h.h 577 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 خرداد، ۱۳۹۱ تولــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد مرثیه ای برای مادرم اگر می توانستم بشمارم / اگر فرصتش را داشتم و اگر می خواستم بشمارم / بیش از یک ملیون بودیم و همه در آستانه ی تحولی بزرگ / دل در دلمان نبود/ شاید بیشتر ما می دانستیم / یعنی حسی غریب به ما یاد آوری میکرد که در شروع یک مسابقه بزرگ هستیم / مسابقه ای برای بودن یا نبودن / چیزی میا ن مرگ و زندگی/ مسابقه ای که اگر می باختیم بودنمان / نبود میشدو اگر می بردیم / بودنمان جاری می شد و ابدی می شدیم . لحظات عجیبی بود / هر دقیقه و هر ثانیه جایمان تنگ تر و فشرده تر می شد / چه افسانه ای می نمود آن لحظه ی زایش و چه عجیب و غیر قا بل تصور بود / سفر از تاریکی و سیاهی مطلق به ذات نور/ سفری به قلب خورشید / از کون به فساد و از فساد به کون . امروز در یافته ام که در حقیقت هر دو لحظه / لحظه ی بودن بود / اما یکی لحظه ی بودن بی هویت و آن دیگری لمس هویت هر لحظه . در اولی زمان در تو جاری می شد و در دومی تو در زمان جاری می شدی / درست مثل احساس انتظار. در لحظات انتظار / آدم سفرهر ثانیه را در صفحه ی عقربه ی ساعت حس میکند/ انتظار که تمام می شود هنوز ثانیه ها در سفراند / اما حالا تو دیگر بر بال عقربه نشسته ای و به ذات سفر می اندیشی و اینجاست که از طول زمان به عرض زمان رسیده ایم / حالا دیگر زمان به معنی بودن است و می تواند ترا به معراج از صفر به یک ببرد!! حالا دیگر هستی / وزن داری و احساس می شوی و احساس می کنی . حالا می دانی درون صفر گونه ات خالی نیست / در آن لحظه ی افسانه ای که اجازه حرکت گرفتی / یعنی دایره صفر را گشودی و همتراز و هم اندازه ی بی نهایتی/ یعنی دیگر هر عدد بی نهایت بی تو چیزی کم دارد / دیگر آن صفر لعنتی نیستی / اگر چه در زمان صفر بودن هم / بوده ای / اما حالا یک ای / به اضافه اکسیژن / به اضافه آب / به اضافه ی درخت و بادو خاک . نمی دانم آیا براستی این سفر ارزشش را داشت / ارزش نه صفر و نه یک بودن را !؟ اما ما چه ساده دل یودیم که گمان می کردیم اگر دایره صفر را بگشاییم از آن حرکت مداوم از خود به خود رسیدن رها شده ایم / با اینکه نمی توانم لذت آن لحظه ای را که من / فقط من / قادر بودم از میان آن یک ملیون صفر بوسه بر خورشید زنم را فراموش کنم / اما مدام از خود می پرسم / آیا در آن جایگاه زمهریری ام / در کنار آن برادر ناتنی خورشید/ آن خواهر کوچک مرگ / با همه ی نبودن ام / خود بودن نبود !؟ و بدینسان حرکت آغاز شد / ناگهان برای لحظه ای موسیقی ی حیات آن بزرگترین سمفونی ی عالم در وجود یک یک ما جاری شد. احساس می کردم در عین آرامش / سوار بر طوفان ام ودرعین زایش / اکسژن مرگ در من می دمند آغاز زایش ریشه / شاید همآغوشی ی با خورشید بود / اما من در موسیقیای رویش ساقه و در تمامی ی نت های دویدن جوهر حرکت در بن برگ / ضرب آهنگی از مرگ می شنیدم . با اینکه در میان حرکت آوای نت های سمفونی ی حیات از / دو به ر/ و از ر به می و از می به فا / سل لا / سی .... نور بر من تابیده می شد و همه چیز در آن لحظه طعم موسیقی داشت / اما مزه ی میوه حیات گس گونه می نمود و برای من در همان ابتدا جبر زایش و زاییده شدن با چنان طعمی رخ می نمود . زمان / زمان تعلیق بود/ نه بودی و نه نابودی/ نور خیره کننده ای تا اعماق وجودم سفر کرد و نا باورانه در میان حرکت نا موزون هیولا ها / نا بهنجار ترین صدای عالم را به موسیقی ی حیات تحمیل کردند و دیگر آسان بود که بدانی آن بد نوازی به جهت دوباره یکی شدن دوتیغه ی قیچی بود / نا بهنجار ترین صدایی که حقیقت زندگی را فریاد می زد/ آنهم در میان آن سمفونی که در عرش / به رهبری ی ذات هستی و همنوازی فرشتگان اجرا می شد . تا کسی بخود بیاید و این بی عدالتی را معنی کند / شیطان خود را در لحظات سفر یک تیغه قیچی به تیغه ی دیگر و در میان بوسیدن دوتیغه / به عرش خدا تحمیل کرد . باورم نمی شد / آنهمه تلاش و بیکباره سکوت و ایستایی !! گمان می کردی به آنی همه یخ بسته بودند/آه سردم است . با اینکه فقط من / تنها من از دایره صفحه ساعت انتظار جدا شده بودم / اما احساس خلاء و سرما می کردم راستی عجیب نبود !؟ آن همه تلاش / آن همه اضطراب ِ آن دیگران چه شد !؟ آیا چیزی گفتند که من نشنیدم / یا راه را اشتباه آمده بودم ؟ نه / نه من خود راه بودم / به خود گفتم ؛؛ باورت نمی شود ای ذره / برنده شده ای / اکنون در خانه ی خورشیدی / خالا دیگر زمین و زمان چشم بر تو دارند . ای نور / ای آفتاب / نیمه ای بودی از آنچه می بایست / این سفر / سفر تمام شدن وتمامی شدن بود / سفر از صفر به یک / سفر از دانه به گل ؛؛ اما عجیب است مرا چه می شود / چطور از دایره صفر بیرون زده ام و هنوز پیکر و هویت یک بودن را احساس نکرده ام / چطور آن دایره هنوز مرا در خود دارد و نمی گذارد یک باشم / آخر یک که خمیده نیست !!! یک باید مثل یک باشد / بلندو کشیده / پس چرا من هنوز چنین خمیده ام / چرا این به اصطلاح یک ها نمی گذارند این صفر بر پا بایستد !!؟ آه که سفرمان هم / سفر به ذات خورشید نبود و زایش اجباری مان هم / همخوابگی با مرگ بود!! و چه افسوس که شما یک ها چنین مرگواره اید. در آن لحظه ی زایش اجباری هر چه موسیقی حیاتم نا بهنجارتر می شد / صدای کسی را در گوشم احساس می کردم که می گفت ؛؛ ای دختر نفرین شده / ای بانوی سرای شیطان / موسیقیای تو در پرده ی نور نیست ترا باید در پرده ی تاریکی نواخت . ببین / نگاه کن / رهبر ارکستر تو آن نفرین شده ی ملکوت / آن دیوار میان من و ما / شیطان است / تو زاده ی او یی و نت اپرای وجودات را او در هرلحظه می نوازد / بیاد داشته باش و همیشه بیاد بیاور تو آن صفر همیشه ای !!!!!!!!! مرثیه ای برای مادرم نروژ زمستان سال 2000 رهـــــــا لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده