رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

بلوار شماره 12

بلوار شماره 12 زاده یک لحظه ممتد هست

لحظه ای که بین گسستگی ها وامتداد ناهموار نقطه ها وزمان پیدا شد...!

به هرروی دربلوار شماره 12 شما میتوانید هرکسی باشید

از راوی داستان گرفته تا یک نویسنده تا مخاطب تا نقاد وهرچیزی که دوست داشته باشید

دربلوار شماره 12 شخصیت های مختلفی قدم میزنند وهریک به فراخور حال و روزشان راوی تکه ای از یک پازل بزرگند

پازلی به اسم زندگی

شما درکجای بلوار 12 قرار دارید؟

  • Like 7
لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

نباید این پست برای استارت اینجا بود ولی الان نیاز دارم شخصا یه خورده حس وحال و فضای ذهنمو عوض کنم

داستان که نه داستانکی روایت شده از چند اس ام اس بین من واون!

خودتون شاید بتونین حدس بزنین اون کیه ولی به هرحال گام اول مهمه!

 

یک شب با زلزله

 

اون : سالمی؟ 22:57

من : اینطور میگن 22:59

اون : اه شانس منه! هاردتو یه جا بزار اسیبی بهش نرسه.من میخوام بعدا ورش دارم D:

من : عمرا پسرم من حلوای همتونو میخورم دی

من : مهدی دوباره زلزله اومد ببین تو سایت زلزله امارش چی بود؟

اون : ورزقان ، اذربایجانشرقی ساعت 23 و19 دقیقه 3. ریشتر

اون : جدیده اینه : ورزقان ، اذربایجانشرقی ساعت 22 دقیقه بامداد 4.4 ریشتر

من : بدبختی مارو ببین پس لرزه ها دارن قویتر میشن زندگیه ماداریم

من : اینجا اردبیل زلزله پشت زلزله ... ای توروحت پی ام سی ... دهنت سرویس پی ام سی

اون : :ws28: همه چی دروغه دروغ ! حتی تو حتی من:icon_redface:

اون : ورزقان ، اذربایجانشرقی ساعت ساعت 32 دقیقه بامداد 3.5 ریشتر

من : هییی زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست... خرم ان نغمه که امان امان ای یار...

اون : سجاد طلب مغفرت کن . حوزه علمیه گفته یکی از دلایل زلزله تو بودی!

اون : ورزقان ، اذربایجانشرقی ساعت 40 دقیقه بامداد 3.5 ریشتر

من : ای بابا همش از بی حجابی وروزه خواریه... توبه کنید واخ نگید

اون : مردی بالاخره یانه؟

من : نه بابا جات خالی الان صبونه مشتی زدیم... حالم بده مهدی لت وپار شدن ملت

اون : اجباری به دنیا اومدن اجباری هم از دنیا رفتن

من : حرفی تو اون ندارم قبوله ... اجباری به این نوع مردن وزندگی کردن نداشتن که

اون : چی بگم! عدالته دیگه!

  • Like 6
لینک به دیدگاه

روزی که در کلاس سوم راهنمایی کنارش روی نیمکت نشستم، تصوری از این روزها نداشتم. ما روزهای زیادی را در دوران دبیرستان و سال‌های جوانی با هم گذراندیم. خانواده‌ی سنتی آن‌ها در ظاهر مدرن شده بودند. زن‌های خانواده حجاب نداشتند، ماهواره و فیلم و موسیقی به خانه‌شان راه داشت، اما برای خانواده‌ای که زن‌ها اکثریت‌شان را تشکیل می‌دادند، یعنی کلی خاله و خواهرزاده و عمه و دخترعمو، دغدغه‌ی اصلی، شوهر بود.

رویا خواستگار زیاد داشت. 18 سالش که بود، چند نفر را با دسته گل به حضور پذیرفته بودند، اما هیچ‌کدام جور نشده بودند. یک بار تا پای نامزدی رفت و به هم خورد. خودش هم قصه‌های عاشقانه‌ای داشت اما دوست پسرهایش هرکدام یک عیب و ایرادی داشتند. خانواده‌های آشفته، پسرهای بی‌کار و درس‌نخوانده و وضعیت نامناسب مالی.

برای رویا که سابقه‌ی دوستی با من را داشت، دریچه‌های دیگری هم در زندگی باز شده بود. رفت و آمدی به محافل ادبی پیدا کرده بود و گرچه استعداد زیادی در این زمینه‌ها نداشت، اما دلش می‌خواست پهلو به پهلوی آدم‌های فرهنگی بزند. این بود که خواستگارها و دوست پسرها خیلی به دلش نمی‌نشستند. این بود که تا حدود 30 سالگی ازدواج نکرد. در 29 سالگی یک بار دیگر تا پای نامزدی پیش رفته بود و بالاخره در 30 سالگی، وقتی یکی از آشناهای خانوادگی همسر‌ آینده‌اش را به او معرفی کرد، چشمش را روی ایرادهای خواستگار بست، به خصوص که خواهر کوچک‌ترش هم یک سال و نیم قبل عروس شده بود.

رویا با خواستگاری که 10 سال از او بزرگ‌تر بود ازدواج کرد. خودش گفت همیشه از مردهای مسن‌تر از خودش خوشش می‌آمده. اول زندگی هم قرار شد بروند در طبقه‌ی پایین منزل مادرشوهر زندگی کنند. لابد حساب کرد این طوری مجبور نیستند کرایه‌ی خانه بدهند. فقط این را حساب نکرده بود که جاری‌اش تا دم عروسی آن‌ها، 20 سال بود که در همان خانه زندگی می‌کرد و اگر برادرشوهر زن نمی‌گرفت، حالا حالا مجبور بود آن‌جا بماند.

رفتارهای سرد دوران نامزدی را گذاشت به حساب مریضی خواهرزاده‌ی شوهرش که همان روزها سرطان گرفته بود. طعنه‌های مادرشوهر را هم گمان کرد بالاخره تمام می‌شوند. یک سال بعد حامله شد و فکر این‌که بالاخره باید روزی بچه‌دار شود، اجازه‌ی هر تصمیم دیگری را از او گرفت. رویای یک زندگی عاشقانه با مردی که هر روز یک شاخه گل تقدیمش کند، تبدیل شد به یک زندگی کسالت‌بار با مردی که در روز دو کلمه هم با او حرف نمی‌زد. در عوض، مادرشوهرش قانونی وضع کرده بود که در واحد آن‌ها نباید هرگز بسته باشد و هر ساعتی از شبانه‌روز وارد خانه‌اش می‌شد. از محتویات یخچال و غذای ظهر و کمد لباس خبر داشت و کارشان به دعوا و کتک‌کاری رسید. خانواده‌ی همسرش به خصوص زن‌های خانواده، تنها به رضایت شوهر و وظایف به اصطلاح زنانه فکر می‌کردند، شستن و پختن و نظافت و رویا در هیچ کدام این‌ها نمره‌ی دل‌خواه آن‌ها را نمی‌گرفت.

نبرد خیلی زود شروع شد. قهر، دعوا و درگیری. فرافکنی. خود را سرگرم کردن. یک نیمچه خیانت و سرگرم شدن با حال و هوای عشق‌های قدیمی و ناکام. رفتن به کلاس و گشتن دنبال کار. چند صباحی به این احوال گذشت اما وقتی بالاخره دست شوهرش رو شد که تریاک می‌کشد، طاقتش صاق شد. قلیان را دست پسرش دید و مربی مهدکودک شکایت کرد که چرا بچه‌ی 4 ساله، قل قل قلیان را برای بچه‌های دیگر نمایش می‌دهد.

رویا در 35 سالگی چیز زیادی نداشت. سر کار نمی‌رفت و درآمدی نداشت. پدر و مادرش هم آدم‌هایی نبودند که کار زیادی در حمایت از دخترشان از دست‌شان بربیاید.

حالا رویا افتاده در چرخه‌ی دادگاه و شکایت و طلاق. داستان تکراری‌اش خیلی نخ‌نما و معمولی است. آخر داستان هم معلوم است. نه می‌تواند چیزی از مرد بگیرد، نه خودش می‌تواند کاری برای آینده‌اش بکند. نکته‌ی تلخ ماجرا این‌ است که این سرنوشت خیلی هم برای خانواده‌ی رویا غیرمنتظره و عجیب نیست. در یک توافق ناگفته، آن‌ها پذیرفته‌اند که این سرنوشت را در مورد هرکدام از دختران فامیل بپذیرند. هیچ‌کدام در نقطه‌ی آغاز تلاشی برای تغییر وضعیت نمی‌کنند. تلاش برای تغییر روش انتخاب، در جبری خودخواسته عقیم مانده.

رویا تنها هم‌کلاسی من نیست که چنین داستانی دارد. خیلی از بچه‌هایی که روی نیمکت‌های کلاس کنارشان نشسته‌ام، زن‌های خوش‌بختی نیستند و هیچ کلاسی راه و رسم و روش انتخاب را یادشان نداده است.

 

نوشته ای از نعیمه دوستدار

  • Like 5
لینک به دیدگاه
  • 4 ماه بعد...

از داستانهای بلوار شماره 12

هشتصدهزارتومان

 

 

سر چهارراه منتظر وحیدم تا بریم دنبال جمع کردن یه سیستم نو وبه صرفه که برای کارگاه جدیدش لازم داره واز من خواسته برای خرید باهاش برم

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

اقا جمشید مرد میانسالی است که چندسالی میشه سر چهارراه بغل یه فروشگاه خیلی بزرگ لباس بساط کوچک تعمیر کفش و واکسی راه انداخته

از چندسال قبلتر میشناختمش از اون اوستاکارای بازار کفاشا بود وبرای خودش تو حوزه کفشهای مردانه اسمی در کرده بود تا اینکه زد و سه تا اتفاق همزمان هست ونیستش رو به باد فنا داد.

اقا جمشید یه پسر بیشتر تو دنیا نداشت اسمش اگه فراموش نکرده باشم علیرضا بود.

یه پسر خوش هیکل و سرزنده که تو کارگاه ومغازه وردست اقا جمشید کار میکرد واپیدمی اعتیاد گریبانگیر اونم شد تا اینکه اروم اروم هم خودشو هم قافله عمو عزرائیل کرد هم کمر اقا جمشید رو شکوند.

یه روز صبح تو کارگاه جسدشو پیدا کرده بودن اونم موقعی که داشته به خودش تزریق میکرده وقلبش سر همین وایساده بوده

این وسط هم یهو بازار پرشد از کفش های ارزون قیمت چینی که کاروکاسبی خیلیارو از سکه انداخت.

از اون طرف اقا جمشید سر اصل همگانی بیشتر میخوام وبیشتر میخوام بشری با یه بنده خدای دودره بازی تو کار کفش وچرم شریک شد ویه اعتماد بی جا باعث شد مغازه وکارگاهشو برای پرکردن چک هایی که کشیده بود وقرار بود اون بنده خدا جاشونو پرکنه وبا پولاش از ایران پریده بود بفروشه واخر سر هم برا اینکه نره زندون اب خنک بخوره خونه خودشم فروخت ورفت تو محله های پایین شهر یه خونه کوچیک اجاره کرد وبا زنش رفتن تو یه دایره تنهایی وگم وگور

این شد که دیدن دوباره اقا جمشید مرد کاری ومشهور سابق معطوف شد به گذر لحظه ای از سر چهارراه وسلام علیکی کوتاه وگذرا

اما امروز وحید دیر کرده بود ومنم کاری نداشتم وجای دیگه ای هم نمیخواستم برم اصلا از اینکه دیر سر قرار حاضر بشم نفرت دارم وبقول اقا حیدر راننده تاکسی پیری که گهگاه همراهش میشم ادم باید حرف نزنه اگه زد باید گردنشو بزنن تا حرفش از ارزش بیفته!

تو همین حس وحال بودم که ملیحه خانم همسایه قبلیمون یهو جلوم سبز شد.

یه دوازده سیزده سالی میشد که از اون محل رفته بودیم وبجز اتفاق وشانس دیدن دوباره همسایه های سابق حداقل برای من محلی از اعراب نداشت.

با دخترش رعنا که اون موقع چهار پنج سالش بود اومده بودن خرید وتا منو دید انگار که صدساله باهم اشناییم وقرنهاست منو ندیده

وسط اون هیاهو مثل زنای لچک به سر داستانهای عمو صادق با صدای بلند شروع کرده به احوالپرسی وسین جیم کردنم ومنم که مثل معمول حوصله ادمارو ندارم چه برسه به ادمای عادی ، با جوابای کوتاه راهیش میکنم تا به تب وتاب دخترش برسه که برای خرید لباس فصل سرما لحظه شماری میکنه

رو میکنم به اقا جمشید ومیگم چه خبرا اقا جمشید؟

میخنده و حتی یه دونه هم دندون ظاهر نمیشه تو دهنش

میگه : شکر نفسی میاد ومیره وما هم مشغولیم دیگه!

میگم اقا جمشید نکنه موشه شب اومده همه دندوناتو دزدیده؟

میگه : ای بابا چیکار کنم؟ همه چی گرون شده وبا این تعمیر کفش و واکس زدن فقط نون شبمونو درمیاریم تا دستمونو جلوی یکی دراز نکنیم

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

رفتم یه خبراز دندونپزشک محلمون گرفتم با کلی تخفیف ویه جنس معمولی یه دست دندون درمیاد هشتصد هزارتومن

تازه فقط خودم نیستم که مهری خانمم یه دست دندون میخواد اونم میشه هشتصدهزارتومن از کجا بیارم یه میلیون وششصد هزارتومن بدم

سرشو تکونی میده ومیره سراغ پسر جوونی که از اقا جمشید میخواد تا پاشنه کفششو تعمیر کنه براش واقا جمشید به پسره میگه کفشتو دربیار وبشین رو تخت بلقیس تا کارتو راه بندازم

اقا جمشید به نیمکت کوچیک چوبی خودش میگه تخت بلقیس!

جیغ رعنا حواسمو برمیگردونه به سمت ملیحه خانم ودخترش

: من فقط اون پالتو قرمزه رو دوست دارم . من نمیدونم باید اونو برام بخری . من پیش دوستام ابرو دارم (اینو چنان با بغضی میگه که ناخوداگاه خندم میگیره) فرزانه یه پالتو مارک دار خریده بالای یه میلیون پولشه

ملیحه خانم انگار که دارن جونشو از حلقومش میکشن بیرون دست تو دست رعنا میره به سمت در ورودی فروشگاه

قبل اینکه بره تو برمیگرده بهم میگه بچه هم بچه های قدیم!والا بخدا یه قناعتی میفهمیدن یه وضعیت بابا ننه شونو درک میکردن. واسه یه پالتو زاغارت باید هشتصد هزارتومن پول بدم. اه

یکی با دستش میکوبه رو شونم

برمیگردم ومیبینم وحید هست

میگم مردمومن نیم ساعته منو کاشتی اینجا گوشیتم که خاموشه کجایی تو پس بابا

میگه : باتریش تموم شد شرمنده تو که به بدقولی های من عادت داری ولی امیدی نداشتم منتظرم بمونی

میگم نترس داشتم اماده میشدم که برم ومیخندم

میگه اقا بیخیال خرید سیستم

: چرا؟

میگه از اون شرکتی که مواد اولیه میخریده زنگ زدن گفتن مواد گرون شده وباید مابه تفاوت خرید قبلی رو پرداخت کنید تا جنس جدید براتون فرستاده بشه

میگم چقدر میشد مگه؟

میگه : هشتصد هزارتومن

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

اعداد اول

 

تازه رسیده بودم به محوطه ترمینال. بیرون سرد بود. زود از پله ها بالا رفتم و به محض اینکه پام رسید به سالن باد داغی خورد تو صورتم. یه راست رفتم سراغ تعاونی چهارده. بلیطو که گرفتم اول به شماره صندلی نگاه کردم،دوازده. به طرف گفتم «میشه اینو عوض کنی، یه صندلی بهم بده که بغل شیشه باشه» غرغری کرد و بلیطو عوض کرد. شماره صندلی جدیدم شده بود هفده. اینجوری بهتر بود، دلم نمیخواست بغل دستیم واسه آب خوردن یا دستشویی رفتن و ... از جام بلندم کنه. ساعت حرکت نه شب بود. هنوز نیم ساعت وقت داشتم. رفتم نشستم روی خلوت ترین ردیف نیمکت ها. روبروم یه زن و شوهر نشسته بودن. شماره صندلی مرده حتما زوج بود. من از عددای فرد خوشم میاد به خصوص که اول هم باشن. از مبلای تک نفره، از صندلی جلوی تاکسی، از اتاقای یه تخته. گاهی که هوس کافه رفتن میکنم دنبال میزای تک نفره میگردم و معمولا یه قهوه سفارش میدم. عددای اول تقسیم نمیشن، تو بازیشون کسیو راه نمیدن. مثل آدمای اول. مجبور نیستن نقش بازی کنن، الکی بخندن، یا ناراحت شن. اینا هروقت که دلشون بخواد گوشاشونو میبندن درست مثل چشماشون. مجبور نیستن فکر اینو بکنن که دیگران چه فکری در موردشون میکنن. خودمو تو اتوبوس دیدم روی صندلی شماره هفده. قدیما هجده بود. اتوبوس راه افتاد و من خیره شدم به بیرون پنجره. جایی که آدما و ماشینا و چراغا ازم دور میشدن...

  • Like 3
لینک به دیدگاه

یه نوارکاست داشتیم

خیلی قدیمی بود

صدای یه پیرمرده روش بود که دوست پدربزرگم بود، توجه داشته باشین که پدربزرگ من الان سی و پنج شیش ساله که فوت کرده

خلاصه

فک کنم بابامه داره سوال می پرسه ازش

از این پیرمرده می پرسه که چرا زن نگرفتی هیچ وقت

اونم می گه قصه داره

خلاصه هی از این اصرار از اون انکار

آخرش می گه، یکی رو می خواستم، خیلی

بعد در حدی که شب و روز نداشتم

هیچ کسی رو هم نداشته پدری مادری عمویی هیشکی

سربازم بوده

خلاصه می ره به فرمانده می گه

فرمانده هم می گه تو جای برادر کوچیک من، باشه بیا بریم برات خواستگاری

اول برم من باهشون هماهنگ کنم

چند روزی می گذره و می بینه خبری از فرمانده نشد

بعدتر خبر میاد که فرمانده با دختره ازدواج کرده

این جا بغض می کنه صدای پیرمرده

می گه هیچی دیگه، خودش رفت و دید و... گرفتار شد... این گرفتار شدو یه جور بدی می گه، یه جور تلخ وحشتناک...

این می شه که هرگز زن نمی گیره...

  • Like 3
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...