*mishi* 11920 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در ۱۶ مرداد، ۱۳۹۲ زنها چپ چپ نگاهم میکنند و رخت میشویند رخت میشویند و چپ چپ نگاهم میکنندکه دلم آفتاب و بند رخت ندارد… 6 لینک به دیدگاه
*mishi* 11920 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در ۲ مهر، ۱۳۹۲ و شاید باران مردی ست غیرتی که آرایش غلیظ ات را به آرامی از صورت ات پاک می کند! 5 لینک به دیدگاه
*mishi* 11920 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در ۲ مهر، ۱۳۹۲ صدای آه ات را پایین بیار اینجا آسمان را با لهجه ی غریب گریه نمی کنند! پرواز به کنار که اندوه هایت را ابر ها بو می کشند،مچاله می کنند و بر سرت می کوبند هر از چندگاهی ممکن است بال کبوتر نیز گلوی خاطرات را خراش بیاندازد و گریه طعم حرف های مردی را بدهد که حلقه اش را روبروی آیینه می گذارد و جشنی به یاد بود تمام نداشته هایش برپا می کند! 5 لینک به دیدگاه
seyed mehdi hoseyni 27119 اشتراک گذاری ارسال شده در ۵ آبان، ۱۳۹۲ بابا زنگ انشا شد عزیزان دفتر خود وا کنید ساعتی را با معلم صحبت از بابا کنید صحبت خود را معلم با خدا آغاز کرد کهنه زخمی از میان زخمها سر باز کرد ساعتی رفت و تمام بچه ها انشا بدست هر کسی پیش آمد و دفتر نشان داد و نشست ناگهان چشم معلم بر سعید افتا د و گفت گوش ما باید صدای دلنوازت را شنفت دفتر خود را نیاوردی عزیزم پیش ما نازنین حرفی بزن اینگونه غمگینی چرا؟ سر به زیر و چشم نم آهسته پیش آمد سعید از غم هجران بابا زیر لب آهی کشید دفتر اندوه و غم یکبار دیگر باز شد قصه ی غمگین بابا اینجنین آغاز شد بچه ها بابای من در زندگی چیزی نداشت غصه را بر روی غم غم روی ماتم میگذاشت مادرم وقتی که از دنیای فانی رخت بست رشته ی تقدیر بابا ناگهان از هم گسست بلبلی از آشیان زندگانی پر کشید از نبود مادرم بابا خجالت میکشید بشنوید اما پس از بابا چه آمد بر سرم من خجالت میکشم بر چشم سارا بنگرم روزگار خواهر شش ساله ام بد میگذشت شمع شبهای وصال از بخت او خاموش گشت رفتگر در گوشه ای از کوچه ی پر پیچ و خم بر زمین افتاده بود از کثرت اندوه و غم از فراق روی همسر در جوانی پیر شد پیر هجران عاقبت از زندگانی سیر شد چون در آن سرما کسی در کوچه ی بن بست نیست آنکه بر روی زمین افتاده پس بابای کیست؟ پیر مردی خسته در صبح زمستان جان سپرد کودکان خردسال خویش را از یاد برد بچه ها این سرگذشت تلخ بابای من است قصه ی غمگین سارا دختری بی سرپرست لقمه ی نانی برای عمه جانم میبرم من به سارا جمعه ها اسباب بازی میخرم کودک ده ساله وقتی همچو بابا میشود نیمه ای از روز را شاگرد بنا میشود پینه های دست من گویای درد کهنه ایست زیر پای فقر باباهای ما امضای کیست؟ چون که انشای غم انگیز سعید اینجا رسید جای اشگ از چشم آقای معلم خون چکید چهره ی غمگین آقای معلم زرد شد از غم و اندوه شاگردش سراپا درد شد لحظه ای در خود فرو رفت و سپس آهی کشید پیش چشم کودکان زد بوسه بر دست سعید بچه ها انشای این کودک پر از اندوه بود غصه و غمهای او اندازه ی یک کوه بود گر چه این انشای غمگین مادر و بابا نداشت درس عشق و عاشقی در جمع ما بر جا گذاشت پینه های زخمناک این پسر غم آفرید از زمین تا آسمان اندوه و ماتم آفرید کاسه ی صبر معلم ناگهان لبریز شد چشم غمناکش به چشم مرد کوچک تیز شد گفت یارب دست این فرزند میهن زخمناک زخم اگر بر دل نشیند زخم دیگر را چه باک؟ گر چه خاک سرزمین پاکم از جنس طلاست فقر و ماتم گریه و غم سهم باباهای ماست 5 لینک به دیدگاه
*mishi* 11920 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در ۲ بهمن، ۱۳۹۲ هیچ مردی نمیخواهد عاشق زنی شود که در سیرک کار میکند از آن زنها که باید روی طناب راه بروند عاشق زنی شود که هر لحظه ممکن است سقوط کند و اگر سقوط نکند هزارها نفر برایش کف میزنند 6 لینک به دیدگاه
!BARAN 4887 اشتراک گذاری ارسال شده در ۲۷ بهمن، ۱۳۹۲ چقدر دلم می خواهد معشوق مردی باشم که لبخندش وسیع و مهربان باشد و آغوشش بوی خودش را بدهد، مردی که بی هوا بیاید و بگوید موافقی جمع کنیم و به سفر برویم و من هیجان زده ذوق کنم و بپرم بغلش.. گاهی نیمه شب هوس خیابان گردی کند و برایم سعدی بخواند و دستانش بزرگ باشد و آدم ها را دوست داشته باشد و بر سر بچه ها دست بکشد و مهربان بغلشان کند و از زن ها نترسد که شیطانند و گولش می زنند.. که خودش را قبول داشته باشد و برایم دامن های پرچین گلدار و لیوان های خوشگل بخرد و کیف کند وقتی میوه می خورد و داستان بخواند و بتواند همیشه با یک دست رانندگی کند و دستپختم را دوست داشته باشد و در چشمم غرق شود و لباسهایم را بو کند و مادرش را دوست داشته باشد و از خودش برایم بگوید که بلد باشد حرف بزند و مرا وقتی گریه می کنم بخنداند و دوستت دارم هایش وجودم را پر کند من عاشق این مرد خواهم بود ! مینا غلامپور 4 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در ۲۷ بهمن، ۱۳۹۲ تـمـام زنـانـگـے ام را نـذر شـاديـت مـے ڪـنـم تـو فـقـط بـخـنـد مـردانـہ . . . 4 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در ۲۸ بهمن، ۱۳۹۲ مرد اگه مرد باشه ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﯾﮏ ﺯﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﻧﻪ ﮐﺸﯿﺪﮔﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ! ﻣﺮﺩ ﺍﮔﺮ ﻣﺮﺩ ﺑﺎﺷﺪ ﺳﺮﺧﯽ ﺣﯿﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﯾﮏ ﺯﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﻧﻪ ﺑﺮﺁﻣﺪﮔﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ! ﻣﺮﺩ ﺍﮔﺮ ﻣﺮﺩ ﺑﺎﺷﺪ ... ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﺩﻟﻨﺸﯿﻦ ﺭﺍ ﻟﺒﺎﻥ ﯾﮏ ﺯﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﻧﻪ ﻗﻠﻮﻩ ﺍﯼ ﺑﻮﺩﻧﺸﺎﻥ ﺭﺍ! ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﻣﺮﺩ ﺍﮔﺮ ﻣﺮﺩ ﺑﺎﺷﺪ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﻧﻪ ﻣﺤﺼﻮﻟﯽ ﺍﺯ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﭘﻼﺳﺘﯿﮏ ﺭﺍ ! ... ﻭ ﺗﻮ ﺍﯼ ﺯﻥ ﺁﮔﺎﻩ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ "\ ﺩﺍﻑ ﺷﺪﻥ "\- ﺗﻀﻤﯿﻦ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ ! ﺑﻠﮑﻪ ﺗﻀﻤﯿﻦ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﮏ ﻧﺮ ﺍﺳﺖ . ﺯﻥ ﻗﺪﺍﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺮﺩ ﺑﻮﺩ ﻧﻪ ﻧﺮ... 3 لینک به دیدگاه
*mishi* 11920 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در ۴ خرداد، ۱۳۹۳ آري بايد از ميان زن و شعر يکي را برگزينم به شعر گفتم : ناچارم از برگزيدن آن زيباروي ديگر سراينده ات نيستم شعر رفت و زن نزدم ماند اما زماني که زن زيبا به ديدگانم قدم گذاشت مقابل روحم ايستاد و بي آنکه خود بداند به قصيده اي بدل شد 2 لینک به دیدگاه
Gandom.E 17805 اشتراک گذاری ارسال شده در ۱۹ تیر، ۱۳۹۳ حالا تو هی بیا بگو مردها پررو میشوند... زن باید سنگین و رنگین باشد باید بیاینـــــد منت بکشند و... من میگویم زن اگــــــر زن باشد باید بشود روی عــــاشقیش حساب کرد که باید عاشقی کردن بلد باشد که جـــــــــا نزند جا نماند جا نگذارد. هی فکر نکند به این چیزهایی که عمری در گوشش خواندهاند که زن ناز و مرد نیاز. که بداند، مرد هم آدم است دیگر گـاهی باید لوسش کرد گاهی باید نـازش را کشید و گــاهی باید به پایش صبر کرد... حتی من میگویم زن اگر زن باشد از دوستت دارم گفتن نمیترسد. تو میگویی خوش به حال زنی که عــاشق مردی نباشد، بگذار دنبالت بدوند. و من نمیفهمم اینکه داری ازش حرف میزنی زندگــی است یا مسابقه اسب دوانی. و من نمیفهمم چرا هیچ کس برنمی دارد بنویسد از مردهــا... از چشمها و شــانهها و دستهایشــان از آغوششان از عطر تنشـان، از صدایشــان... پررو میشوند؟ خب بشوند. مگر خود ما با هر دوستت دارمی تا آسمـان نرفتهایم؟ مگر ما به اتکــاء همین دستها همین نگاهها همین آغوشهـا، در بزنگاههای زندگی سرِپا نماندهایم؟... من راز این دوست داشتنهای پنهـانی را نمیفهمم. من نمیفهمم زن بودن با سنگین رنگین بودن با سکوت با انفعال چه ارتباطی دارد؟!؟ من بلد نیستم در سـایه، دوست داشته باشم من میخواهم خواستنم گوش فلک را کر کند. من میخواهم مَردَم حتی اگر مردِ من هم نبود دلش غنج بزند ازاینکه بداندجایی زنـــی دوستش دارد... من میخواهم زن باشم... بگذار همه دنیـا بداند مردی این حوالی دارد دوستت دارم هــای مرا با خود میبرد... 4 لینک به دیدگاه
*mishi* 11920 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در ۲۶ مهر، ۱۳۹۳ مردها خیلی هم خوبند... دوست داشتنی و مهربان... عاشق محبت واقعی... گاهی وقت ها مثل یک بچه از ته دل خوشحالند... و گاهی مثل یک پیرمرد خسته... اکثرشان تنهایی را تجربه کرده اند... تعدادیشان درد کشیده اند... و خیلی ها غم هایشان را در وجودشان ریخته اند... خیلی از اشک ها نگذاشته اند از چشمانشان بیرون بریزد... مردها تنها میروند و قدم میزنند تا یادشان نرود قدم هایشان چقدر باید محکم باشد... همان هایی که اگر عاشق شوند برایت شاملو میشوند... ، بیستون میکنند... و تو بهشت را روی زمین خواهی داشت... آری این ها مرد هستند... برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 3 لینک به دیدگاه
Lean 56968 اشتراک گذاری ارسال شده در ۱۰ آبان، ۱۳۹۳ پسر بودن يعني فقط تا اخر دبستان بابا مامان پشت سرتن، بعدش جامعه بزرگت ميکنه. پسر بودن يعني فقط يه سال وقت داري که کنکور قبول بشي. پسر بودن يعني بعد 18 ديگه يا سربازی يا سرباری. پسر بودن يعني استرس سربازي و حسرت درس خوندنی که به اجباره پسر بودن يعني بعد بابا مردِ خونه بودن سنم نميشناسه يعني چي؟ يعني بابا نباشه نون بايد بدي حالا 5 ساله باشي يا 50 ساله. پسر بودن يعني حفظ خواهر و مادر و همسرت از هر چي چشم ناپاک. پسر بودن يعني:آزادي ولی از ( آ ) اولش تا ( ي ) آخرش همش مسئوليته و حصار.. پسر بودن يعني جنگ که شد "گوشت تنت سپر ناموسته" پسر بودن يعني سگ دو زدن واسه يه لقمه نون که جلو زن و بچه کم نياري. پسر بودن يعني بي پول عاشق نشي!!! پسر بودن یعنی عشقت واسه بی پولیت ولت کنه، بعد تو دلت بگی: عزیزم خوشبخت بشی!!! پسر بودن يعني حرفايي که ميمونه تو دل. پسر بودن يعني " مرد که گريه نميکنه. 5 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده