sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اردیبهشت، ۱۳۹۱ نوامبر سال ۱۹۹۸ در یک روز پاییزی شهر کورنیش ایالت نیوهمپشایر آمریکا کسی در خانهی «جیدی. سلینجر» پیر و منزوی را زد. خدای من! چهطور یک نفر همچین اجازهای به خودش داده؟ آنهم خانهی «جی.دی. سلینجر»، کسی که بارها با تفنگ ششلول از غریبههایی که سرزده رفتهاند تا احوالش را بپرسند یا دزدکی به خانهاش سرک بکشند، استقبال کرده است. نویسندهای که دور تا دور خانهی الونک مانندش حصار کشیده تا کسی از دیوار خانهاش بالا نرود و فضولی نکند چرا که کم نیستند چنین آدمهایی در ایالات متحده و چه بسا دنیا که میمیرند برای دیدن حتی یک لحظهی این نابغهی داستاننویسی آمریکا. «سلینجر» از سال ۱۹۵۳ در این خانه مستقر شده و کمتر کسی را به آن راه داده. مثلا یک بار «ایان همیلتون» معروف فکر انجام همچین کاری به سرش زد. تصمیم گرفت که زندگینامهی «سلینجر» را منتشر کند و رفت به شهر «کورنیش» و از اهالی محل دربارهی «سلینجر» سئوال کرد. اینکه از چه فروشگاههایی خرید میکند و از چه مسیری میگذرد و در نهایت آنقدر پرس و جو کرد تا به در خانهی «سلینجر» رسید اما نویسندهی بدعنق «ناتوردشت» اصلا حوصلهاش را نداشت و به قول معروف دست به سرش کرد. ماجرا به این سادگی خاتمه نیافت و «همیلتون» که ید طولایی در روزنامهنگاری داشت به این راحتیها دست از سر «سلینجر» بر نداشت و آن اتفاقهایی رخ داد که شرح مبسوطش در مقدمهی «احمد گلشیری» بر کتاب «دلتنگیهای نقاش خیابان چهلوهشتم» آمده است. اما این بار، یعنی ۲۵ نوامبر سال ۱۹۹۸ قضیه فرق میکرد. آن کسی که در خانهی «سلینجر» را زده بود، شخص غریبهای نبود. «سلینجر» به خوبی او را میشناخت. یعنی واقعیت این است که بیستوپنج سال پیش از این ماجرا، همین آدم ده ماهی مهمان همین خانهی مهجور «سلینجر» بوده و از نزدیک با او زندگی کرده است. آدمی که پس از پایان زندگیاش با «سلینجر» به انزوای خودخواستهی او احترام گذاشت و حرفی دربارهاش نزد تا آنکه کمکم وسوسه شد و دربارهی «سلینجر» کتاب هم نوشت. خب، آدمی وسوسه میشود دیگر. این آدم کسی نیست جز «جویس مینارد»، زن باهوشی که در زندگی هیجانات زیادی را تجربه کرده. «جویس» در ۵ نوامبر سال ۱۹۵۳ بدنیا آمده و بیشتر شهرت ادبیاش هم را هم مدیون زندگی کوتاهاش با «سلینجر» است. «جویس» در «دورهام» نیوهمپشایر بزرگ شده و در جوانی مرتب برای مجله «هفده» مطلب مینوشته است و در سال ۱۹۷۱ وارد دانشگاه یِل شد. در همین ایام «جویس مینارد» مجموعهای از نوشتههایش را برای «مجلهی نیویورک تایمز» فرستاد. «نیویورک تایمز» از «جویس» جوان خواست تا برایشان مقاله بنویسد و او هم اولین مقالهاش را تحت عنوان «دختر هجدهسالهای که به زندگی گذشتهاش نگاه انداخته» در این مجله منتشر کرد. «نیویورک تایمز» عکس «مینارد» را به روی جلد مجله برد و روزنامهها و رسانههای زیادی در آمریکا به نوشتهی «جویس» واکنش نشان دادند و از آن استقبال کردند. در میان همهی این سر و صداها «جی.دی. سلینجر» که آن وقت پنجاه و سه سالش بود نیز برای «جویس مینارد» نامه نوشت و او را از تبلیغات رسانهای برحذر داشت. «سلینجر» و «جویس» جوان حدود بیست و پنج نامه رد و بدل کردند تا اینکه «مینارد» در تابستان سال اول دانشگاه به کورنیش رفت و همخانهی «سلینجر» شد. «مینارد» دلش بچه میخواست، «سلینجر» اما اصلا به چنین خواستهای رضایت نمیداد و در نهایت زندگی این دو پس از ده ماه به اتمام رسید. پس از پایان این رابطه، تا مدتی «مینارد» به کسی حرفی نزد تا آنکه در سال ۱۹۷۳ خاطراتش را با «سلینجر» در کتابی به نام «نگاهی به گذشته» منتشر کرد. «مینارد» سالها بعد ازدواج کرد و صاحب سه بچه شد و رمانهای زیادی نوشت که در این میان کتاب «مردن برای» توسط «گاس ون سان» کارگردان دوستداشتنی «فیل» و با بازی «نیکل کیدمن» فیلم شد. کتاب «جویس مینارد» دربارهی «سلینجر» سر و صداهای زیادی در آمریکا به پا کرد. خیلیها هم با این کار او مخالفت کردند و حتی «سن فرانسیسکو کرانیکل» مینارد را آدم «بیشرمی» خواند. با این همه، «جویس مینارد» در یکی از نوشتههای شخصی در سایت اینترنتیاش مینویسد: «من واقعا تعجب میکنم! چرا آدمها در مقابل کسی که از یک دختر هجده ساله خواسته تمام زندگیاش را رها کند و بیاید با او زندگی کند و قول داده برای همیشه عاشقاش بماند و به معنای تمامی کلمه او را استثمار کرده، این طور واکنش نشان میدهند و انتظار دارند که آدم داستان زندگی خودش را هم ننویسد. نمیشود چنین استثماری را نادیده گرفت. فرض کنید کسی با دختر خود شما چنین کاری بکند. جدای تمام احترامی که برای این مرد قائلم اما واقعا اگر دختر شما به جای من بود، دهنتان را میبستید و چیزی نمیگفتید؟» 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اردیبهشت، ۱۳۹۱ اما «جویس مینارد» تنها یکی از زنهای زندگی «جی.دی. سلینجر» است. حتی بعضی از منتفدان ادبی حدس میزنند که این همه انزوا طلبی و گوشهنشینی «سلینجر» به خاطر همین زنهای زندگی اوست و صد البته شکست عشقی او در جوانی. زنها و البته دخترهای جوان نیز در داستانهای سلینجر نقش زیادی دارند. «ازمه»ی داستان «تقدیم به ازمه با عشق و نکبت» [دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و هشتم] و «لئا»ی داستان «دختری که میشناختم» [نغمهی غمگین ترجمهی بابک تبرایی] و «باربارا»ی داستان «دخترکی در سال ۱۹۴۱ که اصلا کمر نداشت» [نغمهی غمگین ترجمهی امیر امجد] و «فیبی» داستان «ناتوردشت» [ترجمهی محمد نجفی] و «فرنی» داستان «فرنی و زویی» [ترجمهی امید نیکفرجام] نمونههایی از اینهاست. «جی.دی. سلینجر» اولین بار در سال ۱۹۴۱ عاشق شد. آن هم عاشق «اُنا اونیل» دختر نمایشنامهنویس معروف «اوژن اونیل». «گاردین» در این باره مینویسد: «گفته میشود که وقتی سلینجر در سال ۱۹۴۲ وارد ارتش شد، هر روز برای «اُنا» نامه مینوشت. اما وقتی «سلینجر» برای خدمت مجبور شد عازم ارویا شود، «اونیل» علارغم اختلاف ۳۶ سالهی سنی با «چارلی چاپلین» ازدواج کرد و همین موضوع باعث شد که «سلینجر» تا به امروز همیشه به صنعت سینما با چشم رشک و حسد نگاه کند.» «سلینجر» همینطور در «ناتوردشت» مینویسد: «اگر یک چیز در دنیا وجود داشته باشد که ازش متنفر باشم، آن چیز فیلم است. اسماش را جلوی من نیاورید.» شکست عشقی «سلینجر» در بیست و دو سالگی و عشقاش به «اُنا»ی شانزده ساله، ضربهی شدیدی را به «سلینجر» وارد کرد. این دو اولین بار در تابستان سال ۱۹۴۱ همدیگر را دیدند. یکی از دوستان «اونیل» دربارهی این رابطه میگوید: «اُنا دختر ساکتی بود اما زیبایی خیرهکنندهای داشت. نمیشد چشم از او برداشت و سلینجر هم در همان نگاه اول عاشق او شد. عاشق زیبایی او شد و از اینکه دختر اوژن اونیل معروف هم بود، تحت تاثیر قرار گرفت. وقتی به نیویورک برگشتند، تقریبا هر روز همدیگر را میدیدند.» با این حال، «سلینجر» وارد ارتش شد و در جنگ جهانی دوم شرکت کرد. در این بین، با حملههای عصبی زیادی روبرو شد و با پزشک فرانسویای به نام «سیلویا» آشنا شد. این دو در سال ۱۹۴۵ ازدواج کردند و مدت کمی در آلمان ساکن شدند اما زندگی مشترکاشان به خاطر دلایل نامعلومی از بین رفت و «سیلویا» سلینجر را ترک کرد و به فرانسه بازگشت و به زندگی هشت ماههی مشترکاشان خاتمه داد. سالها بعد در سال ۱۹۷۲ «سلینجر» نامهای از «سیلویا» دریافت کرد که در خاطرات «مارگارت» دختر «سلینجر» به آن اشاره شده و او در این باره میگوید: «پدرم به پاکت نامه نگاه کرد و بدون آنکه آن را باز کند و بخواند، پارهاش کرد. پدرم اگر ارتباطاش را با کسی تمام کند، واقعا تمام میکند و بازگشتی در میان نیست.» وقتی جنگ تمام شد و «سلینجر» به ایالات متحده بازگشت، به نویسندگی روی آورد و آن را جدی ادامه داد تا آنکه در سال ۱۹۵۴ و در مهمانیای در «کمبریج» با «کلر داگلاس» دختر یکی از منتقدان هنری معروف بریتانیایی آشنا شد. «کلر» دختر نوزده سالهی شادابی بود و کمکم با او رفت و آمد کرد و در این بین «فرنی» خانوادهی «گلس» داستانهای «سلینجر» با الگویی از «کلر» شکل گرفت. «فرنی» بیشتر از هر کس دیگری با «کلر داگلاس» شباهت دارد به خصوص که کتاب «سلوک زائر» که در داستان فرنی مجموعهی «فرنی و زویی» [ترجمهی امید نیکفرجام] نیز ازش نامبرده میشود در میان کتابهایی بوده که «کلر» واقعا آن را خوانده است. این دو سپس در سال ۱۹۵۵ و در سی و شش سالگی «سلینجر» با هم ازدواج کردند و حاصل این ازدواج تولد «مارگارت» و «متیو» در سالهای ۱۹۵۵ و ۱۹۶۰ است. از دیگر زنهای زندگی «سلینجر» یکی همین «مارگارت» است که تصمیم به انتشار کتاب خاطراتش کرد و خشم پدر را به جان خرید و کتابی با عنوان «ناتور رویا» منتشر کرد. با ازدواج «کلر داگلاس» و «جی.دی. سلینجر» این دو زوج به «یوگا» علاقهمند شدند و در یک معبد هندی در واشنگتن دوره دیدند. در همین ایام «سلینجر» و «کلر» روزانه دو مرتبه و هر بار به مدت ده دقیقه تمرین تنفس یوگا میکردند. «سلینجر» اما روز به روز منزویتر میشد و در یک استودیو که کمتر از یک مایل از خانهاش فاصله داشت، اوقات خود را میگذراند و گاهی دو هفته آنجا میماند و به خانه برنمیگشت. یک اجاق گاز کوچک داشت که غذا روی آن گرم میکرد و بقیه اوقاتش را فقط مینوشت. «کلر» در همین باره میگوید: «من خانه بودم و «جری» [منظور جروم اسم کوچک سلینجر] مدام در اتاق کوچکش در استودیو و مشغول نوشتن.» در نهایت اختلاف این دو بالا گرفت و در اکتبر سال ۱۹۶۷ طلاق گرفتند. در این ایام بود که «سلینجر» با دیدن عکس «جویس مینارد» بر روی جلد «مجلهی نیویورک تایمز» برای «جویس» نامه نوشت و ماجراهایی پیش آمد که خواندید. یکی از دوستان سلینجر دربارهی «مینارد» میگوید: «جویس لولیتای همهی لولیتاهای جهان بود.» 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اردیبهشت، ۱۳۹۱ پس از ماجرای «جویس مینارد» و گذشت چند سال، زن دیگری وارد زندگی «جی.دی. سلینجر» شد. در سال ۱۹۸۱ «سلینجر» مشغول تلویزیون نگاه کردن بود و برنامهی «آقای مرلین» را میدید. از بازیگر این برنامه که «الین جویس» بود خوشاش آمد و برایش نامه نوشت. «الین» در این باره میگوید:«برنامهی معروفی بود و من مدام از طرفدارانم نامه دریافت میکردم اما یک روز نامهای از جی.دی. سلینجر به دستام رسید که مرا حسابی شوکه کرد. سپس چند وقتی مدام به هم نامه نوشتیم تا آنکه به پیشنهاد سلینجر همدیگر را دیدیم و با هم زندگی کردیم و خرید میکردیم و سینما میرفتیم. در آخرین سالهای دههی هشتاد و با آشنایی «سلینجر» با «کولین اونیل» که دختر جوانی بود، زندگی «سلینجر» و «الین» خاتمه یافت. «کولین» و «سلینجر» با یکدیگر زندگی کردند و آخرین خبرها از زندگی آنها به مقالهای بر میگردد که در سال ۱۹۹۲ در «نیویورک تایمز» منتشر شد. در این مقاله که به خاطر آتشسوزی خانهی «سلینجر» منتشر شد، خبرنگاری که در خانهی آنها را زده نوشته است که شخصی به نام «کولین» در را باز کرد و خود را خانم آقای «جی.دی. سلینجر» معرفی کرد. این دو ازدواج کردند و ده سال زندگی مشترکشان دوام آورد. از سال ۱۹۹۲ «سلینجر» دوباره در تنهایی فرو رفت تا آنکه در ۲۵ نوامبر سال ۱۹۹۸ «جویس مینارد» به مناسبت تولد چهل و چهار سالگیاش جلوی در خانهی «سلینجر» ظاهر شد و در زد. 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اردیبهشت، ۱۳۹۱ حالا دیگر سلینجر از دنیا رفته و دیگر جناب نویسنده نیست که با تفنگ دولول از غریبههایی که سرزده در خانهاش را میزدند، استقبال کند. حالا میشود با خیال راحت از دیوار خانهاش بالا رفت، از باغچهی کوچکش عکس گرفت، با همسایههایش گفتوگو کرد، دربارهی زندگیاش مستند ساخت، برای روجلد کتابهایش طرحی جدید کشید، از داستانهایش اقتباس سینمایی کرد و آنطور که «جان دیوید کالیفرنیا» چند ماه پیش میخواست و سلینجر با وکیل به جانش افتاد و نشد، ادامهی ناتوردشت را نوشت. در همین یکهفتهی گذشته چهار قطعه عکس جدید از سلینجر منتشر شده که متعلق است به مجموعهی شخصی «لیلیان راث». لیلیان از قدیمیهای نیویورکر است که بیش از نیمقرن با سلینجر دوست بوده و حالا بههمراه دوستانش در این هفتهنامه یادنامهای برای او منتشر کرده است. یکی از این عکسها سلینجر را با چهرهای آرام و نگاهی بیدلهره بهتصویر کشیده که در سنترال پارک منهتن در کنار پسرش متیو، دخترش پگی، دوستش لیلیان و پسر او اریک ایستاده است و خوشگذرانی میکند. در سه قطعه عکس دیگر هم سلینجر آرام و متینی را میبینیم که پسر لیلیان راث را در حالتهای مختلفی در آغوش گرفته است. تا همین جای کار کافی است که سلینجر واقعی با تصویر خیالیای که خیلی از مشتاقانش از او در ذهن خود ساختهاند، مطابقت نکند. شما هم شاید سالها سلینجر را همانشکلی مجسم کرده باشید که در یکی از معدود عکسهای معروفش هست. همانی که سلینجر در آن با مشتهایی گره کرده و چهرهای برافروخته قصد دارد عکاس مزاحم را از خود دور کند. خیلیهای ما سلینجر را همانطور در ذهن داریم، سلینجر اخمو، عصبانی و منزوی که در خانه را به روی همه بسته، دور حیاط خانهاش حصار کشیده و روزگار را در انزوای خود بهتنهایی سپری میکند، بهندرت مسافرت میرود، از خانهاش بیرون نمیآید و حوصله کسی را ندارد اما کافیست که مطالب یادنامهی نیویورکر یا مصاحبهی نیویورکتایمز با همسایههای آقای نویسنده یا گفتوگوی همسر سلینجر با یکی از روزنامهی محلی نیوهمپشایر را بخوانیم تا ذهنیتمان دربارهی این نویسندهی آمریکایی تغییر کند. مهمترین سئوالی که پس از خواندن این مطالب در ذهنمان شکل میگیرد این است که آیا اصلا سلینجر آنطور که سالیان سال توصیفش میکردند، منزوی بوده؟ آیا این همه سال تنها زندگی میکرده؟ تفریحی نداشته؟ بیرون نمیرفته؟ واقعیت این است که در همین چند مطلبی که در یک هفتهی گذشته با قلم دوستان سلینجر نوشته شده، آدم تازهای بهجای سلینجر در ذهنمان شکل میگیرد. کسی که برخلاف تصورمان مهربان بوده، مسافرت میرفته، دوستان خودش را داشته، اهل رفت و آمد بوده، خرید میرفته، هر از چند گاهی در مراسم کلیسا شرکت میکرده، از دوستان پسربچهها و دختربچههای محل بوده و برای خودش برو و بیایی داشته است. سلینجر در واقع در دنیایی زندگی میکرده که خودش دوست داشته و این همه سال از این میترسیده که شهرت یا مزاحمت اصحاب رسانه او را از زندگیای بازدارد که در همهی این سالها از آن بهرهمند بوده است. لیلیان راث در مطلب خود در نیویورکر مینویسد که سلینجر عاشق نیوهمپشایر بوده اما هر از چند گاهی هم محض تفریح بابت دیدن او و سردبیر سابق نیویورکر «بیل شاون» به نیویورک میرفته و شام را با آنها سپری میکرده است. «کولین اونیل» بیوهی سلینجر هم پس از درگذشت همسرش از اهالی شهر هزار و پانصد نفری کورنیش نیوهمپشایر بابت رعایت حریم شخصی خالق ناتوردشت تشکر کرده است و گفته که سلینجر یک سال پس از انتشار ناتوردشت به کورنیش نقل مکان کرد و تا پایان عمر آنجا را محیط امنی برای خود به حساب آورد. وی در همین رابطه با ارسال ایمیلی به یکی از نشریات محل گفته: «کورنیش مکان بینظیری است. مکان زیبایی که همسرم را از مابقی دنیا دور نگه داشت و او را محافظت کرد و حق او را برای داشتن یک زندگی خصوصی محترم شمرد. امیدوارم که کورنیش برای من هم سالیان سال همین کار را بکند.» نیویورکتایمز در همین باره به سراغ هممحلیهای سلینجر رفته و با کسبه و ساکنان کورنیش گفتوگو کرده است. یکی از اهالی محل به نام «پیتر برلینگ» در همین باره گفته: «یکی از مشغولیتهای ما این بود که آدمهایی که سراغ جری [سلینجر] میآمدند را سر کار بگذاریم و دست به سرشان بکنیم. همهشان دیوانهوار دنبال این میگشتند که یکجوری با نویسندهی بزرگ حرف بزنند.» یکی دیگر از ساکنان شهر نیز میگوید: «این جور آدمها همیشه مایهی خنده ما میشدند و بسته به اینکه چقدر طول میکشید تا ناامید بشوند و راهشان را بکشند و بروند، ما از خنده رودهبر میشدیم.» 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اردیبهشت، ۱۳۹۱ نیویورکتایمز در همین باره به سراغ هممحلیهای سلینجر رفته و با کسبه و ساکنان کورنیش گفتوگو کرده است. یکی از اهالی محل به نام «پیتر برلینگ» در همین باره گفته: «یکی از مشغولیتهای ما این بود که آدمهایی که سراغ جری [سلینجر] میآمدند را سر کار بگذاریم و دست به سرشان بکنیم. همهشان دیوانهوار دنبال این میگشتند که یکجوری با نویسندهی بزرگ حرف بزنند.» یکی دیگر از ساکنان شهر نیز میگوید: «این جور آدمها همیشه مایهی خنده ما میشدند و بسته به اینکه چقدر طول میکشید تا ناامید بشوند و راهشان را بکشند و بروند، ما از خنده رودهبر میشدیم.» نیویورکتایمز همچنین نوشته که سلینجر در رمان ناتوردشت از زبان «هولدن کولفیلد» گفته که هیچجای دنیا آرام و زیبا نیست اما در دنیای واقعی شهر کوچک کورنیش برای سلینجر یک عمر بهشت روی زمین بوده است، جایی که سلینجر در عصرانههای کلیسا حضور مرتب داشته و وقتی روزنامه میخریده به اهالی محل سلام و علیک میکرده و وقتی ادارهی آتشنشانی یک بار نوشتههایش را از خطر آتشسوزی نجات داده، برایشان پیام تشکر فرستاده است. کتابدار کتابخانهی «فیلیپ رید» شهر به خبرنگار نیویوکتایمز گفته: «سلینجر منزوی نبود. اتفاقا خیلی هم اجتماعی بود.» یکی از دیگر ساکنان محل هم گفته: «همهی ساکنان کورنیش به حریم شخصی سلینجر احترام میگذاشتند و کسی قصد بیاحترامی به او را نداشت. اهالی محل سلینجر را بهعنوان یک فرد معمولی پذیرفته بودند، نه فقط بهعنوان نویسندهی رمان ناتوردشت. سلینجر فقط میخواست زندگیاش را بکند و چیز دیگری نمیخواست.» بهگفتهی ساکنان کورنیش، سلینجر عاشق محل سکونت خود بود، تا همین چند سال گذشته در انتخابات شرکت میکرد و رای میداد و در انجمن شهر حضور پیدا میکرد و هر روز از فروشگاه مواد غذایی «پلینفیلد» خرید میکرد. گاهی به سوپرمارکت «پرایس چاپر» میرفت و ناهارها را در رستوران «ویندزور دینر» میخورد. مرتب کتابخانه میرفت و در میهمانیها شرکت میکرد. یک فروشنده محلهی زندگی سلینجر میگوید: «آقای سلینجر و همسرش کولین اونیل خیلی بخشنده بودند. آقای سلینجر عاشق عصرانههای کلیسا بود و مرتب در برنامهها شرکت میکرد و آخرین باری که ایشان را دیدم در ماه دسامبر بود. آقای سلینجر از معدود آدمهایی بود که به بچههای محل چند دلاری انعام میداد.» یکی دیگر از همسایههای سلینجر هم میگوید که کمسنوسالهای محل گاهی در خانهی سلینجر را میزدند و برخورد سلینجر با آنها همیشه از روی مهربانی بود: «آدم بزرگهایی که در خانه را میزدند برخورد دیگری میدیدند اما بچهها نه، با بچهها طور دیگری رفتار میشد.» «کولین اونیل» آخرین همسر سلینجر است که در سال ۱۹۸۸ با اختلاف سنی چهل سال با سلینجر شصتونه ساله ازدواج کرد. دختر سلینجر بعدها در کتاب خاطراتش مینویسد که یکبار از زبان کولین شنیده که سلینجر و همسرش قصد دارند بچهدار شوند. برخلاف تصور خیلیها، سلینجر تا پایان عمر تنها نبوده و از زندگی خانوادگی و ارتباطات اجتماعی برخوردار بوده. او همانطور که یکی از همسایگانش گفته، عاشق بچهها بوده است. لیلیان راث نیز در مطلب اخیرش مینویسد: «سلینجر با همهی وجود عاشق بچهها بود. اصلا اینطور نبود که مثل بعضیها تظاهر کند که بچهها را بهخاطر پاکیشان دوست دارد.» علاقهی بیاندازهی سلینجر به کمسنوسالها، در عکسهای تازه منتشرشدهاش هم پیداست. منتقدان بسیاری نیز رمان «ناتوردشت» را نمونهای خوبی میدانند از دنیایی که سلینجر دوست داشته هیچوقت از آن بیرون نیاید، یعنی دنیای بچگی. خیلیها نیز معتقدند که سلینجر از بزرگشدن متنفر بوده و این را بهخوبی از زبان قهرمانش «هولدن کولفیلد» بیان کرده است. لیلیان راث همچنین در مطلب خود زمانی را بهیاد میآورد که سلینجر و بچههایش به لندن مسافرت کردند و دوران خوشی داشتند. راث مینویسد: «سلینجر عاشق فیلم بود. خیلی کیف میداد که دربارهی فیلمی با سلینجر بحث کنی.» وی همچنین در این باره خاطرهای تعریف میکند: زمانی «بریژیت باردو» از آقای نویسنده اجازه گرفت که بر اساس یکی از داستانهایش فیلم بسازد. سلینجر در این بار به لیلیان گفته: «بهاش اجازه میدهم. باور کن. دختر بانمک و بااستعدادی است و محض خنده هم که شده به این یکی اجازه میدهم.» 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اردیبهشت، ۱۳۹۱ لیلیان راث در پایان مطلبش در نیویورکر خاطرهی جالبی را از این نویسندهی آمریکایی نقل میکند: سلینجر روزی برای خرید یک دستگاه ماشین لباسشویی «میتگ» وارد فروشگاهی شد و با فروشندهای برخورد کرد که از قیافهاش معلوم بود که خوانندهای معمولی است و از «جان راسکین» عبارتی را نقلقول آورد که مضمونش اینطور بود: جایی که کیفیت حرف اول را بزند، نمیشود سر قیمت چانه زد. سلینجر که از این کار فروشندهی غریبه شگفتزده شده بود، در نامهای به لیلیان مینویسد: «هنوز عاشق اینجور خوانندهها هستم، خوانندههایی معمولی. همهی ما روزی خوانندهای معمولی بودهایم.» سلینجر همانطور که راث تعریف میکند، عاشق خوانندههای معمولی بود، خوانندههایی که هنوز حرفهای کتاب نمیخوانند و بدون توجه به نقدها و پیشداوریهای دیگران، داستانی میخوانند و به فراخور آن چیزی که دستگیرشان میشود، دربارهاش نظر میدهند. همانطور که سلینجر میگوید، بزرگتر که میشویم، حرفهایتر که داستان میخوانیم، کمتر به برداشتهای شخصیامان اعتماد میکنیم. «تیم بیتز» از ویراستارهای انتشارات پنگوئن هم در مطالبی در روزنامهی گاردین نوشته که در سالهای ۱۹۹۳ پنگوئن تصمیم گرفت که چهار کتاب از داستانهای سلینجر را منتشر کند و بههمین منظور قصد داشت که رویجلد تازهای طراحی کند. بیتز مینویسد که طرحهای جدید را برای مدیربرنامهی سلینجر در نیویورک فرستاد و با کمال تعجب چند وقت بعد نامهای از خود سلینجر به دستش رسید. مینویسد: «باورم نمیشد. انگار که از خود خدا برایم نامه آمده باشد.» بیتز در مطلب خود توضیح میدهد که نامهای سلینجر با یکی از ماشینتحریرهای قدیمی تایپ شده بوده و منظم و بدون هیچ غلطی نوشته شده بود. سلینجر در آن نامه با تشکر از بیتز از او خواسته بود که تغییراتی جزئی اعمال کند و از انتشار توضیحات اضافی در پشتجلد کتابها خودداری کند. بیتز تغییرات را اعمال کرد و دوباره برای سلینجر فرستاد و اینبار سلینجر با ارسال پیامی تشکر کرد و با طرحهای تازه موافقت کرد. سلینجر همچنین چندی پیش از مرگش، با طرح پنگوئن برای روجلد جدید چهار کتاب خود موافقت کرده بود. گاردین در مطلبی پس از درگذشت سلینجر، این روجلدهای جدید را برای نخستین بار منتشر کرد. منبع سیب گاز زده 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده