sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 اردیبهشت، ۱۳۹۱ يادداشتي بر رمان سرزمين گوجههاي سبز اثر «هرتا مولر» با ترجمه غلامحسين ميرزاصالح [ فرزين شيرزادي ] به ياد بياور بانو. اژدها را به ياد بياور و روزان و شبان كابوس وار را بازگو. ويرانهها و وحشت را فرا بخوان و بنويس. گيرم كه تلخ وتاريك شود واژگان و جادوي كلامت. در سرزمين هول وهراس، تخيل، روزني است براي ادامه حيات؛ چون معبري براي گذر از ميدان آتش. پس لحظه لحظه ويرانهها و درد را به خاطر بياور و با افسون خيال درآميز. به ياد بياور و شهادت بده و زنده بمان، شاعر؛ زنده بمان بانو. هرتا مولر، زني است كه جغرافياي هراس را به لطف خلاقيت شاعرانهاش در رماني با عنوان «سرزمين گوجههاي سبز» به ثبت رساند. او از معدود نويسندگاني است كه در واپسين سالهاي پيش از فروپاشي محتوم نظام كمونيستي وشبه فاشيستي نيكلاي چائو شسكو، توانست روزنهاي از اميد را در دل هنر داستان نويسي خود حفظ كند و راه گريز پيش گيرد. پس توانست شهادت دهد و به لطف خلاقيت شاعرانهاش، عمق لرز آور و دهشت انگيز قدرت خودكامه و افسار گسيختهاي را كه كشورش را به تباهي و نكبت كشاند، برملا سازد. او شكيبايي ترسخورده و فساد همه سويهاي را كه مردم كشورش را به ذلت خاكساري براي لقمهاي نان كشانده بود،در «سرزمين گوجههاي سبز» بازشناسي و بازآفريني هنرمندانه كرده است. اين كتاب سرگذشت گروهي دانشجو است كه هريك در اوج رژيم خفقانآورنيكلاي چائو شسكو، ولايت فلاكت زده خويش را به اميد زندگي و آيندهاي بهتر ترك ميگويند و به شهر ميآيند؛ اما آمال و آرزوهاي حال و آيندهشان در شهري بر باد ميرود كه مصيبتبارتراز ولايتشان،تحت سيطره ديكتاتوري خونآشام به خود ميپيچد. دردناكتر آنكه هر يك از دوستان راوي داستان نيز يا راه خيانت به او را در پيش ميگيرند يا به خودكشي روي ميآورند و گاه هر دو. همسو با اين زنهارخواريها ميخوانيم كه چگونه دولت توتاليتر، در تمام زواياي زندگي خصوصي مردم نفوذ ميكند و همه آنان،حتي پر صلابت ترينشان يا در برابر ستمپيشگان سر به خاكستر ذلت ميسايند و يا در دفاع از آدميت خويش جان ميبازند. هرتا مولر كه خود از جان به در بردگان حكومت پليسي چائو شسكو بود،اينك صادقانه ماجراي زندگي خويش را باز ميگويد. او با كلامي گزنده و شاعرانه صحنه به صحنه منظري از جامعه و نسلي را پيش روي ما ميگشايد كه ترس، دمار از روزگارشان در آورده بود. چشم اندازي خوفناك از قدرت افسار گسيخته ماموران پليس و پاسداران كه جيب و دهانشان را از گوجههاي سبز پر ميكنند؛كارگران سلاخ خانه كه خون تازه گاو ميآشامند و پرولتارياي سر به راهي كه هيچكس خواستار ماحصل كارشان نيست؛ كارگراني كه گوسفندان حلبي و هندوانههاي چوبي توليد ميكنند. مولر راوي سرگذشت ملتي است كه فساد و صبوري در اعماق مغز و روانشان ريشه بسته است. پرحرفيهاي خاموش و دندانهاي شكسته درك نوعي شاعرانگي تاريك و پنهان در عمق رازآميز هر پديده و پديدار،يكي از شاخصهاي بارز رمان چند لايه «سرزمين گوجههاي سبز» اثر نويسنده آلماني-رومانيايي است. اين شاعرانگي كه با در نظر گرفتن انگيزه روايت، نقطه اتكاي ديدگاه هنري و شگردهاي فني مهندسي داستان نويسي هرتا مولر – در اين رمان – به حساب ميآيد، به ندرت در سطح روايت جلوه ميكند؛ پس چنان تو در تو و پيچيده است كه گويا دريافت جوهره آن براي آدمهاي كاملا عادي و همسان و كم و بيش بدون چهره خاص، نه فقط دشوار بل ناممكن مي نمايد. تودههاي متحدالشكل شده و آينده رونده منفعل در رمان سرزمين گوجههاي سبز، زير آسماني پست و بر موقعيت خطهاي افق نگاههاي حيران را محدود به چشم اندازي تنگ ميكنند، ناگريز و ناتوان از درك حقايق خود، به فسادي قانقاريايي جان و تن سپرده اند و از هويت انساني حتي در ساده ترين و طبيعيترين وجه آن تهي شدهاند. در جهان داستاني هرتا مولر خود كامگي ظاهراصلاح اين آدمها را چنان از طبع و منش انساني ساقط كرده است كه در چنبره وحشت هر آن آماده لو دادن و به عبارتي فروختن جان و هستي و حيثيت بشري نزديكترين و قديميترين دوستان و حتي خويشاوندان و مثلا عزيزان هم خون خود هستند. پس تنها مشغله مبتذل اين موجودات تامين امكانهاي خور و خواب و هم خوابگيهاي فرو كاسته شده به مرزهاي حيوانيت است. بيهوده نيست كه اين رمان با اين چند سطر شعر از (گلونائوم) شروع ميشود و به لطف گونهاي از براعت استهلال با آهنگي شوم و به غايت غمگنانه، روشنايي خاكستر مانند ميگيرد. هر كسي در هر چنگه ابر، دوستي داشت هم از آن روست جهان، در جوار دوستان، آكنده از هول پلشت مادرم نيز ميگفت چنين دل به دوستان مسپار و در انديشه چيزهاي جدي تر باش اشخاص حرف ميزنند، ميخوارگي ميكنند. در نوشخوارگاههاي دلتنگيآور، گاهي با وراجيهاي پوچ كارشان به شكستن استخوانهاي يكديگر و خرد كردن دندان ياوه گوي ترس خورده اي از سنخ خودشان ميانجامد و چه بسا دندان شكسته بخت باخته را - بنا بر عقيده خرافي - در جام خود بيندازد... اما در اين پر حرفيها، حرفي اساسا گفته نميشود. سخن، همان خاموشي و خفقان گرفتگي ترس خورده است: ادگار گفت: وقتي لب فرو ميبنديم و سخني نميگوييم غير قابل تحمل ميشويم و آنگاه كه زبان ميگشاييم از خود دلقكي ميسازيم. اين شروع رمان است كه در ساختاري مدور، گرداگرد خود و با حجمي انگار كروي، به طرزي نامحسوس ميچرخد و در پايان_ وقتي زهر خودكامگي يك حكومت سرا پا نكبت و وحشت، همه را تا مرز استخوان فاسد كرده- به نقطه آغاز برمي گردد؛ با اين تفصيل و تفاوت كه بر يك قاعده شناخته شده و يكي از اصلهاي اساسي داستان نويسي انتقال از يك وضع پايدار به وضع و حالت پايدار ديگري انجام شده است. اين صناعت كه در نوشتن رمان سرزمين گوجههاي سبز با مهارت و نوگرايي تمام عيار به كار رفته همانا دسيسه كاملي است كه” تودورف” منتقد و نظريه پرداز فرماليست آن را انتقال از يك حال پايدار( وضع ثابت اوليه) به حالت پايدار ديگر( حالت ثابت ثانوي) تصديق ميكند. در واقع از كاربست اين صنعت در داستان نويسي مدرن و پسا مدرن نيز گويا گريزي نيست. اين چنين است كه داستان با يك وضع پايدار آغاز ميشود كه نيرو و نيروهايي آن را به هم ميزند. در نتيجه حالتي ناپايدار و لرزان به وجود ميآيد. ولي با فعل و انفعال هايي در سازوكار حركت و كنش و واكنش اشخاص و امور در جهت معكوس يك حالت پايدار ديگر برقرار ميشود. نكته مهم اين است كه وضع و حالت پايدار دوم ممكن است شبيه به حالت پايدار اول باشد، اما هرگز با آن همسان نمي شود. هرتا مولر، در رجوع به شكل و ساخت نو رمانش،اين اصل فني را ميگيرد وبا مهارت – درست و سزاوار ومنطبق با خواست و منطق خاص داستانش –به كار ميبرد. لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 اردیبهشت، ۱۳۹۱ مردي با پيراهن سفيد «مدتي بود كه كف اتاق نشسته بوديم و خيره به عكسها مينگريستيم.» (عكسهاي يكي از شخصيتهاي رمان به نام گئورگ كه پس از خروج از روماني خفقان زده چائو شسكوي خودكامه و خون ريز، بر خلاف انتظار در نوعي سرخوردگي مرگبار و احساس عميق بيهودگي، خود را از پنجره محل سكونتش در آلمان آزاد و به پياده رو پرت كرده است.) پاهايم به خاطر نشستن، خواب رفته بود كلام در دهانمان همانقدر زيان بار است كه ايستادن بر روي سبزه ها، هرچند سكوتمان نيز چنين است. ادگار ساكت بود. تا به امروز نتوانسته ام از گوري عكس بگيرم؛ اما از كمربند، پنجره، فندق و طناب، عكس ميگيرم. از نظر من هر مرگي شبيه يك كيسه است. ادگار گفت: «به هركسي اين را بگويي، فكر ميكند ديوانه شدهاي.» در اين رمان 4 شخصيت مثلا اصلي نشو و نمايي پريده دارند و در گونه اي از حس و انديشه عصيان و مخالفت نه چندان پيگير با كل نظام توتاليتر ديرپاي حاكم بر كشور فلاكت زده شان، همسو و همدل به نظر ميرسند. پپشتر، دختري ولايتي به نام «لولا» كه از جنوب كشور آمده است، وقتي مورد بهرهبرداري جنسي مربي حزبي ژيمناستيك دانشگاه نكبت زده شان قرار ميگيرد، هنگامي كه شايد روياي ساده خود را معصومانه از كف رفته ميبيند، با كمربند راوي، در گنجه لباسهاي اتاق خوابگاهي كه با پنج دختر ديگر در آن سهيم بوده، خود را حلق آويز ميكند. او تاثير پذيرفتن و تاثراتش را بنا به عادت در يك دفتر خاطرات مينويسد. اين دفتر مثل ارثيهاي شوم به راوي ميرسد. راوي ميگويد: «در آن بعدازظهر بود كه فهميدم چرا يكي از مردان لولا را در انعكاس شيشه پنجره نديدم. او با مردان نيمه شب و ديرهنگام، تفاوت داشت. او در كالج حزب غذا ميخورد؛ هرگز سوار تراموا نمي شد؛ هيچگاه در پارك نكبتي به دنبال لولا نمي افتاد. او اتومبيل و راننده داشت. لولا در دفتر خاطراتش مينويسد: «او نخستين مرد من با پيراهن سفيد است.» اين چنين بود آن بعدازظهر، قبل از آنكه دقيقا ساعت 3 فرا برسد، زماني كه لولا به چهارمين سال تحصيل رفته بود و ميتوانست براي خودش كسي بشود. گرماي خورشيد به اتاق ميتابيد و گرد و خاك، مثل خز خاكستري كف اتاق را پوشانيده بود. در كنار تختخواب لولا؛ جايي كه ديگر جزوههاي حزب كپه نشده بود؛ كف اتاق خالي بود و وصله اي به رنگ سياه داشت و لولا با كمربند من، در داخل گنجه به دار آويخته شده بود. اين همان لولاي ولايتي است كه براي تحصيل زبان روسي از جنوب ميآيد،از سرزمين خشك فقرو نكبت. وقتي خودكشي ميكند و از ميان ميرود، جماعت سردمدار، يك جلسه فوقالعاده حزبي در دانشكده مربوط برگزار ميكنند. راوي ميگويد:بعد از آنكه كف زدنها در سالن بزرگ به اشاره رييس آموزشگاه فرو مرد،مربي ژيمناستيك به سوي تريبون رفت. او پيراهن سفيدي پوشيده بود. براي اخراج لولا از حزب و دانشگاه رايگيري شد. مربي ژيمناستيك نخستين كسي بود كه دستش را بلند كرد. سايرين نيز به تبعيت از مربي، دستشان را بلند كردند. به هنگام بالا بردن دست هايشان، به دستهاي به هوا رفته ديگران مينگريستند. اگر دست كسي به اندازه كافي بلند نبود، دستش را بيشتر بالا ميبرد. جماعت حاضر آنقدر دستهاشان را بالا نگاه داشتند تا انگشتانشان كرخ و خم شدوآرنجشان احساس سنگيني كرد وپايين افتاد. عدهاي به اطراف نگريستند؛ چون دست و بازوي ديگران از آنها پايين تر نبود، بار ديگر انگشتانشان را راست كردند و آرنجشان را ميكشيدند. زير بغلشان عرق كرده بود و پيراهنها و بلوزهايشان چروك خورده بود. گردنها سيخ و گوشها قرمز شده بود؛لبها جدا از هم و نيمه باز مانده بود و چشمها به اين سوي و آن سوي ميچرخيد. سكوت مطلق در ميان دستهاي افراشته حاكم بود. كسي در اتاق كوچك خوابگاه گفت كه صداي دم وبازدم نفس هادرميان نيمكت هاشنيده ميشد. سكوت تا زماني در ميان نيمكتها شنيده ميشد. سكوت تا زماني كه مربي ژيمناستيك دستش را پايين آوردوروي تريبون گذاشت، همچنان برقرار بود. مربي گفت: «نيازي به شمردن نيست،پرواضح است كه همگي موافقيم.» او خودش را حلق آويز كرد درباره پيوند ميان چهار شخصيت معارض رمان: ادگارف گئورگ، كورت و راوي، نويسنده بدون ناديده انگاشتن بنياد و ريشههاي رفتارها كه برآمده از واقعيت است، راه آسان باز توليد واقعيت و درازگوييهاي ناگزير را بر نميگزييند؛ نه، او با تحريف هنرمندانه و اكسپرسيونيستي واقعيتها، به لطف باز آفريني خلاق، تلاش ميكند تا به حقيقت هستي انساني در زير سرپوش سنگين و سربي توتاليتاريسم، نزديك شود. شگردهاي او در نوشتن و روايتگري شاعرانه اين است كه فيالمثل، بخشي از وقايع، چشمانداز و حال و هوا را – مقيد به نظرگاه خود- بيان ميكند. بعد و بعد . . . مجال ميدهد تا هر شخصيت، از زاويه ديد دروني و بيروني خود حرف بزند و در روند سيال، داستان را تكه تكه كامل كند و به پيش ببرد. در اين ميان و به گونه اي تپنده بر ميانه وقايع و كنش و واكنشها، يك سروان – نشانهاي از قدرت بلا معارض خودكامه- كه نامش «پجله» است و سگ يغور و تربيت شدهاي دارد كه آن هم اسمي جز «پنجله» ندارد،در كسوت ماموري سرسخت و سرد و با مشخصه يك پليس و بازجوي هميشه شكاك و توطئه نگر، صابون عسس بودنش را بر تن هر كس كه اراده كند ميسايد:«سروان پجله، يك هفته بعد به ادگار و گئورگ گفت: :«از راه عمليات ضد دولتي و مفتخوري زندگي ميكنيد و اينها كارهاي غير قانوني است. » ادگار، گئورگ، كورت و راوي كه هر كدام به گوشهاي براي كاري نادلپذير فرستاده شدهاند، بالاخره از كار بركنار ميشوند. بديهي است كه در نظامهاي توتاليتر، از هر كاري بركنار شدن تقريباً مترادف سخيفترين شكل تحقير و به مثابه سزاوار دربه دري بودن و خزش به سوي مرگ است. اين چهار شخصيت، چنان كه انتظار ميرود، نه تنها با حس نيرومند همدلي و يگانگي- در اندازههاي آرماني داستانها و رمانهاي از پيش انديشيده شده- گردهم نيامدهاند؛ بلكه چون هيچكس ديگر را جز خود ندارند، گاه تندتر از دژخيمان همديگر را تحقير ميكنند و آزار ميدهند. اين وجه ماجرا، نشان از صداقت و ژرفنگري نويسندهاي هوشمند دارد كه به سر سوزني پوشال مجال جا افتادن در مضمون و موضوع و ايضاً ساخت و شكل بديع رمانش نميدهد. گرسنگي حيواني هم در اين عرصه تجسدي كريه و جايي موحش دارد: «هرگز اجازه نداشتيم گوشت را با كارد ببريم و يا چنگال برداريم. ب راي بريدن گوشت مجبوريم از قاشق استفاده كنيم و بعد براي تكه تكه كردن گوشت مجبور بوديم از قاشق استفاده كنيم و بعد براي تكه تكه كردن گوشت آن را به نيش بكشيم و ملچ ملوچ كنيم. فكر كردم بلاهت ما به خاطر اين است كه مثل حيوانات غدا ميخوريم. » اما اين توده محصور در نكبت و وحشت حكومت به شدت پليسي و گرفتار در تارهاي نظام توحش توتاليتريسم كمونيستي، چنان با ساز و كار دستگاه جبار خو گرفتهاند كه از ذرهاي وقوف بر تباهي و نكبت چارهپذيرشان، آگاهانه ميگريزند و ترجيح ميدهند امكان خواب خور و همخوابگيهاي سگيشان بر مداري جاودانه بچرخد. رمان اينگونه به ناتمامي به پايان ميرسد: ... من و ادگار، دو تلگرام مشابه دريافت كرديم: «كورت را در اتاقش مرده يافتند. او خودش را با طناب حلقآويز كرده بود. » چه كسي اين تلگرام را فرستاده بود؟ تلگرام را با صداي بلند خواندم؛ گويي دارم براي سروان پجله آواز ميخوانم. زبانم به هنگام خواندن، به سمت بالا خم ميشد. گويي نوك آن، محكم با باتومي بسته شدهبود، كه سروان پجله به دست ميگرفت. راوي عكس سروان پنجله را هنگام عبور از ميدان تراژان ميبيند: «در يك دستش بستهاي پيچيده در كاغذي سفيد بود؛ با دست ديگر بچه اي را راه ميبرد. كورت در پشت عكس نوشتهبود: پدربزرگ شيريني ميخرد. آرزو داشتم سروان پجله، كيسه جنازه خود را حمل ميكرد. آرزو ميكردم هر وقت به سلماني ميرفت، موهاي قيچي شدهاش بوي علف هرس شده گورستان بدهد. آرزو داشتم وقتي بعد از كار، با نوهاش پشت ميز مينشست، بوي جناياتش بلند ميشد و بچه از دستي كه به او شيريني ميداد بدش ميآمد. احساس كردم دهانم باز و بسته ميشود. يك بار كورت گفت: اين بچهها پيشاپيش شريك جرم هستند. وقتي پدران و مادرانشان براي شب بخير گفتن آنها را ميبوسند، از نفسشان بوي خون به مشام بچهها ميرسد، بنا براين ديگر نمي توان براي رفتن به سلاخ خانه جلو خودشان را بگيرند. » از خود دلقكي ميسازيم در آخر رمان با احساس و دريافتي از چرخش در ميان مدارهاي مدور و بر حجمي كروي، با آغاز رمان بازميگرديم: ادگار گفت: «وقتي لب فروميبنديم و سخني نميگوييم، غير قابل تحمل ميشويم و آنگاه كه زبان ميگشاييم، از خود دلقكي ميسازيم. » رمان سرزمين گوجههاي سبز – بيشتر به دليل ساختار بديع و وجود لايههاي برانگيزاننده و درهم تنيده و برآمدگي از فرا شدنهاي مدرنيسم و پاسخگويي به الزامهاي هنري و فلسفي و انديشگي پسامدرنيستي- درخششي تلخ و ماندگار دارد. اين رمان جولانگاه دلهرهآميز دانشجوياني است كه در اوج قدرت و يكه تازي يك نظام تك حزبي و پيچيده در تار و پود آهنين كمونيزم پليسي از وادي و ديار تباه و فقر زده خود به مركز پناه ميآورند تا مگر راهكاري براي زندگيهاي در غبار گمشده شان بجويند اما آرزوها و روياهاي انساني و جواني آنان در شهري تحت سيطره سياه ديكتاتوري خون آشام به باد ميرود و دريغا كه همين جوانان به سرعت معروض موقعيت قرار ميگيرند و در نتيجه يا راه مزدوري و خيانت براي پايداري نظام پلشت را برميگزينند تا لقمه اي چرب نواله كنند يا خودكشي را يگانه چاره ميبينند و شگفتا كه گاهي از آن راه ميآغازند و نهايتا به بن بست اين راه ميرسند. برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده