رفتن به مطلب

آخرین مصاحبه با لویی سلین


ارسال های توصیه شده

2381461732201812420814219361551142431569569.jpg

این آخرین مصاحبه‎ای‎ست که با سلین انجام شده، آن نویسنده فاشیست، متفرعن، گَنده دماغ، اما در عین حال دارای سبکی مفتون کننده و نثری غبطه برانگیز، که کتابی دیوانه‎کننده چون «سفر به انتهای شب» را نوشته و انبوهی شاهکار دیگر، نویسنده‎‎ای که کار ضعیف در کارنامه اش نمی توان دید، چرا که همواره در اوج پریده. می‎گویند در اواخر عمر در مرز دیوانگی سیر کرده، اما این آخرین گفتگوی او البته چندان نشانی از دیوانگی در خود ندارد، گفتگوی حاضر در ژوئن 1961 انجام شده و سلین در جولای همین سال با زندگی وداع کرده. سلین در این گفتگوی خواندنی از عشق و دوستی سخن به میان آورده و درعین حال اشاراتی نیز با پاره‎ای از آثار خود داشته است.

***

“آیا در داستانهای شما، عشق خیلی اهمیت دارد؟ “

 

سلین: “در هیچکدامشان! نیازی به این نیست. کسی که داستان می‎نویسد باید فروشی هم داشته باشد. “

“دوستی چی؟ این یکی اهمیت دارد؟ “

سلین: “از اینهم حرفی نزنید. “

“پس به این ترتیب، لا بد به نظر شما نویسنده باید روی احساسات‎ دیگری که اهمیت کمتری دارند، تکیه کند؟ هان؟ “

سلین: “ببینید، اینطوری گویا شما دارید درباره یک‎”‌شغل‎”‌و”‌کار”‌حرف‎ می‎زنید. شغل و کاری مهمه و بحساب میاد. البته به اضافه اینکه آدم او شغل را از سر بصیرت فراوان انتخاب کرده. . . درباره اینا-همین عشق و دوستی و. . . که شما میگید-خیلی با تبلیغات حرف زده شده. قضیه را عوامانه کرده‎اند. البته-متاسفانه‎ خود ماها هم موضوع و هدف این تبلیغات هستیم. که این دیگه نفرت‎انگیزه. اما برای‎ هرکسی بالاخره یک روزی فرا می‎رسد که باید در برابر این تبلیغات کاذب و عوام‎زدگی‎ها -چه در حوزه‎ی ادبیات و چه در سایر حوزه‎ها-خجالت بکشد از خودش. با فروتنی‎اش‎ آنها را علاجی کند. (تن ندهد به آنچه‎”‌مشهور”‌شده. یا توی بوق کرده‎اند. . . ) بله، همین تبلیغات و عوام‎زدگی‎ها است که ماها رو عقیم کرده و بی‎خاصیت. این ننگ‎ دارد! گویی آدم هیچ کار دیگری ندارد، جز همان شغل و کار روزمره‎اش! و بعد هم برود بمیرد، دیگه. مطلب اینه. این مردم، بعضی‎هاشان به کتابهای شما با دقت توجه می‎کنند، بعضی‎هاشون هم، نه! عده‎ای اونها رو می‎خوانند، عده‎ای هم، نه! این‎ شغل اونهاست. کارشونه. خوب این وسط نویسنده باید بره مخفی بشه. نباید توی‎ چشمها بیاد. “

“پس به این ترتیب، شما فقط برای درک لذت قلم، می‎نویسید؟ “

سلین: “نخیر! هرگز! اگر پول داشتم، هیچوقت قلم نمی‎زدم. این ماده یک‎ قانون بنده است! “

“آیا ازعشق‎ها و نفرت‎ها نمی‎نویسید؟ “

سلین: “نه اینکه ابدا ننویسم. اگر من به این احساس‎هایی که شما می‎گویید می‎پردازم، خوب این کار من است. کار مردم کوچه و بازار که نیست. “

“از بین معاصرین شما، آیا کسی هست که علاقه و توجه شما را برانگیزد؟ “

سلین: “نه! هرگز! یه وقتی به این حضرات توجه داشتم. برای اینکه از فرار کردنشان از جنگ باز دارمشان! اونها از جنگ فرار نکردند و در عوض با سربلندی و افتخار بازگشتند. اما خوب، همینها، بعدا باعث شدند که من بروم زندان. توی‎ دردسرها با اونها شریک شدم. گرچه من نمی‎بایست اینطوری توی دردسر می‎افتادم، باید فقط از دست خودم می‎کشیدم. “

“در آخرین کتابتان، “احساس‎“ها و”‌انگیزش‎“هایی هست که شما را افشا می‎کند. “

سلین: “آدم می‎تواند خودش را باز کند. مهم نیست چگونه. . . این که کار مشکلی نیست. “

من بلد نیستم چطوری با زندگی بازی کنم. من یک برتری‎ها و ترجیح‎های‎ مشخصی دارم بر دیگران. دیگرانی که-باری، به هر جهت-پوسیده‎اند و تباه‎ شده‎اند. چرا که همیشه با زندگی بازی کرده‎اند. یعنی فقط خورده‎اند و نوشیده‎اند.

 

مجموعه‎ای از این‎ قبیل-به اسم زندگی-که از این تن دیگه چیزی برای آدم باقی نمی‎گذارد-یا اگر بگذارد، کمی بیشتر از هیچ خواهد بود! خود من، بازیگری نمی‎دانم.

“یعنی اینطوری می‎خواهید بگویید که هیچ‎چیز درونی و پیچیده‎ای توی‎ آخرین کارتان نیست؟ “

سلین: “نه! چیز درونی و پنهان که نه! البته یک چیز-و فقط یک چیز-وجود دارد و آن اینکه من بلد نیستم چطوری با زندگی بازی کنم. من یک برتری‎ها و ترجیح‎های‎ مشخصی دارم بر دیگران. دیگرانی که-باری، به هر جهت-پوسیده‎اند و تباه‎ شده‎اند. چرا که همیشه با زندگی بازی کرده‎اند. یعنی فقط خورده‎اند و نوشیده‎اند. مجموعه‎ای از این‎ قبیل-به اسم زندگی-که از این تن دیگه چیزی برای آدم باقی نمی‎گذارد-یا اگر بگذارد، کمی بیشتر از هیچ خواهد بود! خود من، بازیگری نمی‎دانم. بازیگر نیستم‎ هرگز و ابدا. بنابراین آن غرایزی که گفتم، توی من درست عمل می‎کنند. بله، من‎ بلدم که از اونها چگونه و کدام را انتخاب کنم و چگونه آنها را مزه کنم و بچشم. من فقط فرصت یک بار زندگی کردن را دارم. توی همین فرصت یکباره‎ است که باید آرامشی بیابم و بعد تنها رها شوم در خودم و به خودم.

“در کدامیک از نویسندگان، استعداد و هنری سراغ دارید؟ “

سلین: “به نظر من سه نفر بودند که در دوره‎ای بزرگ، نویسنده به شمار می‎آمدند: “موراند”‌ (MORAND) ، “رامز”‌ (RAMUZ) و یکی هم‎”‌بارباس‎”‌ . (BARBUSS اینها دارای اون‎”‌حس‎”‌و”‌انگیزش‎”‌که ازش حرف زدم، بوده‎اند. گویی برای همین کار ساخته شده بودند. اما بقیه قلم‎زن‎ها، برای نویسندگی ساخته نشدند. همینطوری- فی سبیل الله-شیاد و دورو تشریف دارند! یک باند شیاد! و اونوقت همین حضرات، آقا و جلودار هم هستند و می‎فتند جلو! “

14825160107111168227202531441331204415412065.jpg

“فکر می‎کنید الان یکی از نویسندگان بزرگ معاصر هستند؟ “

سلین: “نه! هرگز! “نویسندگان بزرگ. . . “حتی دلم نمی‎خواهد دور و بر این‎ عناوین بگردم! اول آدم باید بمیرد و بترکد! بعد که ترکید، اونوقت یه عده‎ای می‎آیند و ماها رو طبقه‎بندی می‎کنند. بله، اولین قدم این است که بمیریم تا بعد تکلیفمان را روشن کنند. . . “

“فکر می‎کنید که آیندگان و اعقاب شما، به عدالت درباره‎ی شما قضاوت‎ خواهند کرد؟ “

سلین: “خدای من! نه! هرگز متقاعد نیستم که اینطوری خواهد شد. نه! ممکن‎ است در آینده کسی که می‎خواهد کارهای مرا ارزیابی و ارزشگذاری کند، اصلا فرانسوی‎ نباشد. یک نفر چینی یا یک آدم بیگانه دیگری باشد. که بنشیند و صورتی از قضایا و کارهای من به دست بدهد و بعد هم قضاوتی بکند در مورد من. چه بسا از این ادبیات‎ دست‎پخت بنده یا از این سبک و سیاق عوضی من در نوشتن و در نثر ، و یا از سه نقطه‎ای که مرتب توی نوشته‎هام هست بند کند به همین! خیلی بعید نیست. من دیگه کاری را کرده‎ام. داریم راجع به‎”‌ادبیات‎”‌ حرف می‎زنیم. هان؟ بله در این زمینه، من کار خودم را کرده‎ام. دیگه آخر خط ام. بعد از داستان‎”‌مرگ قسطی‎”‌همه حرفهایم را زده‎ام-که چندان هم حرف زیادی‎ نیست! “

“از زندگی متنفرید؟ “

سلین: “خوب، راستش نمیتونم بگم از زندگی لذت می‎برم. نه! در واقع دارم‎ تحملش می‎کنم. چرا که هنوز زنده‎ام و نفس می‎کشم، و مسئولیتهایی هم دارم. از همه‎ی اینها به کنار، من کمی بیش از حد بدبینم. قاعدتا باید به چیزی امیدوار باشیم. اما من هیچ امیدی به هیچ‎چیزی ندارم. البته یک آرزو دارم: دلم می‎خواهد هرچه‎ راحت‎تر و بی‎دردسرتر بمیرم-مثل هر آدم دیگری. همین و بس. نیز دلم می‎خواهد هیچکس به خاطر من به علت وجود من، توی دردسر و توی رنج نیفتد. بله، مردن‎ در آرامش. هان؟ اگر ممکن شود، از یک مرض عفونی واگیر مردن، یا سر به نیست کردن‎ خود! این کار هنوز خیلی ساده است. اونی که در راه است و بعدا پیش می‎آید، عینا همون چیزی است که خواهد شد-گرچه بزرگتر و وسیع‎تر. آنچه بعدا می‎آید، چیزی‎ نیست جز همان که الان در راه است! الان من خیلی خیلی دردناک‎تر و پرزحمت‎تر از یک سال قبل کار می‎کنم. سال بعد هم از امسال دشوارتر خواهد بود. موضوع اینه! “

  • Like 4
لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

ممنون..خیلی جالب بود.:icon_gol:خوشم میاد اهل من بمیرم تو بمیری و تعارف نیست!!!

من کتاب معرکه رو ازش خوندم....اصلا خوشم نیومد..همونجا احساس کردم چه نویسنده مغرور و خود شیفته ای هستش!!!:icon_razz:جملات کوتاه و عامیانه...به نظرم هیچ پیامی نداشت..یه جمله قشنگ ازش در نیومد!!!البته در کل داستان پیامای خاصی سیاسی و یا درون یابی آدمارو داشت ولی من که بدم اومد...:w16:

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • 6 ماه بعد...

سلین واقعا یه نابغه به تمام معناست

فضای نوشته هاش ادمو میخکوب میکنه

کلا یک نویسنده کاملا متفاوت وغیرقابل درجه بندی از نظر ادبی(البته بصورت کلاسیک)

من که همه کاراشو دوست دارم مخصوصا سفر به انتهای شب

  • Like 1
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...