lorena 10304 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 خرداد، ۱۳۹۱ به نام خدا پدیده ی گردن کلفتی چیزی شبیه به انگل شدن هست با این تفاوت که انگل به مراتب خطرش کمتر از 1 کردن کلفته. در ذات درونیهمه ی ماها علاوه بر خر درون کودک درون دکتر شریعتی درون و... 1 گردن کلفت درون هم وجود داره که در بعضی ادمها کودکی تازه متولد شده و نوپا و دربعضی ها پیر مردی 80 ساله است. و در همین نهاد ما هم احساس خوابیده ای به اسم مبارزه با گردن کلفتی هست که برای دور بودن از حاشیه به خواب ابدی فرو رفته! ولی هروقت هم که بیدار میشه مسیر رو اشتباه میره! سلسه مراتب گردن کلفت شدن و پیشرفت در این زمینه شکلی هرم مانند داره ما برای مبارزه با گردن کلفتی همیشه راس هرم رو نشانه میگیرم و به نظر من برای همین هیچ وقت موفق نیستیم! جمعیت گردن کلفت ها باهم رقابت میکنن بعد به صورت مقایسه زوجی (چیزی که من بین 2 انتخاب مثلا تو رای گیری انجام میدیم) گردن کلفت ترین فرد به راس هرم میرسه و توان مبارزه ما با راس هرم ناچیز و احتمال موفقیت به صفر میل میکنه! برای مبارزه با این پدیده باید از ستون های زیرین هرم که دسته ی زیادی رو تشکیل میدن شروع کنیم شاید این جمعیت معطوف بشه به همه ی ادمایی که ممکنه درروز باهاشون مراوده داشته باشید مثلا: برادر بزرگتری که نوع پوشش شمارو تعیین میکنه و شما هم تبعیت میکنید شمایی که تاوان اشتباهاتتون رو نمیدید و برای در رفتن از این قضیه به ماموری که میخواد جریمتون کنه باج میدید شمایی که با علم به اینکه جنسی مارک اصل نیست اونو میخرید و به اسم مارک کلی پول اضافه تو جیب فروشنده میریزید بله این که هرکسی اصلاح رو باید از خودش شروع کنه شعار نیست! بیاید گردن کلفتی را در نطفه خفه کنیم! 5 لینک به دیدگاه
lorena 10304 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 خرداد، ۱۳۹۱ از سه نفری که در واگن متروی تهران -کرج نشسته بودند یکی شان گفت:آن پیرمردی که به دستگیره آویزان شده ،قبل از رسیدن به ایستگاه "ورد آورد" از هوش می رود و در کف واگن ولو می شود. دومی گفت: اینطورها هم نیست پیرمردهای قدیم همه شان روغن حیوانی خورده اند،به این مفتی ها از پا نمی افتند. اولی گفت:شرط می بندم که زنده اش به کرج نمیرسد. دومی گفت: اگر رسید چی؟ اولی گفت:خوب معلوم است،من شرط را باخته ام. دومی گفت: بستیم؟ اولی گفت : بستیم. سومی گفت: پیر مرد محترمی است.در حسین آباد کرج همسایه ماست.من بلند می شوم و جایم را به او می دهم. اولی و دومی گفتند: لطفا بنشین سرجایت و بازی ما را به هم نزن. سومی که بلند شده بود ،نشست. قطار از وردآورد گذشت وآن سه نفر،بانگرانی پیر مردرا که همچنان به دستگیره آویزان بود نگاه می کردندو منتظر بودند که قطار به کرج برسد و معلوم شود که اولی برنده است یادومی. گردن کلفتی/کتاب مترو۱۰ مرحوم منوچهر احترامی لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده