رفتن به مطلب

برگزیده نثر عرفانی


sam arch

ارسال های توصیه شده

اسرار التوحید فی مقامات شیخ ابوسعید

محمد منور

 

 

پس، شیخ ما پیوسته از خلق می گریختی و در آن مواضع تنها به عبادت و مجاهدت و ریاضت مشغول می بودی، و پدر شیخ ما پیوسته او را می جستی تا بعد از یک ماه یا بیشتر او را بازیافتی، و به لطف، او را به میهنهغمحل تولدشیخف بازآوردی و در میهنه پیوسته مراقبت او می کردی و چشم بر وی می داشتی تا ناگاه بنگریزد.

 

و پدر شیخ ما حکایت کرد که: هر شب، چون از نماز فارغ شدیمی و به سرای آمدیمی، من در سرای، زنجیر کردمی و گوش می داشتمی تا بوسعید بخسبد. چون او سر باز نهادی، گمان بردمی که او در خواب شد؛ من بخفتمی. شبی، در نیمه شب، از خواب درآمدم. نگاه کردم؛ بوسعید را غدرفجامه خواب ندیدم. برخاستم و در سرای طلب کردم؛ نیافتم. به در سرای شدم. زنجیر نبود. باز آمدم و بخفتم و گوش می داشتم. به وقت بانگ نماز، از در سرای آهسته درآمد و در سرای زنجیر کرد و به جامه خواب شد و بخفت. همچنین، شبی چند گوش داشتم؛ هر شب همچنین می کرد و من آن حدیث بر وی پدید نکردم و خویشتن را از آن غافل می نمودم؛ اما هر شب او را گوش می داشتم. چون هر شب همچنان بیرون می شد، مرا- چنان که شفقت پدران باشد- دل به اندیشه های مختلف سفر می کرد... . با خود می گفتم که او جوان است. نباید که غمبادا کهف به حکم "الشباب شعبه من الجنون"غجوانی، شعبه ای از دیوانگی استف از شیاطین انس و جن، یکی راه او بزند.

 

خاطر من بر آن قرار گرفت که یک شب او را گوش دارم غگوشم به آمد و شد او باشدف تا کجا می رود و در چه کار است. یک شب، چون برخاست و بیرون شد، من برخاستم و بر اثر او غبه دنبال اوف بیرون شدم؛ و چندان که او می رفت، من از دور براثر او می رفتم و چشم بر وی می داشتم غچشمم به او بودف چنان که او را از من خبر نبود. بوسعید می رفت تا به رباطغکاروانسرا، سراف کهن رسید و در رباط شد و در از پس ببست. من بر بام رباط شدم و او در مسجد خانه ای شد که در آن رباط بود و در فراز کرد و چوبی در پس آن در نهاد و من به روزن آن خانه مراقبت احوال او می کردم.

 

او فراز شد و -در گوشه آن مسجد چوبی نهاده بود و رسنی غطنابیف در وی بسته- آن چوب برگرفت و - در گوشه آن مسجد چاهی بود- به سر آن چاه شد و آن رسن برپای خود ببست و آن چوب که رسن بر وی بسته بود بر سر چاه فراز نهاد و خویشتن را در آن چاه بیاویخت سرزیر و قرار گرفت و قرآن ابتدا کرد غقرآن خواندن را آغاز کردف و من گوش می داشتم. سحرگاه را قرآن ختم کرده بود غسحرگاه قرآن را به پایان رسانده بودف.چون قرآن را به آخر رسانید خویشتن از چاه برکشید و چوب را هم بر آن قرار بنهاد و در خانه باز کرد و بیرون آمد و در میان رباط به وضو مشغول گشت.

 

من از بام فرود آمدم و به تعجیل به خانه بازآمدم و برقرار بخفتم تا او درآمد و ، چنان که هر شب بود، سر باز نهاد. وقت آن بود که هر شب برخاستمی. من برخاستم و خویشتن از آن دور داشتم و، چنان که پیوسته معهود بود، او را بیدار کردم و به جماعت رفتیم غنماز جماعت خواندیمف. بعد از آن، چند شب او را نگاه داشتم غمراقب او بودمف؛ هر شب همچنین می کرد: مدتی بر این ریاضت مواظبت می نمود...

لینک به دیدگاه

تذكرة الاولیاء

فریدالدین عطار نیشابوری

 

 

درباره نویسنده

 

تذكرة الاولیا از آثار منثور فریدالدین عطار نیشابوری در بیان مقامات و عارفان است كه مؤلف سرگذشت نود و شش تن از اولیا و مشایخ صوفیه را ذكر كرده است. در خلال كتاب حكایت های داستانی از مكارم اخلاق و حال ها و مجاهدت های صوفیه با نثری شیرین و روان نقل كرده است.

 

 

بایزید بسطامی و مادر

نقل است كه چون بایزید بسطامی را مادرش به دبیرستان(1) فرستاد چون به سوره ی لقمان رسید و به این آیت رسید: "ان اشكر لی ولو الدیك" خدا می گوید مرا خدمت كن و شكری گوی، و مادر و پدر را خدمت كن و شكر گوی، استاد معنی این آیت می گفت. بایزید كه آن را بشنید بر دل او كار كرد، لوح بنهاد و گفت: "استاد مرا دستوری (2) ده تا به خانه روم و سخنی با مادر بگویم."

استاد دستوری داد، بایزید به خانه آمد، مادر گفت: "یا طیفور (3) به چه آمدی؟ مگر هدیه یی آورده اند و یا عذری افتاده است." گفت "نه، كه به آیتی رسیدم كه حق می فرماید ما رابه خدمت خویش و خدمت تو، من در دو خانه كد خدایی (4) نتوانم كرد، یا از خدایم در خواه تا همه آن تو باشم و یا در كار خدایم كن، تا همه با وی باشم." مادر گفت: "ای پسر تو را در كار خدای كردم و حق خویشتن به تو بخشیدم، برو و خدای را باش."

شیخ بایزید گفت، آن كار كه بازپسین كارها می دانستم پیشین همه بود و آن رضای والده بود و گفت: آن چه در جمله ی ریاضت(5) و مجاهدت و غربت و خدمت می جستم در آن یافتم كه شب والده از من آب خواست، برفتم تا آب آورم. در كوزه آب نبود و بر سبو رفتم، نبود، به جوی رفتم آب آوردم. چون باز آمدم در خواب شده بود. شبی سرد بود، كوزه بر دست می داشتم، چون از خواب درآمد آگاه شد. آب خورد و مرا دعا كرد كه دید كوزه در دست من فسرده(6) بود گفت: "چرا از دست ننهادی."(7) گفتم: "ترسیدم كه بیدار شوی و من حاضر نباشم."

-------------------------------------------------

پانوشت :

1- دبیرستان: محل تعلیم، مكتب، مدرسه

2- دستوری: رخصت، اجازه دادن

3- طیفور: نام بایزید بسطامی

4- كدخدایی: پیشكاری، متصدی امر بودن

5- ریاضت: تحمل رنج برای تهذیب نفس و تربیت توأم با عبادت

6- فسرده: یخ زده بود، منجمد شده بود.

7- از دست نهادن: زمین گذاشتن، فرو گذاشتن

لینک به دیدگاه

مناجات نامه

خواجه عبدالله انصاری

 

 

درباره نویسنده

 

خواجه عبدالله انصاری مشهورترین نثر عرفانی نویس و مقدم بر همه ایشان است وی در اواخر قرن چهارم (396) متولد و در 481 هجری از جهان رفت سخنان و مقالات و آثار متعددی از او به فارسی و عربی به جای مانده است كه مشهورترین آنها منازل السائرین و طبقات الصوفیه و مناجات نامه اوست و سخنانی را كه در تفسیر قرآن مجید از دیدگاه عارفان گفته، شاگرد دانشمند او میبدی در تفسیر كشف الاسرار و وعدةالابرار (در نوبت سوم) مذكور داشته است و به همین سبب تفسیر وی به نام استادش تفسیر خواجه عبدالله انصاری مشهور شده است.

 

 

سبك شناسی

 

1- مناجاتها و مقالات خواجه عبدالله انصاری چون سخنانی است كه بیان آرزوها و زبان دل عارف ایرانی است، به زبالن محاوره ای ایرانی (خراسانی) سده های چهارم و پنجم بسیار نزدیك است و از لغات عربی كه در زبان مردم، كم استعمال بوده است در آن كم دیده می شود و می توان گفت بیش از نیمی از لغات تازی كه در كلام خواجه عبدالله آمده است یا اصطلاحات صوفیانه است كه عیناً از زبان عربی به زبان پ1ارسی وارد شده مانند تجلی و استنار یا لغاتی است كه برای رعایت سجع در سخنان موزون خواجه، آوردن آنها لازم می شده است مانند "برخواست تو كوقوفم....به بندگی تو معروقم" كه پیداست كلمه های موقوف و معروف به ضرورت سجع آمده است. شمار لغات عربی در میان واژه های فارسی خواجه عبدالله انصاری د رحدود 13 در صد است.

2- ایجاز در سخن چشمگیر است: "خدایا چند خوانی و رانی؟"

3- استعمال حرف (ب) تأكید بر سر فعل نهی و نفی: "اكنون كه برگرفتی بمگذار"، "گردش حال، مرد را بنگرداند"

4- آمیختگی شعر با نثر كه این روش خواجه عبدالله انصاری بعداً در قرن هفتم در نثر گلستان سعدی به اوج خود می رسد.

5- تكرار كلمه برای تأكید: "در یاد وی نه بر بیم باشی از چیزی جز از وی...جز از وی....جز از وی"

 

پیر طریقت گوید: خدایا به هر صفت كه هستم، برخواست تو موقوفم، به هر نام كه مرا خوانند به بندگی تو معروفم. تا جان دارم، رخت از این كوی برندارم؛ هر كس كه تو آن اویی بهشت او را بنده است و آن كس كه تو در زندگانی او هستی، زنده جاوید است. خداوندا، گفتار تو راحت دل است و دیدار تو زندگانی جان. زبان به یاد تو نازد و دل به مهر، و جان به اعیان. خدایا، اگر تو فضل كنی دیگران چون باد. خداوندا آنچه من از تو دیدم، دو گیتی بیاراید. شگفت آنكه جان من از تو

نمی آساید. الهی چند نهان باشی و چند پیدا؟ كه دلم حیران گشت و جان شیدا. تا كی در استتار و تجلی1 كی بُود آن تجلی جاودانی؟ خدایا چند خوانی و رانی؟ بگداختم در آرزوی روزی كه در آن روز تو مانی. تا كی افكنی و برگیری؟ این چه وعده است بدین درازی و بدین دیری؟

الهی، این بوده و هست و بودنی. من به قدر و شأن تو نادانم و سزای تو را نتوانم در بیچارگی خود گردانم. روز به روز بر زیانم، چون منی چون بوُد؟ چنانم. ازنگریستن در تاریكی به فغانم، كه خود بر هیچ چیز هست ماندنم ندانم. چشم بر روی تو دارم كه تو مانی و من نمانم چون من كیست؟ اگر آن روز ببینم اگر ببینم به جان، فدای آنم.

پیر طریقت گوید: روزگاری او را می جستم، خود را می یافتم ، اكنون خود را می جویم او را

می یابم. ای حجت را یاد و انس را یادگار، چون حاضری این جُستن به چه كار.

خدابا، یافته می جویم، با دیده ور می گویم كه دارم چه جویم؟ كه می بینم چه گویم؟ شیفته این جُست و جویم گرفتار این گفت و گویم. ای پیش از هر روز و جدا از هر كس، مرا در این سوز هزار مطرب نه بس؟!

 

الهی به عنایت ازلی، تخم هدایت كاشتی؛ به رسالت پیمبران آب دادی؛ به یاری و توفیق پروردی به نظر خود به بار آوردی. خداوندا،سزد كه اكنون سموم قهر از آن بازداری و كِشته عنایت ازلی را به رعایت ابدی مددكنی.

الهی، گاه گویم كه در اختیار دیوم، از پس پوشش بینم، باز ناگاه نوری تابد كه جمله بشریت در جنب آن ناپدید بود.

الها، چون عین هنوز منظر عیان است، این بلای دل چیست، چون این همه راه همه بلاست پس چندین لذت چیست؟

خدایا گاه از تو می گفتم گاه از تو می نیوشیدم میان جرم خود و لطف تو می اندیشیدم، كشیدم آنچه كشیدم همه نوش گشت چون آوای تو شنیدم

پیر طریقت گوید: این دوستی و محبت تعلق به خاك ندارد بلكه تعلق به نظر ازلی دارد اگر علت محبت خاك بودی در جهان خاك بسیار است كه نه جای محبت است لكن قرعه از قدرت خود بزد ما برآمدیم و فالی از حكمت بیاورد، و آن ما بودیم، پس خداوند به حكم ازل به تو نگرد نه به حكم حال.

الها تو در ازل ما را برگرفتی و كس نگفت كه بردار. اكنون كه برگرفتی بمگذار2 و در سایه لطف خود می دار.

 

(گفتار پیر طریقت، گردآورنده: صابر كرمانی، ص 76- 78)

لینک به دیدگاه

از مقالات خواجه عبدالله انصاری

 

 

بدانكه، هر كه ده خصلت شعار خود سازد در دنیا و آخرت كار خود سازد:

با حق به صدق، با خلق به انصاف، با نفس به قهر، با بزرگان به خدمت، با خُردان به شفقت، با درویشان به سخاوت،‌با دوستان به نصیحت،‌با دشمنان به حلم، با جاهلان به خاموشی، با عالمان به تواضع.

خواجه عالم3را پرسیدند كه چه فرمایی در حق دنیا؟ حضرت فرمودند كه: چه گویم در حق چیزی كه به محنت به دست آرند و به دنیا نگاه دارند و به حسرت بگذارند.

دنیـــا همـه تلــخ است بســان زهــره

كسنی4 است كه در جگر نشاند دهره5

هر كس كه گرفت از وی امروز نصیب

فــردا ز قبـــول حـــق نـــدارد بهـــــره

بدان ای عزیز كه رنج مردم در سه چیز است: از وقت پیش می خواهند و از قسمت، بیش

می خواهند وآنِ دیگران را از خویش می خواهند.

چون رزق تو از دیگران جداست پس این همه بیهوده چراست؟ مُهر از كیسه بردار و به زبان بگذار6 و مهر از دنیا بردار و بر ایمان نه. وای بر كسانی كه روز، مست غرورند وشب، در خواب سرورند.

نمی دانند كه از خدای دورند و فردا از اصحاب قبورند.

عمرم به غـم دنیی دون می گـــذرد

هر لحظه زدیده سیل خون می گذرد

شب خفته و روز مست و تا چاشت خمار

اوقــات شریــف بین كه چــون می گــذرد

 

در طفلی پستی، در جوانی مستی و در پیری سستی، پس خدای را كی پرستی؟ بدانكه آنانكه ـ خدای تعالی را شناسند به غیر از آن بپرداختند امروز از خدای نترسی فردا بترسی.7

قولی به سر زبان خــود در پستی

صدخانه پر از بتان یكی نشكستی

گویی كه به یك قول شهادت ز ستم

فـردات كند خمــار، كامشب مستی

ای درویش، اگر بیایی در باز است و اگر نیایی بی نیاز است. دنیا را دوست می داری مده تا بماند8 و اگر دشمن می داری بخور تا نماند

ای درویش بر سه چیز اعتماد نكن بر دل و بر وقت و بر عمر.

دل، زنگ پذیر است و وقت را تغییر است و عمر در تقصیر9 است.

دی رفت و باز نیاید فردا را اعتماد نشاید، وقت را عنیمت دان كه دیر بپاید....

(مناجات و مقالات، به كوشش حامد ربانی، ص 43- 41)

میدان هفتادم "نفرید" است. از میدان "توحید"میدان تفرید زاید.

قول تعالی "ذلك بان الله هو الحق و ان ما یدعون من دونه هو الباطل10" حقیقت نفرید یگانه كردن همت است بیان آن در توحید برفت.

لینک به دیدگاه

و اقسام نفرید سه است.

یكی در ذكر است

و یكی در سماع

و یكی در نظر.

در ذكر آن است كه.

در یاد وی نه بر بیم باشی از چیزی جز از وی

و نه در طلب چیزی باشی جز از وی،

و نه برگوشیدن11 چیزی باشی به جز از وی

و در سماع آن است كه:

در گوش سر، از سه ندای وی بریده نیاید:

یك ندا، باز خواندن با خود در هر نفسی

یكی نداء فرمان به خدمت خود در هر طرف

سیم: نداء ملاطفت در هر چیز

و در نظر آنست كه:

نگریستن دل از وی بریده نیاید.

و نشان آن سه چیز است

یكی: آنكه گردش حال، مرد را بنگراند

دیگر: آنكه تفرقه دل به هیچ شاغل12 مرد را درنیاید

سیم آنكه مرد از خود بی خبر ماند.

 

كشف الاسرار و وعدةالابرار

پیر طریقت گفت: الهی آنرا كه نخواستی چون آید؟ و او را كه نخواندی كی آید؟ ناخوانده را جواب چیست؟ و ناكشته را از آب چیست؟ تلخ را چه سودگرش آب خوش در جوار است؟ و خار را چه حاصل از آن كش بوی گل در كنار است؟ آری نسب، نسب تقوی است و خویشی خویشی دین.

(برگزیده وشرح كشف الاسرار وعدةالابرار، به كوشش منوچهر دانش پژو، ص 64)


پانوشت:

1- استتار: پوشیده شدن نور حقیقت به ظهور صفات بشری و تجلی: نور مكاشفه ای است كه از باری تعالی بر دل عارف ظاهر می گردد (رك: فرهنگ لغات و اصطلاحات و تغییرات عرفانی ـ دكتر سید جعفر سجادی).

2- بمگذار: در متون كهن بر سر فعل نهی نیز باء تأكید می آورند.

3- خواجه عالم: پیامبر اكرم (ص)

4- كسنی: كخفف كاسنی كه گیاهی تلخ است.

5- دهر: شمشیر دو دم كوچك كه سر آن باریك و تیز باشد.

6- "مهر از كیسه..." معنای عبارت آن است كه كیسه را برای انفاق باز كن و زیان را مهر كن و ببیند.

7- به ترس بودن: در ترس بودن.

8- معنای جمله آن است كه بخشش نكنی مال می ماند (برای میزاث خوار)

9- تقصیر: كوتاه شدن.

10- این بدانست كه خدا است حق و آنچه می خوانند جز او است باطل (حج 22/62).

11- گوشیدن، گوش داشتن، مواطبت كردن.

12- شاغل: مشغول كننده.

لینک به دیدگاه

مرصاد العباد

نجم الدین رازی

 

 

درباره این کتاب و نویسنده اش

 

مرصاد العباد از كتب مشهور عرفانی منثور است كه هم از لحاظ نثر شیوا و روانِ آن و هم از جهت محتوا از كتبِ ممتاز نثر پارسی است. نجم الدین رازی معروف به دایه از عارفان نیمه اول قرن هفتم هجری است كه همانگونه كه خود در كتاب مرصاد میگوید این كتاب را به خواهش مریدان خویش كه در مشاغل و صنوف مختلف بوده اند نوشته است تا ضمن اشتغال به كسب و كار خویش به آداب طریقت اهتمام ورزند و پرهیز و ورع آنان مستلزم گوشه نشینی و زاویه گزینی نباشد. از حیث نثر پارسی نیز، مرصادالعباد یكی از نمونه های برگزیدة نثر دری است كه در نوع خود یعنی نثر عرفانی، پس از كلمات خواجه عبدالله انصاری نثری پخته و دلنشین و فصیح دارد.

 

 

سبك شناسی

 

نثر مرصادالعباد از شیواترین نثرهای عرفانی فارسی است. همانگونه كه خود نجمالدین دایه در تألیف خویش میگوید, این كتاب را برای استفاده همة طبقات مردم و نه فقط خواصّ عرفا نوشته است و بدین سبب از همه متون عرفانی نظیر كشف المحجوب و ترجمه رسالة قشیریّه و اسرار التوحید و نظایر آنها, روانتر است و در عین حال از سبك و شیوهای بسیار سنجیده و پخته و عباراتی كه دلنشینی مضامین و مفاهیم عرفانی را با زیبایی كلام ظاهر میآمیزد برخوردار است.

 

در مرصادالعباد نثر آهنگین است اما همچون نثر مقامات, تصنّعی به چشم نمیخورد, شیوهای را كه سعدی در اواسط قرن هفتم در گلستان به اوج میرساند كه در كمال شیوایی و سجع و ایجاز, خواننده, زبان سعدی را محاورهای احساس میكند, در نثر مرصاد در مرتبتی فروتر احساس میشود آمیخته بودن شعر و بخصوص اشعار گزیدة عرفانی, چاشنی كلام او میشود.

 

با آنكه برای استناد و استشهاد ناگزیر است به عبارات و جملات عارفان كه گاه به عربی یا دست كم حاوی اصطلاحات و تعبیرات عرفانی است توسّل جوید آن عبارات را آن چنان میآورد كه با نثر شیوایش یك دست میشود و گویی خواننده همه جملهها را به فارسی میخواند. این احساس طبعاً در استناد به آیات قرآنی و احادیث نبوی كه خوانندة متون عرفانی با آنها آشنایی بیشتر دارد, بیشتر محسوس است.

 

نجمالدین چون خود ذوق شعری داشته و شاعر بوده است در لابلای عبارات مرصاد, اشعاری از سنایی و دیگر شاعران آورده است و بعضی ابیات نیز سرودة خود اوست اما چون شعرشناس است و میداند كه در شعر همپایة بزرگانی چون سنائی نیست در گنجاندن اشعار خود در میان نثر اصراری ندارد و اشعار مناسب دیگران را در موارد متعدد بر شعر خود ترجیح مینهد و انتخاب میكند.

چون كتاب را در آغاز قرن هفتم نگاشته است از جهاتی به نثرهای قرن هفتم و در اكثر موارد, به نثر قرن ششم شبیه است.

 

مرحوم بهار دربارة ویژگیهای لفظی و نحوی نجمالدین به مواردی اشاره كرده است كه خلاصهای از آن را برای مزید اطلاع خوانندگان نقل میكنیم:

 

1. فعل بودن را به تمام صیغهها استعمال میكند و گاه به ندرت به جای "بُوَد" صیغة مضارع "هست" میآورد.

2. افعال انشایی را با یاء مجهول به صورت قدیم, كمتر به كار میبرد.

3. یاء تأكید بر سر افعال از مصدر و ماضی و فعلهای نفی نمیآورد.

4. افعال ثقیل قدیمی مانند: خفتیدن, خسبیدن, بیوسیدن, لخشیدن ... نمیآورد.

5. اندر, ایدون, ایدر و سایر لغات كهنه را به كار نمیبرد و "اومید" به جای امید, "بیستاد" بجای بایستاد و "برآمد" و "بافكند" كه از شیوههای املاء قدیم است به كار نبرده است.

6. در همه جا برای موصوف مونّث, صفت مونّث (به شیوة عربی) نیاورده است.

7. لغات تازی دشوار نمیآورد مگر لغاتی كه اصطلاح عرفانی است و ناگزیر به استعمال آنهاست.

8. دراستعمال استعاره وكنایه ومراعات النظیرواضداد نیزگاهی غوركرده وتفنن نموده است.

9. لغات غیر متداول و غریب فارسی نیز به كار نبرده است. (برای اطلاع بیشتر رك: سبكشناسی بهار, جلد سوم, ص 27-20)

ضمناً درصد لغات عربی مرصادالعباد 35 درصد است.

لینک به دیدگاه

آفرینش آدم

 

حقّ- تعالی- چون اصنافِ موجودات میآفرید، از دنیا و آخرت و بهشت و دوزخ، وساط گوناگون در هر مقام بر كار كرد. چون كار به خلقتِ آدم رسید گفت: "انی خالق بشراً من طین. " خانة آب و گل آدم من میسازم. جمعی را مشتبه شد گفتند خلق السماوات و الارض نه همه تو ساختهای؟ گفت: اینجا اختصاصی دیگر هست كه اگر آنها به اشارت "كُن" آفریدم كه: "اِنَّما قولنا لشیء اذا اردناهُ ان نقول له كن فیكون "، این را به خودی خود میسازم بیواسطه كه در و گنج معرفت تعبیه خواهم كرد.

پس جبرئیل را بفرمود كه برو از روی زمین یك مشت خاك بردار و بیاور. جبرئیل- علیهالسلام برفت، خواست كه یك مشت خاك بردارد.

خاك گفت: ای جبرئیل، چه میكنی؟

گفت: تو را به حضرت میبرم كه از تو خلیفتی میآفریند.

سوگند برداد به عزّت و ذوالجلالی حقّ كه مرا مبر كه من طاقتِ قرب ندارم و تابِ آن نیارم من نهایتِ بُعد اختیار كردم، تااز سطواتِ قهر الوهیّت خلاص یابم، كه قربت را خطر بسیارست كه: "وَالمُخلصون علی خطر عظیم "

 

نزدیكـان را پیـش برود حیـرانــی

كـایشــان دانــند سیـاستِ سلطـانــی

 

جبرئیل، چون ذكر سوگند شنید به حضرت بازگشت. گفت: خداوندا، تو داناتری، خاك تن در نمیدهد.

میكائیل را فرمود تو برو. او برفت. همچنین سوگند برداد.

اسرافیل را فرمود تو برو. او برفت. همچنین سوگند برداد. برگشت.

حق- تعالی- عزرائیل را بفرمود: برو، اگر به طوع و رغبت نیاید به اكراه و اجبار برگیر و بیاور.

عزرائیل بیامد و به قهر، یك قبضة خاك از رویِ جملة زمین برگرفت. در روایت میآید كه از روی زمین به مقدار چهل اَرَش، خاك برداشته بود بیاورد، آن خاك را میان مكّه و طائف فرو كرد. عشق حالی دو اسبه میآمد.

خاك آدم هنوز نابیخته بود

عشق آمده بود و در دل آویخته بود

 

این باده چون شیر خواره بودم خوردم

نینی، می و شیر با هم آمیخته بود

 

اول شرقی كه خاك را بود، این بود كه به چندین رسول به حضرتش میخواندند، و او ناز میكرد و میگفت: ما را سَرِ این حدیث نیست.

حدیثِ من ز مفاعیل و فاعلات بُوَد

من از كجا؟ سخن سرّ مملكت زكجا؟

 

آری، قاعده چنین رفته است، هر كس كه عشق را منكرتر بُوِد، چون عاشق شود، در عاشقی غالیتر گردد. باش تا مسئله قلب كنند.

منكر بودن عشق بتان را یك چند

آن انكارم، مرا بدین روز افگند.

 

جملگیِ ملایكه را در آن حالت، انگشتِ تعجب در دندانِ تحیّر بمانده كه آیا این چه سرّ است كه خاكِ ذلیل را از حضرتِ عزّت به چندین اعزاز میخوانند، و خاك در كمالِ مذلّت و خواری با حضرت عزّت و كبریایی، چندین ناز و تعزّز میكند و با این همه، حضرتِ غنا و استغنا، با كمالِ غیرت، بترك او نگفت و دیگری را به جایِ او نخواند و این سرّ با دیگری در میان ننهاد. بیت:

همسنگ زمین و آسمان غم خَوردم

نه سیر شدم، نه یار دیگر كردم

 

آهو به مَثَل رام شود با مردم

تو مینشوی، هزار حیلت كردم

 

الطافِ الوهیّت و حكمتِ ربوبیّت، به سرّ ملایكه فرو میگفت: "انی اعلم ما لا تعلمون" شما چه دانید كه ما را با این مشتی خاك, از ازل تا ابد چه كارها در پیش است؟

عشقی است كه از ازل مرا در سر بود

كاری است كه تا ابد مرا در پیش است

لینک به دیدگاه

معذورید، كه شما را سر و كار با عشق نبوده است. شما خشك زاهدانِ صومعهنشینِ حظایرِ قدساید، از گرمروان خراباتِ عشق چه خبر دارید؟

سلامیتان را از ذوق حلاوتِ ملامتیان چه چاشنی؟

دردِ دلِ خسته، دردمندان دانند

نه خوشمنشان و خیره خندان دانند

از سرّ قلندری تو گر محرومی

سرّی است در آن شیوه كه رندان دانند

 

روزكی چند صبر كنید، تا من برین یك مشتِ خاك، دستكاریِ قدرت بنمایم، و زنگارِ ظلمتِ خلقیّت، از چهرة آینة فطرتِ او بزدایم، تا شما درین آینه، نقشهای بوقلمون بینید. اول نقش، آن باشد كه همه را سجدة او باید كرد.

پس، از ابرِ كرم، بارانِ محبّت، بر خاكِ آدم بارید و خاك را گِل كرد، و به یدِ قدرت در گِل از گِل دل كرد.

از شبنمِ عشق، خاك آدم گِل شد

صد فتنه و شور در جهان حاصل شد

سر نشتر عشق بر رگِ روح زدند

یك قطره فرو چكید، نامش دل شد

 

جملة ملأ اعلی كرّوبی و روحانی، در آن حالت، متعجبوار مینگریستند، كه حضرتِ جلّت به خداوندیِ خویش، در آب و گل آدم، چهل شبانروز تصرّف میكرد، و چون كوزهگر كه از گِل كوزه خواهد ساخت، آن را به هر گونه میمالد و بر آن چیزها میاندازد، گِلِ آدم را در تخمیر انداخته كه: "خلق الانسان من صلصال كالفخّار"

و در هر ذرّة از آن گِل، دلی تعبیه میكرد و آن را به نظر عنایت، پرورش میداد و حكمت ]ازلی[ با ملائكه میگفت: شما در دل منگرید در دل نگرید.

گـر من نظـری به سنـگ بر بگمـارم

از سنـگ, دلـی سوختـه بیـرون آرم

 

در بعضی روایت آن است كه چهل هزار سال, در میان مكّه و طایف با آب و گل آدم از كمالِ حكمت, دستكاری قدرت میرفت, و بر بیرون و اندرون او, مناسبِ صفاتِ خداوندی, آینهها بر كار مینشاند, كه هر یك مظهر صفتی بود از صفات خداوندی, تا آنچِ معروف است, هزار و یك آینه, مناسبِ هزار و یك صفت, بر كار نهاد.

صاحبِ جمال را اگر چه زرّینه و سیمینه, بسیار باشد, اما به نزدیكِ او هیچّیز, آن اعتبار ندارد كه آینه؛ تا اگر در زرّینه و سیمینه, خللی ظاهر شود, هرگز صاحب جمال به خود عمارتِ آن نكند. ولكن اگر اندك غباری, بر چهرة آینه پدید آید, در حال به آستینِ كَرَم به آزرم تمام, آن غبار از روی آینه بر میدارد و اگر هزار خروار, زرّینه دارد, در خانه نهد یا در دست و گوش كند, اما روی از همه بگردانَد و روی فرا رویِ او كند.

ما فتنه بر توییم تو فتنه بر آینه

ما را نگاه در تو, تو را اندر آینه

تا آینه جمال تو دید و تو حُسنِ خویش

تو عاشقِ خودى, ز تو عاشقتر آینه

عشقِ رویت مرا چنین یكرویه

ببرید ز خلق و رو فراروی تو كرد

 

و در هر آینه كه در نهادِ آدم بر كار مینهادند, در آن آینة جمال نُمای, دیدة جمال بین مینهادند, تا چون او در آینه به هزار و یك دریچه خود را ببیند, آدم به هزار و یك دیده او را بیند.

در من نگری, همه تنم دل گردد

در تو نگرم, همه دلم دیده شود

 

اینجا, عشق معكوس گردد, اگر معشوق خواهد كه از و بگریزد, او به هزار دست در دامنش آویزد. آن چه بود كه اول میگریختی و این چیست كه امروز در میآویزی؟

- آری, آنگه ازین میگریختم, تا امروز در نباید آویخت.

توسنی كردم, ندانستم همی

كز كشیدن, سختتر گردد كمند

 

آن روز گِل بودم, میگریختم, امروز همه دِل شدم در میآویزم. اگر آن روز به یك گِل دوست داشتم, امروز به غرامتِ آن به هزار دل دوست میدارم.

بیت:

این طرفه نگر كه خود ندارم یك دل

و آنگه به هزار دل تو را دارم دوست

لینک به دیدگاه

همچنین, چهل هزار سال, قالبِ آدم میان مكّه و طایف افتاده بود. و هر لحظه از خزاینِ مكنونِ غیب, گوهری دیگر لطیف و جوهری دیگر شریف, در نهادِ او تعبیه میكردند, تا هرچِ از نفایسِ خزاینِ غیب بود, جمله در آب و گِلِ آدم, دفین كردند.

چون نوبت به دل رسید گِلِ دل را از ملاط بهشت بیاوردند و به آبِ حیاتِ ابدی سرشتند, و به آفتابِ سیصد و شصت نظر, بپروردند.

این لطیفه بشنو كه: عدد سیصد و شصت از كجا بود؟ از آنجا كه چهل هزار سال بود تا آن گِل در تخمیر بود. چهل هزار سال, سیصد و شصت هزار اربعین باشد, به هر هزار اربعین كه بر میآورد, مستحق یك نظر میشد. چون سیصد و شصت هزار اربعین بر آورد, مستحق سیصد و شصت نظر گشت.

یك نظر از دوست و صد هزار سعادت

منتظرم تا كه وقتِ آن نظر آید

 

چون كارِ دل به این كمال رسید, گوهری بود در خزانة غیب, كه آن را از نظرِ خازنان, پنهان داشته بود و خزانه داریِ آن, به خداوندی خویش كرده. فرمود كه آن را هیچ خزانه لایق نیست. الاّ حضرتِ ما, یا دلِ آدم.

آن چه بود؟ گوهرِ محبّت بود كه در صدفِ امانتِ معرفت, تعبیه كرده بودند, و بر ملك و ملكوت عرضه داشته, هیچ كس استحقاق خزانگی و خزانهداری آن گوهر نیافته.

خزانگی آن را دل آدم لایق بود كه به آفتابِ نظر پرورده بود, و به خزانهداریِ آن جانِ آدم شایسته بود كه چندین هزار سال از پرتو نور صفاتِ جلالِ احدیّت, پرورش یافته بود. بیت:

با آن نگار, كار من آن روز اوفتاد

كآدم میان مكّه و طایف فتاده بود

 

عجب در آنكِ چندین هزار لطف و عاطفت, از عنایتِ بیعلّتِ با جان و دلِ آدم در غیب و شهادت میرفت, و هیچ كس را از ملائكة مقرّب در آن محرم نمیساختند, و ازیشان, هیچ كس آدم را نمی شناختند. یك بیك بر آدم میگذشتند و میگفتند: آیا این چه نقش عجیب است كه مینگارند؟ و باز این چه بوقلمون است كه از پردة غیب بیرون می آورند؟

آدم به زیر لب آهسته میگفت: اگر شما مرا نمیشناسید, من شما را خوب می شناسم, باشید تا من سر ازین خواب بردارم, اسامی شما را یك بیك برشمارم. چه از جملة آن جواهر كه دفین نهاده است, یكی علم جملگی اسماست؛ "وَ عَلَّمَ آدَمَ الاَسماءَ كُلَّها ... "

(مرصادالعباد, به اهتمام دكتر محمد امین ریاحی, 75-68)


1- "اِنّی خالِقُ" : همانا كه من بشری از گِل میآفرینم (ص 38-71).

2- "اَنَّما قَولنا ... ": هرگاه ما اراده كنیم (ایجاد) هر جیزی را میگوییم او را باش, پس (موجود) خواهد شد (نحل 16/40).

3- "وَالمُخلِصُونَ ... " : پاكان در خطر بزرگی هستند. مولانا جلال الدین گفته است:

زانكه مخلص در خطر باشد مدام

تا ز خود خالص نگردد او تمام

 

استاد بدیعالزمان فروزانفر در احادیث مثنوی نوشته است كه در شرح خواجه ایوُب, حدیث نبوی است و در اتّحاف الساده المتّقین منسوب به سهل بن عبدالله تستری ذكر شده است (احادیث مثنوی ص 53).

4- "اَنّی اَعلَمُ ... " : (خداوند فرمود) من چیزی (از اسرار خلقت بشر) میدانم كه شما نمیدانید (البقره 2/30, ترجمه الهی قمشهای).

5- "خَلَقَ الاِنسانَ ... " : آفرید انسان را از گِل خشكِ مانند گِل كوزهگران (الرحمن 55/14).

6- "وَ عَلَّمَ ... " : و آموخت به آدم همة نامها را (البقره 2/31).

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

مقدمه شاهنامه ابومنصوری

ابومنصور العمری

 

معرفی كتاب

مقدمه شاهنامه ابومنصوری یكی از قدیمترین نمونه‌های نثر پارسی است. در سال 346 هجری قمری بفرمان ابومنصور عبدالرزاق ـ كه از طرف سامانیان سپهسالار كل خراسان بوده است ـ بقلم ابومنصور العمری نوشته شده است. شاهنامه منثور مزبور كه علی‌الظاهر مایه شاهنامه منظوم فردوسی قرار گرفته از میان رفته است. فقط مقدمه آ ن را كه اینجا آورده‌ایم در آغاز نسخه‌های قدیم شاهنامه قرار داده‌اند.(برای بدست آوردن اطلاعات بیشتر رجوع شود به بیست مقاله شادروان علامه محمد قزوینی).بگفته مرحوم قزوینی ابهامی در بعضی جملات موجوداست كه شاید بعدها، بر اثر پیدا شدن نسخه‌های صحیح ـ ترمقدمه ـ رفع شود.

 

 

متن مقدمه شاهنامه ابومنصوری

سپاس و آفرین خدای را كه این جهان و آن جهان را آفرید و ما بندگان را اندر جهان پدیدار كرد و نیك‌اندیشان را و بدكرداران را پاداش و بادافراه برابر داشت و درود بر برگزیدگان و پاكان و دین‌داران باد خاصه بر بهترین خلق خدا محمد مصطفی صلی‌الله علیه و سلم و بر اهل بیت و فرزندان او باد، آغاز كارنامه شاهنامه از گردآوریده ابومنصور المعمری دستور ابومنصور عبدالرزاق عبدالله فرخ، اول ایدون گوید درین نامه كه تا جهان بود مردم گرد دانش گشته‌اند و سخن را بزرگ داشته و نیكوترین یادگاری سخن دانسته‌اند چه اندرین جهان مردم بدانش بزرگوارتر و مایه‌دارتر. و چون مردم بدانست كروی چیزی نماند پایدار، بدان كوشد تا نام او بماند و نشان او گسسته نشود، چو آبادانی كردن و جایها استوار كردن ودلیری و شوخی و جان سپردن و دانائی بیرون آوردن مردمانرا بساختن كارهای نوآئین چون شاه هندوان كه كلیله و دمنه و شاناق ورام ورامین بیرون آورد، و مأمون پسر هارون‌الرشید منش پادشاهان وهمت مهتران داشت. یكروز با مهتران نشسته بود گفت مردم باید كه تا اندرین جهان باشند و توانائی دارند بكوشند تا ازو یادگار بود تا پس از مرگ او نامش زنده بود.

 

عبدالله پسر مقفع كه دبیر او بود گفتش كه ازكسری انوشیروان چیزی مانده است كه از هیچ پادشاه نمانده است. مأمون گفت چه ماند گفت نامه از هندوستان بیاورد، آنكه برزویه طبیب از هندوی بپهلوی گردانیده بود، تا نام او زنده شد میان جهانیان. و پانصد خروار درم هزینه كرد. مأمون آن نامه بخواست و آن نامه بدید، فرمود دبیر خویش را تا از زبان پهلوی بزبان تازی گردانید. نصر بناحمد این سخن بشنید خوش آمدش دستور خویش را خواجه بلعمی بر آن داشت تا از زبان تازی بزبان پارسی گردانید تا این نامه بدست مردمان اندر افتاد و هر كسی دست بدو اندر زدند و رودكی را فرمود تا بنظم آورد و كلیله و دمنه اندر زبان خرد و بزرگ افتاد و نام او بدین زنده گشت و این نامه ازو یادگاری بماند پس چینیان بتصاویر اندر افزودند تا هر كسی را خوش آید دیدن و خواندن آن. پس امیر ابومنصور عبدالرزاق مردی بود با فر و خویش كام بود و با هنر وبزرگ منش بود اندر كامروایی و با دستگاهی تمام از پادشاهی.

 

وساز مهتران و اندیشه بلند داشت و نژادی بزرگ داشت بگوهر و ازتخم اسپهبدان ایران بود و كار كلیله و دمنه و نشان شاه خراسان بشنید. خوش آمدش. از روزگار آرزو كرد تا او را نیز یادگاری بود اندرین جهان. پس دستور خویش ابومنصور المعمری را بفرمود تا خداوندان كتب را از دهقانان و فرزانگان و جهاندیدگان از شهرها بیاوردند و چاكر او ابومنصور المعمری بفرمان او نامه كرد و كس فرستاد بشهرهای خراسان و هشیاران ازآنجا بیاورد و از هرجای،‌ چون شاج پسر خراسانی ازهری و چون یزدانداد پسر شاپور از سیستان و چون ماهوی خورشید پسر بهرام از نشابور و چون شاذان پسر برزین از طوس.

لینک به دیدگاه

و از هر شارستان گرد كرد و بنشاند بفر از آوردن این نامه‌های شاهان و كارنامه‌هاشان و زندگانی هر یكی از داد و بیداد و آشوب و جنگ و آیین، از كی نخستین كه اندر جهان او بود كه آیین مردمی آورد و مردمان از جانوران پدید آورد تا یزدگرد شهریار كه آخر ملوك عجم بود. اندر ماه محرم و سال بر سیصد و چهل و شش از هجرت بهترین عالم محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم. و این را نام شاهنامه نهادند تا خداوندان دانش اندرین نگاه كنند و فرهنگ شاهان و مهتران و فرزانگان و كارو ساز پادشاهی و نهاد و رفتارایشان و آیین‌های نیكو و داد و داوری ورای وراندن كار و سپاه آراستن و رزم كردن و شهر گشادن و كین خواستن و شبیخون كردن و آزرم داشتن و خواستاری كردن این همه را بدین نامه اندر بیابند. پس این نامه شاهان گرد آوردند و گزارش كردند و اندرین چیزهاست كه بگفتار مر خواننده را بزرگ آید و بهر كسی دادند تا ازو فایده گیرد و چیزها اندرین نامه بیابند كه سهمگین نماید و این نیكوست چون مغز او بدانی و ترا درست گردد و دلپذیر آید چون كیومرث و طهمورث و دیوان و جمشید و چون قصه فریدون و ولادت او و برادرش و چون همان سنك كجا آفریدون بپای بازداشت و چون ماران كه از دوش ضحاك برآمدند این همه درست آید بنزدیك دانایان و بخردان بمعنی. و آنكه دشمن دانش بود این را زشت گرداند. و اندر جهان شگفتی فراوانست.

 

چنانچون پیغامبر ما صلی‌الله علیه و آله و سلم فرمود حدثوا عن بنی اسرائیل ولا حرج گفت هر چه از بنی‌اسرائیل گویند همه بشنوید كه بوده است. و دروغ نیست پس دانایان كه نامه خواهند ساختن ایدون سزد كه هفت چیز بجای آورند مرنامه را: یكی بنیاد نامه یكی فر نامه سدیگر هنر نامه چهارم نام خداوند نامه پنجم مایه و اندازه سخن پیوستن ششم نشاندادن از دانش آنكس كه نامه از بهر اوست هفتم درهای هر سخنی نگاهداشتن. و خواندن این نامه دانستن كارهای شاهانست و بخش كردن گروهی از ورزیدن كار این جهان. و سود این نامه هر كسی را هست و رامش جهانست و انده گسار انده گنانست و چاره درماندگانست و این نامه و كار شاهان از بهر دو چیز خوانند یكی از بهر كار كرد و رفتار و آیین شاهان تا بدانند و در كدخدایی با هر كس بتوانند ساختن و دیگر كه اندرو داستانهاست كه هم بگوش و هم بدیدن خوش آید كه اندرو چیزهای نیكو و با دانش هست همچون پاداش نیكی و بادافراه بذی و تندی و نرمی و درشتی و آهستگی و شوخی و پرهیز و اندر شدن و بیرون شدن و پند و اندرز و خشم و خشنودی و شگفتی كار جهان.

 

و مردم اندرین نامه این همه كه یاد كردیم بدانند و بیابند. اكنون یاد كنیم از كار شاهان و داستان ایشان از آغاز كار، آغاز داستان، هر كجا آرامگاه مردمان بود بچهار سوی جهان از كران تا كران این زمین را ببخشیدند و بهفت بهر كردند و هر بهری را یكی كشور خواندند نخستین را ارزه خواندنددوم را شبه خواندند سوم را فرددفش خواندند چهارم را ویدرفش خواندند پنجم را ووربرست خواندند ششم را وورجرست خواندند هفتم را كه میان جهانست خنرس‌با می‌خواندند و خنرس بامی اینست كه ما بدو اندریم و شاهان او را ایرانشهر خواندندی و گوشه را امست خوانند و آن چین و ماچین است و هندوستان و بربر روم و خزر وروس و سقلاب و سمندر و برطاس و آنكه بیرون ازوست سكه خواندند و آفتاب برآمدن را باختر خواندند و فرو شدن را خاورخواندند و شام و یمن را مازندران خواندند و عراق و كوهستان را شورستان خواندند و ایران شهر از رود آمویست تا رود مصر و این كشورهای دیگر پیرامون اویند و ازین هفت كشور ایران شهر بزرگوارتر است بهر هنری و آنكه از سوی باخترست چینیان دارند و آنكه از سوی راست اوست هندوان دارند و آنكه از سوی چپ اوست تركان دارند و دیگر خزریان دارند و آنكه از راستر بربریان دارند و از چپ روم خاوریان و مازندرانیان دارند و مصر گویند از مازندرانست و این دیگر همه ایران زمین است از بهرآنكه ایران بیشتر اینست كه یاد كردیم و بدانكه اندر آغاز این كتاب مردم فراوان سخن گویند و ما یاد كردیم و بدانكه اندر آغاز این كتاب مردم فراوان سخن گویند و ما یاد كنیم گفتار هر گروهی تا دانسته شود آنرا كه خواهد برسد و آن راهی كه خوشتر آیدش بر آن برود و اندر نامه پسر مقفع و حمزه اصفهانی و مانندگان ایدون شنیدیم كه از گاه آدم صفی صلوات الله و سلامه علیه فراز تا بدین گاه كه آغاز این نامه كردند پنج هزار و هفتصد سالست و نخستین مردی كه اندر زمین بدید آمد آدم بود و همچنین از محمد جهم برمكی مرا خبر آمد و از زادوی ابن شاهوی و از نامه بهرام اصفهانی همچنین آمد و از راه ساسانیان موسی عیسی خسروی و از هشام قاسم اصفهانی و از نامه پادشاهان پارس و از گنج خانه مأمون و از بهرامشاه مردانشان كرمانی و از فرخان موبدان موبد یزدگرد شهریار و از رامین كه بنده یزدگرد شهریار بود آگاهی همچنین آمد و از فرود ایشان بدین گفتار گرد آمدند كه ما یاد خواهیم كردن.

 

و این نامه را هر چه گزارش كنیم از گفتار دهقانان باید آورد كه این پادشاهی بدست ایشان بود و از كار و رفتار و از نیك و بد و از كم و بیش ایشان دانند پس ما را بگفتار ایشان باید رفت پس آنچه از ایشان یافتیم از نامهای ایشان گرد كردیم و این دشوار از آن شد كه هر پادشاهی كه دراز گردد یا دین پیغامبری شدی و روزگار برآمدی بزرگان آن كارفرامش كنند و از نهاد بگردانند و بر فرودی افتد چنانك جهودان را افتاد میان آدم و نوح و از نوح تا موسی همچنین و از موسی تا عیسی همچنین و از عیسی تا محمد ما صلی‌الله علیه و سلم. و این از بهر آن گفتند كه این زمین بسیار تهی بوده است از مردمان و چون مردم نبود پادشاهی بكار نیاید چه مهتر بكهتران بود و هر جا كه مردم بود از مهتر چاره نبود و مهتر بر كهتر از گوهر مردم باید. چنانك پیامبر مردم هم از مردم بایست و هم گویند كه از پس مرگ كیومرث صد و هفتاد و اند سال پادشاهی نبود و جهانیان یله بودند چون گوسپندان بی‌شبان در شبانگاهی. تا هوشنگ پیش‌داد بیامد و چهار بار پادشاهی از ایران بشد و ندانند كه چند گذشت از روزگار. و جهودان همی گویند از توریه موسی علیه السلام كه از گاه آدم تا آن روز كه محمد عربی صلی‌الله علیه و سلم از مكه برفت چهار هزار سال بود.

لینک به دیدگاه

و ترسایان از انجیل عیسی همیگویند هزار و پانصد و نود و سه سال بود،‌ و بعضی آدم را كیومرث خوانند. اینست شمار روزگار گذشته كه یاد كردیم از روزگار ایشان. و ایزد تعالی به داند كه چون بود، و ‎آغاز پدید آمدن مردم از كیومرث بود، و ایشان كه او را آدم گویند ایدون گویند كه نخست پادشاهی كه بنشست هوشنگ بود و او را پیش‌داد خواندند كه پیشتر كسی كه آیین داد در میان مردمان پدید آورد او بود، و دیگر گروه كیان بودند و سدیگر اشكانیان بودند و چهارم گروه ساسانیان بودند و اندر میان گاه پیكارها و داوریها رفت از آشوب كردن با یكدیگر و تاختنها و پیشی كردن و برتری جستن، كز پادشاهی ایشان این كشور بسیار تهی ماندی و بیگانگان اندر آمدندی و بگرفتندی این پادشاهی چنانك بگاه جمشید بود و بگاه نوذر بود و بگاه اسكندر بود و مانند این، پس پیش از آنكه سخن شاهان و كارنامه ایشان یاد كنیم نژاد ابومنصور عبدالرزاق كه این نامه را بنثر فرمود تا جمع كنند چاكر خویش را ابومنصور المعمری و نژاد او نیز بگوییم كه چون بود و ایشان چه بودند تا آنجا رسیدند [و پس از آنكه بنثر آورده بودند سلطان محمود سبكتكین حكیم ابوالقاسم منصور الفردوسی را بفرمود تا بزبان دری بشعر گردانید و چگونگی آن بجای خود گفته شود]1 اولانسب ابومنصور عبدالرزاق محمد بن عبدالرزاق بن عبدالله بن فرخ بن ماسا بن مازیار بن كشمهان بن كنارنگ بن خسرو بن بهرام بن آذر گشسب بن گودرز بن داد آفرید بن فرخ زاد بن بهرام كه بگاه خسرو پرویز اسپهبد بود، پسر فرخ بوزرجمهر كه دستور نوشیروان بود پسر آذر كلباد كه بگاه پرویز اسپهسالار بود پسر برزین كه بگاه اردشیر بابكان سالار بود پسر بیژن پسر گیو پسر گودرز پسر كشواد و او را كشوادازآن خواندندی كه از سالاران ایران هیچكس آن آیین نیاورد كه او آورد و پهلوانی كشورها و مرزبانی و بخشش هفت كشور او كرده بود و كژ مردم بود و این از سه گونه گویند و گودرز بگاه كیخسرو سالار بود پیران را او كشت كه اسپهبد افراسیاب بود، پسر حشوان پسر آرس پسر بنه‌وی تبره منوچهر از نبیره ایرج و ایرج پسر افریدون و افریدون پسر آبتین از فرزندان جمشید، و پیران پسر ویسه بود و ویسه پسر زادشم بود پسر كهین بود و زادشم پسر تور و تور پسر افریدون نیز پس آبتین و آبتین از فرزندان جمشید، و نژاد ابومنصور المعمری : ابومنصور بن محمد بن عبدالله بن جعفر بن فرخ زاد كسل كرانحوار و كنارنگ پسر سرهنگ پرویز بود و بكارهای بزرگ او رفتی و آنگه كه خسرو پرویز بدر روم شد كنارنگ پیش رو بود لشكر پرویز را و چون حصار روم بستد و نخستین كسی كه بدیوار بر رفت و با قیصر درآویخت و او را بگرفت و پیش شاه آورد او بود، و در هنگام ساوه شاه ترك كه بر درهری آمد كنارنگ پیش او شد بجنگ و ساوه شاه را بنیزه بیفگند و لشكر شكسته شد و چون رزم هری بكرد نشابور او را داد و طوس را با خود بدو داده بود، و خسرو او را گفت: گفته كه ادر (ایدر) با هزار مرد بزنم. گفت آری گفته‌ام. خسرو از زندانیان و گنه‌كاران هزار مرد نیك بگزید و سلیح پوشانید دیگر روز آن هزارمرد با كنارنگ بهامونی فرستاد و خسرو از دور همی نگریست، با مهتران سپاه. كنارنگ با ایشان بر آویخت گاه بشمشیر و گاه بتیر.

 

بهری را بكشت و بهری را بخست و هر باری كه اسب افگندی بسیار كس تبه كردی تا سرانجام ستوهی پذیرفتند و بگریختند و كنارنگ پیش شاه شد و نماز برد و آفرین كرد، خسرو طوس بدو داد و از گردان مردی همتای او بود نام او رقیه او را نیز از خسرو بخواست و با خویشتن بطوس برد. رقیه آن بود كه كنارنگ هزار مرد از خسروپرویز بخواست رزم تركانرا، خسرو گفت خواهی هزار مرد ببر خواهی رقیه را كه كم رنج‌تر بود، مر ترا پس هر دوان بطوس شدند با هزار مرد ایرانی و رقیه را نیكو همی داشت و با تركان جنگ كردند و پیروز آمدند و بطوس بنشستند و كنارنگ پادشاهی بگرفت و رقیه را نیكو همی داشت. تیراندازی بود كه همتاش نبودی. پس روزی كنارنگ و رقیه هر دو بشكار رفتند با پسران و سرهنگان. كنارنگ گفت امروز هرشكاری كه كنیم تیر بر سر زنیم تا باریك اندازی بدید آید هر چه كنارنگ زده بود بر سر تیر زده بود، رقیه بر كنارنگ آفرین كرد.

 

روز دیگر كنارنگ بفرمود تا غراره پر كاه بیاوردند. كنارنگ اسب برانگیخت و نیزه بزد و آن غراره را بر سر نیزه برآورد و بینداخت، و بگاه یزدگرد شهریار او را بكشتند. و چون عمر بن الخطاب عبدالله عامر را بفرستاد تا مردم را بدین محمد خواند صلی‌الله علیه و سلم، كنارنگ پسر را پذیره او فرستاد بنشابور. و مردم در كهن‌دز بودند، فرمان نبردند. از وی یاری خواست. یاری كرك تا كار نیكو شد. بعد از آن هزار درم وام خواست، گروگان طلبید، گفت گروگان ندارم. گفت نشابور مرا ده. نشابور بدو داد.

 

چون درم بستد باز داد. عبدالله عامر آن حرب او را داد و كنارنگ برزم كردن او شد و این داستان ماند كه گویند طوس از آن فلان است و نشابور بگروگان دارد، و حسن بن علی مروزی از فرزندان او بود، و كنارنگ از سوی مادر از نسل طوس بود و صد و بیست سال بزیست و همیشه طوس كنارنگیان را بود تا بهنگام عمید طائی كه از دست ایشان بستد و آن مهتری بدیگری دوده افتاد. پس بهنگام ابومنصور عبدالرزاق طوس را بستدند و سزا بسزا رسید، و نسبت این هر دو كس كه این كتاب كردند چنین بود كه یاد كردیم.

لینک به دیدگاه

لغتنامه مقدمه شاهنامه ابومنصوری

-------------------------------------------

پدیدار كردن : ظاهر كردن

بادافراه : مجازات، مكافات روز جزا

ایدون : اینجا، اینچنین

مردم بدانش : آدم دانا

شوخی : گستاخی، دلیری، بی‌باكی

جان سپردن : فداكاری

بیرون آوردن : درآوردن

رام : مخترع جنگ

رامین

گردانیدن : ترجمه كردن

دست اندر زدن : دست رساندن

خویش كام : خودرأی ، مستبد

ساز مهتران : دم و دستگاه بزرگان

تخم : نژاد

نشان : علامت، حصه، نصیب، اثر، یادگار، فرمان

دستور : وزیر (اكنون رئیس روحانی زرتشتیان)

هشیاران : روشن فكران، متنورین

هری : هرات

شارستان : بمعنی شهرستان

فراز آوردن : فراهم آوردن، گرد آوردن

كارنامه : شرح وقایع جنگ نامه، تاریخ

كی نخستین : كی، شاه شاهان گویا كیومرث باشد

كار و ساز : كار و لوازم

نهاد و رفتار : طرز برداشت و روش و رسم

آزرم داشتن : حیا داشتن، شرم داشتن

درست گردیدن : موافق آمدن

بنیاد نامه : موضوع نامه

درهای سخن : بابهای سخن

نگاهداشتن : مراعات كردن

انده گسار : غمگسار، غمخوار

انده‌ گنان : اندوه گینان

كاركرد : عمل، طرز عمل

ساختن : سازش كردن

بخشیدن : تقسیم

خاور : (مغرب، بمعنی مخالف كنونی)

باختر : (مشرق، بمعنی مخالف كنونی)

مغز : معنی، اصل

مازندران : (شام و یمن)

مانندگان : امثالهم

از گاه فلان 000 فراز تا بدین گاه : از زمان000 تا امروز

فرود : بازمانده (؟) خلف، فرزندان

بدین گفتار گرد آمدند : در این گفتار موافقت كردند، هم رأی شدند

دراز گردیدن : طول كشیدن، دوام یافتن

نهاد : اصل

فرودی : سقوط ، شیب سقوط ، پستی

افتادن : پیش آمدن

یله : ول، بی‌بند و بار

اندر میان گاه : در آن میان، در آن حیث و بیث

داوری : فرمانروائی، قضا، منازعت و جدال

پیشی كردن : جلو افتادن

بخشش : تقسیم

كژ مردم : مردم نادرست

تبره : تبار

با خود : بهمراه ، بضمیمه

خستن : زخمی كردن

تبه كردن : تباه كردن، ناقص كردن

ستوهی : عجز، شكست

گردان : پهلوانان

هردوان : هر دو آنان

باریك اندازی : تیراندازی دقیق

عراره : جوال كاه و غیره

پذیره : استقبال ، پذیرائی

كهن دژ : قلعه‌ای در نیشابور، دژ مركزی شهر بطور اعم (سیتادل)

دوده : خاندان

مهتری : بزرگی

بپای باز داشتن : با پا متوقف ساختن

كجا : كه

مردم : در تألیفات قرن چهارم و پنجم و ششم بمعنی امروزی آدم و شخص بكار رفته است. معهذا گاهی فعل را مفرد و گاهی جمع آورده‌اند.

 

پانوشت :

1ـ جمله بین دو قلاب را كسی كه این مقدمه را در آغاز شاهنامه فردوسی نهاده است اضافه كرده.

لینک به دیدگاه

سیاست نامه

خواجه نظام الملک طوسی

 

اندر شناختنِ قدرِ نعمتِ ایزد،تعالی، ملوك را

 

شناختن قدر نعمت ایزد تعالی نگاه داشتِ رضای اوست،عَزَّ اسْمُهُ، و رضای حق، تعالی، اندر احسانی باشد كه با خَلق كرده شود و عدلی كه میان ایشان گسترده آید. چون دعای خلق به نیكویی پیوسته گردد، آن مُلك پایدار بوَد و هر روز زیادت باشد، و آن مَلِك از دولت و روزگار خویش برخوردار بوَد و بدین جهان نیكو نام بوَد و بدان جهان رستگاری یابد و حسابش آسان تر باشد كه گفته اند بزرگان دین كه:"المُلكُ بیقی مَعَ الكُفِر و لا بیَقی مَعَ الظُلمِ "، معنی آن است كه ملك با كفر بپاید و با ستم نپاید.

 

 

حكایت اندر این معنی

چنین آمده است اندر اخبار كه یوسف پیغامبر، صلوات الله علیه، چون از دنیا بیرون رفت،می آوردند او را تا اندر حَظیرة ابراهیم، صلوات الله علیه،نزدیك پدران او دفن كنند. جبرئیل، علیه السّلام، بیامد،گفت: "هم اینجا بدارید، كه آن جایِ او نیست؛ چه، او را جوابِ مُلك كه رانده است ، به قیامت می باید دادن!" پس چون حال یوسف پیغمبر چنین باشد، بنگر تا كار دیگران چگونه بوَد.

و در خبر از پیغمبر، صلّی الله علیه، چنان است كه: "هر كه را روز قیامت حاضر كنند از كسانی كه ایشان را بر خَلق دستی و فرمانی بوده باشد، دست های او بسته بوَد. اگر عادل بوده باشد، عدلش دست او گشاده كند و به بهشت رساند، و اگر ظالم بوَد جورش همچنان بسته با غُل ها او را به دوزخ افكند".

و هم در خبر است كه: " روز قیامت هر كه او را بر كسی فرمانی بوده باشد در این جهان بر خَلق یا بر مقیمانِ سرای و بر زیردستانِ خویش، او را بدان سؤال كنند شبانی كه گوسفندان نگاه داشته باشد، جواب آن از او بخواهند!".

 

 

امان نامه

چنین گویند كه در روزگار عمر بن عبدالعزیز قحط افتاد و مردم در رنج افتادند. قومی از عرب نزد وی آمدند و بنالیدند و گفتند یا امیرالمؤمنین ما گوشت ها و خون های خویش بخوردیم اندر قحط یعنی لاغر شدیم و گونه ها زرد شد از نیافتن طعام و واجبِ ما اندر بیت المال تو است. این مال آنِ تو است یا آنِ خدای عزّ و جلّ یا آنِ بندگان خدای است. اگر از آنِ بندگان خدای است از آنِ ماست و اگر از آنِ خدای است خدای را بدان حاجت نیست و اگر از آنِ توست وَ تَصدّق عَلَینَا اِنَّ اللهَ یَجزی آلمُتَصَدِّقَین، تفسیر چنان است كه بر ما صدقه كن كه خدای تعالی مكافات كنندﮤ نیكوكاران است. و اگر از آنِ ماست به ما ارزانی دار تا از این ننگی برهیم كه پوست بر تن های ما خشك شد عمر بن عبدالعزیز را دل بر ایشان بسوخت و آب به چشم اندر آورد، گفت همچنین كنم كه شما گفتید، هم در ساعت بفرمود تا كار ایشان بساختند و مقصود حاصل كردند و چون خواستند كه برخیزند و بروند عمربن عبدالعزیز گفت ای مردمان كجا می روید چنانكه سخن بندگان خدای با من گفتید سخن من با خدای تعالی بگویید یعنی مرا دعا كنید. پس اَعرابیان روی سوی آسمان كردند و گفتند یا ربّ به عزّت تو كه با عمربن عبدالعزیز آن كنی كه با بندگان تو كرد، و چون دعا تمام كردند هم در وقت ابری برآمد و بارانی سخت اندر گرفت و از ژاله یكی خشت پخته بر سرای عمر آمد و شكست و از میانِ وی كاغذی بیرون آمد، نگاه كردند به روی نبشته بود: هَذَا بَرائَه مِن الله العزیزِ اِلَی عُمَربن عَبدِالعزیز مِنَ النّار و به پارسی چنان است كه امانی است از خدای عزیز به عمر عبدالعزیز از آتش دوزخ. و در این معنی حكایات بسیار است این قدر یاد كرده آمد و كفایت است.

لینک به دیدگاه

قابوس نامه

قابوس بن وشمگیر

 

درباره نویسنده

 

یكی از مشهورترین متون فارسی قرن پنجم هجری قابوسنامه است كه امیر عنصرالمعالی كیكاووس بن قابوس بن وشمگیر از امرای آل زیار آن را به نام فرزندش گیلان شاه نوشته است این كتاب یكی از روان ترین متون فارسی است كه حاوی نكته های اخلاقی و اجتماعی و حكایات شنیدنی است تاریخ آغاز تألیف كتاب را 475 هجری نوشته اند.

 

سبك شناسی

 

1- قابوسنامه از كتب نثر ساده قرن پنجم هجری است كه سادگی نثر آن هم موجبش روانی جمله بندی فارسی آن و كمی لغات عربی آنست و به سبب سادگی بیان به قول مرحوم بهار، تصرف و دخالت كاتبان در آن فراوان بوده است. و در این كتاب شمار لغات عربی آن در حدود 15 درصد است و در نظر اجمالی، كمتر از این مقدار به نظر می رسد چون لغات عربی قابوسنامه از ساده ترین و مستعمل ترین لغات عربی در فارسی مانند: عقل، فضل، عز، صحبت، صواب، غرض، صلاح و مانند آنست و از لغات مغلق و پیچیده و طولانی عربی اجتناب ورزیده است.

2- جمله های قابوسنامه به سبب آنكه موضوع كتاب پند و اندرز است غالباً با فعل امری ساخته شده است.

3- تكرار فعل در چند جمله پیاپی دیده می شود و جمله ها را با تقلیل فعل عطف نكرده است مانند: هیچ گنجی بهتر از هنر نیست...خوی بد نیست......دانش نیست....شرم نیست.

4- جمله های معترضه به كار نمی برد.

5- با آنكه لغات عربی كم به كار می برد اما در وقت ضرورت جملات و ضرب المثل های عربی را به صورت اصل نقل می كند مانند: "الحیاء من الایمان"، مكل طایر یطیر مع شكله"

6- مصدرهای عربی را نویسندگان پیش به صورت فارسی (یعنی با افزودن (ی) مصدری به آخر اسم فاعل) به كار می برند مانند: عاقلی، عادلی، كریمی، عزیزی، به صورت مصدر عربی به كار برده است مانند: عقل، عدل، كرم، عزت.

 

 

فرهنگ و هنر و دانایی

تن خویش را بعث كن به فرهنگ و هنر آموختن، و این تو را به دو چیز حاصل شود: یا به كار بستن چیزی كه دانی، یا به آموختن [آن چیز] كه ندانی.

حكمت: و سقراط گوید: هیچ گنجی بهتر از هنر نیست و هیچ دشمن بتر از خوی بد نیست و هیچ عزی بزرگوارتر از دانش نیست، و هیچ پیرایه، بهتر از شرم نیست. پس آموختن را وقتی پیدا مكن 1 چه درهر وقت و در هر حال كه باشی، چنان باش كه یك ساعت از تو در نگذرد تا دانشی نیاموزی و اگر در آن وقت، دانایی حاضر نباشد از نادانی بیاموز كه دانش از نادان نیز آموخت. از آنكه هر هنگام كه به چشم دل در نادان نگری و بصارت2 عقل بر وی گماری آنچه تو را از وی ناپسند آید دانی كه نباید كرد چنانكه اسكندر گفت:

 

حكمت: من منفعت نه همه از دوستان یابم، بلكه از دشمنان نیز یابم از آنچه اگر [در] من فعلی زشت بود، دوستان به موجب شفقت بپوشانند تا من ندانم، و دشمن بر موجب دشمنی بگوید تا مرا معلوم شود؛ این فعل بد را از خویشتن دور كنم، پس آن منفعت از دشمن یافته باشم نه از دوست. تو نیز دانش آموخته باشی كه از دانایان.

و بر مردم واجب است چه بر بزرگان و چه بر فروتران هنر و فرهنگ آموختن كه فزونی بر همسران خویش به فضل و هنر توان یافت؛ چون در خویشتن هنری نبینی كه در امثال خویش نبینی همیشه خود را فزون تر از ایشان دانی و مردمان نیز تو را افزون تر دانند از همسران تو به قدر فضل و هنر تو.

 

و چون مرد عاقل بیند كه وی فزونی نهادند بر همسران وی به فضلی و هنری، جهد كند تا فاضلتر و بهره مندتر شود و هر آنگاه كه مردم چنین كند بس دیر برنیابد تا بزرگوارتر هر كسی شود.

و دانش جستن، برتری جستن باشد بر همسران و مانند خویش و دست باز داشتن از فضل و هنر، نشان خرسندی بود بر فرومایگان و آموختن هنر و تن را مالیده داشتن از كاهلی سخت سودمندست كه گفته اند:

 

كاهلی فساد تن بود و اگر تن تو را فرمان برداری نكند نگر تا ستوه نشوی، ازیرا كه تنت از كاهلی و دوستی آسایش، تو را فرمانبردار از آنكه تن ما را تحریك طبیعی نیست و هر حركتی كه تن كند به فرمان كند نه به مراد؛ كه هرگز تا نخواهی و نفرمایی تن تو را آرزوی كار كردن نباشد پس تو به ستم، تن خویش را فرمان بردار گردان و به قهر او را به اطاعت آور كه هر كه تن خویش را مطیع خویش نتواند گردانید، وی را از هنر بهره نباشد و چون تن خویش [ار فرمان بردار خویش] كردی به آموختن هنر سلامت دو جهانی اندر هنرش بیابی و سرمایه همه نیكی ها اندر دانش و ادب نفس و تواضع و پارسایی و راستگویی و پاك دینی و پاك شلواری وبی آزاری و بردباری و شرمگنی شناس. اما به حدیث شرمگنی، اگر چه گفته اند "الحیاء من الایمان" بسیار جای بود كه حیا بر مرد و بال بود. و چنان شرمگن مباش كه از شرمگنی در مهمات خویش تقصیر كنی و خلل در كار تو آید كه بسیار جای بود كه بی شرمی باید كرد تا غرض حاصل شود. شرم از فحش و ناجوانمردی و نا حفاظی و دروغزنی دار. از گفتار و كردار با صلاح شرم مدار كه بسیار مردم بود كه از شرمگنی از غرضهای خویش بازماند.

لینک به دیدگاه

همچنانكه شرمگینی نتیجه ایمان است، بی نوایی نتیجه شرمگینی است. جای شرم و جای بی شرمی بباید دانست3 و آنچه به صواب نزدیك تر است همی باید كرد كه گفته اند مقدمه نیكی شرم است و مقدمه بدی بی شرمی است. اما نادان را مردم مدان و دانای بی هنر را دانا مشمر و پرهیزگار بی دانش را زاهد مدان. و با مردم نادان صحبت4 مكن خاصه با نادانی كه پندارد داناست.

و بر جهل خرسند مشو و صحبت جز با مردم نیكنام مكن كه از صحبت نیكان مردم نیكنام شود چنانكه روغن كنجید از آمیزش با گل و بنفشه كه به گل و بنفشه اش باز می خوانند از اثر صحبت ایشان.

و كردار نیك را ناسپاس مباش و فراموش مكن و نیازمند خود را به سر باز مزن كه وی را رنج نیازمندی بس است خوشخویی و مردمی پیشه كن و ز خوی های ناستوده دور باش و بی سپاس و زبان كار مباش كه ثمره زیان كاری رنج مندی بود و ثمره رنج نیازمندی بود و ثمره نیازمندی فرومایگی و جهد كن تا ستوده خلقان باشی و نگر تا ستوده جاهلان نباشی كه ستوده عام، نكوهیده خاص بود چنانكه در حكایتی شنودم.

 

حكایت: گویند روزی "فلاطُن" نشسته بود از جمله خاص آن شهر، مردی به سلام او اندر آمد و بنشست و از هر نوع سخنی همی گفت در میانه سخن گفت: ای حكیم امروز فلان مرد را دیدم كه سخن تو می گفت و تو را دعا و ثنا همی گفت و می گفت افلاطن بزرگوار مردی است كه هرگز كس چنو نبوده است و نباشد.

 

خواستم كه شكر او را به تو رسانم افلاطون چون این سخن بشنید، سر فرو برد و بگریست و سخت دل تنگ شد. این مرد گفت: ای حكیم، از من چه رنج آمد تو را كه چنین تنگ دل گشتی؟ افلاطون گفت: از تو مرا رنجی نرسید ولكن مرا مصیبتی ازین بتر چه بُود كه جاهلی مرا بستاید و كار من او را پسندیده آید؟ ندانم كه كدام كار جاهلانه كردم كه به طبع او نزدیك بود كه او را آن خوش آمد و مرا بدان بستود؟ تا توبه كنم از آن كار و این غم مرا آنست كه مگر من هنوز جاهلم، كه ستوده جاهلان، جاهلان باشند. و هم درین معنی حكایت دیگر یاد آمد.

 

حكایت چنین شنیدم كه محمدبن زكریارازی رحمةالله می آمد با قومی از شاگردان خویش، دیوانه ای پیش ایشان اوفتاد، در هیچ كس ننگریست مگر در محمدبن زكریا و نیك درو نگاه كرد و در روی او بخندید. محمدبن زكریا باز خانه آمد و مطبوخ افتیمون5 بفرمود پختن و بخورد. شاگردان گفتند كه: چرا مطبوخ خوردی؟ گفت: از بهر آن خنده دیوانه كه تا وی از جمله سودای، جزوی با من ندید، با من نخندید، چه گفته اند: "كل طایر بطیر مع شكله"6

 

دیگر، تندی و تیزی عادت مكن و زحلم خالی مباش ولكن یكباره چنان مباش نرم كه از خوشی و نرمی بخوردندت و نیز چنان درشت مباش كه هرگز به دست نسپاوندت7. و با همه گروه موافق باش كه به موافقت از دوست و دشمن مراد حاصل توان كرد. و هیچ كس را بدی میاموز كه بد آموختن دوم بدی كردن است. و اگر چه بی گناه، كسی تو را بیازارد تو جهد كن تا تو او را نیازاری كه خانه كم آزاری در كوی مردمی است. واصل مردمی گفته اند كه كم آزاری است. پس اگر مردمی كم آزار باش.

 

دیگر: كردار با مردمان نیكو دار از آنچه مردم باید كه در آینه نگرد اگر دیدارش8 خوب بود باید كردارش چو دیدارش بود كه از نیكوی زشتی نزیبد. نشاید كه از گندم جو روید و از جو گندم. و اندرین معنی مرا دو بیت است:

شعر:

ما را صنم همی بدی پیش آری

از ما تو چرا امید نیكــی داری؟

رو جـانا رو همی غــلط پنداری

گندم نتوان درود چوت جو كاری

 

پس اگر در آینه نگرد، روی خویش زشت بیند هم باید كه نیكی كند كه اگر زشتی كند بر زشتی فزدوه باشد و بس ناخوش و زشت بود دو زشتی به یكجا. و از یاران مشفق و آزموده نصیحت پذیرنده باش و با ناصحان خویش هر وقت به خلوت باش، ازیرا كه فایده تو ازیشان به وقت خلوت باشد. و چنین سخنها كه من یاد كردم بخوانی و بدانی و بر فضل خویش چیره گردی، آنگاه به فضل و هنر خویش غره مباش. و مپندار كه تو همه چیز بدانستی، خویشتن را از جمله نادانان شمر كه دانا آنگه باشی كه بر دانش خویش واقف گردی.

(قابوسنامه، به اهتمام دكتر غلامحسین یوسفی، ص 23- 38)

 


1- معنای جمله: برای آموختن، وقتی معین مساز (همه وقتها وقت آموختن و یادگیری است.)

2- بصارت: بینش.

3- روشن است كه منظور نویسنده در اینجا به اصطلاح امروز "خجالتی نبودن" است. چون افراد خجول، گاهی از دریافت حق خود باز می مانند.

4- همصحبت: همنشینی

5- مطبوخ افتیمون: جوشانده افتیمون، گیاهی از تیره پیچكیان كه داروی حنونش می دانسته اند (معین)

6- "كل طایر یطیر مع شكله": هر پرنده ای با پرنده همسانش پرواز می كند.

كبوتر با كبوتر باز با باز كند همجنس با همجنس پرواز

و همچنین با توجه به متن كه خوش آندم دیوانه است، این تمثیل نیز به ذهن متبادر است كه: دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید.

7- پساویدن: لمس كردن.

8- دیدار: چهره

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...