sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اردیبهشت، ۱۳۹۱ روزی, روزگاری سه تا برادر بودند به اسم جمعه, شنبه و یك شنبه كه هر سه دزدهای تر و فرزی بودند و هیچ وقت دم به تله نمی دادند یك روز, جمعه گوسفندی دزدید؛ برد خانه سرش را برید و گوشتش را آویزان كرد به تاق ایوان و به زنش گفت : اگر من خانه نبودم و شنبه یا یك شنبه آمد اینجا و آب خواست, آب را تو كاسه بریز و بده دستشان؛ چون اگر با كوزه آب بخورند, سرشان را بالا می گیرند و لاشه گوسفند را می بینند زن گفت : به روی چشم تازه جمعه از خانه رفته بود بیرون كه سر و كله شنبه پیدا شد و سراغ جمعه را گرفت زن گفت : پیش پات رفت بیرون شنبه گفت : یك كم آب بده بخورم زن گفت : صبر كن كاسه بیارم شنبه گفت : به خودت زحمت نده و تا زن برادرش آمد به خودش بجنبد, دست برد كوزه را از گوشه ایوان ورداشت سركشید و گفت : دستت درد نكند دیگر زحمت را كم می كنم و از خانه بیرون زد تنگ غروب, جمعه برگشت خانه و از زنش پرسید چه خبر؟ زن جواب داد امن و امان فقط شنبه یك نوك پا آمد اینجا آب خورد و رفت جمعه گفت : با كاسه آب خورد یا با كوزه؟ زن گفت : تا خواستم كاسه بیارم, كوزه را ورداشت سر كشید و خداحافظی كرد و رفت جمعه با دست زد رو پیشانی خودش و گفت : ای داد بی داد كه گوشت از دست رفت زن گفت : بد به دلت راه نده جمعه گفت : مگر نمی گویی با كوزه آب خورد؟ زن گفت : چرا جمعه گفت : خدا می داند كه گوشت از دست رفت این خط و این نشان اگر روز روشن نبرد, شب تاریك می برد بعد نشستند با هم به مشورت كه چه كنند, چه نكنند و آخر سر نتیجه گرفتند شب كه می خواهند بخوابند, گوشت را بیارند زیر لحاف بگذارند بین خودشان نصفه های شب, شنبه رفت خانه جمعه و وقتی دید لاشهگوسفند سر جاش نیست, تا ته ماجرا را خواند و بی سر و صدا رفت بالا سر برادر و زن برادرش نشست و همین كه خر و پفشان رفت هوا دست برد زیر لحاف, لاشه گوسفند را یك كم غلتاند طرف برادرش, یك كم چرخاند طرف زن برادرش و خوب كه جا باز شد, لاشه را آهسته از بین شان درآورد و با خود برد كمی بعد, جمعه بیدار شد؛ دید از گوشت خبری نیست و مثل برق و باد, بام به بام خودش را رساند به خانه شنبه و رفت پشت در حیاط ایستاد شنبه به خانه كه رسد, آهسته زد به در جمعه در را باز كرد و شنبه به خیال اینكه زنش در را باز كرده, در تاریكی شب گوشت را داد به دست جمعه جمعه هم گوشت را ورداشت و یواشكی زد بیرون و برگشت به خانه خودش كله سحر, شنبه زنش را بیدار كرد و گفت : پاشو یك آبگوشت پرگوشت بار بگذار برای نهار زن گفت : با كدام گوشت؟ شنبه گفت : با همان گوشتی كه دیشب آوردم خانه تحویلت دادم زن گفت : خواب دیدی خیر باشد شنبه از همین یكی دو كلام همه چیز دستگیرش شد و دو بامبی زد تو سر خودش و گفت : ای داد بی داد كه گوشت از دست رفت جمعه گوشت را زد و برد و دیگر رنگش را نمی بینیم بعد, پاشد رفت سروقت یك شنبه و صلات ظهر با هم رفتند خانه جمعه كه هم نهار چرب و نرمی بخورند و هم با او صحبت كنند و قار و مداری بگذارند نهار را كه خوردند, شنبه و یك شنبه صحبت را كشاندند به اصل مطلب و گفتند ای برادر از انصاف به دور است كه سور و سات تو این قدر جور باشد و ما آه در بساط نداشته باشیم؛ اخر برادری گفته اند, برابری گفته اند؛ بیا از این به بعد با هم بریم دزدی و هر چه گیر آوردیم تقسیم كنیم 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اردیبهشت، ۱۳۹۱ جمعه گفت : به شرطی كه هر چه من گفتم گوش كنید شنبه و یك شنبه قبول كردند برادر بودند, دست برادری هم با هم دادند غروب همان روز, جمعه به بهانه دیدن آشنایی كه در دربار شاه داشت, رفت به دربار, این ور آن ور سرك كشید؛ راه خزانه شاه را یاد گرفت و برگشت و نصفه های شب با شنبه و یك شنبه یكی یك كولبارچه ورداشتند و رفتند به دربار شنبه و یك شنبه نزدیك خزانه قایم شدند؛ اوضاع را زیر نظر گرفتند و جمعه رفت به خزانه؛ كولبارچه هاشان را یكی یكی از جواهر پر كرد و داد بالا و آخر سر هم خودش آمد بالا و با هم برگشتند خانه فردای آن شب, سه تایی از خانه رفتند بیرون كه در كوچه و بازار سر و گوشی آب بدهند و ببینند مردم از دزدی دیشب شان چه می گویند اما, هر چه گشتند و به این و آن سر زدند, دیدند خبری نیست تو نگو وقتی شاه خبردار شده بود دزد زده به خزانه, گفته نگذارید این خبر جایی درز كند كه تاج و تخت مان بر باد می رود و دستور داده بود زیر دریچه ای كه دزد از آن جا به خزانه رفته یك خمره پر از قیر بگذارند كه اگر دزد دوباره خواست بزند به خزانه, یكراست بیفتد تو قیر و اسیر بشود برادرها وقتی دیدند به خزانه شاه دستبرد زده اند و آب از آب تكان نخورده, نیمه های شب, كولبارچه هاشان را ورداشتند و باز به طرف دربار راه افتادند این دفعه نوبت شنبه بود كه از دریچه به خزانه برود جمعه و یك شنبه دور و برشان را زیر نظر گرفتند و شنبه از دریچه پایین پرید و یكراست افتاد تو خمره قیر و گیر افتاد شنبه, جمعه را صدا زد و گفت : ای برادر من افتادم تو قیر و كارم تمام است شماها زودتر در بروید و جانتان را نجات بدهید جمعه تا آخر قضیه را خواند و دید اگر دیر بجنبد كار همه شان تمام است و چاره ای غیر از این ندید كه سر شنبه را ببرد و با خود ببرد این بود كه خم شد, چنگ انداخت موی سر شنبه را گرفت, سرش را برید و با خود برد فردا صبح, جمعه و یك شنبه رفتند بیرون ببینند چه خبر است دیدند همه جا صحبت از این است كه دزد زده به خزانه شاه و افتاده به تله؛ اما سر ندارد و شاه دستور داده دزد بی سر را آویزان كنند به دروازه شهر كه هر كس آمد جلو جنازه گریه زاری كرد, او را بگیرند و دزد را شناسایی كنند جمعه و یك شنبه برگشتند خانه و هر چه شنیده بودند به زن شنبه گفتند زن شنبه شیون و زاری راه انداخت كه من طاقت ندارم تن بی سر شوهرم به دروازه شهر آویزان باشد و خودم اینجا راحت بگیرم و بنشینم الان می روم جنازه شوهرم را ور می دارم و می آورم جمعه گفت : اگر این كار را بكنی سر همه مان را به باد می دهی تو از خانه پا بیرونت نگذار؛ من قول می دهم كه با یك شنبه برم و هر طور كه شده جنازه شنبه را از چنگشان در بیارم جمعه و یك شنبه, مطربی هم بلد بودند و الاغی داشتند كه هر جا ولش می كردند, یكراست بر می گشت خانه و اگر در خانه بسته بود, با سر به در می زد سر شب, جمعه و یك شنبه ساز و كمانچه دست گرفتند؛ سوار الاغ شدند؛ از خانه زدند بیرون و شروع كردند در شهر گشتن و زدن و خواندن نزدیك دروازه شهر كه رسیدند, یكی از نگهبان ها جلوشان را گرفت و گفت : پیاده شوید و برای ما ساز بزنید جمعه گفت : دیگر از نفس افتاده ایم و حال ساز زدن نداریم نگهبان ها گفتند حالا كه به ما رسید از نفس افتادید؟ د یالله بیایید پایین و بهانه نیارید كه پاك حوصله مان سر رفته یك شنبه گفت : راستش را بخواهید می ترسیم اگر پیاده شویم دزد خرمان را ببرد و از نان خوردن بیفتیم یكی از نگهبان ها گفت : دهنت را آب بكش كی جرئت دارد به خرتان نگاه چپ بكند ما داریم از جنازه به این مهمی نگهبانی می كنیم, آن وقت شما می گویید دزد بیاید و جلو چشم ما خرتان را بدزدد 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اردیبهشت، ۱۳۹۱ جمعه گفت : خلاصه گفته باشم كلید رزق و روزی ما در این دنیا همین یك دانه الاغ است و از الاغ پیاده شدند؛ نشستند كنار نگهبان ها و شروع كردند به ساز زدن و آن قدر زدند كه نگهبان ها چرتشان برد و كم كم خر و پفشان رفت به هوا جمعه و یك شنبه پا شدند, جنازه را از بالای دروازه آوردند پایین و بستند رو الاغ و الاغ را راهی كردند طرف خانه و تند برگشتند دراز كشیدند كنار نگهبان ها و خودشان را زدند به خواب كله سحر, یكی از نگهبان ها از خواب پرید و دید نه از جنازه خبری هست و نه از الاغ و بنای داد و فریاد را گذاشت و همه را از خواب پراند جمعه و یك شنبه كش و قوسی به خود دادند و خواب آلود پرسیدند چی شده؟ نگهبان ها گفتند گاومان دوقلو زاییده و با عجله شروع كردند به این ور آن ور دویدن و وقتی چیزی پیدا نكردند, برگشتند پیش جمعه و یك شنبه كه زارزار گریه می كردند و به سر و كله خودشان می زدند جمعه می گفت : دیدی چطور نانمان را آجر كردند؟ و یك شنبه دنبال حرف برادرش را می گرفت كه حالا چه كنیم با هفت هشت تا نان خور ریز و درشت؟ نگهبان ها افتادند به از و جز كه صداش را در نیارید و جرم ما را سنگین تر نكنید؛ بیایید پول الاغتان را بگیرید و بروید دنبال كارتان جمعه در لا به لای گریه گفت : از كجا الاغی به آن خوبی پیدا كنم؟ نگهبان ها شروع كردند به دلداری آن ها و گفتند پیدا می كنید ان شاءالله باز حال و روز شما بدك نیست ما را بگو كه معلوم نیست پادشاه به دارمان بزند یا به زندانمان بندازد جمعه گفت : حالا كه این طور است قبول می كنیم چون دلمان نمی آید سرتان برود بالای دار و پول الاغ را گرفتند و برگشتند خانه طولی نكشید كه خبر به پادشاه رسید جنازه را هم دزدیدند پادشاه وزیر دست راستش را خواست و نشستند به گفت : و گو كه چه كنند, چه نكنند و آخر سر به این نتیجه رسیدند كه تو كوچه و خیابان سكه نقره و طلا بریزند و نگهبان ها دورا دور مراقب باشند و هر كه دولا شد سكه ورداشت او را بگیرند به دار بزنند و قال قضیه را بكنند جمعه كه از این ماجرا بو برده بود, به یك شنبه گفت : پاشو قیر بزن كفت پات و برو تو كوچه و خیابان هر جا سكه دیدی رو آن پا بگذار بعد, برو تو خرابه؛ سكه را از كف پات بكن و باز راه بیفت و از نو همین كار را بكن؛ اما مبادا دولا شوی و چیزی از زمین ورداری كه سرت به باد می رود یك شنبه گفت : هر چه تو بگویی و همان طور كه جمعه گفته بود رفت خیابان ها و كوچه پس كوچه های شهر را زیر پا گذاشت و همه سكه ها را جمع كرد برای پادشاه خبر بردند كه ای پادشاه چه نشسته ای كه روز روشن همه سكه ها ناپدید شد و احدالناسی هم دولا نشد كه از زمین چیزی بردارد پادشاه دستور داد یك شتر با بار جواهر در شهر بگردانند و هر كه نگاه چپ به شتر كرد, او را بگیرند از دروازه شهر آویزان كنند جمعه كه همیشه دور و بر دربار می پلكید, از این خبر هم اطلاع پیدا كرد و رفت چپق سر و ته نقره اش را آماده كرد و دم در خانه شان ایستاد همین كه ساربان رسید جلو خانه, چپق را آتش زد و گفت : یا علی یا حق خسته نباشی ساربان و چپق را داد به دست او ساربان تا یكی دو پك زد به چپق, یك شنبه افسار شتر را برید و آن را برد تو خانه ساربان به پشت سرش كه نگاه كرد, هاج و واج ماند؛ چون دید فقط افسار شتر مانده به دستش و از شتر و باش اثری نیست خلاصه برای پادشاه خبر بردند كه ای پادشاه چه نشسته ای كه شتر با بارش ناپدید شد و دزد پیداش نشد در این میان پادشاه كشور همسایه یك چرخ پنبه ریسی و مقداری پنبه برای پادشاه دزد زده هدیه فرستاد و پیغام داد پادشاهی كه نتواند دزد خزانه اش را پیدا كند, همان بهتر كه از تاج و تختش بیاید پایین, گوشه ای بنشیند و پنبه بریسد 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اردیبهشت، ۱۳۹۱ این موضوع به پادشاه گران آمد و گفت : جارچی در شهر بگردد و جار بزند هر كس بیاید و راه پیدا كردن دزد را نشان بدهد, پادشاه از مال و منال دنیا بی نیازش می كند پیرزنی رفت پیش پادشاه و گفت : ای پادشاه شتر به آن بزرگی را كه نمی شود قایم كرد؛ بالاخره یكی آن را می بیند پادشاه گفت : حرف آخر را بزن؛ می خواهی چه بگویی؟ پیرزن گفت : دزد تا حالا شتر را كشته و گوشتش را تیكه تیكه كرده من كوچه به كوچه و خانه به خانه شهر را زیر پا می گذارم و می گویم تو خانه مریضی دارم كه حكیم گفته دوای دردش گوشت شتر است این طور هر كه آن همه گوشت شتر در خانه داشته باشد دلش به رحم می آید و كمی هم به من می دهد و دزد پیدا می شود پادشاه گفت : بد فكری نیست برو ببینم چه كار می كنی پیرزن راه افتاد در خانه ها كه خدا خیرتان بدهد جوان مریضی در خانه دارم كه حكیم گفته دوای دردش گوشت شتر است؛ اگر دارید كمی به من بدهید و جانش را نجات دهید ان شاءالله خدا یك در دنیا و صد در آخرت عوضتان بدهد پیرزن همین طور خانه به خانه گشت تا رسید به خانه جمعه زن جمعه دلش به حال پیرزن سوخت و كمی گوشت شتر داد به او جمعه رفته بود حمام و هنوز رخت در نیاورده بود كه خبر را شنید و تند راه خانه اش را پیش گرفت كه به زن ها خبر بدهد اگر چنین پیرزنی آمد در خانه و گوشت شتر خواست گولش را نخورید؛ اما به سر كوچه كه رسید, دید پیرزنی گوشت به دست از كوچه آمد بیرون جمعه از پیرزن پرسید ننه جان كجا بودی این طرف ها؟ پیرزن جواب داد ننه جان جوانی دارم كه مریض ایت و حكیم گفته دوای دردش گوشت شتر است همه شهر را دنبال گوشت شتر گشتم تا كمی پیدا كردم جمعه گفت : حكیم درست گفته, گوشت شتر خوب است؛ اما راستش را بخواهی شفای بیمار تو در كله شتر است با من بیا تا كله شتر هم به تو بدهم پیرزن تا این حرف را شنید, گل از گلش شكفت؛ چون مطمئن شد كه دزد را پیدا كرده و شروع كرد به دعا كردن و به دنبال جمعه افتاد به راه جمعه پیرزن را برد خانه و گوش تا گوش سرش را برید خبر به پادشاه رسید كه پیرزن گم شد و از دزد خبری به دست نیامد پادشاه كه دیگر خسته شده بود, دستور داد جارچی جار بزند كه اگر دزد بیاید و خودش را معرفی كند, پادشاه برابر وزنش به او طلا و جواهر می دهد طولی نكشید كه عده زیادی جلو دربار جمع شدند و همه ادعا كردند كه دزدند پادشاه گفت : به این سادگی ها هم نیست دزد ما نشانی هایی دارد جمعه دید وقتش رسیده خودش را آفتابی كند و سر شنبه و سر شتر و سر پیرزن و سكه ها را ورداشت و برد گذاشت پیش پادشاه و گفت : این سر برادرم كه به خزانه زده بود؛ این سر شتری كه با بار طلا و جواهر گم شد؛ این سر پیرزنی كه دنبال گوشت شتر می گشت و این هم سكه هایی كه ریخته بود تو كوچه و خیابان پادشاه انگشت به دهان ماند و گفت : اگر تو همه دنیا یك دزد درست و حسابی پیدا شود, همین است و دستور داد جمعه را گذاشتند تو ترازو و برابر وزنش طلا و جواهر كشیدند و دادند به او منبع : آوای آزاد 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده