spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اردیبهشت، ۱۳۹۱ داشتم امروز کتاب جهالت میلان کوندرارو میخوندم ومسئله ای که توجهمو دراوایل کتاب به خود جلب کرده بود سرگشتگی نویسنده درانتخاب واژه ومعنا برای نوستالژی بود به هرحال این مقدمه کوتاه برای این بود که بپرسم شما برای حالتی که یک نوع فضای ذهنی دارید که بین روحیات وحالات مختلفی اعم از سرگشتگی ، تحیر،کلافگی ، بی حوصلگی، ناتوانی ، جوشش انرژی ، شادی بیش از حد، غم وچندین وچند حالت ذهنی و روحی دیگر که نتیجه اش صرفا تماشاگر شدن وعدم توانایی درنوشتن حتی برای خود چه اسمی میگذارید؟ هیچکدام از حالاتی که بالا اسمشان را بردم یا حتی اسمشان به خاطرم نرسید چربشی بر دیگر اپشن های موثر ندارند ولی دچار این وضعیت شده ام!! موضوع خیلی از فیلم ها وکتابها بیان همچین وضعیتی هست ولی به نظرتون اگر شما هم تجربشو داشتین دلیلش چیه وراهکارتون برای برون رفت از این وضعیت چیه؟ 16 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اردیبهشت، ۱۳۹۱ من شدیدا و به وفور این احساسو تجربه کردم هیچوقتم نتونستم یه راه در رویی براش پیدا کنم و فقط صبر کردم تا اون دوران تموم بشه ولی به جرأت میتونم بگم که تو برزخ بودم اون دوران رو و فقط آرزوی مرگ میکنم 10 لینک به دیدگاه
هولدن کالفیلد 19946 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اردیبهشت، ۱۳۹۱ این حالت ها پیش میاد ولی خیلی وقتا بدون هیچ فکر و اندیشه و گفتگو و تلاشی هم از بین میره .. صبور بودن خیلی میتونه کمک کنه صبر ارامش به همراه داره و با خالت انتظار و منتظر بودن که پر از استرس هست فرق داره .. میلان کوندرا نویسنده بزرگ و عجیبی بوده . 7 لینک به دیدگاه
M_Archi 7762 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اردیبهشت، ۱۳۹۱ منم خیلی دچار این حالت میشم و برای منم فقط و فقط گذر زمان توام با ارامش و خلوت با خود میتونه کمکم کنه. 9 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اردیبهشت، ۱۳۹۱ من شدیدا و به وفور این احساسو تجربه کردم هیچوقتم نتونستم یه راه در رویی براش پیدا کنم و فقط صبر کردم تا اون دوران تموم بشه ولی به جرأت میتونم بگم که تو برزخ بودم اون دوران رو و فقط آرزوی مرگ میکنم نه برای من این حالت مقطعی بود ودقیقا میخواستم ببینم این لحظات برزخی چه تاثیری میتونه روی عملکرد وافکاروروحیات ادما داشته باشه ارزوها رو نگهداربرای چیزهای کم ارزشتر مرگ پروسه ارزشمندیه که باید باهاش برقصی نه اینکه بخواهیش چون مال هیشکی نیست! من از اینکه مجبور بشم عاطل باشم کفرم درمیاد واین شاید اصلی ترین دلیل این مشکلی بود که الان دارم ردش میکنم 6 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اردیبهشت، ۱۳۹۱ این حالت ها پیش میاد ولی خیلی وقتا بدون هیچ فکر و اندیشه و گفتگو و تلاشی هم از بین میره .. صبور بودن خیلی میتونه کمک کنه صبر ارامش به همراه داره و با خالت انتظار و منتظر بودن که پر از استرس هست فرق داره .. میلان کوندرا نویسنده بزرگ و عجیبی بوده . دقیقا انگار همینه از دست دادن ارامشی که همیشه کمک میکنه تا ادم مراحل مختلف رو رد کنه صبور بودن ...داغی که به پیشانی ما چسبیده صبرمیکنیم ارشی اره کوندرا نویسنده کاملا عجیبیه...قبلا خنده وفراموشی رو ازش خونده بودم خوشم میاد ازش 7 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اردیبهشت، ۱۳۹۱ منم خیلی دچار این حالت میشم و برای منم فقط و فقط گذر زمان توام با ارامش و خلوت با خود میتونه کمکم کنه. :icon_gol: 6 لینک به دیدگاه
Abolfazl_r 20780 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اردیبهشت، ۱۳۹۱ هه هه. تازه اولشه. آدمی که به حرف گوش نده باید همین بلاها سرش بیاد. تازه فردا از اینم بدتره. -------------------------------------------------------------------- این حسی که میگی مثل اونی نیست که خودتم نمیدونی چته؟ فقط میدونی که یه چیزیت هست؟ پس این دانشمندا چه غلطی میکنن؟ یه دارویی درمانی چیزی برای ما پیدا کنن دیگه. فقط میتونم بگم صبر کن تا رد بشه. 9 لینک به دیدگاه
سیندخت 18786 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اردیبهشت، ۱۳۹۱ من الان با حساب امروز دقیقا 5 روزه که این طوریم!!! یعنی برزخ برا یه دقیقشه......یه واژه بهتری رو باید براش پیدا کرد جالبه که سرگرم شدن یا خود سرگرم کردن! به کارای مختلف هم لااقل برا من مشکل رو حل نمیکنه! حتی مطلوب ترین کارهای شرایط عادی هم از حوصله این زمان خارجه و نصفه رها نمیشه به اضافه سکوت مطلق که از ویژگی های دیگشه! تنها راه همون زمان دادنه فکر کنم و یکی هم دنبال علتش گشتن......حتما یه علتی داره........نوشتن خیلی کمک میکنه.....منظورم نوشتن راجع به همین لحظه هاست.....شاید آروم آروم فکر رو ببره به عقب به سمت علت پنهانش 5 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اردیبهشت، ۱۳۹۱ هه هه. تازه اولشه. آدمی که به حرف گوش نده باید همین بلاها سرش بیاد. تازه فردا از اینم بدتره. -------------------------------------------------------------------- این حسی که میگی مثل اونی نیست که خودتم نمیدونی چته؟ فقط میدونی که یه چیزیت هست؟ پس این دانشمندا چه غلطی میکنن؟ یه دارویی درمانی چیزی برای ما پیدا کنن دیگه. فقط میتونم بگم صبر کن تا رد بشه. بشین بینیم بابا کاش به اون ربط داشت حداقل ادم یه گلی به سرش میگرفت! الان بهتره اوضاع ولی درکل تجربه خوبی نبود 4 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اردیبهشت، ۱۳۹۱ من الان با حساب امروز دقیقا 5 روزه که این طوریم!!!یعنی برزخ برا یه دقیقشه......یه واژه بهتری رو باید براش پیدا کرد جالبه که سرگرم شدن یا خود سرگرم کردن! به کارای مختلف هم لااقل برا من مشکل رو حل نمیکنه! حتی مطلوب ترین کارهای شرایط عادی هم از حوصله این زمان خارجه و نصفه رها نمیشه به اضافه سکوت مطلق که از ویژگی های دیگشه! تنها راه همون زمان دادنه فکر کنم و یکی هم دنبال علتش گشتن......حتما یه علتی داره........نوشتن خیلی کمک میکنه.....منظورم نوشتن راجع به همین لحظه هاست.....شاید آروم آروم فکر رو ببره به عقب به سمت علت پنهانش اره باید یه واژه بهتری پیدا کرد هرچند هنوز نتونستم واژه ای که بارمعنایی عام تری داشته باشه جایگزینش کنم راستش فکرکنم دلیلش یک ناتوانی یک عجز متمایل به بی نهایت باشه(بزار گریزی هم بزنم به همون رمان جهالت جایی که کوندرا به تاریخ چک گریزی میزنه ومیگه درست دربدترین روزهایی که نفیر استبداد گوش فلک رو پرکرده بود به یکباره همه چیز عوض شد ) ولی برای ما برای ملتی که عادت به خرق داره عادت داره تا دلشو به معجزات درختان بی معجز خوش کنه شمیم اشنایی استشمام نمیشه... این ناتوانی این ترس که تمام وجودت رو دربرمیگره وکرختت میکنه دلیل اصلی به دنیا اومدن همچین حس وحالی هست باشد که بگذرد... 5 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اردیبهشت، ۱۳۹۱ نه برای من این حالت مقطعی بود ودقیقا میخواستم ببینم این لحظات برزخی چه تاثیری میتونه روی عملکرد وافکاروروحیات ادما داشته باشهارزوها رو نگهداربرای چیزهای کم ارزشتر مرگ پروسه ارزشمندیه که باید باهاش برقصی نه اینکه بخواهیش چون مال هیشکی نیست! من از اینکه مجبور بشم عاطل باشم کفرم درمیاد واین شاید اصلی ترین دلیل این مشکلی بود که الان دارم ردش میکنم شدیدا رو زندگیم تأثیر میزاره و رفتارمو با اطرافیانم تغییر میده منظورم از آرزوی مرگ کردن این بود که همه چی جلوی چشمم تیره وتار میشه..... هیچی دیگه برام جذابیت نداره و فقط میخوام تو تنهاییم غرق بشم 4 لینک به دیدگاه
مریم راد 2736 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 اردیبهشت، ۱۳۹۱ منم این حس رو تجره کردم!ما زمان زیادی نیست! گاهی فکر میکنم زیاد دونستن باعث ایجاد این حس میشه! مثل اینکه زیاد آدمهای دوروبرت رو بشناسی!خیلی حس وحشتناکیه! عین یه تونل نور می مونه که توش گم شدی!من معمولا همه حس های خوبم رو از دست میدم.یه جورایی منزوی میشم حتی تو جمع بودن هم حالمو عوض نمیکنه! خیلی حرف هست براش! 4 لینک به دیدگاه
مریم راد 2736 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 اردیبهشت، ۱۳۹۱ هه هه. تازه اولشه. آدمی که به حرف گوش نده باید همین بلاها سرش بیاد. تازه فردا از اینم بدتره. -------------------------------------------------------------------- این حسی که میگی مثل اونی نیست که خودتم نمیدونی چته؟ فقط میدونی که یه چیزیت هست؟ پس این دانشمندا چه غلطی میکنن؟ یه دارویی درمانی چیزی برای ما پیدا کنن دیگه. فقط میتونم بگم صبر کن تا رد بشه. خوب شد که به حرف تو گوش نداد!آب در هاون کوبیدن است کارتو ای برادر! 3 لینک به دیدگاه
Avenger 19333 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 اردیبهشت، ۱۳۹۱ نه برای من این حالت مقطعی بود ودقیقا میخواستم ببینم این لحظات برزخی چه تاثیری میتونه روی عملکرد وافکاروروحیات ادما داشته باشهارزوها رو نگهداربرای چیزهای کم ارزشتر مرگ پروسه ارزشمندیه که باید باهاش برقصی نه اینکه بخواهیش چون مال هیشکی نیست! من از اینکه مجبور بشم عاطل باشم کفرم درمیاد واین شاید اصلی ترین دلیل این مشکلی بود که الان دارم ردش میکنم وقتی این حالت برام پیش میاد فقط میتونم بگم باید خودتو بزنی به بیخیالی و بری تو پارک و بشینی یه سیگار بکشی و بعد دو ساعت بخوابی اونوقت بری سرکار و خودتو با کار مشغول کنی تا از یادت بره 3 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 اردیبهشت، ۱۳۹۱ نمیدانم بهترین لغت دنیاست داستان این جمله را کمی بعد روشن میکنیم الان برم سر اصل قضیه دیگر! سال 83 همین روزا بود که برای شش ماه باقیمانده از خدمتم از مشهد به تبریز انتقالی گرفتم ویهو همه شرایطی که قبلا به یک پایداری نسبی دربدترین رسته ویگان خدمتی کن فیکون شد. منی که تو مشهد دوهفته یه بار گروهبان نگهبان میشدم حالا باید یک شب درمیان گروهبان نگهبان وایمیستادم ودرکنار اون هم باید طعنه ها وزخم زبون وزورگویی یک سرجوخه از خودراضی که پایه خدمتیش از من بالاتر بود وعنوان ارشد رو با خودش یدک میکشید تحمل میکردم بماند مشکلات خدمت درشهر خود که کسانی که تجربشو داشتند میدونن من چی میگم وذلیل مرخصی ساعتی بودن یعنی چه! اینکه با خونتون نهایتا بیست دقیقه فاصله داشته باشین ونتونین برین خونتون یک طرف این مسئلست واینکه وقتی رفتی زودتر از خروس بی محل از خونه بزنی بیرون واسیر هزار ویک مشکل باشی اونطرفش تو همون روزا یه بار دقیقا همچین صحنه ای برام تکرار شد... یعنی راسیتش رفته بودم پیش نگهبان اسلحه خونه تا باهم ساعت یک ونیم شب سیگار بکشیم که یهو دلم گرفت واسمون رو نگاه کردم وباخودم گفتم اگه پنج دفعه دیگه این قرص ها برام کامل بشن دیگه این روزها هم تموم میشن واز زجر خدمت ازادم!! اون پنج دفعه هم تکرار شد واون روزهای بی سرانجام ومعنا دار هم گذشتند... الان سالها از اون روزها گذشته وسیب زندگیم هزار ویک چرخ خورده وهنوز به زمین نرسیده دیشب موقع نوشتن امار ساعت 24 یهو قرص کامل رو دیدم ویاد اون روزها واون س افتادم اینکه هربدی بدتری هم داره... اینکه چه زود فراموش میکنم که چه اتفاقاتی رو پشت سر گذاشتم واز چه هفت خوان هایی رد شدم والانن درقیاس با اتفاقات وشرایطی که وجود داشت یا میتونست وجود داشته باشه یه موهبت هست یا یه موقعیت عالی پس چرا به این زودی وا دادم دراین اواخر شاید به دلیل اینکه فراموشکاری انی من با راحت طلبی ذاتی انسانها که درپس هر تغییر موقعیتی قصد سازگاری با شرائط تازه را دارد تلفیق شده وذهنم از بازشناسی ریشه وشرایط بازمانده پس فلسفه برنامه ریزی وحرکت مدون چی میشه؟ باید از هرشکست از هرناکامی از هرافتادنی یک پل برای اینده بسازم وطبق روال همیشگی ادامه بدم هر حرکت دیگری جز بر روال این اندیشه مضمحل کننده تمامی کاشته هایم خواهد بود خلا وتحیر زمانی به وجود خود ادامه خواهند داد که از بازشناسی خویشتن واداره امورم بازمانم اما داستان نمیدانم! یکی از همکاران دیشب فیلمی از نشنال جئوگرافی اورده بود که دران به مسئله نظم کهکشانها واندازه سیارات ومسئله وجود سیاره پلوتو درمنظومه شمسی یا نبودش پرداخته بود صحبتهایمان به بحث های فلسفی انجامید وهرکدام به فراخور اندیشه راوی نیک وبد پرسشهایمان بودیم اینکه چگونه یک اتفاق دربین هزاران هزار میلیارد احتمال چنین میتواند سرنوشت کائنات را از منظومه های ماکرو گرفته تا منظومه های میکرو دردرون سلولها اداره کند یک پرسش است واینکه چگونه همه چیز را به حساب مشیتی گذاشت که نه به سوالهایمان پاسخی میدهد ونه ایدئولوژی های ماحصل این مشیت تبیین کننده اوضاع وپاسخگوی پرسشهای بیشمارند ودرنهایت حکم به اطاعت بی چون وچرا میدهند. یاد ان اپیزود زیبای فیلم کنستانتین ودیالوگ دونفره شیطان با کنستانتین میافتم که شیطان دربرابر درخواست کنستانتین از خدا میگه : فکر کردی خدا چیه بچه؟ اون یه بچه است که داره دنبال یک سنگریزه درساحل شنی میگرده واین پارادوکس پنهان مابین این دودیدگاه رادیکال هست اگر به ریشه هرمسئله ای پرداخته نشود وبا یک کلمه ساده نمیدانم که تمامی مسئولیت های مرتبط را از تو سلب میکند به رفع ورجوع امور پرداخته شود مطمئنا زندگی بی دردسر وپراز ارامشی درانتظار خواهد بود ولی این نمیدانم زیبا به درد کسانی میخورد که زیبایی اندیشیدن را درک نمیکنند ...................... اما دراخر این تحیر وسرگشتگی این خلا وگنگی محسوس ونامحسوس این حالت برزخی حاصل گفتن نمیدانم به خودم بود باید که دنبال دانستن بود واینگونه یا بهشت یا جهنم یکی برای همیشه درانتظارمان هست تا چه برداشتی از بهشت وجهنم داشته باشیم! امید اخرین چیزیست که میمیرد! موفق باشیم 6 لینک به دیدگاه
مریم راد 2736 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 اردیبهشت، ۱۳۹۱ وقتی این حالت برام پیش میاد فقط میتونم بگم باید خودتو بزنی به بیخیالی و بری تو پارک و بشینی یه سیگار بکشی و بعد دو ساعت بخوابی اونوقت بری سرکار و خودتو با کار مشغول کنی تا از یادت بره همه چییزایی که گفتی خوبه به جز سیگار کشیدنش!یه جوریه! 3 لینک به دیدگاه
Avenger 19333 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 اردیبهشت، ۱۳۹۱ نمیدانم بهترین لغت دنیاستداستان این جمله را کمی بعد روشن میکنیم الان برم سر اصل قضیه دیگر! سال 83 همین روزا بود که برای شش ماه باقیمانده از خدمتم از مشهد به تبریز انتقالی گرفتم ویهو همه شرایطی که قبلا به یک پایداری نسبی دربدترین رسته ویگان خدمتی کن فیکون شد. منی که تو مشهد دوهفته یه بار گروهبان نگهبان میشدم حالا باید یک شب درمیان گروهبان نگهبان وایمیستادم ودرکنار اون هم باید طعنه ها وزخم زبون وزورگویی یک سرجوخه از خودراضی که پایه خدمتیش از من بالاتر بود وعنوان ارشد رو با خودش یدک میکشید تحمل میکردم بماند مشکلات خدمت درشهر خود که کسانی که تجربشو داشتند میدونن من چی میگم وذلیل مرخصی ساعتی بودن یعنی چه! اینکه با خونتون نهایتا بیست دقیقه فاصله داشته باشین ونتونین برین خونتون یک طرف این مسئلست واینکه وقتی رفتی زودتر از خروس بی محل از خونه بزنی بیرون واسیر هزار ویک مشکل باشی اونطرفش تو همون روزا یه بار دقیقا همچین صحنه ای برام تکرار شد... یعنی راسیتش رفته بودم پیش نگهبان اسلحه خونه تا باهم ساعت یک ونیم شب سیگار بکشیم که یهو دلم گرفت واسمون رو نگاه کردم وباخودم گفتم اگه پنج دفعه دیگه این قرص ها برام کامل بشن دیگه این روزها هم تموم میشن واز زجر خدمت ازادم!! اون پنج دفعه هم تکرار شد واون روزهای بی سرانجام ومعنا دار هم گذشتند... الان سالها از اون روزها گذشته وسیب زندگیم هزار ویک چرخ خورده وهنوز به زمین نرسیده دیشب موقع نوشتن امار ساعت 24 یهو قرص کامل رو دیدم ویاد اون روزها واون س افتادم اینکه هربدی بدتری هم داره... اینکه چه زود فراموش میکنم که چه اتفاقاتی رو پشت سر گذاشتم واز چه هفت خوان هایی رد شدم والانن درقیاس با اتفاقات وشرایطی که وجود داشت یا میتونست وجود داشته باشه یه موهبت هست یا یه موقعیت عالی پس چرا به این زودی وا دادم دراین اواخر شاید به دلیل اینکه فراموشکاری انی من با راحت طلبی ذاتی انسانها که درپس هر تغییر موقعیتی قصد سازگاری با شرائط تازه را دارد تلفیق شده وذهنم از بازشناسی ریشه وشرایط بازمانده پس فلسفه برنامه ریزی وحرکت مدون چی میشه؟ باید از هرشکست از هرناکامی از هرافتادنی یک پل برای اینده بسازم وطبق روال همیشگی ادامه بدم هر حرکت دیگری جز بر روال این اندیشه مضمحل کننده تمامی کاشته هایم خواهد بود خلا وتحیر زمانی به وجود خود ادامه خواهند داد که از بازشناسی خویشتن واداره امورم بازمانم اما داستان نمیدانم! یکی از همکاران دیشب فیلمی از نشنال جئوگرافی اورده بود که دران به مسئله نظم کهکشانها واندازه سیارات ومسئله وجود سیاره پلوتو درمنظومه شمسی یا نبودش پرداخته بود صحبتهایمان به بحث های فلسفی انجامید وهرکدام به فراخور اندیشه راوی نیک وبد پرسشهایمان بودیم اینکه چگونه یک اتفاق دربین هزاران هزار میلیارد احتمال چنین میتواند سرنوشت کائنات را از منظومه های ماکرو گرفته تا منظومه های میکرو دردرون سلولها اداره کند یک پرسش است واینکه چگونه همه چیز را به حساب مشیتی گذاشت که نه به سوالهایمان پاسخی میدهد ونه ایدئولوژی های ماحصل این مشیت تبیین کننده اوضاع وپاسخگوی پرسشهای بیشمارند ودرنهایت حکم به اطاعت بی چون وچرا میدهند. یاد ان اپیزود زیبای فیلم کنستانتین ودیالوگ دونفره شیطان با کنستانتین میافتم که شیطان دربرابر درخواست کنستانتین از خدا میگه : فکر کردی خدا چیه بچه؟ اون یه بچه است که داره دنبال یک سنگریزه درساحل شنی میگرده واین پارادوکس پنهان مابین این دودیدگاه رادیکال هست اگر به ریشه هرمسئله ای پرداخته نشود وبا یک کلمه ساده نمیدانم که تمامی مسئولیت های مرتبط را از تو سلب میکند به رفع ورجوع امور پرداخته شود مطمئنا زندگی بی دردسر وپراز ارامشی درانتظار خواهد بود ولی این نمیدانم زیبا به درد کسانی میخورد که زیبایی اندیشیدن را درک نمیکنند ...................... اما دراخر این تحیر وسرگشتگی این خلا وگنگی محسوس ونامحسوس این حالت برزخی حاصل گفتن نمیدانم به خودم بود باید که دنبال دانستن بود واینگونه یا بهشت یا جهنم یکی برای همیشه درانتظارمان هست تا چه برداشتی از بهشت وجهنم داشته باشیم! امید اخرین چیزیست که میمیرد! موفق باشیم همه اینا یی که گفتی درست ولی ارامش کجاست چرا هرچی میدویی و روز شماری میکنی به ارامش نمیرسی:4564: 2 لینک به دیدگاه
Avenger 19333 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 اردیبهشت، ۱۳۹۱ همه چییزایی که گفتی خوبه به جز سیگار کشیدنش!یه جوریه! برای کسی که سیگار میکشه اون از همه مهم تر هست 1 لینک به دیدگاه
مریم راد 2736 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 اردیبهشت، ۱۳۹۱ نمیدانم بهترین لغت دنیاستداستان این جمله را کمی بعد روشن میکنیم الان برم سر اصل قضیه دیگر! سال 83 همین روزا بود که برای شش ماه باقیمانده از خدمتم از مشهد به تبریز انتقالی گرفتم ویهو همه شرایطی که قبلا به یک پایداری نسبی دربدترین رسته ویگان خدمتی کن فیکون شد. منی که تو مشهد دوهفته یه بار گروهبان نگهبان میشدم حالا باید یک شب درمیان گروهبان نگهبان وایمیستادم ودرکنار اون هم باید طعنه ها وزخم زبون وزورگویی یک سرجوخه از خودراضی که پایه خدمتیش از من بالاتر بود وعنوان ارشد رو با خودش یدک میکشید تحمل میکردم بماند مشکلات خدمت درشهر خود که کسانی که تجربشو داشتند میدونن من چی میگم وذلیل مرخصی ساعتی بودن یعنی چه! اینکه با خونتون نهایتا بیست دقیقه فاصله داشته باشین ونتونین برین خونتون یک طرف این مسئلست واینکه وقتی رفتی زودتر از خروس بی محل از خونه بزنی بیرون واسیر هزار ویک مشکل باشی اونطرفش تو همون روزا یه بار دقیقا همچین صحنه ای برام تکرار شد... یعنی راسیتش رفته بودم پیش نگهبان اسلحه خونه تا باهم ساعت یک ونیم شب سیگار بکشیم که یهو دلم گرفت واسمون رو نگاه کردم وباخودم گفتم اگه پنج دفعه دیگه این قرص ها برام کامل بشن دیگه این روزها هم تموم میشن واز زجر خدمت ازادم!! اون پنج دفعه هم تکرار شد واون روزهای بی سرانجام ومعنا دار هم گذشتند... الان سالها از اون روزها گذشته وسیب زندگیم هزار ویک چرخ خورده وهنوز به زمین نرسیده دیشب موقع نوشتن امار ساعت 24 یهو قرص کامل رو دیدم ویاد اون روزها واون س افتادم اینکه هربدی بدتری هم داره... اینکه چه زود فراموش میکنم که چه اتفاقاتی رو پشت سر گذاشتم واز چه هفت خوان هایی رد شدم والانن درقیاس با اتفاقات وشرایطی که وجود داشت یا میتونست وجود داشته باشه یه موهبت هست یا یه موقعیت عالی پس چرا به این زودی وا دادم دراین اواخر شاید به دلیل اینکه فراموشکاری انی من با راحت طلبی ذاتی انسانها که درپس هر تغییر موقعیتی قصد سازگاری با شرائط تازه را دارد تلفیق شده وذهنم از بازشناسی ریشه وشرایط بازمانده پس فلسفه برنامه ریزی وحرکت مدون چی میشه؟ باید از هرشکست از هرناکامی از هرافتادنی یک پل برای اینده بسازم وطبق روال همیشگی ادامه بدم هر حرکت دیگری جز بر روال این اندیشه مضمحل کننده تمامی کاشته هایم خواهد بود خلا وتحیر زمانی به وجود خود ادامه خواهند داد که از بازشناسی خویشتن واداره امورم بازمانم اما داستان نمیدانم! یکی از همکاران دیشب فیلمی از نشنال جئوگرافی اورده بود که دران به مسئله نظم کهکشانها واندازه سیارات ومسئله وجود سیاره پلوتو درمنظومه شمسی یا نبودش پرداخته بود صحبتهایمان به بحث های فلسفی انجامید وهرکدام به فراخور اندیشه راوی نیک وبد پرسشهایمان بودیم اینکه چگونه یک اتفاق دربین هزاران هزار میلیارد احتمال چنین میتواند سرنوشت کائنات را از منظومه های ماکرو گرفته تا منظومه های میکرو دردرون سلولها اداره کند یک پرسش است واینکه چگونه همه چیز را به حساب مشیتی گذاشت که نه به سوالهایمان پاسخی میدهد ونه ایدئولوژی های ماحصل این مشیت تبیین کننده اوضاع وپاسخگوی پرسشهای بیشمارند ودرنهایت حکم به اطاعت بی چون وچرا میدهند. یاد ان اپیزود زیبای فیلم کنستانتین ودیالوگ دونفره شیطان با کنستانتین میافتم که شیطان دربرابر درخواست کنستانتین از خدا میگه : فکر کردی خدا چیه بچه؟ اون یه بچه است که داره دنبال یک سنگریزه درساحل شنی میگرده واین پارادوکس پنهان مابین این دودیدگاه رادیکال هست اگر به ریشه هرمسئله ای پرداخته نشود وبا یک کلمه ساده نمیدانم که تمامی مسئولیت های مرتبط را از تو سلب میکند به رفع ورجوع امور پرداخته شود مطمئنا زندگی بی دردسر وپراز ارامشی درانتظار خواهد بود ولی این نمیدانم زیبا به درد کسانی میخورد که زیبایی اندیشیدن را درک نمیکنند ...................... اما دراخر این تحیر وسرگشتگی این خلا وگنگی محسوس ونامحسوس این حالت برزخی حاصل گفتن نمیدانم به خودم بود باید که دنبال دانستن بود واینگونه یا بهشت یا جهنم یکی برای همیشه درانتظارمان هست تا چه برداشتی از بهشت وجهنم داشته باشیم! امید اخرین چیزیست که میمیرد! موفق باشیم همه این ها یه تلنگری است برای امثال من!نمی گم درک می کنم چون حتی نتونستم کامل تصورش کنم! 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده