رفتن به مطلب

هنگامی که روزنامه می‌فروختم


spow

ارسال های توصیه شده

برای نخستین بار هنگامی طعم خوشبختی واقعی را چشیدم که در «تی گو» روزنامه‌ می‌فروختم. آن زمان دوران جنگ کره بود و ما در آنجا پناهنده بودیم. در آن روزها به خاطر جنگ، مردم خیلی فقیر بودند و مرگ آسانتر از زندگی بود. ما همیشه گرسنه بودیم و با این وجود یکی از بازی‌های طعنه‌آمیز زندگی همین بود که گرسنگی به ما شجاعت زندگی کردن می‌داد.

‏پدرم ربوده شده و به شمال برده شده بود و برادرهای بزرگترم در خدمت ارتش بودند و من در سن 14 سالگی نان‌آور خانواده بودم. می‌بایست دست کم روزی 100 ‏ روزنامه می‌فروختم تا بتوانم از عهده‌ی هزینه‌ی ضروری خانواده‌ام بربیایم. مادر و برادرهای کوچکترم هر شب تا دیر وقت منتظر من می‌ماندند تا به خانه بیایم و چیزی برای خوردن بیاورم و با هم شام بخوریم. من همیشه ممنون این حرکت آن‌ها بودم. وقتی 4 ‏نفری در کنار هم غذا می‌خوردیم، من واقعاً احساس بزرگی می‌کردم. از وعده‌هایی که با هم غذا می‌خوردیم واقعاً لذت می‌بردم و بسیار خوشحال می‌شدم.

 

اما اینطور نبود که همیشه بتوانیم با هم غذا بخوریم. من روزنامه‌هایم را در بازار «پانگ چون» می‌فروختم. این بازار از ساختمان‌های کلنگی و موقتی تشکیل شده بود که در موازات رودخانه قرار داشت و اغلب فروشگاه‌های آن در آب و هوای نامساعد و توفانی تعطیل بودند. اگر قرار ‏بود که همه‌ی اعضای خانواده دور هم غذا بخوریم، باید 100 ‏ روزنامه می‌فروختم. بنابراین آب و هوای نامساعد و بسته بودن بازار مشکل ساز بود چون در آن صورت نمی‌توانستم روزنامه‌هایم را بفروشم. بعضی روزها که صبح می‌خواستم از خانه خارج شوم فقط کمی پول خرد داشتم تا برای خرج روزانه به خانواده‌ام بدهم.

‏در چنین شب‌هایی که به خانه می‌آمدم، مادر و برادرهایم خواب بودند و فوراً متوجه می‌شدم که چرا آن‌ها در خواب هستند. چون فقط یک پیاله ‏برنج داشتیم و آن را هم برای من نگه می‌داشتند. مادرم از خواب برمی‌خاست ‏تا به من غذا بدهد و می‌گفت: « ‏ما شام خورده‌ایم، تو باید گرسنه باشی، پس زودباش غذایت را بخور.»

‏ وقتی به برادرهایم نگاه می‌کردم که گرسنه خوابیده‌اند، گریه‌ام می‌گرفت چون تنها یک پیاله برنج داشتیم. اما من و مادرم اشکهایمان را از یکدیگر پنهان می‌کردیم. به او می‌گفتم هنگام مراجعت به خانه، یک پیاله رشته فرنگی خورده‌ام و سیر هستم و از او می‌خواستم که او و بچه‌ها برنج را بخورند. کاملاً واضح بود که من و مادرم به یکدیگر دروغ می‌گفتیم و هر دو هم می‌دانستیم، اما مگر امکان داشت جور دیگری احساسات خود را نشان دهیم؟

‏ظاهراً از لحاظ مادی فقیر، ولی در باطن ثروتمند بودیم. ما چیزی نداشتیم، ولی هر چه داشتیم خالصانه برای یکدیگر ایثار می‌کردیم. کسی که در دنیا همه چیز دارد، ولی نمی‌داند چگونه باید به دیگران بخشش کند، ثروتمند نیست. ثروتمندان واقعی آنانی هستند که زیاد می‌بخشند. آنان ‏که هر چه در توان دارند، می‌بخشند. آنانی که می‌دانند چگونه ببخشند. مهم نیست که چقدر ناچیز و یا چقدر زیاد دارند.

 

کیم وو چونگ (بنیانگذار کمپانی دوو)

×××× برگرفته از کتاب:

کیم وو، چونگ؛ سنگفرش هر خیابان از طلاست؛ برگردان داوود نعمت اللهی؛ چاپ ششم؛ تهران: انتشارات معیار علم 1388.

 

سایت ره پو

  • Like 4
لینک به دیدگاه
خب مگه چشه؟

نمیشه از روزنامه فروشی به جایی که میتونی برسی؟

خوب همین دیگه...جالبه که از روزنامه فروشی به اینجا رسیده!!!!!:ws37:

لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...