Astraea 25351 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 آذر، ۱۳۸۹ از وضع زمانه دل پراکندم /همچون دل عاشقان غم آکندم از صبر چو تلختر بود کامم /چسبیده به هم لب از شکرخندم با دفتر آبدیده همسانم /با برکهی ِ آبْرفته همچندم اوضاع زمان به گونه گون حالت/ دارد همه گاه ناخوشایندم کوهیست به دوش دل ز اندوهم /سنگین تر و سخت تر ز الوندم بس لقمه ز رنج شد گلوگیرم /بس رشته ز رنج شد گلوبندم از وضع وطن دمی نیاسایم /چون مهرِ وُرا هماره پابندم برخلق فقیر و زار و بیمارش/ با مار گزیدگان همانندم شد سخت معیشت ِ تُهی دستان /زین رو همه پر غمست آوَندم بینم که چه میکشند در سختی/ بس هموطنان آبرومندم بینم که چه خانوادگان نالند /آن سان که پناه برخداوندم گردیده « ریال » همچو خاک ِ ره/ گوید که « دلار » گشته آفَندم بس خلق به لحن شکوه می نالد/ کز هستی خود بریده پیوندم از بهر چه شد « دلار آمریکا »/ حاکم به ری و کن و دماوندم با شیوهی اقتصاد ناسالم/ تلخست به کام آرزو قندم هرگونه متاع را بها افزون/ هر روز کنند و غم فزایندم افزایش این هزینه هایم کُشت/ معذورم اگر دل از جهان کندم در پاسخ خواست های روزینه/ گویم چه به کودکان دلبندم؟ وه وه زهزینه های تحصیلی/ وانگاه به درس، عشق فرزندم کمبود حقوق و خرج روز افزون/ ترسم که کنند دزد و رهبندم عید است عزای من که هرساله /در جوش و جلای ماه اسفندم هرچند که تنگ شد مرا روزی/ در گوش شکم، فزود ترفندم اینست زبان حال بسیاری/ از هموطنان که زارنالندم بی برگی ِ هموطن نیارم دید /راضی به نوای خویش اگر چندم تدبیر و وفاق و جهد و همداری/ این است « ادیب » را بهین پندم 2 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 آذر، ۱۳۸۹ بی تو ای گـل ساحت دل را صفائی نیست، نیست بلبل این بـــــــاغ را شور و نوایی نیست، نیست رخت هستی خوش بود گر باشدش زیور ز عشق ورنه این فرسوده کــــالا را بهایی نیست، نیست روی دلجویت، ز خـــــــاطر می برد گـَـرد ِ ملال ورنه این آیینه را هرگز جــــلایی نیست، نیست گرم جوشیدن به یاران خوش بود، کـــــاندر و ِداد این سلام سرد، کـــــم از ناسزایی نیست، نیست در طریقت بی تأمل پا منه، کـــــــــــــاندر سلوک عارفـــــــان را جر تأمّل رهنمایی نیست، نیست کِی توان فارغ ز دل گشتن، کـــــــــــه راه اشتیاق آنچنان راهی ست، کورا انتهــایی نیست، نیست خواستم بوسم لبش را، همتم یــــــــــــــــاری نکرد شرم ِ همت سوزهـم، غیرازبلایی نیست، نیست اشک و آه عشق را نــــــازم، کـــــــه گلگشت مرا جز درین آب وهوا، نشو و نمـایی نیست، نیست مدعی را از سبک قدریست دعوی هــــــــــــا فزون ورنه سنگین مایگان را، ادعــایی نیست، نیست هستی از دنیای دیگر، همدم دل شو «ادیب» کـــاندراین ظلمسرایت آشنایی نیست، نیست برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 شهریور، ۱۳۹۲ دل بیمار تا که بستند به رویم، در گلزاران را یاد کردم قفس و حال گرفتاران را گر صفایى به چمن بود، زدیدار تو بود بىتو اى گل چه کنم، سیر چمنزاران را؟ خوش کن از جلوه، رویت، دل بیمار مرا ز آن که خوش کرد عیادت دل بیماران را سبز شد مزرع عشقم به دل، اى اشک ببار آه از آن سبزه که محروم بود باران را همنواى من دلسوخته مرغ سحر است که به هم الفت و انس است، دل افگاران را گر زبیگانه ملامت برم و جور کشم بهْ که افسرده دل از خویش کنم، یاران را گوهر عزّت خود را نفروشیم به زر این سخن راست بگویید، خریداران را لقمه شبهه مخور، کار خطا پیش مگیر گر چه ایزد نَبُرد نان خطاکاران را ما زیان دیده کالاى وفاییم، «ادیب» گو به سودا مگرایید، وفاداران را لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 شهریور، ۱۳۹۲ بهار آزادى این قصیده در سال ۱۳۴۵ شمسى (۱۹۶۶ میلادى)براى هوادارى از نهضت استقلال طلبانه کشورهاى آسیایى و آفریقایى سروده شد. درود باد به خرّم دیار آزادى دیار خرّم و ایمن حصار۱ آزادى ز من سلام به آزادى و دبستانش که مرد حق بود آموزگار آزادى درود باد به آزادگى و عزّ و شرف که یافت پرورش اندر کنار آزادى بهار گرچه صفابخش و خرّم آیین است به خرّمى نبود چون بهار آزادى شراب ناب نشاط آورد به دل ها، لیک نه همچو شربت نوشین گوار آزادى قلم همیشه بود پاسدار استقلال سخن هماره بود خواستار آزادى به کارگاه زمان تار و پود آبادى است که بسته اند به زرّینه تار آزادى نشان مباد به گیتى ز گرگ استبداد که خوش چَرَد گله در مرغزار آزادى درود باد بر آن کس که پایدارى کرد به روز حادثه در پاى دار آزادى ز عدل و داد کند سرزمین خویش آباد گر اعتدال بود پیشکار آزادى روا بود که نهد دست قدرت قانون به کفِّ عقل و درایت۲ مهار آزادى مشو اسیر تغافل که در کمین صیّاد مصمّم است به قصد شکار آزادى به بار بندگى و ننگ، تن نخواهد داد کسى که یافت نشان ز افتخار آزادى بسا به خرمن آزادى آتش افکندند به نام برزگر و آبیار آزادى بسا کسا که نمک خورد و بر نمکدان کوفت که بود بر سر خوان ریزه خوار آزادى به اعتبار امم۳ لطمه ها به بار آرد چو لطمه بار شود اعتبار آزادى ز یکّه تازى زورآوران بر آرد۴ گرد چو گرمْ تاز شود شهسوار آزادى درود بر ملل آسیا و آفریقا که مى کنند تن و جان، نثار آزادى یکایک از پى تحصیل عزّ و استقلال علم زنند به خرّم دیار آزادى ز یمن اختر اقبال و طالع مسعود به گردش اند کنون در مدارآزادى ز قید سلطه۵ مغرب زمین برون آیند به فرّ نهضت۶ نیکو شعار آزادى ز جان گذشته، مسلّح به عزم و ایمان اند به روز معرکه در کارزار آزادى پس از تحمّل ذلّت به روزگار دراز به سر رسید شب انتظار آزادى فرو نشست دگر موج خیز استعمار فرا رسید بهین روزگار آزادى ز هر دیار چه خونین کفن شهیدان اند به راه شاهد گلگون عذار آزادى چو بلبلان چمن در زمانه خواهد بود ادیب نغمه گر شاخسار آزادى ———————————— ۱٫حصار: قلعه، دیوار قلعه. ۲٫درایت: دانایى. ۳٫امم: امتها، اقوام. ۴٫گَرد آوردن: هلاک کردن، تباه کردن. ۵٫سُلطه: قدرت، چیرگى. ۶٫نهضت: جنبش. لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 شهریور، ۱۳۹۲ کارگر این قصیده به مناسبت روز کارگر در اردیبهشت ماه ۱۳۵۶ توسط شاعر ملی ایران استاد ادیب برومند سروده شده است. حاصل از دسترنج کارگر است هر صناعت که مانده از بشر است بازوی کارگر توانا باد که توانبخش بازوی هنر است آن که قدرت به کارگر بخشید کارفرمای قادرِ قَدَر است قوّت بازوان کارگری حرکت بخشِ چرخِ جاه و فر است کارگر باغ آفرینش را ثمر انگیزْ نخلِ بارور است تیشه اش قلب کوه را آماج سینه اش تیغ ظلم را سپر است هر بنایی که سر به چرخ افراخت پایه اش روی دوش کارگر است هر کجا شهر و روستایی هست هم ازو ماندگار و مستقر است کوه را در ثبات، هم پیوند باد را در شتاب هم سفر است زان بود خنده بر لب تو که او خنده زن بر شمایل خطر است زان بود خوابِ سایه گاهت خوش کو به سوزنده آفتاب ، در است رامش و سورِ ما بدو پاید ورنه بی او معاش ، درد سر است دستش از سیم و زر تهیست ولی رنْجْ فرسودِ کانِ سیم و زر است دوشش از بار منّت است رها چون خم از بار زحمتش کمر است سیم و زر در پناهِ کوشش اوست ورنه سرمایه دار ، در به در است عرق شرم بر جبینش نیست که عرق ریزِ کارِ پر ثمر است رهگذارش بود به کوی شرف که به راه قناعتش گذر است رنج او منشاء فراغت ماست همچو آتش که مظهر شرر است رحمت اندوز درگه حق باد راحت افزای ما که رنجبر است همرهش باد لطف بار خدای که وجودش قرین بار و بَر است لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 بهمن، ۱۳۹۲ جشن سده بیاور مى که گاه کامرانى ست ز مى ما را هواى سرگرانى ست نوا سر ده به آهنگ همایون که گویى در سرم شور جوانى ست بزن سنتور و زان پس تار و طنبور که دلخواهم سرود خسروانى ست مرا ساغر بریز و جام پُر کن از آن مینا که صهبایش مُغانى ست برافروز آتشى در سینه از عشق که لطفش به ز آب زندگانى ست پس آن گه خرمن آتش به کهسار برافروز اى که کارت دیهگانى ست برافروزان سپس تلّى ز آتش به دشت، اى آن که سعْیَت آرمانى ست خود این آتش نمودِ روشنىها به فکر و ذکر و تشخیص زمانى ست فغان از چشم تار و فکر تاریک که در هر مطلبش معکوس خوانى ست از آن رو آتش افشانیم در دشت که از اندیشه روشن، نشانى ست[۱] به آیین سده شاباش سر کن که این رسم از رسوم باستانى ست مبارک باد این جشن کیانزاد بر آن کو در تنش خون کیانى ست سده این جشن فرخفال فیروز نمادى از سرور و شادمانى ست سده یادآور ایران بشْکوه گرانفر چون درفش کاویانى ست سده یادآور عهدى که ایرانِ چو مهرش در جهان پرتوفشانى ست سده جشنى است دستاورد هوشنگ که با دیوان نبردش داستانى ست سخن از جشنوار و جشن برگوى که دلکش چون دراى کاروانى ست سده این یادگار عهد دیرین فروغش زنده، نامش جاودانى ست به یاد آور زمانى را که این رسم فروزانفر چو رسم پهلوانى ست غم آن روزگار رفته از دست مرا در خاطر اندوهى نهانى ست به یادعهد دیرین چاره غم کنون ما را شراب ارغوانى ست سزد گر دل فراگیریم از اندوه در آن جشنى کز آنِ کامرانى ست ادیب اکنون به کام دوستداران خریدار نشاط از دوستگانى ست[۲] سزد کز بهر آزادى بکوشیم ز جان و دل که تأییدش جهانى ست جهان تا هست، ایران زنده بادا که جان دادن به راهش رایگانى ست بهمن ماه ۱۳۷۷ [۱]. نشانى در اینجا با یاى نسبت خوانده مىشود نه یاى وحدت. [۲]. دوستگانى: پیاله شراب. 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده