سیندخت 18786 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 خرداد، ۱۳۹۱ ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود.در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کفِ ش، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در را زدند.پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم.می گفت نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم می گیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد، هیچ وقت.دستم چرب بود، همسرم در را باز کرد و دوید توی راه پله.پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدم هاست که بیشتر آدم ها دوستش دارند، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود . صدای همسرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا.برای یک لحظه خشکم زد. ما خانواده سرد و نچسبی هستیم. همو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمی ریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمی ریم. خانواده همسرم این جوری نبود، در می زدند ومی آمدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم همسرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوش حال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم. تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم.چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید...همسرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته من رو دید.پرسیدم برای چی این قدر اصرار کردی؟گفت خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم. گفتم ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست کردم. گفت حالا مگه چی شده؟ گفتم چیزی نیست، اما ...در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. می خوای نون ها رو برات ببرم؟تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم. تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند.وقتی شام آماده شد پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانه گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت:نکنه وقتی با همسرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟نکنه برای همین شام نخورد؟از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند. راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی میکند.واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد.من آدم زمختی هستم.زمختی یعنی ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها.حالا دیگه چه اهمیتی داشت این سر دنیا وسط آشپزخانه خالی چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد آه بکشم.آخ. لعنتی، چه قدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط... فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه.. میوه داشتیم یا نه ...همه چیز کافی بود، من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک.پدرم راست می گفت. نون خوب خیلی مهمه. من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد.اما دیگه چه اهمیتی دارد؟چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتش را می فهمی. نون سنگک خشخاشی دو آتشه هم یکی اش... 18 لینک به دیدگاه
Fo.Roo.GH 24356 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 خرداد، ۱۳۹۱ منبعش رو هم مینوشتی دیگه جیگر.....وبلاگ نسوان مطلقه 7 لینک به دیدگاه
.Pa.Ri.Sa. 4116 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 خرداد، ۱۳۹۱ نون سنگک و آش و قرمه سبزی و آبگوشت و..... همه شون بد چیزین تا اینجایی واسه رفتن هزار تا دلیل داری که مو لای درز هیچکدومشون نمیره همین که چند وقت میری میمونی میبینی دلایلتو میتونی با بوی همون سنگک خشخاشی تاخت بزنی! نوستالژی بد چیزیه! 5 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 خرداد، ۱۳۹۲ پدر ومادر ها واقعا مظلومن واقعا... 2 لینک به دیدگاه
تینا 15116 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 خرداد، ۱۳۹۲ دلم یهو هوای مامان بابامو کرد با اینکه قبلا خونده بودمش ولی بازم خوندم.ادم هر چقدر هم که دعا کنه خدا سایه پدر مادریو کم نکنه نمیشه بلاخره یه روزی زبونم لال اتفاق میفته.من خودم با پدر مادرم تفاوت سنیم زیاده همیشه ترس دارم وقتی که گاهی فکر منفی میاد تو ذهنم گریم میگیره.چند سالی میشه که قدرشونو بیشتر میدونم.خدا کنه تا زنده ام سایشون بالا سرم باشه 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده