رفتن به مطلب

ادم های ناشناس


spow

ارسال های توصیه شده

گفت همه مهارت بکشن زدن به کاربرد درست انگشت سبابه است. لیوان کاغذی هات‌چاکلت را گذاشتم لبه جدول و سعی کردم مو‌به‌مو دستوراتش را اجرا کنم. همه این سالها بشکن دودستی بلد نبودم. خیره شده بودم به انگشت سبابه‌اش که خوش‌تراش و بلند بود که پرسید: چه کاره‌ام؟ گفتم: معلم ریاضیات دبیرستان و پیش‌دانشگاهی‌ام و هفته‌ای یکروز هم می‌روم اصفهان برای تدریس و برمی‌گردم. بعد مشغول ادامه توضیحش شد که چه‌جوری صدای بشکن را می‌توانم با ضرب انگشتم کنترل کنم. خوبی این آشنایی‌های بی مقدمه همین است که آدمها به یک سوال قانع می‌شوند. کاری به گذشته‌ات ندارند. نه سابقه‌ای می‌خواهند و نه دلیلی برای کم حرفی‌ات. حدس زدم باید سوت انگشتی هم بلد باشد. بلد بود و یادم داد. از استخر بر‌می‌گشتم و توی راه هوس امیرچاکلت کرده بودم. اصلن سوال نکرد که چرا؟ او هم مثل من نشسته بود کنار جدول و من همین‌جور بیخودی شروع کرده بودم به معاشرت. موهای مشکی یکدست بلندی داشت که شالی ارغوانی همه‌ی جلوه‌اش را پوشانده بود. شاید به همین خاطر بود که معاشرت کردم. هم مو و هم رنگ شال. شاید هم دلیل خاصی نداشت. یک ساعت قبلش توی سونا کف پای چپم را با دقت گرفته بودم جلوی فشار آب جکوزی و غرق همان فکرهایی بودم که بیشتر آدمها زیر دوش و توی سونا مشغولش می شوند. مثل فلسفه هستی و این حرفها. مرد چاقی که کنارم نشسته بود با لبخند مجبورکننده‌ای به اطاعت، از این کار منع‌ام کرد. بعد شروع کرد به توضیح معایب ایجاد فشار ناموزون به کف پا. پزشک بود و خوش‌صحبت. پرسید چه کاره‌ام؟ گفتم: فوق لیسانس عمران خوانده‌ام و همین روزها باید دفاع کنم. البته آزمون دکترا هم شرکت کرده‌ام امسال که چشمم آب نمی خورد قبول شوم چون شب امتحان کمی مست کردم و سر جلسه چشمهایم دو دو می‌زد. کافی بود برای شروع معاشرت. بلافاصله پرسیدم چطور می‌شود به دام بامداد خمار نیفتاد؟ آقای پزشک خیلی مبسوط برایم توضیح داد و اصلن نپرسید چرا؟! حتی وقتی من زیر دوش داشتم شامپو می‌مالیدم زیر کتفم، او در کابین کناری همان جور که دوش می‌گرفت هنوز توضیح می‌داد که پروتئین یکی از عوامل بازدارنده هنگ‌اور است و من تازه فهمیدم چرا هر وقت بعد از این مهمانی‌های شلوغ سری به کله پاچه‌ای زده‌ام، هنگ اور نبوده‌ام صبحش.

وقتی برای خانم معلم بازنشسته‌ای که همین امروز عصر روی نیمکت جلوی پارک قیطریه کنارم نشسته بود گفتم که با خیلی آدمها همین جوری معاشرت میکنم، تعجبی نکرد. لبخند زد و گفت: دوستی‌های خیابانی! فکر کردم به اینکه من هیچ وقت کاری به اسمش نداشته‌ام. معاشرت با غریبه‌ها یک راه فراری است که آدم لحظه‌ی خودش را از یاد ببرد.این کار را از تجربه سالهای مستندسازی خوب بلدم که چه جوری با غریبه‌ها از رفتگر کوچه گرفته تا وزیر تعاون سرصحبت را باز کنم. بعد خانم بازنشسته ادامه داد که چه کاره‌ام؟ گفتم: دانشجوی پزشکی هستم که درسم را تمام کرده‌ام و از مهرماه می خواهم بروم طرح. دارم به روستاهای کهکیلویه و بویراحمد فکر میکنم چون آنجا یک آشنایی دارم و برای طرح، آشنا داشتن خیلی مهم است. کافی بود. دیگر سوالی پرسیده نشد. به جای سوال، من شروع کردم برای خانم بازنشسته به شکل کاملی توضیح دادم که چه بر سر مجسمه وسط میدان جلوی پارک آمده است. مجسمه، یک مرد برهنه‌ای بود که داخل دایره‌ای درحال چرخیدن بود. بعد از یک هفته دور مجسمه را گونی‌پیچی کردند. دوباره بعد از ده روز باز کردند. برای مجسمه شورت گذاشته بودند. بعد یک هفته که گذشت، دور مجسمه را باز گونی بستند. یک شب هم کل مجسمه را کندند و بردند. حالا وسط میدان چهار ماه است که خالی است. خانم بازنشسته با شوق هنوز به حرفهایم گوش می‌داد. به نظرم اگزوپری اشتباه کرده بود توی دهان روباه چپانده بود که زبان سرچشمه سوتفاهم‌هاست. حقیقت این است که گذشته سرچشمه سوتفاهم‌هاست. از گذشته که ندانیم و سابقه که نداشته باشیم، ساعتها می شود بی‌دغدغه معاشرت کرد. می‌شود مهربان‌تر بود و حتی امنیت داشت. گیرم که همه چیز آنقدرها هم حقیقی و واقعی نباشد. همین که شاید ذهن دو نفر را به هم مشغول کند، کافی است. همین بود که شب سی‌ام خرداد هشتاد و هشت وقتی کوله برپشت و فلاسک عرق در دست، بی‌چاره و بی‌راه از همه‌جا و همه‌کس نشسته بودم لب باغچه‌ی وسط میدان ونک، کسی کنارم نشست و هم پیاله شدیم و گریستیم. آن آدم را دیگر هیچ‌گاه ندیدم مثل همه آدمهایی که این روزها می‌بینم.

 

به نقل از : چندروایت ناتمام از فرد نامبرده

  • Like 3
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...