شــاروک 30242 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 خرداد، ۱۳۹۱ امشب خیلی حال خوشی ندارم.... دلم میخواد با یکی حرف بزنم ولی.... چقدر دلم یه شونه واسه گریه کردن میخواد... یه آغوش واسه به آرامش رسیدن... یه نفر که فقط درکم کنه ! کاشکی کسی رو داشتم... همه کسایی که ادعا میکنن دوسم دارن حتما از من نفعی میبرن وگر نه من عمری هست که دوست داشتن ناب ندیده ام..... لطفا منو به خاطر خودم بخواه.... فقط همین!!! 4 خرداد 91 ساعت:23:41 32 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۱ مثل اینکه سرنوشت من تکرار روزای غم انگیز دیروزمه..... گاهی فکر میکنم خدا یادش رفته که منم یکی از بنده های تنها شم... دلم برای تنهائیم میسوزه ......آخه اونم خسته شده دیگه..... تا کی با کسی درد و دل نکنه؟!! دلم یه تغییر بزرگ میخواد.....یه تحول اساسی....... شاید بشه اسمشو معجزه گذاشت...... خدایا .....!! من ازت یه معجزه میخوام....... 9 خرداد 91 ساعت : 15:13 19 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 خرداد، ۱۳۹۱ امروز چقدر خسته شدم ازخودم.... عجب حس بدی ..... دلم گرفته از دست بدی هام.... از این همه ظلمی که به خودم میکنمو کسی نیست بهم بگه.... آخه دختر دیوونه....با کی داری لج میکنی؟!!! دود این کارات فقط و فقط به چشم خودت میره..... کاشکی زودتر از این خواب بیدار بشم..... 10 خرداد91 ساعت:19:45 19 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 خرداد، ۱۳۹۱ بعضی وقتها بد جوری دل هوست را میکند. بهانه گیر میشود،سعی میکنم سرش را بهر چیزی بجز تو گرم کنم اما مگر در کتش می رود. دیگرخسته شده ام از این نق زدنهای گاه و بیگاهش! از تو چه پنهان هر از گاهی هم"یادت"با پاهای خودش می آید و چند ساعتی مهمان مان میشود. منم که از خدا خواسته،دستش را میگیرم و با هم می رویم به دوردستها! همانجایی که دست بنی بشری نمیرسد. از کنار تک تک خاطرات میگذریم.البته بعضی شان را بیشتر میمانیم همانجاهایی که "بودن"تو پر رنگ تر است..... 12 خرداد91 ساعت:12:20 18 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 خرداد، ۱۳۹۱ وااااای که فقط خدا حال امشبمو میفهمه و میدونه....... چقدر به وجودش احتیاج دارمو اون فارغ از همه اینها داره واسه خودش یه گوشه این دنیای بزرگ قدم میزنه.... نمیدونم تنهاست یا دست یکی دیگه توی دستاشه، چقدر دلم میخواد چشمامو ببندمو باز کنم و ببینم که رو به روش ایستادم.... قطعا اولش شوکه میشیم ولی من سریع بهش لبخند میزنم دستاشو میگیرمو بهش میگم که چند سالی میشه که منتظرش هستم.... ولی ...... اگه ببینمش کلی حرف برای گفتن دارم از سختی ها و تنهایی هایی که تو نبودش کشیدم.... دلم پر میکشه واسه اون لحظه ای که تو چشمام نگاه کنه و بگه..... دیگه غصه هیچی رو نخور....من اومدم که دیگه تنها نباشی.....اومدم که دیگه غصه نخوری.....اومدم که تورو واسه همیشه شاد نگه دارم..... منتظرتم زودتر بیا..... 15 خرداد 91 ساعت: 1:22 بعد از نیمه شب..... 15 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 خرداد، ۱۳۹۱ امروز پیر شدم..... گاهی اوقات پیش خودم میگم کاشکی نا شنوا بودم.... توی این دوره زمونه که کسی خبر خوشی برام نداره.... همه شدن جغد شووووم واسه من..... انگار بین مردم شهر مسابقه است.... هر کی زودتر خبر بد و به من بده برنده است.... هیچکس به قلب بیمار من فکر نمیکنه... امشب دارو هامو نمیخورم....شاید بهونه ای بشه واسه یه خواب ابدی.... دلم واسه یه آرامش مطلق تنگ شده.... امشب به یه نتایجی هم رسیدم که چشمامو باز کرد....ممنونم ازت آقای..... 15 خرداد 91 ساعت: 20:45 15 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 خرداد، ۱۳۹۱ حس و حال عجیبی دارم امشب.... نمیدونم دلم گرفته یا اینکه انتظاره.... گاهی بی دلیل احساس میکنی منتظری و باید صبر کنی....منم الان اون حس رو دارم....... خدایا....قبلا که ازت یه معجزه خواستم......پس چی شد.....؟ نکنه منو نمیبینی یا اینکه یادت رفته؟!! خدایاااااااااااااااااااا.........من..............هنوز.........................منتظر.....................معجزت.............................هستم........................ 17 خرداد 91 ساعت:1:44 بعد از نیمه شب..... 14 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 خرداد، ۱۳۹۱ قلبم سنگین شده....... نمیدونم از غم چیزایی که از دستشون دادم یا اینکه چسب هایی که بعد از هر بار شکستن بهش میزنم اونو این همه سنگین کرده...... دلم میخواد قلبمو عوض کنم ......شاید احساساتم هم عوض بشه...... شاید نا مردی ها یادم بره.....یادم بره چجوری با احساسم بازی شد..... چجوری دلم شکست...... هر بار که بهش فکر میکنم یه حس عجیبی بهم دست میده.......نمیدونم عشق یا نفرت...... در عین حالی که دوسش دارم ازش بدمم میاد...... فکر کنم اینا ابتدای راه دیوانگیست...... 17 خرداد 91 ساعت:22:04 13 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 خرداد، ۱۳۹۱ امروز مثل بچه ها شدم...... دلم میخواد برم بیرون و کلی شیطنت کنم...... دلم بهونه تاب بازی رو گرفته......دلم میخواد برم تاب بازی....... ولی.... روي بي تابيم...!!! تاب ميخورم...!!! تا بيايي...!! 20 خرداد 91 ساعت:14:39 11 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 خرداد، ۱۳۹۱ امشب دلم به اندازه ابری ترین هوای پاییز گرفت..... وبه اندازه پر باران تربن روز بهار بارید.... چه تشابه زیبایی..... من متولد پاییزم و تو متولد بهاری..... گاهی با حقیقت حضورت کنار نمیایم.... که چرا آمدی......وچرا رفتی......و دوباره...... خواهش میکنم این دفعه واقعا برو.... دگر حضورت حالم را دگرگون میکند.......وقتی می آیی......حالم بهم میخورد........ عزیزم.......برووووو....... 21خرداد 91 ساعت : 20:34 10 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 خرداد، ۱۳۹۱ این روز ها از کنــــــار من که میگذری احتیـــــــــــاط کن ! هزاران کارگر در من مشغول کارند روحیه ام در دست تعویض است شبیه حال روز الان من... ولی تغییرات مثبت....برای پیشرفت.....نزدیک شدن به هدفم..... من به تو میرسم اینو باور دارم 25 خرداد 1390 ساعت:19:43 16 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 خرداد، ۱۳۹۱ شونه به شونه هم راه میرفتیم..... چه احساس بزرگی بود.....دلم میخواست این خوشی رو با یکی شریک بشم.....اما.....نه..... با هیچ کس تقسیمش نمیکنم .....وقتی با منه.....باید فقط با من و برا من باشه....... دلم برا دوباره بودن باهات پر میکشه.....مثل بچه هایی که بهشون قول یه چیزی میدن تا بچه خوبی باشن......منم صبر میکنم.... تا تو قرار بعدی.....به قولت وفا کنی..... منو خیلی منتظر نزار ..... 28 خرداد 91 ساعت :20:17 13 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 خرداد، ۱۳۹۱ امشب خدا مهمان لحظه های من است......مهمان من و دوست جدید من...... خدایا بیا کنار من بشین......دستم را بگیر.....حس میکنی؟!! سرد شده ......فقط ها کن......تا تمام وجودم گرم شود..... از وقتی کنارم نشستی و دستت رو روی شونه های نحیفم گذاشتی ......بهم جرأت دادی.....باید همیشه حقیقت رو گفت.....حتی اگر ضرر کنی.... من هرشب.....برای حضورت.....تورا شکر میکنم..... خدایا.....ممنونم که هستی...... 30 خرداد91 ساعت:23:27 15 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 تیر، ۱۳۹۱ قدم به قدم از تو دور می شوم......من که به سمت تو میآیم.....پس چرا...؟!!! نکند تو از من فرار میکنی؟!! دلم برای گذشته ها تنگ شده.....برای تمام لحظه هایی که در کنار هم بودیم.....تمام شیطنت هایمان......تمام تنبیه شدنمان....... دلم برای تو تنگ شده...... میدانم که هنوز کنارمی......ولی چرا باید تورا سهیم شوم؟!! تو فقط مال منی...... فقط مال من!!! 12 تیر 91 ساعت: 21:27 16 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 تیر، ۱۳۹۱ چه بیرحم می شوی تقدیر، آن گاه که می گویی: تقصیر خودت بود!! و فراموش میکنی که هـمان یک مشـت دانه ی احســاسی که بین ما پاشیدی چطـور خیـال پـرواز را از سـر این پـرنده پـــــراند....؟ فقط یک سؤال.....!؟ از خُرد شدنمان لذت هم میبری؟!! 25 تیر91 ساعت:18:01 15 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 تیر، ۱۳۹۱ رقص زیبایت در برابر چشمانم دوباره مرا وادار به عاشقی میکند...... به سمتت که میآیم ناگهان حقیقت با شدت بیشتری برسرم آوار میشود تو دیگر مال من نیستی.....نه....... تو فقط برای من شیرینترین خاطره ای..... همین و بس..... من هم با تنهایی خودم کنار میآیم......تو برو...... ولی بدان که همیشه با یاد تو عاشقی خواهم کرد این روزها.... سهم من از تو فقط دزدکی نگاه کردن به توست..... 28تیر 91 ساعت:22:03 13 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مرداد، ۱۳۹۱ كم طاقتی عادت آن روزهایت بود... این روزها برای گرفتن خبری ازمن عجیب صبورشده ای.... این بار هم دیر رسیدی... ببین! دراز کشیده ام میان تابوت و لبخند انتظار ماسیده است روی لب هایم..... 3 مرداد 91 ساعت: 21:54 14 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مرداد، ۱۳۹۱ وقتی دست فشردیم و قول دادیم فقط دست تو مــــــــردانه بود و قول من.... حالــــم خوب است امــــا... دلــــم تنــــگ آن روزهایی شده که می توانستم از تــــه دل بخــــندم...... 5 مرداد 91 ساعت:20:10 14 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۳۹۱ اعترافــــ میکنــــمـ !! من نیــز گاهے بـه آسمــان نــگاه میکنمـ دزدانـــه ...! بـه چشـــمان ستــارگان امــا.. نـه بـه تمــامے انهـــا، تنــها بـه انــها کـه شبیــه ترنــد بـه چشمــان تــــــــــو....! 7 مرداد 91 ساعت : 23:55 14 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مرداد، ۱۳۹۱ وقتی گفتی دوستم داری به خیابان رفتم چون فضای اتاق برای پرواز کافی نبود . . . . . . .!!!!!!!! اما حال.....دلتنگ میشوم..... دلم تنگ می شود برای محض حرف زدنت و برای تکیه کلامهایت که نمی دانستی فقط کلام تو نبود من هم به آنها تکیه داده بودم ...... 9 مرداد 91 ساعت: 23:55 9 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده