spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اردیبهشت، ۱۳۹۱ معین: یک روز جلو دانشگاه، دکتر رضا براهنی را دیدم. گفت: یک نفر آمد زیر گوشم گفت: معین ششصد تومن. خیلی خوشحال شدم و تعجب کردم. فرهنگ شش جلدی معین، هر جلدش می شد صد تومن. به طرف گفتم می خواهم. با هم وارد پاساژی شدیم. در گوشه ای دور از چشم، نوار کاست معین خواننده را از جیبش در آورد و یواشکی به من داد. 3 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اردیبهشت، ۱۳۹۱ انبر دست: با احمد شاملو در انتشارات ابتکار نشسته بودیم که یکی وارد شد و پرسید: انبر دست دارید؟ شاملو گفت: جلد چندمش را می خواهید؟! 3 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اردیبهشت، ۱۳۹۱ مقدمه: احمدرضا احمدی می گفت: این روزها کتاب های شعر فروش خوبی ندارد. این دفعه می خواهم از ” علی دایی ” یا ” هدیه تهرانی” خواهش کنم برای کتاب هایم مقدمه بنویسند. 3 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اردیبهشت، ۱۳۹۱ اشتباه: در سفر سوئد خیلی ها من و سید علی صالحی را با هم اشتباه می گرفتند. وقتی صالحی شعر می خواند از من تعریف می کردند، وقتی من طنز می خواندم، به او فحش می دادند! 3 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اردیبهشت، ۱۳۹۱ شعر و داستان: از محمد علی سپانلو پرسیدند: زمانی داستان هم می نوشتی، چرا دیگر داستان نمی نویسی؟ گفت: من اگر ۱۵ صفحه شعر بنویسم، می گویند یک شعر بلند نوشته ام، اما اگر ۱۵ صفحه داستان بنویسم، می گویند یک داستان کوتاه نوشته ای! 3 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اردیبهشت، ۱۳۹۱ ساختار: شمس لنگرودی می گفت داشتیم برای خودمان شعرمان را می گفتیم که ” ساختار گرایی” مد شد. مدت ها زحمت کشیدیم و ساختار گرایی کردیم. این دفعه گفتند در شعر باید” ساختار شکنی ” کرد. 3 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اردیبهشت، ۱۳۹۱ فهم شعر: دکتر رضا براهنی می گفت: در زمان شاه ما می خواستیم طوری شعر بگوییم که مردم بفهمند، اما ساواک نفهمد. کار بر عکس می شد، یعنی مردم نمی فهمیدند و ساواک می فهمید! 3 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اردیبهشت، ۱۳۹۱ استاد: مفتون امینی می گفت: روزی با غلامحسین نصیری پور به کوهنوردی رفته بودم. بین راه نصیری پور مرتب مرا ” استاد ” خطاب می کرد. من هم سینه را جلو می دادم و خودم را می گرفتم. به اولین قهوه خانه که رسیدیم، دیدم دوستمان به قهوه چی هم “استاد” می گوید. معلوم شد ” استاد ” تکیه کلام اوست. 3 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اردیبهشت، ۱۳۹۱ ایدز: در کافه ای جوانی شاعر به آقای شکرچیان گفت: چرا این طور که من شعر می گویم، شعر نمی گویید؟ شکرچیان گفت: اگر آدمی تا پنجاه سالگی ایدز نگیرد، دیگر نمی گیرد! 3 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اردیبهشت، ۱۳۹۱ بیماری: خسرو شاهانی در خانه بستری بود. آخرین روزهای عمرش به دیدن اش رفتم. خیلی خوشحال شد و گفت: بیماری من چون سبب پرسش او شد می میرم از این غم که چرا بهترم امروز! 3 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اردیبهشت، ۱۳۹۱ جا: یک شب در یک مهمانی کنار محمد قاضی نشسته بودم. گلاب به رویتان، قاضی بلند شد که به دستشویی برود و از من خواست که مواظب صندلی او باشم. در محفل از شلوغی جای سوزن انداختن نبود. همین که قاضی رفت، مهمان تازه واردی آمد و روی صندلی او نشست. من هم رویم نشد چیزی بگویم. قاضی وقتی برگشت و دید صندلی اش را اشغال کرده اند، به من گفت: بهر ..شیدن ز جا برخاستم آمدم دیدم به جایم ..یده اند! 3 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اردیبهشت، ۱۳۹۱ کجا؟: یک شب در انجمن ادبی صائب، استاد عباس فرات به من گفت: کجا داری می روی؟ گفتم: استاد، من همین جا ایستاده ام و جایی نمی روم. استاد اشاره ای به قد بلند من کرد و گفت: داری به آسمان می روی و خودت خبر نداری؟ 3 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اردیبهشت، ۱۳۹۱ بیوگرافی مرحوم عمران صلاحی مرحوم عمران صلاحی در دهم اسفندماه ۱۳۲۵ در امیریه تهران بدنیا آمد.مادرش متولد سمنان و پدرش از اردبیل بود. تحصیل را در ۷ سالگی در دبستان صنیع الدوله (قم) آغاز کرد و پس از آن در سال ۱۳۳۵ در دبستان قلمستان(تهران) وسپس در سال ۳۷ در دبستان شهریار و دبیرستان امیر خیزی(تبریز) ادامه داد. نخستین شعر خود را در مجله ی اطلاعات کودکان در سال ۱۳۴۰چاپ کرد. مرحوم صلاحی عضو هیات تحریریه مجله توفیق بود از قول خودش بخوانید: روزی یکی از بچه های شیطان جوادیه با سنگ، زد یکی از پره های دوچرخه ام را شکست و پا به فرار گذاشت. من شعری نوشتم از زبان بچه جوادیه و با همان امضا فرستادم برای روزنامه فکاهی توفیق. روزنامه را نمی خریدم. از روزنامه ای که توی جوی آب پیدا کرده بودم، نشانی اش را نوشته بودم. یک روز که از مدرسه به خانه آمدم، نامه ای به دستم دادند. حسین توفیق نوشته بود شعر و کاریکاتورت در فلان شماره چاپ شده است هرچه زودتر خودت را به ما برسان. یک روز عصر با همان دوچرخه قراضه از مدرسه رفتم به اداره توفیق در خیابان استانبول. از سال ۱۳۴۵ عضو هیات تحریریه روزنامه توفیق شدم و در آن مکتب پرورش یافتم. اسامی مستعارم در توفیق، بچه جوادیه، ابوطیاره، ابوقراضه، مداد، زرشک، زنبور و چند امضای دیگر بود. مرحوم عمران صلاحی شاعر و طنزپرداز معاصر در سال ۱۳۸۵ درگذشت. 2 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اردیبهشت، ۱۳۹۱ خیلی جالب بود..بسی شاد شدیم..ممنون منم کتاب تفریحات سالم رو از این طنز نویس دارم.کتاب بسیار جذاب و آموزنده ای است.البته از نشر ویستار که به تازگی درش تخته شد!!!! 2 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اردیبهشت، ۱۳۹۱ پسرمان گفت: " بابا توهیچ وقت روزهای تعطیل ما راجایی نمی بری. اگرزنگ انشاء بپرسند تعطیلات خود راچگونه گذراندید، ما نمی دانیم چه بنویسیم." می خواستیم بگوییم انشایتان رابدهید ما خودمان می نویسیم. اما دیدیم هردفعه که ما انشاء نوشته ایم بچه ها نمره کم گرفته اند ومعلمشان گفته است این حرفهای گنده گنده به سن وسال شما نمی آید. عوامل زیادی باعث شده بود بچه ها خاطره ای نداشته باشند. یکی ازآنها نداشتن حوصله بود. چون حوصله ای که ماهانه از اداره می گیریم، به جایی نمی رسد. ازمنزل خواستیم حلقه ی ازدواجش را بفروشد تا بتوانیم مختصرخاطره ای برای بچه ها تهیه کنیم. حلقه ی خود من قبلا صرف خاطره ای دیگرشده بود. حلقه ی ازدواج منزل بفروش رفت، اما مبلغ به دست آمده برای تهیه خاطره کافی نبود.منزل پیشنهاد کرد از شاعران کلاسیک ایران کمک بگیریم. او با شعرمعاصرمیانه ای ندارد ومی گوید این کتابها را خوب نمی خرند. همیشه طرفدارمولفان زرکوب و جلد گالینگور است. درقفسه ی کتابخانه ام دیگرچیزی نمانده بود. یک بار وحشی بافقی و اهلی شیرازی کمکمان کردند پول گازوئیل خانه را دادیم. یک بارحزین لاهیجی و نشاط اصفهانی یک سبد گل ویک جعبه شیرینی برایمان فراهم کردند تا بتوانیم به ملاقات فامیلی که تازه ازبیمارستان مرخص شده بود برویم. یک بارهم که مهمان داشتیم با پول قصاب کاشانی توانستیم نیم کیلوگوشت چرخ کرده بخریم. بین شاعران کلاسیک غیراز فردوسی وسعدی وحافظ دیگرکسی نمانده بود که بتواند به ماکمک کند. چاره ای نبود. نمی شد بچه ها بی خاطره بمانند. برای اینکه این بزرگان را تحویل بگیرند به پیشنهاد منزل ازنفوذ رزامنتظمی وذبیح الله منصوری استفاده کردیم. سرانجام به همت اهل قلم عازم شمال شدیم تا خاطره ای برای بچه هایمان فراهم آوریم. بین راه یکی ازلاستیکهای ماشینمان ترکید و پول حلقه ی ازدواج منزل صرف خرید یک حلقه لاستیک شد. به نظرمان آمد مراسم عقدکنان است. ما یک حلقه لاستیک کوچک به انگشت منزل می کنیم ومنزل یک حلقه لاستیک کوچک به انگشت ما. مدعوین گرامی هم به جای مبل ، روی حلقه لاستیک نشسته اند. درشمال جلوی هتلی که ظرفیتش تکمیل بود وخواهش کرده بود سوال نفرماییم، ماشینمان خاموش کرد. رفتیم به دفترهتل وخواستیم به جای اتاق خالی ، چند نفربیایند ماشین ماراهل بدهند. آمدند و گفتند هرهلی بیست تومان. گفتیم باشه. منزل و پسرمان هم کمک کردند. ب ازما به نظرمان آمد که فردوسی وسعدی وحافظ وذبیح الله خان ورزاخانم دارند ماشینمان راهل می دهند. شب راتوی جنگل خوابیدیم. راویان اخبارآورده اند که شب حیوانات درنده به ما نزدیک می شده اند، ولی ما چنان خرناسه ای می کشیده ایم که آنها پا به فرارمی گذاشته اند. صبح روزبعد به بهای هشتاد تومان ماشین را راه انداختیم وبه تعمیرگاه بردیم وتا ظهربا اهالی بیت همان جاماندیم. وقتی کارتمام شد، دیدیم هرچه داشته ایم داده ایم به لوازم یدکی وتعمیرماشین وچیزی برای تهیه ی خاطره ی بچه ها نمانده است. منزل گفت: " تا ماشین خرج دیگری روی دستمان نگذاشته برگردیم تهران." گفتیم: " پس خاطره ی بچه ها چه می شود؟" پسرمان گفت: "به حد کافی تهیه شده." 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 شهریور، ۱۳۹۱ عمران صلاحی(دهم اسفند ۱۳۲۵ - ۱۱ مهر ماه ۱۳۸۵) شاعر، نویسنده، مترجم و طنزپرداز ایرانی بود. زندگی عمران صلاحی در دهم اسفند سال ۱۳۲۵ در امیریه تهران از خانواده ای اردبیلی دیده به جهان گشود. عمده شهرت صلاحی در سالهایی بود که برای مجلات روشنفکری آدینه، دنیای سخن و کارنامه به طور مرتب مطالبی با عنوان ثابت حالا حکایت ماست مینوشت و از همان زمان وی بر اساس این نوشتهها «آقای حکایتی» لقب گرفت. از او آثاری به زبان ترکی آذربایجانی نیز در دست است. صلاحی تحصیلات ابتدایی خود را در شهرهای قم، تهران، و تبریز به پایان رساند. نخستین شعر خود را در مجلهٔ اطلاعات کودکان به سال ۱۳۴۰ چاپ کرد. پدر خود را در همین سال از دست داد. عمران صلاحی نوشتن را از مجلهٔ توفیق و به دنبال آشنایی با پرویز شاپور در سال ۱۳۴۵ آغاز کرد. سپس به سراغ پژوهش در حوزهٔ طنز رفت و در سال ۱۳۴۹ کتاب طنزآوران امروز ایران را با همکاری بیژن اسدیپور منتشر کرد که مجموعهای از طنزهای معاصر بود. او شعر جدی هم میسرود و نخستین شعر او در قالب نیمایی در مجلهٔ خوشه به سردبیری احمد شاملو در سال ۱۳۴۷ منتشر شد. وی با گل آقا نیز همکاری داشت. صلاحی سپس در سال ۱۳۵۲ به استخدام رادیو درآمد و تا سال ۱۳۷۵ که بازنشسته شد به این همکاری ادامه داد. او همچنین سالها همکار شورای عالی ویرایش سازمان صدا و سیما بود. او در سال ۱۳۵۳ با طاهره وهابزاده ازدواج کرد که حاصل این ازدواج دو فرزند به نامهای یاشار و بهارهاست. درگذشت عمران صلاحی ساعت ۴ عصر ۱۱ مهر ماه سال ۱۳۸۵ با احساس درد در قفسه سینه راهی بیمارستان کسری شد و از آنجا به بیمارستان توس منتقل شد و در بخش سیسییو بستری شد. همان شب پزشکان از بهبود وضعیت وی قطع امید کردند و سحرگاه از دنیا رفت. ساعاتی پس از درگذشت وی جمعی از اعضای کانون نویسندگان ایران در برابر بیمارستان توس حاضر شدند. کتابشناسی طنزآوران امروز ایران با همکاری بیژن اسدیپور (۱۳۴۹) گریه در آب (۱۳۵۳) قطاری در مه (۱۳۵۵) ایستگاه بین راه (۱۳۵۶) هفدهم (۱۳۵۸) پنجره دن داش گلیر (۱۳۶۱، به زبان ترکی آذربایجانی) رویاهای مرد نیلوفری (۱۳۷۰) شاید باور نکنید (۱۳۷۴، چاپ سوئد) یک لب و هزار خنده (۱۳۷۷) حالا حکایت ماست (۱۳۷۷) گزینه اشعار (۱۳۷۸) آی نسیم سحری (۱۳۷۹) ناگاه یک نگاه (۱۳۷۹) ملا نصرالدین (۱۳۷۹) از گلستان من ببر ورقی (۱۳۷۹) باران پنهان (۱۳۷۹) هزار و یک آینه (۱۳۸۰) آینا کیمی (به زبان ترکی آذربایجانی، ۱۳۸۰) تفریحات سالم طنز سعدی در گلستان و بوستان زبانبستهها (منتخبی از قصههای حیوانات به نظم) عملیات عمرانی خنده سازان و خنده پردازان موسیقی عطر گل سرخ مرا بنام کوچکم صدا کن 6 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 شهریور، ۱۳۹۱ عمران صلاحی در دهم اسفند سال ۱۳۲۵ در امیریه تهران دیده به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی خود را در شهرهای قم، تهران، و تبریز به پایان رساند. نخستین شعر خود را در مجله اطلاعات کودکان به سال ۱۳۴۰ چاپ کرد. پدر خود را در همین سال از دست داد. خودش درباره شروع کار طنزنویسیاش میگوید: «ماجرای طنزنویسی من این جور شروع شد که منزل پدری من در جوادیه بود. یک خانواده بسیار فقیر. من معمولاً در پیادهرویهای روزانهام خیلی چیزها از داخل جوی آب و کنار دیوار پیدا میکردم. مخصوصاً همیشه دنبال روزنامه و مجله بودم، و هر جا یک تکه روزنامه پیدا میکردم آن را برمیداشتم، تمیزش میکردم و میخواندمش. یک روز از داخل جوی چهار صفحه از یک روزنامه را پیدا کردم که اسمش «توفیق» بود. تا آن موقع نمیدانستم توفیق چیست. آن را بردم خانه و خاکش را پاک کردم و خواندم. خیلی خوشم آمد. تصادفا نشانی توفیق در آن چهار صفحه وجود داشت. آن موقع من با یک دوچرخه قراضه به مدرسه میرفتم و بچههای جوادیه سنگ میانداختند و پرههای دوچرخهام را میشکستند و دنبالم میکردند. یک روز من از زبان بچههای جوادیه شعر گفتم و برای توفیق فرستادم با این مضمون: «من بچه جوادیه هستم آهای کاکا ناراضیند خلق ز دستم آهای کاکا» و به همراه یک کاریکاتور آن را برای توفیق فرستادم. مدتها گذشت و یک روز از توفیق نامهای به دستم رسید. در نامه کلی تشویق شده بودم و فهمیدم مطالبم در توفیق چاپ شده است و آنها انتظارداشتند من به دفتر مجله بروم. من هم یک روز با دوچرخه قراضهام به دفتر توفیق در خیابان استانبول رفتم، با ترس و لرز و خجالت فراوان. آنها باور نمیکردند که این شعر سراپا شیطنت را من گفته باشم. تصادفاً آن روز جلسه هیأت تحریریه بود و مرا به آنجا بردند. در جلسات تحریریه به سوژه فکر میکردند. یک خبر را جلو من گذاشتند و من هم سوژه فکر کردم. خلاصه تصادفاً همه سوژههایم تصویب شد و خیلی تشویق شدم. البته این را هم بگویم که توفیق بیشتر از کاریکاتور من خوشش آمده بود و من را به آتلیه فرستاد که آقای درمبخش و پاکشیر هم آنجا بودند. ولی من خودم حس کردم آمادگی بیشتری برای شعر و مطلب دارم. از سال 44- 45 رسماً در هیأت تحریریه توفیق که آن زمان کوچکترین عضوش من بودم، مستقر شدم. از این زمان طنزنویسی من شروع شد.» صلاحی به سراغ پژوهش در حوزه طنز نیز رفت و در سال ۱۳۴۹ کتاب طنزآوران امروز ایران را با همکاری بیژن اسدیپور منتشر کرد که مجموعهای از طنزهای معاصر بود. او شعر جدی هم میسرود و نخستین شعر او در قالب نیمایی در مجله خوشه به سردبیری احمد شاملو در سال ۱۳۴۷ منتشر شد. صلاحی سپس در سال ۱۳۵۲ به استخدام رادیو درآمد و تا سال ۱۳۷۵ که بازنشسته شد به این همکاری ادامه داد. او همچنین سالها همکار شورای عالی ویرایش سازمان صدا و سیما بود. او در سال ۱۳۵۳ با طاهره وهابزاده ازدواج کرد که حاصل این ازدواج دو فرزند به نامهای یاشار و بهارهاست. عمران صلاحی با مجله گلآقا نیز همکاری داشت و با اسامی مستعار ابوقراضه، بلاتکلیف، کمال تعجب، زرشک، تمشک، ابوطیاره، پیت حلبی، آب حوضی، زنبور، بچهی جوادیه، مراد محبی، جواد مخفی، راقم این سطور و... در گلآقا مینوشت و با نشریاتی چون دنیای سخن و بخارا نیز همکاری پیوسته داشت. عمران صلاحی ساعت ۴ عصر ۱۱ مهر ماه سال ۱۳۸۵ با احساس درد در قفسه سینه راهی بیمارستان کسری شد و از آنجا به بیمارستان توس منتقل شد و در بخش سیسییو بستری شد. همان شب پزشکان از بهبود وضعیت وی قطع امید کردند و سحرگاه از دنیا رفت. کتابهای عمران صلاحی: طنزآوران امروز ایران با همکاری بیژن اسدیپور (۱۳۴۹) گریه در آب (۱۳۵۳) قطاری در مه (۱۳۵۵) ایستگاه بین راه (۱۳۵۶) هفدهم (۱۳۵۸) پنجره دن داش گلیر (۱۳۶۱، به زبان ترکی آذربایجانی) رویاهای مرد نیلوفری (۱۳۷۰) شاید باور نکنید (۱۳۷۴، چاپ سوئد) یک لب و هزار خنده (۱۳۷۷) حالا حکایت ماست (۱۳۷۷) گزینه اشعار (۱۳۷۸) آی نسیم سحری (۱۳۷۹) ناگاه یک نگاه (۱۳۷۹) ملا نصرالدین (۱۳۷۹) از گلستان من ببر ورقی (۱۳۷۹) باران پنهان (۱۳۷۹) هزار و یک آینه (۱۳۸۰) آینا کیمی (به زبان ترکی آذربایجانی، ۱۳۸۰) تفریحات سالم طنز سعدی در گلستان و بوستان زبانبستهها (منتخبی از قصههای حیوانات به نظم) عملیات عمرانی خنده سازان و خنده پردازان موسیقی عطر گل سرخ مرا بنام کوچکم صدا بزن 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده