کهربا 18089 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 خرداد، ۱۳۹۱ «گابریل گارسیا مارکز» نویسنده ی معاصر، بعد از اعلان رسمی و تأیید سرطانش و شنیدن خبر بیماری اش، این متن را به عنوان وداع نوشته است. او با رمان اعجاب انگیزش به نام «صدسال تنهایی» برنده ی جایزه ی نوبل ادبیات 1982 در «استکهلم» است. از دیگر کتابهای او میتوان به «عشق سالهای وبا»، «ساعت شوم»، «کسی به سرهنگ نامه نمینویسد» و یا «ژنرال در مخمصه» اشاره کرد: - خداوندا! اگر تکه ای زندگی میداشتم، نمیگذاشتم حتی یک روز از آن سپری شود بی آنکه به مردمانی که دوستشان دارم٬ نگویم که عاشقتان هستم و به همه ی مردان و زنان می باوراندم که قلبم در اسارت یا سیطره ی محبت آنان است. - اگر خداوند، فقط و فقط تکهای زندگی در دستان من میگذارد٬ در سایه سار عشق می آرمیدم. به انسانها نشان میدادم در اشتباه اند که گمان کنند وقتی پیر شدند، دیگر نمیتوانند عاشق باشند. - آه خدایا! آنان نمیدانند زمانی پیر خواهند شد که دیگر نتوانند عاشق شوند. - به هر کودکی، دو بال هدیه میدادم، رهایشان میکردم تا خود، بال گشودن و پرواز را بیاموزند. - به پیران می آموزاندم که مرگ نه با سالخوردگی، که با نسیان از راه میرسد. - آه انسانها، از شما چه بسیار چیزها که آموختهام. - من یاد گرفتهام که همه میخواهند در قله ی کوه زندگی کنند، بی آنکه به خوشبختیِ آرمیده در کف دست خود، نگاهی انداخته باشند. - چه نیک آموخته ام که وقتی نوزاد برای نخستین بار مشت کوچکش را به دور انگشت زمخت پدر میفشارد٬ او را برای همیشه به دام خود انداخته است. - دریافته ام که یک انسان، تنها زمانی حق دارد به انسانی دیگر از بالا به پایین چشم بدوزد که ناگزیر است او را یاری رساند تا روی پای خود بایستد. - کمتر می خوابیدم و دیوانه وار رؤیا میدیدم چرا که میدانستم هر دقیقهای که چشمهایمان را برهم میگذاریم، شصتث انیه نور را از دست میدهیم. شصت ثانیه روشنایی. - هنگامی که دیگران می ایستادند، من قدم برمیداشتم و هنگامی که دیگران می خوابیدند، بیدار می ماندم. - هنگامی که دیگران لب به سخن میگشودند٬ گوش فرا می دادم و بعد هم از خوردن یک بستنی شکلاتی چه لذتی که نمیبردم. - اگر خداوند، ذره ای زندگی به من عطا میکرد٬ جامه ای ساده به تن میکردم. - نخست به خورشید خیره میشدم و کالبدم و سپس روحم را عریان میساختم. - خداوندا! اگر دل در سینه ام همچنان می تپید، تمامی تنفرم را بر تکه یخی می نگاشتم و سپس طلوع خورشیدت را انتظار میکشیدم. - با اشکهایم، گلهای سرخ را آبیاری میکردم تا زخم خارهای شان و بوسه ی گلبرگهایشان در اعماق جانم ریشه زند. - من از شما بسی چیزها آموخته ام و اما چه حاصل که وقتی این ها را در چمدانم میگذارم که در بستر مرگ خواهم بود. 5 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 خرداد، ۱۳۹۱ چرا من 30 سال زودتر متولد نشدم؟! چرا من دیر شناختمت؟!:shame: مارکز من عاشقتم زنده بمون 1 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 خرداد، ۱۳۹۱ دلمون به درد اومد،چرا؟ این بشر خدای داستان های کوتاهه برای من... با شخصیت های داستانیش شب ها روزها گزروندم. با آرخنیدا تو داستان روزی از پس شنبه. با کارمایکل،خدمتکار داستان بیوه ی مونتیل. با داماسو و... حیف.امیدوارم معجزه شه 1 لینک به دیدگاه
lie 2101 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 مهر، ۱۳۹۱ مارکز شاید نویسنده ی بزرگی باشه اما به هیچ وجه سبک نوشتاریش (رئالیسم جادویی) رو نمیپسندم از تمام کتاب هاش فقط صدسال تنهایی رو دوست دارم لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده