شــاروک 30242 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 فروردین، ۱۳۹۲ وقتی مریض میشی و پزشک ازت میپرسه : بیماریت چیه؟ منتظر مادرت میشی ... و همیشه جواب دادن رو به اون میسپاری .. چرا که میدونی مادرت همون احساسی رو داره که تو داری .. حتی از خودت بیشتر دردت رو احساس می کنه... !! 7 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 فروردین، ۱۳۹۲ مادر بخاطر اینکه بهشت زیر پایت است،دنیا را برای خودت جهنم کردی دوستت دارم مامانی 7 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اردیبهشت، ۱۳۹۲ مانده ام در این صبرت... لب هم نمی گزی! منِ پُر ادعا گاهی لب می گزم..اما تو.... . . . عجب صبری داری... 10 لینک به دیدگاه
!BARAN 4887 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اردیبهشت، ۱۳۹۲ گاهی اوقات ... آدم دلش یک آشپزخانه آرام یک لیوان چای و مادرش را می خواهد. + زنان ؛ قبل از مادر شدن، پری و بعد از مادر شدن؛ تبدیل به فرشته می شوند . فرشته ی مهربان و فداکار روزت مبارک 8 لینک به دیدگاه
!BARAN 4887 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اردیبهشت، ۱۳۹۲ مادر؛ روسری ات را بردار تا ببینم، بر شبِ موهایت؛ چند زمستان برف نشسته است؛ تا من به بهار رسیده ام ...! 8 لینک به دیدگاه
One gear 7070 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اردیبهشت، ۱۳۹۲ :icon_gol:ســــــــــــاده تر از درخت روشن تر از بهــــــــار زیبــــــــاتر از سکوت بهتـــــر ز چشمه ســـــــار معنی آشتـــــــــی آرام و مهـــــــربان آبی تر از دل و دریا و آسمان لبخنــــــــــــــدهــــــــــای او رمز محبت است راهی که رفته است عین سعادت است او تا همیشه هست خــــــــورشید باورم جایی نبود و نیست هم شأن مـــــــــــــــــــادر م... :icon_gol: 8 لینک به دیدگاه
*mishi* 11920 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 خرداد، ۱۳۹۲ پیشانیش را ببوسید قربان صدقه اش بروید مادر را میگویم! گاهى هم براى مادر ﻣﺎدرى کنید …! 5 لینک به دیدگاه
Sepideh.mt 17530 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 فروردین، ۱۳۹۵ وقتی بچه بودم کنار مادرم میخوابیدم و هرشب یک آرزو میکردم مثلا آرزو میکردم برایم اسباب بازی بخرد، میگفت: "میخرم به شرط اینکه بخوابی" یا آرزو میکردم برم بزرگترین شهربازی دنیا،میگفت: "میبرمت به شرط اینکه بخوابی" یک شب پرسیدم اگر بزرگ بشوم به آرزوهایم میرسم؟ گفت "میرسی به شرط اینکه بخوابی" هر شب با خوشحالی میخوابیدم. انقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهایم کوچک شدند دیشب مادرمو خواب دیدم. پرسید " هنوز هم شب ها قبل از خواب آرزو میکنی؟" گفتم شب ها نمیخوابم گفت " مگه چه آرزویی داری؟" گفتم تو اینجا باشی و هیچ آرزویی نداشته باشم گفت" سعی خودم رو میکنم به خوابت بیام به شرط اینکه بخوابی" 3 لینک به دیدگاه
Sepideh.mt 17530 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 خرداد، ۱۳۹۵ مادرم آن روز ها همه چیز برایش حیف بود جز خودش! یک صندوق چوبی بزرگ داشت پر از چیزهای حیف در خانه ما به چیزهایی حیف گفته می شد که نباید آنها را مصرف می کردیم ...نباید به آنها دست می زدیم فقط هر چند وقت یک بار می توانستیم آنها را خیلی تند ببینیم و از شوق داشتن آنها حظ کنیمو از حسرت نداشتن آنها غصه بخوریم... حیف مادرم که دیگر نمی تواند در صندوق حیف را باز کند و چیزهای حیف را دربیاورد و با دست های ظریف و سفیدش آنها را جلوی چشمان میشی و پر احساسش بگیرد و از تماشای آنها لذت ببرد. مادرم هیچ وقت خود را جزو چیزهای حیف به حساب نیاورد. دستهایش،چشم هایش، موهایش، قلبش، حافظه اش، همه چیزش را به کار انداخت و حسابی آنها را کهنه کرد. حالا داشته هایش آنقدر کهنه شده که وصله بردار هم نیست... حیف مادرم که قدر حیف ترین چیزها را ندانست. قدر خودش را ندانست و جانش را برای چیزهایی که اصلا حیف نبودند تلف کرد. 4 لینک به دیدگاه
Sepideh.mt 17530 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مرداد، ۱۳۹۵ در عالم کودکی به مادرم قول دادم که تا همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم ، مادرم مرا بوسید و گفت : نمی توانی عزیزم ! گفتم می توانم، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم. مادر گفت یکی می آید که نمی توانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی.. نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم ،ولی خوب که فکر می کردم مادرم را بیشتر دوست داشتم. معلمی داشتم که شیفته اش بودم ولی نه به اندازه مادرم.. بزرگتر که شدم عاشق شدم ، خیال کردم نمی توانم به قول کودکی ام عمل کنم ولی وقتی پیش خودم گفتم کدامیک را بیشتر دوست داری باز در ته دلم این مادر بود که انتخاب شد... سالها گذشت و یکی آمد... یکی که تمام جان من بود... همانروز مادرم با شادمانی خندید و گفت دیدی نتوانستی... من هرچه فکر کردم او را از مادرم و از تمام دنیا بیشتر می خواستم. او با آمدنش سلطان قلب من شده بود. من نمی خواستم و نمی توانستم به قول دوران کودکیم عمل کنم... آخر من خودم مادر شده بودم... 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 شهریور، ۱۳۹۵ خواب دیده است دختر بچه... بیدار شد پرسیدم لبخندت در خواب برای چی بود؟ گفت مادرم را دیدم... از تخت که پایین آمد... به قابِ عکس مادر سلام کرد... 3 لینک به دیدگاه
آرتاش 33340 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مهر، ۱۳۹۵ آهسته باز از بغل پله ها گذشت در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود اما گرفته دور و برش هاله ئی سیاه او مرده است و باز پرستار حال ماست در زندگی ما همه جا وول میخورد هر کنج خانه صحنه ئی از داستان اوست در ختم خویش هم بسر کار خویش بود بیچاره مادرم هر روز میگذشت از این زیر پله ها آهسته تا بهم نزند خواب ناز من امروز هم گذشت در باز و بسته شد با پشت خم از این بغل کوچه میرود چادر نماز فلفلی انداخته بسر کفش چروک خورده و جوراب وصله دار او فکر بچه هاست هرجا شده هویج هم امروز میخرد بیچاره پیرزن ، همه برف است کوچه ها او از میان کلفت و نوکر ز شهر خویش آمد بجستجوی من و سرنوشت من آمد چهار طفل دگر هم بزرگ کرد آمد که پیت نفت گرفته بزیر بال هر شب در آید از در یک خانه فقیر روشن کند چراغ یکی عشق نیمه جان او را گذشته ایست ، سزاوار احترام : تبریز ما ! بدور نمای قدیم شهر در ( باغ بیشه ) خانه مردی است باخدا هر صحن و هر سراچه یکی دادگستری است اینجا بداد ناله مظلوم میرسند اینجا کفیل خرج موکل بود وکیل مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق در ، باز و سفره ، پهن بر سفره اش چه گرسنه ها سیر میشوند یک زن مدیر گردش این چرخ و دستگاه او مادر من است انصاف میدهم که پدر رادمرد بود با آنهمه درآمد سرشارش از حلال روزی که مرد ، روزی یکسال خود نداشت اما قطارهای پر از زاد آخرت وز پی هنوز قافله های دعای خیر این مادر از چنان پدری یادگار بود تنها نه مادر من و درماندگان خیل او یک چراغ روشن ایل و قبیله بود خاموش شد دریغ نه ، او نمرده ، میشنوم من صدای او با بچه ها هنوز سر و کله میزند ناهید ، لال شو بیژن ، برو کنار کفگیر بی صدا دارد برای ناخوش خود آش میپزد او مرد و در کنار پدر زیر خاک رفت اقوامش آمدند پی سر سلامتی یک ختم هم گرفته شد و پر بدک نبود بسیار تسلیت که بما عرضه داشتند لطف شما زیاد اما ندای قلب بگوشم همیشه گفت : این حرفها برای تو مادر نمیشود . پس این که بود ؟ دیشب لحاف رد شده بر روی من کشید لیوان آب از بغل من کنار زد ، در نصفه های شب . یک خواب سهمناک و پریدم بحال تب نزدیکهای صبح او زیر پای من اینجا نشسته بود آهسته با خدا ، راز و نیاز داشت نه ، او نمرده است . نه او نمرده است که من زنده ام هنوز او زنده است در غم و شعر و خیال من میراث شاعرانه من هرچه هست از اوست کانون مهر و ماه مگر میشود خموش آن شیرزن بمیرد ؟ او شهریار زاد هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد بعشق او با ترانه های محلی که میسرود با قصه های دلکش و زیبا که یاد داشت از عهد گاهواره که بندش کشید و بست اعصاب من بساز و نوا کوک کرده بود او شعر و نغمه در دل و جانم بخنده کاشت وانگه باشکهای خود آن کشته آب داد لرزید و برق زد بمن آن اهتزاز روح وز اهتزاز روح گرفتم هوای ناز تا ساختم برای خود از عشق عالمی او پنجسال کرد پرستاری مریض در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد اما پسر چه کرد برای تو ؟ هیچ ، هیچ تنها مریضخانه ، بامید دیگران یکروز هم خبر : که بیا او تمام کرد . در راه قم بهرچه گذشتم عبوس بود پیچید کوه و فحش بمن داد و دور شد صحرا همه خطوط کج و کوله و سیاه طوماز سرنوشت و خبرهای سهمگین دریاچه هم بحال من از دور میگریست تنها طواف دور ضریح و یکی نماز یک اشک هم بسوره یاسین چکید مادر بخاک رفت . آنشب پدر بخواب من آمد ، صداش کرد او هم جواب داد یک دود هم گرفت بدور چراغ ماه معلوم شد که مادره از دست رفتنی است اما پدر بغرفه باغی نشسته بود شاید که جان او بجهان بلند برد آنجا که زندگی ، ستم و درد و رنج نیست این هم پسر ، که بدرقه اش میکند بگور یک قطره اشک ، مزد همه زجرهای او اما خلاص میشود از سرنوشت من مادر بخواب ، خوش منزل مبارکت . آینده بود و قصه بیمادری من ناگاه ضجه ئی که بهم زد سکوت مرگ من میدویدم از وسط قبرها برون او بود و سر بناله برآورده از مغاک خود را بضعف از پی من باز میکشید دیوانه و رمیده ، دویدم بایستگاه خود را بهم فشرده خزیدم میان جمع ترسان ز پشت شیشه در آخرین نگاه باز آن سفیدپوش و همان کوشش و تلاش چشمان نیمه باز : از من جدا مشو میآمدیم و کله من گیج و منگ بود انگار جیوه در دل من آب میکنند پیچیده صحنه های زمین و زمان بهم خاموش و خوفناک همه میگریختند میگشت آسمان که بکوبد بمغز من دنیا به پیش چشم گنهکار من سیاه وز هر شکاف و رخنه ماشین غریو باد یک ناله ضعیف هم از پی دوان دوان میآمد و بمغز من آهسته میخلید : تنها شدی پسر . باز آمدم بخانه چه حالی ! نگفتنی دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض پیراهن پلید مرا باز شسته بود انگار خنده کرد ولی دلشکسته بود : بردی مرا بخاک کردی و آمدی ؟ تنها نمیگذارمت ای بینوا پسر میخواستم بخنده درآیم ز اشتباه اما خیال بود ای وای مادرم 3 لینک به دیدگاه
آرتاش 33340 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 آبان، ۱۳۹۵ وقتی خیس از باران به خانه رسیدم برادرم گفت: چرا چتری با خود نبردی؟ خواهرم گفت: چرا تا بند آمدن باران صبر نکردی؟. پدرم با عصبانیت گفت: تنها وقتی سرما خوردی متوجه خواهی شد اما مادرم در حالی که موهای مرا خشک می کرد گفت باران احمق این است معنی مادر 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده