رفتن به مطلب

رماني پركشش از فروخفت فئوداليسم


ارسال های توصیه شده

يكي از ويژگي­هاي ادبيات معاصر، نگريستن به درون از لابه لاي سروده­ها و نوشته­هاي شاعران و نويسندگان معاصر است. اگر كه در ادبيات گذشته، به دشواري مي­شد از درون ديوان شاعران به اوضاع اجتماعي نقب زد و بر سايه­ها و تاريكي جوامع و روزگاران گذشته نور تابانيد، اما در گونه­­ هاي ادبي معاصر، به ويژه در رمانt به آساني مي­توان طبقات اجتماعي، لايه ­هاي آن، خاستگاه­ها و خواستارهاي مردم، چگونگي روابط اجتماعي، فرهنگ و اقتصاد آنان را دريافت.بالزاك در باباگوريو ما را با اوضاع اقتصادي و اجتماعي سدة نوزدهم فرانسه آشنا مي­كند، اما اسدي توسي در گرشاسب­نامه ما را به درون جامعة ايران خاوري در دو هزار سال پيش نمي­برد. اگر آنتون چخوف با اتاق شمارة شش اوضاع اجتماعي و استبداد روسية تزاري را به ما مي­نماياند، اما حكيم ابوالقاسم فردوسي در شاهنامه، حتي آگاهي اندكي هم از اوضاع و مناسبات اجتماعي ايران باستان، به ما نمي­دهد. اگر كه برتولت برشت در نمايشنامة دايرة گچي قفقازي، ما را به ژرفاي جامعة انقلابي قفقاز مي­برد و پرده از نهفتارها به يك سو مي­كشاند، اما هرگز همر در ايلياد و يا اديسه، نشاني واقعگرا از جامعة يوناني به ما نمي­دهد. ويكتور هوگو در نودوسه به كالبد شكافي انقلاب فرانسه مي­پردازد و آناتول فرانس در خدايان تشنه­اند، مجلس كنوانسيون را به نمايش مي­گذارد و با نقدي نهفته، اما موشكافانه زشتي­ها را برمي­نماياند، اما هرگز فريدالدين عطار در منطق­الطير و يا در يكي از كهن­ترين آثار هندي، اوپانيشاد و يا وداها تصويري حتي كم رنگ از مردم نمي­بينم.در اين جا، بنگريم به رماني كه از ضرورت تحول در جامعه­اي پرده برمي­دارد كه ديري نيست به استقلال رسيده، اما اينك بر سر دو راهي است، ماندن در نظامي رو به مرگ و يا تن به نظامي نو دادن. بنگريم اوضاع زمانه را. پس از جنگ استقلال، زندگي رنگي ديگر گرفت. با برچيده شدن بساط استعمار انگلستان، اينك سرزمين امريكا به امريكايي­ها تعلق داشت، زمينداران به كشاورزي پرداختند و صاحبان كارگاه­ها به گسترش انديشيدند، زمان پيش مي­تاخت و هر طبقه در بالش بود، اما هر چه زمان پيش­تر مي­رفت، بر توان و قدرت صاحبان صنعت افزوده مي­شد. شمال در چمبرة قدرت نوپايان بود و جنوب گسترة حكمراني زمينداران بزرگ­ و بردگان در هر دو سو. تا آن كه شمالي­ها به اين نتيجه رسيدند كه زمان برده­داري آشكارا به سر آمده و بهتر است تا با آزاد كردن بندگان، نيروي كار ارزان را در شكلي نو به دست آورند. انديشمندان نظام نوين، پرچم آزادي و برابري افراشتند و صلاي رهايي دردادند. اما زمينداران ايستايي پيشه كردند و دگرگوني را نپذيرفتند. اختلافات اوج گرفت و با گذشت زمان به تضاد انجاميد، تا آن كه آبراهام لينكلن جبر تاريخ را دريافت و راه نو را پيش گرفت. او فرمان الغاي برده­داري را صادر كرد. زميندار، سر بر تافت و مقاومت كرد و تا آنجا پيش تاخت كه جنوب راه خود را درانفصال يافت. لينكلن، سردمدار نظام نوين سرمايه­داري آمريكا ، سكان جنگ با فئودال­هاي برده­دار را به دست گرفت. آمريكا در مرداب جنگ فرو رفت. شمالي­ها، پرچم آزادي برافراشته بودند و بردگان را به رهايي فرا مي­خواندند. يورش به جنوب آغاز شد. با فرار بردگان، نظم جنوب گسست، فقر، قحطي و گرسنگي، پيامد جنگ بود كه نصيب جنوب شد. بزرگ زميند­اران مزبوحانه براي بقا تلاش مي­كردند. اما، گسستي كه آغاز شده بود، مرگ نظم كهنه را در پي­داشت. جان سختي و مقاومت، راه به جايي نمي­برد. تارا، سرزمين رويايي، ديگر آن رونق گذشته را نداشت، علف­هاي هرز همه جا روييده بودند و برده­اي نبود تا آن­ها را وجين كند. برده­ها گريخته بودند، يا به شمالي­ها پيوسته بودند و يا در جنگل­ها به راهزني مي­پرداختند. تنها مامي داية سياه پوست در جمع خانواده مانده بود.مارگريت ميچل شخصيت­هاي رمان ماندگارش را از هر دو طبقه برگزيد، يك سو طبقة زميندار و فئودال بود كه هنوز هم خصايل اخلاقيشان در ته­ماندة وارثانشان نمود داشت. پايبندي به اخلاق ، عطوفت و شرافت در كنش و رفتار باز ماندگانشان از جمله ملاني، اشلي و كندي بازتاب فرهنگ طبقة رو به زوال فئوداليسم آمريكايي بود. آنان در هيچ لحظه، حتي ­لحظه­هاي عشقي، ويژگي­ها و خصايل طبقاتي­شان را فراموش نكردند. اشلي با آن كه دلبستة اسكارلت بود، اما نشان داد كه پايبند اخلاق است. مارگريت ميچل، در وجود اسكارلت، استادانه شخصيتي را مي­آفريند كه از طبقة كهنه مي­برد و به طبقة نو روي مي­آورد، در اين دگرديسي، او با صراحت مي­گويد كه «نجيب­زاده نيستيم»، « شرافتي هم نداريم». اسكارلت، براي رسيدن به مقصود از هيچ كاري روگردان نيست. وقتي كه شوهرش كندي به او اعتراض مي­كند كه چرا از زندانيان محكوم به اعمال شاقه به عنوان كارگر استفاده مي­كند؟ اسكارلت با راحتي خيال و بي­عذاب وجدان آن را بي­اشكال و درست مي­داند. او با كندي ازدواج مي­كند تا سرماية او را به دست آورد. مارگريت ميچل، با خلق سروان رت باتلر، فساد جامعة نوپاي سرمايه­داري را مقتدرانه افشا مي­كند. سروان باتلر پايبند اخلاق نيست، قمار مي­كند، رشوه مي­دهد، دروغ مي­گويد. ازدواج اسكارلت، پس از مرگ شوهرش كندي، با سروان باتلر نشان از پيوند گسستگان از نظام كهنه و نمايندگان نظام سرمايه­داري دارد. و اين هنگامي روي مي­دهد كه كندي براي دفاع از شرافت خانوادگي، كه مي­پنداشت با حمله و تجاوز راهزنان سياهپوست به اسكارلت لكه­دار شده، به كوكلوكس كلان­ها مي­پيوندد و در يورش به راهزنان سياهپوست كشته مي­شود، او با اين ازدواج، نقطة پاياني بر اشرافيت نظام كهنه مي­گذارد.

مارگريت ميچل با نوشتن رمان ماندگار و فناناپذير بر باد رفته، جنگ انفصال، فرو خفت فئوداليسم و برامدن سرمايه­داري را با قدرتي وصف­ناپذير به تصوير مي­كشاند. به جرئت مي­گوييم كه هيچ رماني نتوانسته اين گونه موشكانانه جنگ انفصال را كالبد شكافي كند، چركابه­هاي درهم ريزي اشرافيت و عفونت برامدن سودجويي و بهره­وري و استثمار را بنماياند. مارگريت ميچل تنها رمان خود را پس از ترك خبرنگاري و شوي­گزيني و خانه نشيني نوشت. او دوازده سال از زندگي اسكارلت اوهارا را دستاويز پردازش گوشه­اي از تاريخ آمريكا كرد. شخصيت پردازي نويسنده از قهرمانان بر باد رفته، چنان استادانه است كه خواننده را به اثر جذب مي­كند. او شخصيت اسكارلت را چنان مي­پردازد كه گويي خود آن را احساس كرده است. پرسيدني است كه آيا اسكارلت، آرزوهاي برباد رفتة مارگريت ميچل نيست؟ كه پاسخ به آن فرصتي ديگر مي­خواهد. يادآوري مي­كنيم كه از اين اثر ماندگار تاريخي، فيلم ماندگاري نيز ساخته شده است.

  • Like 1
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...