peyman sadeghian 30244 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 خرداد، ۱۳۹۱ سلام نمیدونم پیش اومده برای شما یا نه؟مواقعی که حرفی شدید توی گلوتون گیر میکنه و میخوای به مامان و بابات بگی اما نمیتونی بین احساساتت گیر میکنی این تاپیک رو زدم واسه اونهایی که خیلی مغرورند واسه اونهایی که کمی محتاط هستند واسه خجالتی ها خلاصه واسه هرکس حرفی تو گلوش گیــــــــــــــــــــــر کرده و نمیتونه به والدینش بگه شایدم میخواسته بگه و الان دیر شده 8 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 خرداد، ۱۳۹۱ امروز داشتم از اتاق مامانم اینا میومدم بیرون که یه دفعه ای ایستادم و زل زدم به مامانم رو تخت دراز کشیده بود و داشت مجله میخوند دلم براش ضعف رفت.....خواستم بپرم بغلشو بگم عاشقشم اما...... نمیدونم چرا نگفتم ولی از اینجا بهش میگم: مامانی عاشقتم دوست دارم 8 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 خرداد، ۱۳۹۱ امروز هم وقتی بابام خسته از سر کار برگشت یه لحظه احساس کردم خیلی پیر شده از درون شکستم.... دلم میخواست دستاشو ببوسمو بهش بگم که چقدر مدیونشم... اما نمیدونم چرا نگفتم از اینجا بهش میگم: بابایی عاشقتم تو تنها امید و پناه زندگیه منی وجود من با حضور تو معنی پیدا میکنه.... 10 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مرداد، ۱۳۹۱ امروز.....7 مرداد 91.....هشتم ماه رمضان......با تمام وجود منو شرمنده خودت کردی مامانی............ من لیاقت مهربونیتو ندارم.....من لایق محبتت نیستم....... مگه خدا تو وجود تو چی گذاشته که اینقدر بزرگواری...؟ اینقدر بخشنده ای........؟ من امروز شرمنده ات شدم.....شرمنده.....کاشکی میتونستم جبران کنم.....کمی از محبت ها و بزرگواری هاتو 8 لینک به دیدگاه
تینا 15116 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مرداد، ۱۳۹۱ اقا من نه ادم مغروریم نه محتاط و نه کم رو ولی خوب گاهی ادم دلش میخواد حرفی بزنه منم به مامانم میگم قربونت برم قربون اون چشمای مهربونت خیلیییییییییییییییییی دوست دارم دلم میخواد به بابام بگم عاشقتمممممممممممم خیلی میخوامت 8 لینک به دیدگاه
victoria_r 7682 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 شهریور، ۱۳۹۱ من تو بیان اینجور حرفا همیشه مشکل داشتم الآنم دارم... خیلی بده وقتی میخوای یه چیزیو بگی و نمیتونی... به خاطر همینه که خیلی خیلی وقتا ضرر کردم... 4 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 فروردین، ۱۳۹۲ دلم برا این تاپیک تنگ شده بود مامانی و بابایی عزیزم : خیلی کم رو شدم و نمیتونم حرفامو بزنم .... از اولشم همین بودم اما ، الان خیلی بیشتر از قبل بهتون احتیاج دارم ... به حرفای با محبتتون ،آغوش گرمتون و حمایتتون ! اما نمیدونم حرفمو چجوری بزنم .... با اینکه میدونم گذرتون به اینجا نمیوفته اما همین که مینویسم باعث میشه آرومتر بشم .... بیشتر از همه اینا به دعاهاتون احتیاج دارم .... برام د عا کنیــــن 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده