Managerr 1616 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 اردیبهشت، ۱۳۹۱ يكي از ويژگيهاي ادبيات معاصر، نگريستن به درون از لابه لاي سرودهها و نوشتههاي شاعران و نويسندگان معاصر است. اگر كه در ادبيات گذشته، به دشواري ميشد از درون ديوان شاعران به اوضاع اجتماعي نقب زد و بر سايهها و تاريكي جوامع و روزگاران گذشته نور تابانيد، اما در گونه هاي ادبي معاصر، به ويژه در رمانt به آساني ميتوان طبقات اجتماعي، لايه هاي آن، خاستگاهها و خواستارهاي مردم، چگونگي روابط اجتماعي، فرهنگ و اقتصاد آنان را دريافت.بالزاك در باباگوريو ما را با اوضاع اقتصادي و اجتماعي سدة نوزدهم فرانسه آشنا ميكند، اما اسدي توسي در گرشاسبنامه ما را به درون جامعة ايران خاوري در دو هزار سال پيش نميبرد. اگر آنتون چخوف با اتاق شمارة شش اوضاع اجتماعي و استبداد روسية تزاري را به ما مينماياند، اما حكيم ابوالقاسم فردوسي در شاهنامه، حتي آگاهي اندكي هم از اوضاع و مناسبات اجتماعي ايران باستان، به ما نميدهد. اگر كه برتولت برشت در نمايشنامة دايرة گچي قفقازي، ما را به ژرفاي جامعة انقلابي قفقاز ميبرد و پرده از نهفتارها به يك سو ميكشاند، اما هرگز همر در ايلياد و يا اديسه، نشاني واقعگرا از جامعة يوناني به ما نميدهد. ويكتور هوگو در نودوسه به كالبد شكافي انقلاب فرانسه ميپردازد و آناتول فرانس در خدايان تشنهاند، مجلس كنوانسيون را به نمايش ميگذارد و با نقدي نهفته، اما موشكافانه زشتيها را برمينماياند، اما هرگز فريدالدين عطار در منطقالطير و يا در يكي از كهنترين آثار هندي، اوپانيشاد و يا وداها تصويري حتي كم رنگ از مردم نميبينم.در اين جا، بنگريم به رماني كه از ضرورت تحول در جامعهاي پرده برميدارد كه ديري نيست به استقلال رسيده، اما اينك بر سر دو راهي است، ماندن در نظامي رو به مرگ و يا تن به نظامي نو دادن. بنگريم اوضاع زمانه را. پس از جنگ استقلال، زندگي رنگي ديگر گرفت. با برچيده شدن بساط استعمار انگلستان، اينك سرزمين امريكا به امريكاييها تعلق داشت، زمينداران به كشاورزي پرداختند و صاحبان كارگاهها به گسترش انديشيدند، زمان پيش ميتاخت و هر طبقه در بالش بود، اما هر چه زمان پيشتر ميرفت، بر توان و قدرت صاحبان صنعت افزوده ميشد. شمال در چمبرة قدرت نوپايان بود و جنوب گسترة حكمراني زمينداران بزرگ و بردگان در هر دو سو. تا آن كه شماليها به اين نتيجه رسيدند كه زمان بردهداري آشكارا به سر آمده و بهتر است تا با آزاد كردن بندگان، نيروي كار ارزان را در شكلي نو به دست آورند. انديشمندان نظام نوين، پرچم آزادي و برابري افراشتند و صلاي رهايي دردادند. اما زمينداران ايستايي پيشه كردند و دگرگوني را نپذيرفتند. اختلافات اوج گرفت و با گذشت زمان به تضاد انجاميد، تا آن كه آبراهام لينكلن جبر تاريخ را دريافت و راه نو را پيش گرفت. او فرمان الغاي بردهداري را صادر كرد. زميندار، سر بر تافت و مقاومت كرد و تا آنجا پيش تاخت كه جنوب راه خود را درانفصال يافت. لينكلن، سردمدار نظام نوين سرمايهداري آمريكا ، سكان جنگ با فئودالهاي بردهدار را به دست گرفت. آمريكا در مرداب جنگ فرو رفت. شماليها، پرچم آزادي برافراشته بودند و بردگان را به رهايي فرا ميخواندند. يورش به جنوب آغاز شد. با فرار بردگان، نظم جنوب گسست، فقر، قحطي و گرسنگي، پيامد جنگ بود كه نصيب جنوب شد. بزرگ زمينداران مزبوحانه براي بقا تلاش ميكردند. اما، گسستي كه آغاز شده بود، مرگ نظم كهنه را در پيداشت. جان سختي و مقاومت، راه به جايي نميبرد. تارا، سرزمين رويايي، ديگر آن رونق گذشته را نداشت، علفهاي هرز همه جا روييده بودند و بردهاي نبود تا آنها را وجين كند. بردهها گريخته بودند، يا به شماليها پيوسته بودند و يا در جنگلها به راهزني ميپرداختند. تنها مامي داية سياه پوست در جمع خانواده مانده بود.مارگريت ميچل شخصيتهاي رمان ماندگارش را از هر دو طبقه برگزيد، يك سو طبقة زميندار و فئودال بود كه هنوز هم خصايل اخلاقيشان در تهماندة وارثانشان نمود داشت. پايبندي به اخلاق ، عطوفت و شرافت در كنش و رفتار باز ماندگانشان از جمله ملاني، اشلي و كندي بازتاب فرهنگ طبقة رو به زوال فئوداليسم آمريكايي بود. آنان در هيچ لحظه، حتي لحظههاي عشقي، ويژگيها و خصايل طبقاتيشان را فراموش نكردند. اشلي با آن كه دلبستة اسكارلت بود، اما نشان داد كه پايبند اخلاق است. مارگريت ميچل، در وجود اسكارلت، استادانه شخصيتي را ميآفريند كه از طبقة كهنه ميبرد و به طبقة نو روي ميآورد، در اين دگرديسي، او با صراحت ميگويد كه «نجيبزاده نيستيم»، « شرافتي هم نداريم». اسكارلت، براي رسيدن به مقصود از هيچ كاري روگردان نيست. وقتي كه شوهرش كندي به او اعتراض ميكند كه چرا از زندانيان محكوم به اعمال شاقه به عنوان كارگر استفاده ميكند؟ اسكارلت با راحتي خيال و بيعذاب وجدان آن را بياشكال و درست ميداند. او با كندي ازدواج ميكند تا سرماية او را به دست آورد. مارگريت ميچل، با خلق سروان رت باتلر، فساد جامعة نوپاي سرمايهداري را مقتدرانه افشا ميكند. سروان باتلر پايبند اخلاق نيست، قمار ميكند، رشوه ميدهد، دروغ ميگويد. ازدواج اسكارلت، پس از مرگ شوهرش كندي، با سروان باتلر نشان از پيوند گسستگان از نظام كهنه و نمايندگان نظام سرمايهداري دارد. و اين هنگامي روي ميدهد كه كندي براي دفاع از شرافت خانوادگي، كه ميپنداشت با حمله و تجاوز راهزنان سياهپوست به اسكارلت لكهدار شده، به كوكلوكس كلانها ميپيوندد و در يورش به راهزنان سياهپوست كشته ميشود، او با اين ازدواج، نقطة پاياني بر اشرافيت نظام كهنه ميگذارد. مارگريت ميچل با نوشتن رمان ماندگار و فناناپذير بر باد رفته، جنگ انفصال، فرو خفت فئوداليسم و برامدن سرمايهداري را با قدرتي وصفناپذير به تصوير ميكشاند. به جرئت ميگوييم كه هيچ رماني نتوانسته اين گونه موشكانانه جنگ انفصال را كالبد شكافي كند، چركابههاي درهم ريزي اشرافيت و عفونت برامدن سودجويي و بهرهوري و استثمار را بنماياند. مارگريت ميچل تنها رمان خود را پس از ترك خبرنگاري و شويگزيني و خانه نشيني نوشت. او دوازده سال از زندگي اسكارلت اوهارا را دستاويز پردازش گوشهاي از تاريخ آمريكا كرد. شخصيت پردازي نويسنده از قهرمانان بر باد رفته، چنان استادانه است كه خواننده را به اثر جذب ميكند. او شخصيت اسكارلت را چنان ميپردازد كه گويي خود آن را احساس كرده است. پرسيدني است كه آيا اسكارلت، آرزوهاي برباد رفتة مارگريت ميچل نيست؟ كه پاسخ به آن فرصتي ديگر ميخواهد. يادآوري ميكنيم كه از اين اثر ماندگار تاريخي، فيلم ماندگاري نيز ساخته شده است. 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده