spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اردیبهشت، ۱۳۹۱ تا کي غم آن خورم که دارم يا نه وين عمر به خوشدلي گذارم يا نه پر کن قدح باده که معلومم نيست کاين دم که فرو برم بر آرم يا نه ياراي سخن گفتن از چونان صنمي گوهري نيست که قعر هر کوزه اي و کنج هر موزه اي متاع هر روزه اي باشد و به چنگ هر که بيايد و بپايد... اما شهامت و جسارت سخن ز او راندن را عشق و علاقه محرک است و کنکاش و مداقه،مدرک. افسوس که اشعار حکيم ما در فهم عمق و انتقال ، قصه فقير است و استيصال...چگونه بتوان از چونان مايه نازي و نغمه سازي و سر غمازي عمق برکاويد و معنا شکافت حالي که شخصش از عمق به پوسته معنا اراده رحلت فرموده بود و گوييا عزم برافشاي رازي را در سر مي پروراند و مادياني وحشي در دشت فصاحت مي رماند و اگر از چيزي بيزار بود همين معنا تراشي و جان خراشي هاي ظاهر پرستان و خارهاي گلستان بشريت بود: اسرار ازل را نه تو داني و نه من اين حرف معما نه تو خواني و نه من هست پس پرده گفت و گوي من و تو چون پرده بر افتد نه تو ماني و نه من هرگز دل من ز علم محروم نشد کم ماند مرا راز که معلوم نشد هفتادو دو سال فکر کردم شب و روز معلومم شد که هيچ معلوم نشد هفتادو دوسال کاشت و درويد تا خرمني از معلوم نشده ها را توشه آيندگان کند و بر آنانکه محيط فضل و آداب شدند نهيب بزند که: در پرده اسرار کسي را ره نيست وين تعبيه جان کسي آگه نيست و گويا در نگاه شريفش بشررا هر چه مصيبت بود از دانستن و تصور پي بردن به حقيقت بود وهر چه حريت بود از ندانستن...دانش بشر را عيار نه آنست که مي داند بلکه آنست که مي داند که نمي داند و بالاترين مرتبه دانش، علم به جهل است... خيام براي حيران شده هاي در پنج و چهار و شش و هفت ( پنج حس،چهار عنصر باد و خاک و آتش و آب،شش جهت، هفت آسمان) فانوس راه بود و کابوس خواب سنگينشان...که تا برخيز ز خواب تا شرابي بخوريم زان پيش که از زمانه تابي بخوريم کاين چرخ ستيزه روي ناگه روزي چندان ندهد زمانه کابي بخوريم.... قومي متفکرند اندر ره دين قومي به گمان فتاده در راه يقين مي ترسم از آن که بانگ آيد روزي کاي بي خبران راه نه آنست و نه اين اشعار خيام خواه و ناخواه واضع منشي فلسفي است و روشي ابداعي... به جرات مي توان او را عصيانگر عليه عقل و اصول دانست،پس از هفتادو دو سال بر مفرش خاک کوزه اي که پيش از اين تن معشوقي و سيماي نگاري بوده در دست، افسوس نامه طي شده جوانيش را مي خورد و خيره به صحراي عدم از خويش مي پرسد: از حاصل عمر چيست در دستم؟ هيچ وز توشه چه بر بستم؟هيچ... بر آستانه تاريخ نشسته و شاهد آمدن و شدن سلجوقيان و آل بويه و جنگهاي صليبي... با خود زمزمه مي کرد: که چه؟ بهرام که گور مي گرفتي همه عمر ديدي که چگونه گور بهرام گرفت يا; آن قصر که جمشيد در اوجام گرفت، آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت آري بشر چونان مگسي پيدا مي شود و بسيار کمتر از عمر گل بوستان ناپديد مي گردد ولي چونان مي زيد که گوئي اين بازي و روياي آني حيات را پاياني نيست...عجبا اين ميل جاودانگي بشر به بزرگترين فريب تاريخ تبديل گرديده... آري خيام لحظه ايست که تاريخ از حرکت باز مي ايستد، لحظه اي درنگ،سوال از براي چه؟... به جمع اصحاب دانش آمدم... براي اينکه... به جمع شاهان آمدم براي اينکه...نوشتم براي اينکه...تملق گفتم براي اينکه ...حقيقت را نديدم براي اينکه...آري تارهايي براي اينکه ما را چونان مگسي اسير دام شوم خود کرده است، اينجاست خيام چونان دازاين هايدگري و اوديسه هومري قد برافراشته که...که چه؟رفتن و نياسودن و بيقرار آينده و خمار گذشته...عصيان عليه طبيعت...دل تنگ آرامش کنار معشوق. انسان عصيان گر باري در بهشت شوريد و به زمين تبعيد شد باري ديگر در زمين عصيان مي کند وتن به هيچ مصلحتي حتي وعده بهشت نمي دهد و اگرچه اين عصيان گري بازهم کار دست او مي دهد و هبوط مي کند، اما... اين بار از زمين به بهشت... آري بشر به عاصي بودنش بشر است،گوييا آفريدگار با چهره اي خندان به اين ماهيت شورش گر بشر نظاره گر است و بارها زمزمه مي کند الله احسن الخالقين...اينست آنچه که من مي دانستم و شما نمي دانستيد... شورش عليه مصلحت روزگار، دورانديشي، شورش عليه اين آمدن و رفتن ها... عليه عقل هر روزه،شورش عليه ابزارگي انسان: تا چند اسير عقل هر روزه شويم در دهر چه صد ساله چه يک روزه شويم در ريز به کاسه مي از آن پيش که ما در کارگه کوزه گران کوزه شويم... تنها آنچه در شعر خيام واقعيت و حقيقت فرض مي شود دو چيز است: حال و دم، و ديگري من به عنوان يک انسان...جهان سامانه ايست حول محور عزيز کرده آفريدگار جهان(انسان): چون نيست مقام ما در اين دهر مقيم پس بي مي و معشوق خطائي است عظيم تا کي ز قديم محدث اميدم و بيم چون من رفتم جهان چه حادث چه قديم گوييا از بني بشر احدي دست چرخ و فلک را خوانده و از ساحت شعورش غبار چشم بندي هاي اين دور گردون را رانده. خيام شعور بشريت است و وجدان بيدار زمين... بشر خيامي وجودي است بين دو عدم (گذشته و آينده)...تنها چيزي را که خيام مي داند که مي داند; اينست که درحال مي زيد و آگاه نيست که آنچه به ياد دارد رويائي است يا نه و آنچه در سر دارد سودائي،خيام به هيچ کدام يقين ندارد.... اي آمده از عالم روحاني تفت حيران شده در پنج و چهارو شش و هفت... مي خور چو نداني ز کجا آمده اي خوش باش نداني به کجا خواهي رفت... اين يک دو سه روز نوبت عمر گذشت... چون آب به جويبار و چون باد به دشت هرگز غم دوروز مرا ياد نگشت... روزي که نيامدست و روزي که گذشت... به قول شيخ اجل سعدي: سعديا دي رفت و فردا همچنان معلوم نيست در ميان اين و آن فرصت شمار امروز را... هرگز عقل به حقيقت و يقيني در اين عالم خيال نخواهد رسيد مگربه اين حقيقت که در حال زنده ام و نفس مي کشم: چون نيست حقيقت و يقين اندر دست نتوان به اميد شک همه عمر نشست هان تا ننهيم جام مي از کف دست در بي خبري مرد چه هشيار چه مست خيام به دنبال درک رازي بود که او و هم نوعانش را مجبور به اقامت در دار حيات کرد، انسان را از صحراي عدم و سکون آرامش به سرائي آورد که درآن حيران و سرگشته شده: گر آمدنم به من بدي نامدمي ور نيز به من بدي شدن کي شدمي به زان نبدي که اندر اين دير خراب نه آمدمي نه شدمي نه بدمي... گاهي گريبان چرخ و فلک را مي گيرد که اي چرخ و فلک خرابي از سينه توست... بيدادگري پيشه ديرينه توست... گاهي او را بري مي داند و با چرخ و فلک هم پياله مي شود و توصيه مي کند: با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل...چرخ از تو هزار بار بيچاره ترست... و حتي تا آنجا پيش مي رود که سرنوشت چرخ و فلک را هم چونان بني بشر اسير بند آسيابي مي داند که هر روزه چون استر آسياب به گرد سنگ آسياب مي گردانندش و هرگز از اين دور باطل خاج نشود و به حکم چرخش دايره وارش به گرد سنگ آسياب هرگز مسافتي رابه جلو طي نکند.. که: در گوش دلم گفت فلک پنهاني حکمي که قضا بود زمن ميداني در گردش خويش اگر مرا دست بدي خودرا برهاندمي ز سرگرداني آري تن خاکي خيام را روح; جز پريشاني و بي تابي ارمغاني نبود: تا چند ز تنگناي زندان وجود اي کاش سوي عدم در يافتمي... خيام سخنگوي بشريت است،فرياد عليه همه چيز... دادستان اين بيدادستان طبيعت... از همين روست که اشعار حکيم به زبان دل همه انسانهاي دنيا ترجمه شده و باز از همين رو از کنه کلام او نداي وحدت بشريت را مي توان شنيد،همگي به يک زندانيم و به يک حکم در بند... انسان بيگانه، تنها، وتشنه معنا... اگر فردوسي بزرگ درفش وحدت ايرانيان است خيام را مي توان درفش وحدت بني آدم واحساس مشترک همه جهانيان دانست. آنها که کهن شدند و اينها که نواند هرکس به مراد خويش يک تگ بدوند اين کهنه جهان به کس نماند باقي رفتند و رويم و ديگر آيند و روند. 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده