hamid_hisystem 6612 ارسال شده در 11 شهریور، 2010 اشعار برگزیده استاد معینی کرمانشاهی گرد باد چه گويم ، چها ديده ام سالها اسيرانه ناليده ام سالها كلامي پسند دلم اي دريغ نه گفتم نه بشنيدهام سالها من آن شمع خود سوز زندانيم كه دزدانه تابيده ام سالها چو ابر پريشان در كوهسار چه بيهوده باريده ام سالها در اين بو ستان در خور آتش است گياهي كه من چيده ام سالها ز بي مقصدي چون يكي گردباد به هر سوي گرديده ام سالها زلبها ي من خنده هرگز مجوي من اين سفره بر چيده ام سالها 6
hamid_hisystem 6612 مالک ارسال شده در 11 شهریور، 2010 عجب صبري خدا دارد ! اگر من جاي او بودم همان يك لحظه اول كه اول ظلم را مي ديدم از مخلوق بي وجدان جهان را با همه زيبايي و زشتي بروي يكدگر ويرانه ميكردم . عجب صبري خدا دارد ! اگر من جاي او بودم كه در همسايه صدها گرسته ، چند بزمي گرم عيش و نوش ميديدم نخستين نعره مستانه را اموش آندم بر لب پيمانه ميكردم عجب صبري خدا دارد ! اگر من جاي او بودم كه ميديدم يكي عريان و لرزان، ديگري پوشيده از صد جامه رنگين زمين و آسمان را واژگون ، مستانه ميكردم عجب صبري خدا دارد ! اگر من جاي او بودم نه طاعت ميپذيرفتم نه گوش از بهر استغفار اين بيدادگر ها نيز كرده پارع پاره در كف زاهد نمايان سبحه صد دانه ميكردم عجب صبري خدا دارد ! اگر من جاي او بودم براي خاطر تنها يكي مجنون صحرا گرد بي سامان هزاران ليلي نازآفرين را كو بكو آواره و ديوانه ميكردم عجب صبري خدا دارد ! اگر من جاي او بودم بگرد شمع سوزان دل عشاق سر گردان سراپاي وجود بي وفا معشوق را پروانه ميكردم عجب صبري خدا دارد ! اگر من جاي او بودم بعرش كبريايي ، با همه صبر خدايي تا كه ميديدم عزيز نابجايي ، ناز بر يك ناروا گرديده خواري ميفروشد گردش اين چرخ را وارونه بي صبرانه مي كردم عجب صبري خدا دارد ! اگر من جاي او بودم كه ميديدم مشوش عارف و عامي زبرق فتنه اين علم عالم سوز مردم كُش بجز انديشه عشق و وفا، معدوم هر فكري در اين دنياي پر افسانه ميكردم عجب صبري خدا دارد ! اگر من جاي او بودم همين بهتر كه او خود جاي خود بنشسته و ، تاب تماشاي تمام زشت كاريهاي اين مخلوق را دارد وگرنه من به جاي او چو بودم يكنفس كي عادلانه سازشي با جاهل و فرزانه ميكردم عجب صبري خدا دارد ! عجب صبري خدا دارد ! 8
sam arch 55879 ارسال شده در 10 مهر، 2013 [h=3]دارم سوالی ای خدا[/h]ای آشنا با فکر ما وی قادر قدرت نما چون می نوشتی اين سرنوشت ما خاکيان را قسمت چه کردی از ملک هستی افلاکيان را ای داور عرش آفرين صورتگر فرش زمين وی مالک ملک يقين بايد به بال انديشه پويم هفت آسمانت را يک يک ببينم هم ثابت و هم سيارگانت را بايد سياحتها کنم در زهره و در مشتری، شايد که خورشيد افکند آنجا فروغ ديگری تا مگر در آسمان، در دل آن اختران ز آنچه می جويد بشر ذره ای يابم نشان شايد آنجا زندگی، دور از اين غوغا بود معنی صلح و صفا بلکه در آنجا بود جويای راز خلقتم هان ای خدای مهربان با شهپر انديشه ها بر قله ی عرشم رسان دارم سوالی ای خدا ای آشنا با فکر ما وی قادر قدرت نما چون می نوشتی اين سرنوشت ما خاکيان را قسمت چه کردی از ملک هستی افلاکيان را 2
sam arch 55879 ارسال شده در 10 مهر، 2013 الهي به مستان جام شهود به عقل آفرينان بزم وجود به آنان كه بي باده مست آمدند ننوشيده مي مي پرست آمدند دلم مجمر آتش طور كن گلم ساغر آب انگور كن به ساغر كشان شراب ازل به ميخارگان مي لم يزل به عشقي كه شد از ازل آشكار به حسني كه شد عشق را پرده دار دلم مجمر آتش طور كن گلم ساغر آب انگور كن در اين حال مستي صفا كردم تو را اي خدا من صدا كردم از اين روزگاري كه من ديدهام چه شبها خدايا خدا كردم نهادم سر سجده بر خاكت به درگاهت امشب دعا كردم شرار عمر فاني من طلوع جاودان تويي تو نشان ناتواني من توان بي نشان تويي تو تو شور عشقم دادهاي مرا تو رسوا كردهاي بكوي اهل دل مرا تو مست و شيدا كردهاي كجا روم كه چاره ساز اي خدا تويي نياز هر چه بي نياز اي خدا تويي 2
sam arch 55879 ارسال شده در 10 مهر، 2013 ساقی عشق سر درون سینه بردم تا ببینم خویش را طعمه دندان گرگ آز دیدم میش را هرکه از این خوان هستی جرعه نوش غفلت است آخرش چون من بجان باید خریدن نیش را پرتوی در راهم افکن، ای چراغ عافیت تا بجویم مقصد افتاده اندر پیش را عمر سودا نیست، ای سوداگران خود پرست بیشتر جو، بیشت ردارد زیان بیش را جان بدر برد آنکه سودای جهانداری نداشت ای جوان کن گوش پند پیر خیر اندیش را گر سری آزاده میخواهی رها کن زور و زر این تعلقهاست کافزون می کند تشویش را ساقی عشق است تا باقی در این نیلی رواق کس نمیبیند تهی پیمانه درویش را سوختیم در انتظارت ای طبیب اشتیاق مرهمی کو تا کند تیمار، قلب ریش را 2
ارسال های توصیه شده