sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 اردیبهشت، ۱۳۹۱ برگردان: ليلي گلستان. صفيه روحي من برحسب تصادف دست به قلم بردم. شايد براي اينکه به يک دوست ثابت کنم که نسل من ميتواند نويسنده ساز باشد. و گذاشتم که به دام بيفتم: نوشتن را دنبال کردم و متوجه شدم که هيچ چيز در دنيا به اين حد برايم لذتبخش نيست. - گفتي که نوشتن يک لذت است، اما گفتهاي که رنج هم هست... - هردوي اينهاست. در ابتداي کارم، وقتي اين حرفه را کشف کردم، برايم يک حرکت شاديبخش بود، و تقريباَ غير متعهدانه. در آن زمان، بعد از اتمام کارم در روزنامه، حدود ساعت دو يا سة صبح، قادر بودم چهار پنج سطر، يا لااقل دو صفحه از يک داستان را بنويسم. يک بار در يک نشست يک نوول نوشتم. - حالا چطور؟ - حالا خوشحال ميشوم اگر بتوانم يک پاراگراف خوب را در يک روز بنويسم. و حالا با گذشت زمان عمل نوشتن به يک رنج تبديل شده. - چرا؟ با آگاهيي که پيدا کردهاي، بايد نوشتن برايت راحتتر باشد. - دليل آن فقط اينست که آدم به مسئوليت بيشتر واقف شده. مثل اين است که هر نوشتهاي، امروزه يک طنين گسترده است و بيشتر با آدمها تماس حاصل ميکند. - شايد اين اثر شهرت است. شهرت تا اين حد آزارت ميدهد؟ - براي نويسندهاي که هدفش شهرت ادبي نيست، بدترين چيز اين است که ببيند کتابهايش مثل نان فروش ميرود. من متنفرم از اينکه ببينم تبديل به يک نمايش عمومي شدهام. از تلويزيون بيزارم، از جلسه و کنفرانس و ميزگرد و.... - مصاحبه... - همينطور است. براي هيچکس آرزو نميکنم که صاحب شهرت شود. آدم خودش را مثل کوهنورداني حس ميکند که پدر خودشان را درميآورند تا به نوک قله برسند و همين که رسيدند چه ميکنند؟ پايين ميآيند، يا سعي ميکنند که پنهاني پايين بيايند و هرچه هم موقرتر بهتر. - وقتي جوان بودي، مجبور بودي براي گذراندن زندگي، روزنامهنگار شوي. شبها مينوشتي، سيگار هم فراوان دود ميکردي... - روزي دو بسته. - امروز چطور؟ - سيگار نميکشم. فقط روزها کار ميکنم. - صبح. - از نه صبح تا سه بعدازظهر، در اتاقي آرام و گرم. سر و صدا و سرما اذيتم ميکند. 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 اردیبهشت، ۱۳۹۱ - کاغذ سفيد اذيتت ميکند؟ - بله، بعد از کلاستروفوبي1 اين آزاردهندهترين چيزي است که ميشناسم. اما اين حال وقتي پايان گرفت که نصيحتي از همينگوي خواندم: بايد وقتي دست از کار بکشيم که بدانيم فردا چگونه بايد دنبالهاش را بگيريم. - نقطة شروع يک کتاب برايت در کجا است؟ - اول يک تصوير بصري است. فکر ميکنم نزد نويسندگان ديگر شروع يک کتاب، يک فکر يا يک مضمون باشد. من هميشه از تصوير شروع ميکنم. «قيلولة سهشنبه» که به نظر خودم بهترين نوولم است، با تصوير يک زن و دخترش که سياه پوشيده بودند، شروع شد، با چتري سياه، زير آفتاب سوزان دهکدهاي خالي. « هوخاراسکا»، مرد پيري است که نوهاش را به يک مراسم تدفين ميبرد. نقطة شروع« کسي به سرهنگ نامه ننوشت» تصوي مردي است که در کنار بازار بارانکيلا منتظر يک قايق است. با نوعي درماندگي خاموش. سالها بعد که در پاريس با همان نگراني منتظر نامه يا يک حواله بودم، خودم را با آن مرد يکي ديدم. - چه تصويري نقطة شروع «صد سال تنهايي» بود؟ - مرد پيري که بچهاي را به کشف يخ ميبرد، و آن را به عنوان يکي از ديدنيهاي سيرک به او نشان ميداد. - آن مرد، پدر بزرگت سرهنگ مارکز بود؟ - بله. - يک اتفاق واقعي بود؟ - کاملاَ نه. اما از واقعيت الهام گرفتم. يادم ميآيد بچه بودم و پدر بزرگم مرا براي ديدن شتر يک کوهانه به سيرک برد. بعد همانجا به او گفتم که نميدانم يخ چيست. او مرا به اردوگاه شرکت موز برد، در يک صندوق ارهماهي منجمد را باز کرد و به من گفت دستم را توي آن ببرم، از اين تصوير « صد سال تنهايي» بوجود آمد. - پس تو در اولين جملة کتاب دو خاطره را با هم آوردهاي. جملهات چه بود؟ - « سالهاي سال بعد، هنگامي که سرهنگ آئورليانو بوئنديا در مقابل سربازاني که قرار بود تيربارانش کنند، ايستاده بود، بعد ازظهر دوردستي را به ياد آورد که پدرش او را به کشف يخ برد.» 2 - اغلب اوقات به اولين جملة کتاب خيلي اهميت ميدهي. به من گفتهاي که گاهي اوقات براي جملة اول وقت بيشتري صرف ميکني تا براي باقي کتاب. چرا؟ - اولين جمله ميتواند مانند آزمايشگاهي باشد که سبک و شکل و حتي بلندي کتاب را در آن ميسازي. - براي نوشتن رومان به وقت زيادي نياز داري؟ - اگر بخواهم واضح بگويم، براي نوشتن نه، تقريباَ پيشرفت سريعي دارد. براي نوشتن« صد سال تنهايي» کمتر از دو سال وقت صرف کردم، اما پيش از نشستن پشت ماشين تحرير، پانزده سال صرف فکر کردن دربارة کتاب کردم. - همين مقدار هم براي« پاييز پدرسالار» وقت صرف کردي. چقدر وقت منتظر ماندي تا« گزارش يک مرگ» را بنويسي؟ - سي سال. 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 اردیبهشت، ۱۳۹۱ - چرا آنقدر طول کشيد؟ - در 1951 اتفاقات بمثابه ابزار يک رومان برايم جالب نبود بلکه ابزاري بود براي گزارش روزنامهاي. اما اينگونه گزارش در کلمبياي آن زمان زياد رونق پيدا نکرده بود و من هم روزنامه نگار يک هفته نامة محلي بودم که اين موضوع برايش جالب نبود. چندين سال بعد به فکر کردن دربارة اين اتفاق در شکل ادبياش پرداختم. اما هميشه حضور اين رنجش را در ذهن داشتم که ممکن بود باعث گلة مادرم شود که چرا از دوستان و يا پدر و مادرش در کتاب يکي از بچههايش اسمي به ميان آمده. حقيقت اين بود که موضوع مرا جذب نکرده بود. تا اينکه پس از سالها تفکر متوجه شدم چه چيز ميتواند عنصر اصلي داستان باشد: اينکه دو قاتل نميخواستند کسي را بکشند و تمام امکاناتشان را در اختيار گرفتند تا کسي مانعشان شود و موفق نشدند. در نتيجه تنها مسئلة واقعاَ تازهاي که اين درام را ساخته همين موضوع است، که آنهم در آمريکاي لاتين موضوعي تقريباَ عادي است. يکي از دلايلي که اين انتظار را طولاني کرد، به شکل قصه مربوط ميشد. در واقع قصه حدود بيست و پنج سال پس از قتل پايان ميگيرد. يعني وقتي که شوهر برميگردد تا با زن پس فرستادهاش زندگي کند. اما هميشه برايم روشن بود که در آخر کتاب بايد جزئيات قتل مو به مو تعريف شود، راه حل اين بود که يک راوي وارد قصه شود، که بتواند در زمان شکلگيري رومان هر جا ميخواهد برود و هر کار ميخواهد بکند. به بيان ديگر، بعد از سي سال چيزي را کشف کردم که اغلب ما رومان نويسها فراموش ميکنيم: هنوز بهترين فرمول ادبي، حقيقت است. - هجده ساله بودي که سعي کردي« صد سال تنهايي» را بنويسي. - بله، کتاب،« خانه» نام داشت. چون فکر ميکردم تمام قصه از خانة بوئنديا بيرون ميآيد. اما در آن زمان نه نفسش را داشتم و نه تجربهاش را و نه توانايي ادبي را که براي اثري چنان گسترده، لازم بود. - همينگوي گفته بود که در مورد يک موضوع مشخص نه بايد زود دست به نوشتن زد و نه دير. اين قضيه اذيتت نکرد که داستاني را اين همه سال در سرت نگاهداري، بدون اينکه آن را بنويسي؟ - راستش فقط فکرهايي برايم جالباند که بتوانند سالهاي سال بر فراموشي غلبه کنند و دوام بياورند. اگر فکري آنقدر خوب باشد که بتواند پانزده سال منتظر بماند، تا کتابي مثل« صد سال تنهايي» شود يا هفده سال، تا کتابي چون« پاييز پدر سالار» شود، يا سي سال تا « گزارش يک مرگ» بشود، پس ميتوانم بنشينم و آن را بنويسم. - يادداشت برميداري؟ - فقط يادداشت کار. به دليل تجربهام ميدانم که اگر يادداشت برداري، آخر کار فکر ميکني به يادداشتها قدرت عملکرد دادهاي نه به کتاب. - زياد تصحيح ميکني؟ - از اين بابت نوع کارم بسيار فرق کرده. وقتي جوان بودم با يک نشست مينوشتم، کپي ميکردم و آنها را يکجا تصحيح ميکردم. حالا هر چه را نوشته باشم سطر به سطر تصحيح ميکنم. طوري که در پايان هر صفحه يک ورق کاغذ بي عيب و نقص دارم. بدون اضافات و تقريباَ حاضر و آماده براي دادن به دست ناشر. - کاغذ زياد هدر ميدهي؟ - آنقدر زياد که قابل تصور نيست. يک کاغذ در ماشين تحريرم ميگذارم... - هميشه با ماشين تحرير... - بله، ماشين تحرير برقي. اگر اشتباه کنم يا کلمهاي را که نوشتهام مورد پسندم نباشد حتي اگر به اشتباه دگمهاي را بزنم، شايد به دليل يک نوع بددلي يا ماليخوليا، کاغذ را در ميآورم و کاغذ ديگري ميگذارم. ميتوانم براي يک نوول دوازده برگي، پانصد برگ کاغذ مصرف کنم. بهرحال هرگز نتوانستهام به اين حس ماليخوليايي که يک اشتباه در ماشين کردن، اشتباه در خلق کردن است- غالب شوم. - بسياري از نويسندگان به ماشين تحرير حساسيت دارند، اما تو نداري. - نه. آنقدر با ماشين تحرير اخت شدهام که طور ديگري نميتوانم بنويسم. بهرحال معتقدم که اگر در شرايط راحت بنويسي، بهتر مينويسي. به اين اسطورة رمانتيک که ميگويد نويسنده بايد گرسنه باشد و توي کثافت بلولد تا بتواند خلق کند، اعتقادي ندارم. اگر شکم آدم پر باشد و يک ماشين تحرير برقي هم داشته باشد، بهتر مينويسد. - در مصاحبههايت، بندرت از کتابهاي در دست تهيهات حرف ميزني؟... - آنها جزئي از زندگي خصوصي مناند. صريحتر بگويم، من نوعي ترحم نسبت به نويسندگاني حس ميکنم که در مصاحبههايشان از مضمون کتاب آيندهشان حرف ميزنند. اين دليل آن است که کارشان بيخ پيدا کرده و با مطرح کردن آن در روزنامهها ميخواهند چارهاي براي مشکلات رومانشان پيدا کنند. - اما با دوستان نزديکت در مورد کتابهايي که در دست نوشتن داري حرف ميزني. - بله، با اين کار خسته کننده پدر آنها را درميآورم. وقتي چيزي مينويسم خيلي دربارهاش با آنها حرف ميزنم، اين راهي است براي محکم کردن زمينة داستان. روشي براي هدايت خودم در تاريکي. 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 اردیبهشت، ۱۳۹۱ - اما نوشتههايي را که داري مينويسي براي خواندن به دست کسي نميدهي. - نه، يک بار براي هميشه تصميم گرفتم اين کار را نکنم. شايد نوعي خرافات باشد. در کار ادبي، آدم هميشه تنها است: انگار غريقي در دل دريا. اين منزويترين شغل دنيا است. هيچکس نميتواند کمکت کند که چيزي را که داري مينويسي بنويسي. - به نظر تو براي نوشتن چه مکاني مطلوب است؟ -اغلب گفتهام: صبحها يک جزيرة غير مسکوني و شبها يک شهر بزرگ. صبحها سکوت لازم دارم و شبها لبي تر و چند دوست خوب براي وراجي. من هميشه نياز دارم که با آدمهاي کوچه و بازار در تماس باشم و در جريان خبرهاي روز باشم. اين مربوط ميشود به بيان فاکنر که گفت«... خانه»، براي نويسنده محل مطلوبي است: صبحها بسيار آرام است و شبها مثل يک جشن شلوغ. - حال از چشمانداز تجربهها در حرفة نويسندگي حرف بزنيم. در طي دوران اولية کار، چه کسي از همه بيشتر، به تو کمک کرد؟ - در درجة اول مادربزرگم. او بياينکه ناراحت بشود، وحشتناکترين قصهها را برايم تعريف ميکرد، و ضمن تعريف انگار قصهها را ميديد. کشف کردم که استحکام بيان و غناي تصاوير بيش از هر چيز ديگري قصههايش را به حقيقت نزديک ميکند. با بکار بردن روش او بود که « صد سال تنهايي » را نوشتم. - پس به لطف او بود که کشف کردي نويسنده ميشوي؟ - نه، به لطف کافکا بود. او هم مثل مادربزرگ بود، فقط نوع آلمانياش. وقتي« مسخ» را در هفده سالگي خواندم، متوجه شدم که نويسنده خواهم شد. - چرا مسخ اينقدر تو را تحت تأثير قرار داد؟ به دليل آزادي در اختراع هر چه که بود؟ - ناگهان متوجه شدم که در ادبيات راههاي ديگري هم غير از عقلگرايي و فرهنگگرايي که من در دبيرستان تا آن موقع با آن آشنا شده بودم، وجود دارد. با اين فکر مثل اين بود که خودم را از کمربند عفت رها کنم. معهذا، با گذشت زمان متوجه شدم که نميتوانيم هر چه را که ميخواهيم بسازيم يا تصوير کنيم. چون احتمال خطر دروغ گفتن زياد است. دروغ در ادبيات خطرناکتر از دروغ در زندگي روزمره است و در لفاف ظاهر هر دلخواه مطلقي، باز قوانيني وجود دارند. آدم ميتواند خودش را از برگ ستر عورت عقلگرايي رها کند! به شرط اينکه در بينظمي و بيعقلي کامل سقوط نکند. - يعني در فانتزي؟ - دقيقاَ. - تو از فانتزي بيزاري؟ چرا؟ - از نظر من فانتزي ابزاري است براي ساخت حقيقت، اما در نهايت، سرچشمة خلاقيت هميشه خود حقيقت است. فانتزي، يا طور ديگري بگويم، ابداع ساده و ناب، همان کارهاي والت ديزني 3 است که از همه نفرتانگيزتر است. يادم ميآيد وقتي را که در نظر داشتم کتابي تحت عنوان موقتي« درياي زمانة از دست رفته » بنويسم. طرحش را برايت فرستادم و به همان صراحت هميشگيات به من گفتي که از قصه خوشت نيامده، و فکر ميکردي که دليل آن عدم درک تو است از فانتزي. اما همين نظر تو باعث اتخاذ تصميم از جانب من شد و دانستم بچهها هم فانتزي دوست ندارند. البته چيزي که آنها دوست دارند، خيالپردازي است که من معتقدم بين اين دو همان تفاوتي وجود دارد که بين يک موجود انساني و يک عنتر کوکي. - غير از کافکا چه نويسندهاي از نقطه نظر حرفة نويسندگي و شگردهاي آن به کارت آمده است؟ - همينگوي. - که او را به عنوان يک رومان نويس بزرگ قبول ندارند. - درست است، اما نوولهايش را فوقالعاده ميدانم، و نصايح و کشف و شهودهايش در زمينة حرفة نويسندگي، کمک بزرگي براي من بودهاند. - به عنوان مثال، کداميک؟ - قبلاَ يکي را برايت گفتهام: بايد وقتي دست از کار بکشيم که بدانيم فردا چگونه بايد دنبالهاش را بگيريم. همچنين گفته که نوول مانند يک کوه يخ است که بايد روي سطحي نامرئي، آرام بگيرد و آن سطح: تفسير و تفکر و گردهم آوردن ابزار کار است. و نه اينکه مستقيماَ در قصه از آن استفاده شود. بله، همينگوي بسيار به ما آموخته، حتي آموخته که چگونه يک گربه از گوشة کوچه ميچرخد و ميرود. 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 اردیبهشت، ۱۳۹۱ - از گراهام گرين هم کم نياموختهاي. - درست است. او به من آموخت که چگونه منطقة حاره را کشف کنم. مجزا کردن عناصر اصلي با وضعي که بسيار با آن آشنا بودم، براي ساختن يک تأليف شاعرانه، کار بسيار مشکلي بود. آدم نميتواند از کجا شروع کند و آنقدر حرف براي گفتن هست که حس ميکني در آخر کار هيچ نميداني، و اين مشکل من بود. با دقت فراوان، کريستف کلمب، پيگافتا و وقايعنگاران « کشف هند» را خواندم، که نگاه اصيلي داشتند، و سالگاري4 و کنراد 5 و نويسندگان مناطق حارة آمريکاي لاتين اول قرن را هم خواندم که عينک مدرنيسم به چشم داشتند. از خيليهاي ديگر هم خواندم و متوجه شدم که بين نگاه آنها و حقيقت فاصلة بسياري هست. بعضيها خود را در برشماري جزئيات نامحدود وارد کردهاند و هر چه بيشتر آن را بسط دادهاند، نگاهشان محدودتر شده، بعضي ديگر نيز که شناخته شده تراند، در اسارت سلاخي کردن فن بيان باقي ماندهاند. گراهام گرين اين مشکل ادبي را با تعداد قليلي عناصر مجزا اما متشکل از يک ارتباط ذاتي، به گونهاي بسيار دقيق و بسيار واقعي حل کرده. با روش او ميتوان کيفيات مناطق حاره را فقط در بوي يک « گوياو» گنديده خلاصه کرد. - آيا در اين زمينه بهرهگيري ديگري نيز به يادت مانده؟ - حرفي که در کاراکاس حدود بيست و پنج سال پيش از خوان بوش6 شنيدم. او گفت نويسندگي شبيه ساعت سازي است. بايد تمام ظرافتهاي فني و روشهاي ترکيبي دقيق و پنهاني آن را تا جوان هستيم، فرا بگيريم. ما نويسندگان همچون طوطياني هستيم که وقتي پير شوند، نميتوانند حرف زدن ياد بگيرند. - معذلک آيا روزنامهنگاري درحرفة نويسندگي کمکي برايت نبوده؟ - چرا، اما نه آنطور که ميگويند براي يافتن يک زبان مؤثر، بلکه روزنامهنگاري مرا به راههايي هدايت کرد تا داستانهايم پذيرفتني شوند. دادن ملافه( ملافة سفيد) به دست رمديوس خوشگله 7 تا بتواند با آن به آسمان برود و يا گرفتن يک فنجان شير کاکائو( و نه آشاميدني گرم ديگري) از دست نيکانور رئينا 8، قبل از اينکه ده سانتيمتر از زمين بلند شود. اينها همه تأکيدهاي بسيار نافع روزنامه نگاري است. - تو هميشه شيفتة سينما بودي، آيا سينما قادر است راههايي نشان دهد که به حال نويسنده مفيد باشد؟ - در وضعيت من، سينما هم يک مزيت بوده و هم يک محدوديت. بي هيچ گفتگو، سينما به من آموخت که با تصوير ببينم. اما در عين حال يادم هست که در تمام کتابهاي پيش از « صد سال تنهايي» ام يک نوع خواست غلو شده بود از تصويري کردن شخصيتها و صحنهها و حتي وسوسة تأکيد نقطه نظرها و کادربنديها. - اين را با توجه به« کسي به سرهنگ نامه ننوشت» ميگويي؟ - بله، اين روماني است که سبک آن بر مبناي فکر براي يک سناريوي فيلم بود. ميشود گفت که دوربين تمام حرکات شخصيتها را دنبال ميکند. وقتي کتاب را دوباره ميخوانم، دوربين را ميبينم. امروز فکر ميکنم که راه حلهاي ادبي با راه حلهاي سينمايي تفاوت دارند. - چرا در کتابهايت به گفتگو اينقدر کم اهميت ميدهي. - در زبان اسپانيايي، گفتگو ناجور است. هميشه گفتهام که در زبان ما، بين گفتگوهاي محاوره و گفتگوهاي مکتوب فاصلة زيادي است. گفتگويي به زبان اسپانيايي که مناسب حرفهاي روزمره باشد، لزوماَ براي گنجاندن در رومان مناسب نيست. به همين دليل است که کم به گفتگوهايم ميپردازم. - قبل از نوشتن يک رومان دقيقاَ ميداني که چه به سر هر يک از شخصيتهايت ميآيد؟ - فقط در يک حالت کلي در جريان نوشتن کتاب، اتفاقات پيش بيني نشدهاي ميافتد. اولين فکر من در مورد سرهنگ آئورليانو بوئنديا اين بود که او سرباز سابق جنگهاي داخلي ما است که در حال شاشيدن کنار يک درخت ميميرد. وقتي داشتم « صد سال تنهايي» را مينوشتم لحظهاي سعي کردم قدرت را به دستش بدهم، ميتوانست ديکتاتور « پاييز پدر سالار» شود. - مرسدس برايم تعريف کرد که از مرگ سرهنگ خيلي ناراحت شدهاي. - بله، ميدانستم که بالاخره بايد او را بکشم. ديگر پير شده بود و سرگرم ساختن ماهيهاي طلائي کوچکش بود. يک شب فکر کردم: « درست شد، ديگر مرد.» بايد ميکشتمش. وقتي فصل را تمام کردم، لرزان به طبقة بالا رفتم. مرسدس آنجا بود و کافي بود به صورتم نگاه کند تا بفهمد چه اتفاقي افتاده. گفت: « سرهنگ مرد؟... رفتم و دراز کشيدم... و ده ساعت تمام گريه کردم. 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 اردیبهشت، ۱۳۹۱ - براي تو الهام چه معنايي دارد؟ آيا وجود دارد؟ - اين کلمه را رومانتيکها خرابش کردهاند. من الهام را نه به معناي يک حالت مرحمتي ميگيرم و نه به معناي يک دم مسيحائي، بلکه آن را نوعي مصالحة همراه با سختگيري و شدت عمل ميبينم در ارتباط با موضوع. وقتي بخواهي چيزي بنويسي، نوعي جريان بين تو و موضوع بوجود ميآيد و انفصالي متقابل توليد ميشود. در لحظهاي خاص اين رابطه به يک نقطة احتراق ميرسد: تمام موانع فرو ميريزند، تمام اختلافات پاک ميشوند، به افکاري دست مييابي که هرگز تصورش را نکرده بودي؛ و در اين حالت، نوشتن به يکي از بهترين کارهاي اين دنيا تبديل ميشود. اين همان چيزي است که من آن را «الهام» ناميدهام. - هيچ برايت پيش آمده که موقع نوشتن کتابي اين« الهام» را گم کني؟ - بله ، آنوقت همه را از نو بررسي ميکنم. در چنين موقعيتي پيچگوشتيام را برميدارم و تمام پريزهاي برق خانه و جاکليديها را تعمير ميکنم و درها را رنگ سبز ميزنم، چون کاردستي گاهي کمک ميکند تا بر ترس از واقعيت فائق شوي. - و بالاخره عيب را در کجا پيدا ميکني؟ - اين عيب اغلب از مشکل ترکيب ساختماني داستان ناشي ميشود. - و اين لابد مشکل بزرگي است؟ - آنچنان بزرگ که وادارم ميکند همه چيز را از نو شروع کنم. در سال 1962، در مکزيک نوشتن« پاييز پدر سالار» را متوقف کردم، در حاليکه سيصد صفحهاش را نوشته بودم و تنها چيزي که از آن سيصد صفحه بجا ماند فقط اسامي شخصيتها بود. در سال 1968 دوباره در بارسلون رومان را از سر گرفتم. شش ماه پشت سر هم کار کردم. از نو کار را متوقف کردم. چون بعضي از دورنماهاي روحي شخصيتها مبهم بودند. دو سال بعد کتابي در مورد شکار در افريقا خريدم. چون ميخواستم مقدمهاش را که همينگوي نوشته بود بخوانم. مقدمة جالبي نبود ، اما فصلي را که راجع به فيلها بود خواندم و راه حل رومان در آن پيدا شد. وضع روحي ديکتاتور من با عادات فيلها بخوبي ميخواند. - خارج از ترکيب ساختماني و روانشناسي شخصيتهاي اصلي، مشکل ديگري هم داشتي؟ - بله، يکباره متوجه چيز بسيار خطرناکي شدم و چه خوب که متوجه شدم. در شهري که داستان ميگذشت هوا گرم نبود. اين خطرناک بود، چون آن شهر يکي از شهرهاي کارائيبي بود که : بايد گرماي طاقتفرسايي ميداشت. - چقدر اين مشکل را حل کردي؟ - فکر کردم همة خانواده را بردارم و ببرم به کارائيب. حدود يک سال آنجا چرخيدم. وقتي به بارسلون برگشتم، يعني همان جايي که کتاب را مينوشتم، چند تا بوته کاشتم. گذاشتم بوي آنها همه جا را بگيرد و بعد موفق شدم گرماي آن شهر را به خوانندگان منتقل کنم. و کتاب بدون مانع به آخر رسيد. - وقتي کتابي را که مينويسي به آخر ميرسد، چه اتفاقي ميافتد؟ - حس ميکنم همه چيز در حال مرگ است. اما در آن لحظات نميشود خود را از آن خلاص کرد. بايد کاملاَ بيدار باقي ماند. - و وقتي کتاب کاملاَ پايان گرفت؟ - ديگر براي هميشه آن را کنار ميگذارم. چون به قول همينگوي عين يک شير مرده است. - تو گفتي تمام رومانهاي خوب نوعي تحول شاعرانة حقيقت است. ميتواني اين حس را تشريح کني؟ - معتقدم که رومان تجلي حسابشدهاي از حقيقت است. نوعي« چيستان» دنيا. حقيقتي که در يک رومان بوجود ميآيد با حقيقتي که در آن زندگي ميکنيم متفاوت است. حتي اگر نقطة اتکايش را داشته باشد، عين رؤيا است. 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 اردیبهشت، ۱۳۹۱ - به عملکرد حقيقت در کتابهايت، بخصوص در« صد سال تنهايي» و« پاييز پدر سالار» نام رئاليسم جادوئي دادهاند. به نظر من تمام خوانندگان اروپايي تو، جادوئي بودن چيزهايي را که برايشان تعريف ميکني، ميبينند اما حقيقتي را که الهامبخش اين جادو بوده نميبينند... - حتماَ عقلگرايي ايشان مانع از اين ميشود که ببينند حقيقت فقط در قيمت گوجه فرنگي و تخم مرغ متوقف نميشود. در امريکاي لاتين زندگي روزمره به ما ثابت ميکند که حقيقت در چيزهاي خارقالعاده بوفور يافت ميشود. در اين مورد هميشه از کاشف امريکاي شمالي مثال ميزنم، اف. دبليو. آپ دو گراف9 که در اواخر قرن پيش سفري به آمازون کرد. در آنجا ميان چيزهاي ديگر، چشمهاي آب جوشان ديد و محلي را ديد که صوت انساني باعث ريزش رگبارهاي سيلآسا ميشد. در کومودورو ريواداويا10 در متنهياليه جنوب آرژانتين، بادهاي قطبي يک سيرک کامل را به هوا برد. فرداي آن روز ماهيگيران در تورهايشان اجساد شيرها و زرافهها را گرفته بودند. در داستان« تشييع جنازة ننه بزرگ» ، من يک « غير قابل تصور» را تعريف کردم. ملاقات محال پاپ و رئيس جمهور را در يک دهکدة کلمبيايي. رئيس جمهور را که به استقبال پاپ رفت طاس و چاق وچله توصيف کردم تا با رئيس جمهور آن وقت مملکت که مردي بلند قد و بسيار لاغر بود شباهتي نداشته باشد. يازده سال بعد از تحرير اين نوول، پاپ به کلمبيا رفت و رئيس جمهوري که از او استقبال کرد درست مثل آدم قصة من طاس و چاق و چله بود. بعد از انتشار « صد سال تنهايي» جواني اهل بارانکيلا اعتراف کرد يک دم خوک دارد. کافي است روزنامهها را باز کنيد تا بدانيد هر روزه نزد ما از اين اتفاقات خارقالعاده ميافتد. من آدمهاي عادي بسياري را ميشناسم که« صد سال تنهايي» را با لذت و دقت فراوان خواندند، بيکوچکترين شگفتزدگي... چون بهرحال چيزي نداشت که شبيه طرز زندگي آنها نباشد. - پس هر چه تو در کتابهايت گفتهاي ريشهاي از حقيقت دارد؟ - بله، کاملاَ . - مطمئني؟ در « صد سال تنهايي» ، تقريباَ اتفاقات خارقالعادهاي ميافتد. رمديوس خوشگله به هوا ميرود، پروانههاي زرد به دور مائوريسيو بابيلونيا ميچرخند... - اينها همه ريشهاي از حقيقت دارند. - مثلاَ... - خب، مثلاَ مائوريسيو بابيلونيا. وقتي پنج سالم بود، در آراکاتاکا، يک برقکار براي تعويض کنتور به خانهمان آمد. آنچنان به يادم مانده انگار همين ديروز بود. مجذوب تسمههايش شده بودم که خودش را با آنها به تير بند کرده بود تا نيفتد. اين مرد چندين بار آمد. يکي از آن دفعات، مادربزرگم را ديدم که لت کهنهاي دستش گرفته بود و سعي داشت پروانهاي را بگيرد و ميگفت: « هر وقت اين مرد اينجا ميآيد، اين پروانة زرد هم پيدايش ميشود.» پروانه همان نطفة مائوريسيو بابيلونيا بود. - حالا برويم سر رمديوس خوشگله، چطور اين فکر به سرت زد که او را به هوا ببري؟ - اول در نظر داشتم وقتي که داشت در راهروي خانة ييلاقي ربکا و آمارانتا گلدوزي ميکرد، ناپديدش کنم اما اين طرز عمل کاملاَ سينمايي، زياد به نظرم مقبول نيامد. هر کاري که ميکردم باز سرو کله رمديوس پيدا ميشد. پس فکر کردم تا با تمام روح و جسمش او را به هوا ببرم. ريشة آن را ميخواهي؟ زني که دخترش شبانه فرار کرده بود براي اينکه قضية فرار را پنهان نگاه دارد اين شايعه را ساخت که دخترش به آسمان رفته. - يک روز تعريف کردي که به هوا فرستادن رمديوس برايت کار آساني نبود. - از زمين بلند نميشد. ديگر نااميد شده بودم، چون موفق نميشدم او را بلند کنم و بالا بکشم. يک روز، وقتي داشتم به اين مشکل فکر ميکردم به حياط خانه رفتم. باد شديدي ميوزيد. زن سياهپوست بسيار بلند قد و بسيار زيبايي که براي رختشويي به خانهمان آمده بود، داشت سعي ميکرد ملافهها را با مکافات روي بند پهن کند و موفق نميشد. باد ملافهها را برد. ناگهان انگار روشن شدم، با خودم گفتم:« درست شد.» رمديوس خوشگله ملافه ميخواست تا به آسمان برود. در اين مورد ملافهها عنصري بودند که از حقيقت گرفته شدند. وقتي دوباره سراغ ماشين تحرير آمدم، رمديوس خوشگله بالا رفت، بدون هيچ مشکلي، بالا رفت و بالا رفت. طوري که هيچ کس قادر نبود متوقفش کند. برگرفته از کتاب «بوي درخت گوياو» گابريل گارسيا مارکز پلينيو مندوزا نشر نو ، تهران ، 1362 است. حروفچين : شراره گرمارودي منبع برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 اردیبهشت، ۱۳۹۱ وسواس های آقای گابو* «گابو» برای نوشتن «صد سال تنهایی» با کلی مشکل مواجه بوده، نه پولی در بساط داشته و نه مثل امروز آن قدر ثروتمند و مشهور که شایعه سفر سال آینده اش به ایران کلی خبرساز باشد. «صد سال تنهایی» حالا چهل سال از عمرش گذشته. چهل سال ساعات کوتاهی از تنهایی خیلی ها را پر کرده با عبارات، مکان ها و شخصیت های فراموش نشدنی و عجیب و غریب اش، از «خوزه آرکادیو بوئندیا» گرفته که پدرخوانده خانواده «بوئندیا» است تا «آئورلیانو» سوم که از نوادگان نسل هفتم خانواده به حساب می آید. «صد سال تنهایی» حالا جزء حافظه ادبی بسیاری از رمان دوستان دنیا است، کتابی که باعث شد خالق اش جزء معدود نویسنده های خوش اقبالی باشد که در طول حیات شان طعم شیرین موفقیت ادبی را می چشند. ماهنامه ادبی «مگزین لیته رر» هم یک سال قبل از آنکه «صد سال تنهایی» جایزه نوبل را نصیب «گابریل گارسیا مارکز» کند یعنی سال ۱۹۸۱، سراغ این نویسنده کلمبیایی رفته و از او درباره نوشتن این رمان تاثیرگذار امریکای لاتین سوال کرده و آن را برای دومین بار در ویژه نامه چهلمین سال انتشار مجله که دسامبر ۲۰۰۶ منتشر شده، چاپ کرده است. «گابریل گارسیا مارکز» خود درباره «صد سال تنهایی» می گوید؛ «از خیلی وقت پیش درباره نوشتن «صد سال تنهایی» با خودم فکر می کردم. چند بار هم شروع کردم به نوشتن. همه چیز آماده بود، می دانستم چه ساختاری خواهد داشت، اما لحن داستان در نمی آمد. یعنی به چیزی که می نوشتم ایمان نداشتم. به نظرم یک نویسنده می تواند هر چیزی که به ذهنش برسد را بگوید، به شرطی که به آن ایمان هم داشته باشد. اگر هم بخواهید بفهمید که کسی به شما ایمان دارد یا نه، کافی است ببینید خودتان به خودتان ایمان دارید یا نه. هر بار که «صد سال تنهایی» را شروع می کردم، نمی توانستم به نوشته ام ایمان بیاورم. تا اینکه لحن داستان درآمد و این قدر ذهنم را گشتم و گشتم تا فهمیدم که نزدیک ترین لحن داستان همان لحن مادربزرگم است وقتی که چیزهای عجیب و غریب و هیجان انگیز تعریف می کرد، لحنی کاملاً طبیعی و همان چیزی بود که به آن ایمان پیدا کردم و اگر بخواهید از دیدگاه ادبی هم نگاه کنید همان لحنی است که در کل رمان «صد سال تنهایی» حکمفرماست.» * لقب گابریل گارسیا مارکز در ادامه مصاحبه را دنبال کنید. 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 اردیبهشت، ۱۳۹۱ وقتی می نوشتی، صفحات رمان را هر از چند گاهی به کسی نمی دادی که بخواند؟ هرگز. حتی یک خط. حتی روی این موضوع تعصب هم داشتم، انگار که خرافاتی شده باشم. چون به نظرم اگر هم قرار باشد که ادبیات را محصولی اجتماعی بدانیم، خلق اثر ادبی صرفاً فردی است و در اکثر مواقع هم فردی ترین کار دنیا است. وقتی دارید چیزی را می نویسید، هیچ کس نمی تواند به شما کمک کند. تنهای تنهایی، بی هیچ دفاع مثل یک کشتی غرق شده در اعماق دریا. اگر هم تلاش کنی که از کسی کمک بگیری، که مثلاً نوشته ات را بخواند و راهی نشانت بدهد، بیشتر دچار تشویش می شوی و آسیب وحشتناکی می بینی چون هیچ کس دقیقاً نمی تواند بفهمد که موقع نوشتن چه چیزی توی مغزت می گذرد. در عوض، برای دوستانم کار دیگری می کنم؛ هربار که چیزی می نویسم، حسابی پرحرفی می کنم و قسمتی از نوشته را برایشان تعریف می کنم و هر دفعه دوباره آن را از نو تعریف می کنم. بعضی از دوستانم می گویند که همین داستان را لااقل سه بار برایشان تعریف کرده ام، که البته هر دفعه با دفعه قبل کاملاً فرق داشته. راست می گویند و من هم با عکس العمل هایشان در برابر هر داستان نقاط ضعف و قوتم را بهتر می فهمم و با این کار درباره خودم هم نظری پیدا می کنم و از تاریکی های وجودم چیزی را می کشم بیرون. گفته بودی که همسرت «مرسدس» در نوشتن «صد سال تنهایی» خیلی کمک ات بوده. درست است. خب، ما، یعنی «مرسدس» و بچه ها به «آکاپولکو» برگشته بودیم و ناگهان یک دفعه همه چیز انگار برایم روشن شد. گفتم؛ همین طور باید باشد، تصویر پدربزرگی که بچه هایش را با یخ آشنا می کند. همینطور باید حکایت کرد، تند و سریع. بعد هم باید همین لحن را حفظ کرد. کمی گشت زدم و به مکزیک بازگشتم و نشستم تا کتاب را بنویسم. پس در «آکاپولکو» نبودی؟ نه و «مرسدس» می گفت؛«خل شدی،» اما همه چیز را تحمل کرد، نمی توانی بفهمی که «مرسدس» تو این مدت چه چیزهایی را تحمل کرده، دیوانگی های این چنینی را. مکزیک بودم که داستان شروع کرد به فوران کردن. شروع داستان هم همیشه خدا سخت ترین قسمت است. اولین جمله هر رمان یا هر داستان طول و لحن و سبک و همه چیز داستان را مشخص می کند. مشکل اصلی شروع کردن است. با آن سرعتی که شروع کردم و آن چیزهایی که توی ذهنم بود فکر می کردم که نوشتن کتاب شش ماهی زمان ببرد، بعد از اتمام چهار ماه یک شاهی هم نداشتم و نمی خواستم متوقف بشوم. با پولی که از جایزه ادبی یی که برای نوشتن «لا مالا هورا» به دست آورده بودم، یک بار هزینه بیمارستان را دادم برای به دنیا آمدن پسر دوم ام و با باقی آن ماشین خریدم، ماشین را هم در طول این مدت دادم گرو و به «مرسدس» گفتم؛ بیا، این هم پول، من می روم سراغ نوشتن. اما نوشتن «صد سال تنهایی» نه شش ماه که هجده ماه طول کشید و در تمام این مدت «مرسدس» حرفی از کم و زیاد پولی که از گرو گذاشتن ماشین به دست می آمد به میان نیاورد و چیزی هم درباره سه ماه اجاره معوقه خانه نگفت. به من گفت؛«اشکالی ندارد آقا، نه ماه باید تحمل کنیم و بعدش همه چیز حل می شود.» همین طور هم شد. یک چک به صاحب خانه داد همراه نه ماه اجاره عقب افتاده. بعد از انتشار «صد سال تنهایی» همین مردی که کلی رسوایی به وجود آورد، کتاب را که خواند زنگ زد به من و گفت؛ «آقای گابریل گارسیا، از اینکه من هم سهمی در این کتاب داشتم بسیار مفتخرم.» یک ماجرای دیگر هم هست، «مرسدس» می داند که هر بار که شروع می کنم به نوشتن پانصد برگه کاغذ و حتی هم بیشتر لازم دارم و همیشه هم این مقدار را پیدا می کنم. من از یک ریتم بخصوصی تبعیت می کنم؛ در یک زمان مشخص، بازده مشخص و مصرف کاغذ مشخصی دارم، کاغذهای ماشین شده و برگه برگه شده. یک برگه می گذارم توی ماشین تحریر، مستقیماً بدون اینکه از قبل بنویسم می گذارم توی ماشین تحریر و هر وقت که از نوشتن دست کشیدم یا اینکه از نوشته خوشم نیامد یا اشتباه تایپی پیش بیاید یا اینکه یک فاصله لعنتی زیادتر گذاشته باشم، احساس نمی کنم که فقط یک فاصله زیاد گذاشته شده بلکه فکر می کنم که مثلاً اشتباه از آفرینش خود اثر است. دوباره از نو شروع می کنم و ورقه های کاغذ همین طور روی هم انباشته می شود و دوباره از نو جمله را می نویسم و کم کم جملات بلند تر می شود و بالاخره جمله درست از کار در می آید و هر وقت که یک کاغذ تمام پر شد، حالا می نشینم و متن را دستی اصلاح می کنم، تا اینکه همه کار شسته و رفته شود. یک بار یک داستان دوازده صفحه یی نوشتم و در نهایت دیدم که برای نوشتن اش پانصد کاغذ به کار برده ام. این میزان مصرف کاغذ برای نوشتن با ماشین تحریر باورنکردنی است. گفته یی که هر آن چه نوشتی پایه و اساس واقعی دارد و می توانی آن را جمله به جمله نشان بدهی. چند تا مثال می شود بزنی؟ هر چیزی که نوشتم پایه و اساس رئال دارد وگرنه داستان فانتزی می شد و فانتزی هم اگر باشد می شود «والت دیسنی». که هیچ رغبتی هم ندارم به آن. اگر کسی به من بگوید که یک گرم فانتزی در آثارم می بیند، شرم می کنم. من در هیچ کدام از کتاب هایم فانتزی ندارم. مثلاً آن قسمت معروف پروانه های جوان «مریسیو بوبیلیونا»…. که می گوید؛«چه شگفت انگیز،» وای خدای من، خیلی خوب یادم می آید که وقتی شش سالم بود، برق کاری بود که در «آراکاتاکا» می آمد خانه مان و مادربزرگم را به یاد می آورم که پروانه می گرفت… این از همان رازهایی است که آدم دوست ندارد فاش کند دیگر. مادربزرگم با یک تکه پارچه پروانه های سفید می گرفت، آره سفید. زیاد پیر نبود و یادم می آید که می گفت؛«لعنتی، نمی خواهم این پروانه را بیرون کنم ها اما هر بار که این برق کار می آید خانه مان، این پروانه هم فوراً می آید توی خانه». همیشه به یادم بوده این موضوع. اما می خواهم چیزی به تو بگویم. در واقع رنگ پروانه ها سفید بود، اما من نمی توانستم به آن ایمان بیاورم. اما اینکه جوان بودند را بهش ایمان داشتم و مثل اینکه تمام دنیا هم به آن ایمان آورده. منبع سیب گاز زده 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده