي بود. او به توفيق‌ها و شکست‌هاي خود به مثابه حاصل کارش نگاه م‍ي‌کرد.

 

چخوف در حدود بيست و پنج سال نوشت؛ و در اين مدت مجبور شد چه سرزنش‌هاي بي‌اهميت و مستحجني را بشنود؟ او به عنوان يکي از بزرگ‌ترين و درخشان‌ترين چهره‌ي ادبي روسيه هرگز به زبان موعظه‌گر يا وکيل مدافع لب به سخن نگشود. ولي با توجه به استعداد او، آيا م‍ي‌شد روي حسنِ‌نيت و درک منتقدين روسيه حساب باز کرد؟ البته، چخوف به‌ندرت شيفته‌ي منتقدين م‍ي‌شد، چرا که آن‌ها نمک بر زخمي م‍ي‌پاشيدند که با زندگي روسي به چرک نشسته بود.

 

«بسيار خوب، آنتون پاولويچ، به‌زودي سال‌گردِ نويسنده‌گي‌ات را جشن خواهيم گرفت!»

 

«اين سال‌گردها را م‍ي‌شناسم. منتقدين ابتدا به نويسنده براي بيست و پنج سال ناسزا م‍ي‌گويند. سپس به‌آن بيچاره يک قلمِ پرِ غازِ آلومينيمي م‍ي‌دهند و کلي مزخرفات درباره‌ي او م‍ي‌بافند؛ با قطراتِ اشک و‌ بوسه‌ها!»

 

با وجود اين، اغلب اوقات چخوف به بحث پيرامونِ آوازه‌اش يا چيزهاي ديگري که راجع به او نوشته بودند با دو سه کلمه يا يک لطيفه پاسخ م‍ي‌داد. از خلالِ عينکِ بي‌دسته‌اش از گوشه چشم نگاه م‍ي‌کرد، و با چهره‌ي پکر و گرفته و با صداي بم پاسخ م‍ي‌داد. او م‍ي‌گويد: «خاضعانه براي گفتن چنين چيزي از شما تشکر م‍ي‌کنم.» «منتقدين هزاران سطر درباره‌ي نويسنده‌ي ديگري خواهند نوشت، و بعد، به عنوان پس‌نوشت، اضافه خواهند کرد: «ولي اينجا نويسنده‌ي ديگري به نام چخوف هم هست. آدمي‌که همه‌اش غر م‍ي‌زند و آه و ناله م‍ي‌کند.» چه غري زدم، چگونه آه و ناله کردم؟ چرا منتقدين مرا "فردي افسرده" يا "نويسنده‌اي بي عاطفه" خطاب م‍ي‌کنند ؟ با وجود اين «دانش‌جو» داستان دل‌خواه من است. و براي من عبارت «آدمِ بدبين» نفرت‌انگيز است. نه، منتقدين بدتر از بازيگر‌ها هستند. و همان‌طور که م‍ي‌داني، بازيگرها هفتاد و پنج سال کامل از هرکس ديگري در توسعه‌ي جامعه‌ي روسي عقب‌ هستند.»

 

‌ اغلب اضافه م‍ي‌کرد، «منتقدين شبيه کشيش‌هاي حوزه‌ي علميه هستند: به‌خاطر کوچک‌ترين خطا پوست ما را م‍ي‌کنند.»

 

هرگز چخوف را در اين حالت نديده بودم. به‌ندرت رنجيده م‍ي‌شد، و وقتي هم م‍ي‌شد، جلو خودش را به‌طور چشم‌گيري م‍ي‌گرفت. هرگز او را گوشه‌گير و خشک نديده بودم. به‌قول خودش، فقط موقع کار کردن سرد و بي‌اعتنا بود، و کار زماني شروع م‍ي‌شد که تصويرها و ايده‌هاي نمايش‌نامه‌ي بعدي براي او روشن م‍ي‌شدند. در چنين مواقعي، چخوف يک‌سره کار م‍ي‌کرد، بدون توقف و با لجاجت داستانش را تا انتها دنبال م‍ي‌کرد.

 

يک‌بار به‌من گفت: «نويسنده بايد تنها زماني که حس م‍ي‌کند مثل يخ سرد است، بنشيند و بنويسد.»

 

آيا نويسنده‌هاي روسي‌اي هستند که حساسيت‌ روحي و هوشمندي آن‌ها بيش از حساسيت و هوشمندي چخوف باشد؟

 

چخوف آدمي صادق، شريف و خوش رو بود؛ و به‌شدت خوش‌تيپ، منسجم و محکم. من اغلب از متانت چخوف سخن گفته‌ام؛ چرا که متانت او بر نيروي نادر طبيعت او صحه م‍ي‌گذاشت. به گمانِ من، چنين وقاري او را حتا به هنگام‍ي‌که از شورِ زندگي م‍ي‌درخشيد ترک نم‍ي‌کرد. همين وقار بود که به چخوفِ جوان توان آن را م‍ي‌داد تا در مقابلِ نفوذ هنري عقب‌نشيني نکند، جسورانه و سرخوش شروع به‌کار کند، و به‌چنان مهارتِ بي‌نظيري نايل شود؛ «بي هيچ قراردادي با وجدانش.»

 

حرف‌هاي پرفسور پير در «يک داستانِ خسته‌کننده» را به‌ياد داري؟ «نم‍ي‌خواهم بگويم که نويسنده‌هاي فرانسوي با استعداد و تيز‌هوش هستند، ولي آن‌ها به‌اندازه‌ي نويسنده‌هاي روسي کسل‌کننده نيستند، چرا که براي يافتن عنصر کليدي خلاقيت توانايي بي‌نظيري در اختيار دارند؛ احساسِ آزادي شخصي.»

 

همين حسِ آزادي شخصي بود که به چخوف نيز ويژه‌گي م‍ي‌بخشيد. در واقع، او شرايطي را که در آن افراد از چنين آزادي محروم م‍ي‌شدند تحمل نم‍ي‌کرد. وقتي اين آزادي توسط ديگران لگدمال م‍ي‌شد موضع صريح و روشن م‍ي‌گرفت.

 

‌ همان‌گونه که همه م‍ي‌دانند، چخوف بهاي سنگيني براي اين آزادي پرداخت، ولي مثل آدم‌هايي نبود که دو روح دارند: يکي براي خود، يکي براي جمع. براي مدت مديدي، توفيق چخوف به‌نحوِ مضحکي براي آن همه دستاورد کفايت نم‍ي‌کرد. آيا چخوف در تمام طولِ زندگي‌اش، کم‌ترين تلاشي براي ارتقا محبويتش انجام داد؟ نه. او به معناي واقعيي کلمه با درد و انزجار شاهد نقشه‌هايي بود که آدم‌ها براي کسب موفقيت م‍ي‌کشند.

 

 

اغلب با غصه م‍ي‌گفت: «فکر م‍ي‌کني اين خود فروش‌ها نويسنده هستند؟ درشکه‌چي هستند!»

 

 

عدم تمايل او به‌مطرح کردن خود اغلب نوعي تفريط بود.

 

او م‍ي‌گفت: «نه، تمامِ اين هنر جديد مسکويي مزخرف است،» «يادم هست يک‌بار در شهر تاگانروگ علامتي ديدم با اين مضمون: «کارخانه‌ي پردازشِ آب معدني مصنوعي». خوب، اين هنر جديد همان‌چيز است. تنها اگر در چيزي ذوق و هنر به‌کار رفته باشد، جديد است. و آن‌چيز جديد است که خوش‌ذوق و هنرمندانه است.»

 

چخوف حسِ خويشتن‌داري را از ماهيت اشرافي روحش و از دقت در به‌کار گيري هر کلمه‌اي که م‍ي‌نوشت گرفته است. زماني خواهد رسيد که چخوف آن‌طور که بايد و شايد فهميده شود، وقتي که از او نه تنها به مثابه هنرمندي بي نظير و استادِ درخشانِ کلام، که به مثابه شاعري بي‌نظير نيز ياد خواهد شد. آن زمان کي خواهد رسيد؟ نه به‌اين زودي‌ها، چرا که هنوز مانده است ‌که منتقدين شاعرانه‌گي دقيق و بي‌پيرايه‌، و قدرتِ کامل و لطافت نوشتارِ چخوف را درک کنند.

 

چخوف در هشتم ژانويه 1904، زماني که من در نيس بودم، به‌من نوشت: «سلام، ايوان الکسيويچ عزيز! سالِ نو مبارک! شادکام‍ي‌ي نو! سلام‌هاي مرا به آفتابِ گرم و مهربان و درياي آرام برسان. با خرسندي کامل زنده‌گي کن، و در آن تسلي بگير. به بيماري فکر نکن، و هر از گاهي يک کم بيش‌تر به دوستانت نامه بنويس. خوش‌حال و خوب باش، هم‌وطنان بد اخلاق شمالي‌ات را که از سوةهاضمه و افسرده‌گي رنج م‍ي‌کشند، فراموش نکن. با آغوش و بوسه. ارادتمند شما، آ. چخوف.»

 

« سلام‌هاي مرا به آفتابِ گرم و مهربان و درياي آرام برسان. . . .»

 

شبي در اوايل بهار را به‌ياد م‍ي‌آورم. دير وقت بود، ناگهان کسي صدايم کرد، تلفن! گوشي را برداشتم و صداي بم چخوف را شنيدم: « پسر خوب، يک درشگه‌ي درست و حسابي گير بيار و بيا مرا ببر. بيا به‌ جايي سفر کنيم.»

 

‌ با تعجب گفتم: سفر؟ شب؟» «چه اتفاقي افتاده، آنتون پاولوويچ؟»

 

‌«عاشق شده‌ام.»

 

«خوش‌حالم اين را م‍ي‌شنوم، ولي ساعت از ده گذشته. شايد سرما بخوري.»

 

‌‌«جر و بحث نکن! جوان!»

 

در عرض ده دقيقه به اوتکا رسيدم. خانه‌ي زمستاني چخوف، که در آن با مادرش زنده‌گي م‍ي‌کرد، طبق معمول تاريک و به‌نحوِ غم‌انگيزي ساکت بود. تنها نوري از لاي درِ اتاقِ يوگنيا ياکفلونا بيرون م‍ي‌آمد؛ دو شمع کوچکِ لرزان نيز در اتاق مطالعه‌ي چخوف م‍ي‌سوخت. مثل هميشه، قلبم از ديدن اين اتاقِ ساکت به درد آمد؛ اتاقي که چخوف در آن بسياري از شب‌هاي غم‌انگيز زمستاني را گذرانده بود، اتاقي، شايد، سرشار از افکارِ تلخِ در مورد سرنوشت، که هم به او بسيار بخشيده بود و هم زنده‌گي اش را به‌باد تمسخر گرفته بود.

 

در آستانه‌ي اتاقِ مطالعه‌اش از من استقبال کرد. با لطافتِ شگفت انگيزي گفت: «چه شبي! کسالت‌بار است خانه! تنها دل خوشي من وقتي است که تلفن زنگ م‍ي‌زند، يا وقتي که سوفيا پاولفنا م‍ي‌پرسد مشغول چه کاري هستم، و من م‍ي‌گويم که دارم موش‌ها را مي‌گيرم. برويم به اوراندا. به‌درک که سرما خوردم!»

 

شبي گرم و آرام بود؛ ماه درخشان، ابرهاي سبک و سپيد، و ستاره‌هاي پراکنده‌ي تابناک در دلِ آسمانِ آبي. درشکه به -نرمي روي جاده‌ي سفيد در حرکت بود. ما ساکت بوديم، و به دره‌ي طلايي دريا چشم دوخته بوديم که توأمان مات و براق بود. از جنگلي گذشتيم که هوايي بهاري، لطيف، تفکربرانگيز و زيبا داشت و هم چون تارِ عنکبوت نقش‌هايي شبح گونه و ظريف بر زمين م‍ي‌انداخت. سپس به رديفي تيره از درخت‌هاي سرو برخورديم که به نظر م‍ي‌رسيد در طلب ستاره‌ها هستند. از درشکه پياده شديم و به آرامي زيرِ درخت‌هاي سرو قدم زديم، از خرابه‌هاي قصري گذشتيم که در زير نورِ ماه رنگِ سفيد متمايل به آبي داشت. چخوف ناگهان برگشت ‌طرف من و گفت: «م‍ي‌داني مردم تا کي به خواندن آثار من ادامه خواهند داد؟ هفت سال، همين.»

 

پرسيدم: «چرا هفت؟»

 

« خوب، پس هفت و نيم.»

 

گفتم: «نه، شعر تو بيش‌‌تر از اين‌ها عمر خواهد کرد، و هرچه بيش‌تر عمر کند، قدرت‌مندتر خواهد شد.»

 

‌چيزي نگفت، ولي وقتي دوباره روي نيمکتي نشستيم و به درياي مهتابي و درخشان نگريستيم، عينکش را برداشت و در حالي‌که با چشم‌هاي مهربان و خسته به‌من نگاه م‍ي‌کرد، گفت: «آقاي عزيزِ من، آدم‌ها به شاعرها تنها وقتي توجه مي‌‌کنند که از عباراتي نظير «فرجام»، «فاصله‌ي شفاف»، و «جنگيدن، جنگيدن، به مصاف تاريکي رفتن!» استفاده کنند.»

 

‌ گفتم: «امشب تو غمگيني، آنتوپاولوويچ.» در زير نور ماه، صورتش مهربان، با شکوه و رنگ‌پريده بود.

 

‌همه‌ي مدتي که حرف م‍ي‌زديم او به زمين م‍ي‌نگريست و متفکرانه با نوک چوب سنگ‌هاي کوچک را مي‌کند. ولي وقتي به‌او گفتم که به‌نظر غمگين مي‌رسد، زيرچشمي نگاهي بازي‌گوشانه به‌من انداخت و جواب داد: «اين تو هستي که غمگين به‌نظر م‍ي‌رسي، براي اين‌که پول زيادي براي درشکه پرداخته‌اي.»

 

‌سپس با لحني جدي گفت: «نه، مردم آثار مرا تنها هفت سال ديگر خواهند خواند، ولي من شش سال از عمرم باقي است. ولي در اودسا کلامي درباره‌ي اين چيزها به‌خبرنگارها نگو.»

 

ولي اين بار حق با او نبود: کم‌تر از شش سال عمر کرد.

 

او آرام و بدون رنج در سکوت و زيبايي يک سپيده‌دمِ تابستان مرد. سپيده‌دمي که دوست ‌داشت. وقتي مرد، حالتي از شادماني در چهره‌اش نمايان شد؛ انگار چهره‌ي مردي جوان است.

 

برگردان از روسي: توماس گايتون مارولو

 

برگرفته از پاريس ريويو 178 پائيز 2006

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...