رفتن به مطلب

خاطرات یک لنگه کفش


sam arch

ارسال های توصیه شده

احمد اکبر پور

 

هم جنسان عزیز به من خوب گوش کنید: من یک قاتل ام. یک قاتل حرفه ای. یک قاتل سابقه دار اما توجه بفرمایید: یک قاتل سنگدل نیستم.

اول باید بگویم اگر من به روش مسخره ی آدم ها یعنی نوشتن روی آورده ام از سر ناچاری است. هم نوعان عزیز به من توجه کنید. من کمبود دارم. بله کمبود عاطفی. هم نوعان گرامی چه از نوع داخلی هستید و چه از نوع خارجی به من که آخرین روزهای زندگی ام را می گذرانم خوب گوش کنید و عبرت بگیرید. من از تمام کارهای وحشتناک وغیر اخلاقی ام خجالت می کشم .

 

شاید شما خیال می کنید من از این دمپایی های الکی و درپیت بوده ام که توی حراجی ها می فروشند. شاید خیال کنید تا مرا خریده اند یک راست دم در دستشویی جفت کرده اند و از روز اول آدم ها را تا روی سنگ آن می رسانده ام و بالعکس .همین و تمام.

 

واقعا اگراین طور فکر می کنیدخیلی نفهم و بی شعور و بی احساس و در پیت هستید و حتما دمپایی بی پدر و مادری هستید که جایتان توی حراجی هاست و بعد از سه چهارروز لنگتان در می رود و بدرد مسافرکشی حمام دستشویی هم نمی خورید. اما شما دمپایی های باکلاسی که از خون و رگ خودم هستید و خانواده ی درست و حسابی دارید این یادداشت ها را تا آخر بخوانید و عبرت بگیرید. بله عبرت. جوانی به هیچ کس وفا نمی کند و سرنوشت ما در نهایت توی آشغالی است و بیابان های ترسناک. اگر شانس بیاوریم و سازمان بازیافت مارا پیدا کند دوباره می توانیم در شکل و قیافه ی خودمان و شاید شکل و قیافه ی چیزی دیگر به دنیا بیاییم.عده ای از خوش شانس های ما شاید بشوند عروسک و توپ پلاستیکی و پشه کش و از این چیزها.اما در تقدیر سیاه من هیچ روزنه ی امیدی نیست واگر صد بار توی مراحل جانگداز بازیافت له و لورده شوم باز به شکل دمپایی به دنیا می آیم و اگر خیلی شانس بیاورم به شکل پشه کش. می بینید که در هر دو حالت باز هم باید شاهد جنایت هایی باشیم که آدم ها برای لحظه ای راحتی انجام می دهندو بعدش با خیال راحت ناهار و شام می خورند برای بچه هایشان قصه می گویند و حتی خیلی راحت می خوابند. یعنی بدون عذاب وجدان.

 

بله عزیزان: من یک دمپایی فانتزی بودم که همه برایم سر و دست می شکستند.. من از جنس پلاستیک خالص بودم و دوازده تا نگین از روی سرم تا پشت سرم برق می زد. یعنی شش تا روی سر و کله ی من بود و شش تا روی سرو کله ی لنگه ام. درست می گویم لنگه جان؟

 

- وای وای وای چقدر ور می زنی. دنباله اش را بگو ولی سعی نکن مثل آدم ها این قدر من من کنی. بگو ما. اگر من نبودم تو مثل شلوار یک لنگه بدرد هیچ اسبی نمی خوردی.

بله . بله داشتم می گفتم. حتی خانم های خیلی پولدار با حسرت به ما نگاه می کردند. می دانی چرا؟ چون ما ساخت یک کشور خارجی خیلی معروف بودیم و محال بود که به راحتی بتوان لنگه ی جنس مارا توی هر مغازه ی در پیتی پیدا کرد. اسم آن کشور را نمی گویم چون از لحاظ سیاسی مشکلاتی درست می شود .من برخلاف لنگه ام توی سیاست دخالت نمی کنم .اما بیچاره ها هرگز فکر نمی کرده اند که بر حسب یک اتفاق نگین هایمان یکی بعد از دیگری دربرود و خیلی زود مسافرکش دم در دستشویی تا روی سنگ آن و بالعکس شویم.اگر این خبر به گوش مطبوعات آن جا می رسید تا جنگ آغاز نمی شد راحت نمی نشستند. اما خیالتان راحت که من سیاسی کاری نمی کنم و نخواهم کرد.

 

-ها جون خودت اصلا اهل سیاسی کاری نیستی. از آن...

  • Like 3
لینک به دیدگاه

خب . بعله عرض می کنم.هیچ وقت فریاد اولین سوسکی را فراموش نمی کنم که زیر تن من له شد. خانم سامانی خیلی ناغافل در را باز کرد ومن فرصت نکردم کوچک ترین خبری به او بدهم.لنگه ام با بی خیالی تمام نگاهمان می کرد.از بد شانسی من لنگه ی راست بودم و تا خانم می آمد و سوسکی می دید مرا برمی داشت. تقریبا در نود و نه درصد موارد. درست می گویم لنگه؟ (هم نوعان عزیز توجه داشته باشید که من نمی خواهم مثل آدم ها ی نویسنده به خاطر غرور و بی سوادی یک طرفه قضاوت کنم به همین خاطر هر جا نیاز باشد مشورت می کنم مثل همین جا . درست می گویم لنگه ی عزیز؟)

-چرت و پرت می گویی لنگه. عوام فریبی می کنی . تو همان نا لنگه ای بودی که باعث

 

خب هم نوعان گرامی بی خیالش بشویم . می بینید که ذره ای درک و شعور و مرام مرا ندارد . او اصلا نمی خواهد تن به یک گفتگوی سالم و دو طرفه بدهد. پس نتیجه می گیریم که خیلی لجن و عوضی و پست فطرت است. بگذارید از ماجراهایی بگویم که دل مرا از جاکند و همراه خودش برد. بگذارید از خاله سوسکه بگویم که بیشتر ماجراهایش توی همین جا گذشت . نصف بیشترش. آن چیزهایی که بعدا شنیدم پشیزی ارزش نداشت .سوپری و قصاب و بقال مگر برای آن بیچاره شوهر می شدند؟ یا آن موش دزد بی همه چیز که می رفت از توی آشپزخانه پادشاه چیزهایی کش می رفت. نه این ها همه اش مال خیلی بعد تر هاست .

 

او عاشق سوسک خوش تیپی بود که از روی مرام پهلوانی حاضر بود برای خاله سوسکه بمیرد. بیچاره روی بازوهایش خال کوبی کرده بود . برایش خالی کشیده بودند این هوا. توی خال شمشیری دستش بود و داشت به جنگ دمپایی ها می رفت.دمپایی ها در رفته بودند ولی او ول کن نبود. البته ما چون از عشق و عاشقی شان چیزهایی شنیده بودیم اصلا ناراحت نشدیم . حتی در خیلی از موارد کمکش می کردیم که قبل از رسیدن خانم سامانی در برود . ما خیلی دوست داشتیم آنها به عشقشان برسند و یک زندگی آبرومند داشته باشند.ما دلمان نمی خواست آن بیچاره جوان مرگ شود و خاله سوسکه آواره ی کوه و دشت بشود. درست می گویم لنگه؟

 

- واه واه چه غلط های زیادی .تو همان سنگدلی بودی که آن عاشق دل سوخته و خیلی از این بیچاره ها را

 

ببخشید که صحبت های مشکوک و مسخره اش را بریدم . قبول کنید که آزادی بیان هم جنبه می خواهد ونباید برای هر لنگه ی بی ظرفیتی شرایطش فراهم شود. هم نوعان با شعور بنده: قبول می کنید که هر خر بی جلی نباید حرف بزند ؟ دمپایی های بزرگ منش و با شخصیت : قبول می کنید که من خیلی پرم و شما ناچارید از دانش بی پایان من نهایت استفاده را ببرید؟

آفرین بر شما که قبول کردید و خاک بر سر آن عده ی نفهم و بی شعور که کمی شک دارند.

 

بگذریم. کجا بودیم؟خاله سوسکه؟ آهان درست است ولی بیایید کمی به قبل ترش برگردیم. به شبی که برای اولین بار خانم سامانی ما را پوشید. وقتی ما را از توی جعبه در می آورد لبخند می زد و زیر لب می گفت ای ول خوب شد حالا راحت روی صندلی روبروی داماد می نشینم و پاهایم را روی هم می اندازم تا صندل ها را ببیند و کف کند. و بعد که ما را پوشید چند تا بشکن زد و هی راه رفت و توی آیینه به خودش نگاه کرد. حتی یک جمله ی بی ادبی هم آخرش گفت.": طرف خر کی باشد که از من خوشش نیاید. حالا می بینید."

  • Like 3
لینک به دیدگاه

خواستگار و پدر و مادر و عمه و خاله و عمو و پدربزرگ و مادر بزرگش آمدند. خانم سامانی روبروی داماد نشست. وقتی پای راستش را روی پای چپ اش می انداخت من توی هوا بودم و وقتی پای چپش را روی پای راست می انداخت لنگه ام توی هوا بود. درست می گویم لنگه؟

 

- وای که داری حالم را به هم می زنی. اسم این ها دمپایی فریبی است. شاید چند تا دمپایی عوام و بی سواد توی حراجی ها باورشان بشود با قشر کتاب به دست چه می کنی؟. هم نوعان خوبم البته ایشان از ماجراهای خواستگاری انصافا تا حالا چیزی کم و زیاد نکرده اما این بی شرف می خواهدبا چرب زبانی از زیر بار موضوع مرگ عاشق خاله سوسکه و هزاران هزار

 

من ابله را بگو که به احترام زندگی مشترک هی سعی می کنم با این لنگه ی الاغ حرف مشترکی پیدا کنم . بگذریم. کجا بودیم. بله. نگین های ما برق می زد و حتی عمه ی داماد که کمی کور بود به ما نگاه کرد ولی خودش اصلا نگاه نکرد. همه اش با گوشی تلفن همراهش بازی می کرد.بیچاره هی sms به این طرف و آن طرف می فرستادو به بلوتوث هایش نگاه می کرد . با این حال باز هم هر چند لحظه به مادرش می گفت بیا برویم. حوصله ام سر رفته است.

 

بله یکی دو روز بعد بود که به او تلفن زدند. گفتند که داماد اصلا از او خوشش نیامده یا حرف هایی توی این مایه. این ها را از آن جا می گویم که بعد از شنیدن تلفن با سرعت به طرف ما دوید. ما را محکم به هم می زد و گاهی به در و دیوار می کوبید. می گفت پا قدم شما نحس است. خاله سوسکه ی تنبان پیازی شوهر گیرش آمد و من بیچاره نه. همه ش تقصیر شماست. این قدر توی سر و کله مان زد که سرمان گیج رفت و تمام نگین هایمان افتاد. بعدش که به هوش آمدیم بلانسبت شما خودمان را توی w.c دیدیم. درست می گویم لنگه؟

-این هاقبول. ولی قضیه ی آن بیچاره ها که گفتی اصلا این طوری نبود. من هیچ وقت دلم نمی خواست که

 

خب. خب. من که هنوز چیزی نگفته ام . صبر کن لنگه جان. تو هم که مثل آدم های عوضی عجله می کنی و زود قضاوت بی خودی می کنی. من از وقتی خاله سوسکه یکی دو روزه بود و بال های طلایی اش هنوز درست و حسابی در نیامده بود با او آشنا شدم. او از من خوشش آمد و من هم از او. زمان بی رحمانه سپری می شد و او روز به روز زیباتر می شد و من روز به روز شکسته تر. تا اینجایش را داشته باشید تا از این یاروی لات بی کله بگویم که معلوم نبود از کدام سوراخ و سمبه به دستشویی ما آمد. خاک تو سر این سوسک های بی غیرت که تا داد و هواری کرد همه رفتند زیرسنگ دستشویی یا پشت و پناه من و لنگه ام قایم شدند. داد می زد": من قاتی پاتی ام . اعصاب معصاب ندارم. من توی زندگی شکست خورده ام.آمده ام دو سه روزی استراحت کنم و بعد فلنگ را ببندم و یک گوری بروم. هیچ کس مزاحمم نشود. افتاد؟"

 

ازسنگ صدا در می آمد و از این سوسک های بی غیرت نه. اولین بار همین جا بود که خاله سوسکه تو رویش ایستاد و گفت": مگر شهر هرت است که داد و بیداد می کنی ؟ گول زور بازویت را می خوری که این طور نعره می زنی؟" و درست درهمین موقع چشمش به خال کوبی های آن لات بی سر و پا افتاد و عاشقش شد. اگر خر هم جای من بود از لحن صدایش که ناگهان صد و هشتاد درجه عوض شد و همین طور نوع ادبیاتی که بعد از آن در دیالوگ هایش استفاده کرد می توانست همه چیز را حدس بزند. پرهای زردش را باز و بسته کرد و دستی به سر و صورت خودش کشید.

  • Like 3
لینک به دیدگاه

-میهمان عزیز .غریبه ی آشنا: به من حق بدهید که با این ازدیاد جمعیت برای یک لحظه شما را با این جماعت بی عرضه اشتباه بگیرم. من بدون این که از شرایط روحی شما چیزی بدانم وپای درد دل هایتان بنشینم و سنگ صبورتان باشم از غرور جوانی صدایم را بالا بردم و چیزهایی گفتم. خواهش می کنم این جا را خانه ی خودتان بدانید و قهرمان رویاهای من و این بی عرضه های عوضی بشوید.در ضمن فکر نکنید به خاطر ازدواج یکهو لحن صحبتم با شما صد و هشتاد درجه تغییر کرد.

 

- خب بگو که از همین جا کینه ی آن جوان بیچاره را بدل گرفتی و

 

لنگه عزیز لنگه ی حسود لااقل صبر کن اگر کسی نظری خواست این شایعات را با آب و تاب بگو. من خیر و صلاح خاله سوسکه را می خواستم . چند بار او را کنار کشیدم و از این لات بی سر و پا برایش گفتم . برایش خیلی علمی و دقیق شرح دادم که این عوضی همین طور که نامعلوم آمده یک روز هم بی خبر می گذارد و می رود. ازدواج مگر الکی است که با هرکس و ناکس حتی سر صحبتش را باز کنیم. با چند تا دلیل محکم و منطقی برایش گفتم که او باید با کسی ازدواج کند که از بچه گی تمام حرکات و جست و خیزهای او را زیر نظر داشته است و حتی برای این کار حاضر است از لنگه ی عزیز خودش نیز جدا شود و او را مثل یک دستمال کهنه دور بیندازد. اما عشق چشمش های قشنگش را کور کرده بود. می گفت": فقط همین. او فقط مرا درک می کند. اگر سرنوشت من جور دیگری باشد به جرات می گویم که بعد از این دیگر به هیچ سوسکی محل سگ هم نمی گذارم."

 

- و تو خیال کردی اگر سر آن بیچاره را زیر آب کنی خاله سوسکه یک دل نه و صد دل عاشقت می شود. درست است است لنگه؟"

 

درست است لنگه. کاملا درست. ولی خوانندگان فهمیم باور کنید باز هم به مرگ آن پهلوان راضی نبودم. حتی وقتی ناغافل خانم سامانی پرید توی دستشویی و مرا برداشت خودم را خیلی سفت و محکم نگرفتم. دوست داشتم دست و پایش معیوب شود یا زیر فشار یکی از چشمش هایش کور یا چپ شود و از چشم خاله سوسکه بیفتد اما.

 

بله یک روز زیبای آفتابی بود و بوی بهار از لای هواکش به داخل می آمد که این اتفاق افتاد. فردایش عروسی آن دو تا بود. خاله سوسکه رفته بود نوبت آرایشگاه بگیرد و او همان دور و بر چرخ می زد تا سوسک لات و لوتی مزاحم او نشود وحتی زیر چشمی به ناموسش نگاه چپ نکند.. آرایشگاه کنار سیفون بود و همیشه شلوغ بود.غیبت نباشد ولی واقعیت این است که اگرسروته سوسکه ها را می زدی باز همان دور و بر آرایشگاه پیدایشان می کردی. بیچاره از حجب و حیا نمی خواست آن طرف ها برود و گرنه کسی جرات نمی کرد نطق بکشد. همیشه می گفت": تو مرام من نیست با سوسکه ها بگو مگو کنم.نمی خواهم که فردا چهار تا نامرد برایم حرف در بیاورند ." و پیش از این که با خاله سوسکه نامزد شود حتی حواسش بود که بالش به بال او نخورد چه برسد به این که دوتایی جایی بروند. با گوش های خودم شنیدم که همان اوایل خاله سوسکه داشت التماسش می کرد که بیا برویم سری به اتاق پذیرایی و آشپزخانه ی خانم سامانی بزنیم ولی او زیر بار نرفت که نرفت و آخر کار سرش فریاد کشید که ": تا رسما و قانونا نامزد نشده ایم هرگز."

  • Like 3
لینک به دیدگاه

مردانگی اش کار دستش داد. حواسش به دور و بر بود که ناغافل در باز شد. شرمش می شد که مثل بقیه تندی دربرود . حواسم بود که فقط خودش را کمی کنار کشید و پشت یکی از این ظرف های شوینده که رنگ تیره ای داشت قایم شد. باور کنید نمی دانم چطور شد که خانم سامانی فهمید و راست آمد روی سر بیچاره.

 

- بیچاره راستش را بگو تا با آرامش وجدان از این دنیا بروی. مگر نمی بینی که مامورین بازیافت همین دور و بر می چرخند؟ خانم سامانی وقتی دید اثری از سوسک پهلوان نیست بی خیال شد و حتی مرا پوشید و می خواست ترا بیندازد و بپوشد و کارش را شروع کند که توشیطنت کردی و هی خودت را به طرف آن پهلوان...

 

لنگه جان راحتم بگذار. من می خواهم از کانال هنر و ادبیات این ندانم کاری را برای هم نوعان باز کنم تا تاثیر گذار باشد و درس عبرتی بگیرند و تو خیلی صاف و پوست کنده به همه چیز گند می زنی. من اشتباه کردم . من غلط کردم اما یادت باشد من یک عاشق بودم . حقیقت تلخ است ولی بدان و آگاه باش که هرچند به ظاهر تو لنگه ی من بودی ولی در واقع فقط او می توانست لنگه ای شایسته برای من باشد. من از لحظه ای که بال های او روز به روز طلایی تر می شد از تمام سوسک ها متنفر شدم و در کف خود مور مور قتل و غارت آنها را شنیدم. لنگه ی ابله لنگه ی نا عاشق: این من و خانم سامانی نبودیم که دخل آنها را می آوردیم این از قدرت عشق بود که مرا بی اختیار به سمت ظرف تیره ی شوینده ی کشاند.

وقتی حتی توی سه کنج گیر افتاد و فهمید که دیگر جست و خیزهایش ثمری ندارد نگاهی به سیفون کرد و رو به آرایشگاه فریاد زد که: خاله سوسکه عشق تو مرا کشت.و بعد چنان چشم هایش را به آرامی روی هم گذاشت که انگار بعد از خوردن غذایی لذیذ به خواب سبکی رفته است.

 

هم نوعان گرام باور کنید یکی مثل من هنوز از شوک و افسردگی مرگ با شکوه او بیرون نیامده بودم که خاله سوسکه ی بی وفا با ریخت و قیافه ای ظاهر شد که نگویید و نپرسید. توی دستشویی غلغله شد و هر سوسک لات بی سر و پایی از او خواستگاری کرد و جواب رد شنید. من اصلا تحویلش نگرفتم تا این که متوجه عمق فاجعه شدم. او می خواست برای همیشه از پیشمان برود. این طور شد که باز هم خیلی صبر کردم ولی وقتی می خواست از کنارمان رد شود و برای همیشه برود دل به دریا زدم و پرسیدم : خاله سوسکه کجا میری؟ باور می کنید که جلوی آن همه جماعت که از من حساب می بردند داد زد": خاله سوسکه و زهر مار و خاله سوسکه و بلا . خاله سوسکه و درد بی درمان." فقط از قدرت عشق بود که این قدر دل نازک و مهربان شده بودم.باز هم خودم را تحقیر کردم ولی نتوانستم دل او را بشکنم. گفتم ": خب من باید چه بگویم؟" او گفت ": بگو خانم قزی کفش قرمزی خرمن ما خانم ما کجا میری؟" سوسک ها و سوسکه ها که حالا همگی دورمان جمع شده بودند هر هر و کر کر می خندیدند و ابهت من به یک باره انگار که کسی سیفون کشیده باشد داشت از دست می رفت ولی باز هم از قدرت عشق بود که نیرویی در حنجره ام گذاشت تا بگویم": خانم قزی کفش قرمزی خرمن ما خانم ما کجا میری؟"

 

هم نوعان عزیز خودتان دنباله ی داستان را بهتر از من می دانید. چون من رغبت نمی کنم که صحبت های او را با بقال و سوپری و قصاب هی با آب و تاب بشنوم ولی من از زبان خودش شنیدم که می گفت دارد دنبال شوهر می رود. هنوز روح سرگردان آن پهلوان از دستشویی نرفته بود که او می خواست شوهر کند. باور کنید اگر من سوتی نداده بودم و درجواب سوالش که گفت اگر زنت شوم با چی مرا می زنی دروغی سرهم کرده بودم و ادای روشنفکری در آورده بودم که دوره ی زدن گذشته است و تفاهم این چیزها مهم است همان لحظه کار تمام بود. بله هم نوعان من در این جا چوب دوم هم خوردم که همان چوب صداقت ام بود. گفتم که اگر دعوایمان شود و بخواهد نگاه چپ به این و آن بکند با کفم چنان به کمرش می کوبم که نقش زمین شود. او رفت تا دستشویی از شور و هیجان و عشق خالی شود .بعد از آن من مثل مرده ها توی دست های خانم سامانی آویزان بودم و هیچ سوسک و سوسکه ی زیر کف های من له و لورده نمی شد . این طور شد که مدتی بعد خانم سامانی دو تا لنگه ی دمپایی پلاستیکی حراجی ها خرید و ما را توی کیسه ی زباله ی دم در گذاشت.

هم نوعان بزرگ منش : من بیگناهم . من چوب عشق وصداقتم را خورده ام.

شهریور- مهر

1387

  • Like 3
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...