Managerr 1616 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 اردیبهشت، ۱۳۹۱ همين گفته درباره او بس كه با مديريت او بود كه آلبارسلان و ملكشاه توانستند بر سرزمين بزرگ شاهي كنند و به راستي با ادعاي درست او بود كه آن دولت با دوام او دوام داشت. او سامانه مدارس نظاميه را براي تربيت مديران تاسيس كرد. فرمانهاي او همه جا نافذ بود. با تدبير او بود كه حكومتي كوچك تبديل به امپراتوري بزرگی شد. نيز در اوج قدرت او بود كه فداييان قدرت يافتند و سرانجام نيز با خنجر فداييان بود كه او روز پنجشنبه دهم ماه رمضان سال 485 هجري در هفتادوهفت سالگي برون از شهر نهاوند كشته شد. نظامالملك در 49 سالگي در 457 برابر 1079 م. جبه صدارت را پوشيد. بيدرنگ دستور احداث نظاميهها را صادر كرد كه نخستين نظاميه در دهم ذيقعده 459 ﻫ با هدف پرورش مستوفيان و مديران دست پروده طي مراسم رسمي گشايش يافت. كتاب سياستنامه يا سير الملوك را او يك سال پيش از مرگ خونيناش نوشت كه به آن به دليل تجربه های ديوانسالاري ارزش بيشتري ميدهد. وي كتاب ديگري نيز به نام وصايا يا دستورالوزراء خطاب به فرزندش فخرالملك در اواخر عمر نوشته است. در اينجا بايسته است كه نگاهي نخست به زندگاني خواجه و سپس به سير تحولات حكومتي او داشته باشيم. حسن فرزند عليبناسحاق در سال 408 هجري در نوقان طوس به دنيا آمد. تاجالدين قاضي القضا سده هشتم (729-771ﻫ) مصري معروف به ابن مسكي در كتاب طبقاتالكبري و مشاهير الشافعيه او را از دهقان زادگاني ميداند كه كارشان كشاورزي و باغداري است "وكان من اولاد الدهاقين اي الذين يعملون في البساتين بنواحي طوس" غافل از آن كه دهقانان در آن زمان مفهوم دهقان امروزي را نداشت و به كساني اطلاق ميشد كه مالك زمين و باغ و بستان بودند و زندگانيشان از محل درآمد سهم مالكانه زمين ميگذشت كه به نمونه معروف ديگري از دهقانان يعني فردوسيطوسي اشاره ميكنيم كه از قضا او نيز همچون نظامالملك طوسي بود. نكته ديگري كه بر دهقان زادگي (به همان مفهوم ما) وي دلالت ميكند نوشته خود ابنمسكي است كه مينويسد: و حفظه ابوه القرآن و شغله في التفقه علي المذهب الشافعي پرسيدني است كه كدام روستايي است كه فرزندش را وادار به حفظ قرآن و آموزش فقه ميكند؟ توجه داشته باشيم كه فرزند در سن يازده سالگي قرآن راحفظ داشت و چندي بعد هم در فقه يكي از سرآمدان شد. از همه مهمتر پدر كه از كارگزاران سلجوق بود فرزندش حسن را براي آموختن به نيشابور به خدمت امام موفق نيشابوري كه از بزرگ علماي خراسان بود فرستاد. حسن چهار سال آموخت آنچه را كه بايد بياموزد و چون پدرش معزول شده بود و روزگار را به سختي ميگذرانيد به زادگاه خويش طوس بازگشت. حسن به ناگزير به بلخ به دبيري ابوعلي بن شاذان كه چند سالي بود از سوي طغرل بيك به واليگري و عميدي بلخ منصوب شده بود رفت. اما عميد بلخ تا در مييافت كه پس انداز حسن چشمگير شده پس اندازهايش را ميگرفت و ميگفت: ـ حسن فربه شدي؟ اما حسن بيش از يكي دو سال تاب نياورد و از خدمت ابن شاذان از بلخ گريخت و به مرو رفت. در آنجا به خدمت خواجهاي مستوفي در آمد كه او نيز در خدمت چغري بيك بود. حسن كار ميكرد و كار و از آرامش و استراحت خبري نبود و هنوز روزگار به كامش نشده بود كه يك روز خبر يافت سلطان آهنگ سفر كرده. در اينجا بود كه بخت به حسن روي آورد. از بخت خوش حسن مستوفي سلطان بيمار و بستري شد. سلطان دستور داد تا نايب مستوفي حسن با او به سفر برود. حسن آشفته شد پريشان و درمانده بيپول و بيمايه در اين انديشه بود كه چه گونه توشه سفر تهيه كند؟ اسب از كجا بياورد؟ آنقدر پريشان و درمانده بود كه به سوي مسجد رفت تا دمي بيارامد. حسن وارد مسجد شد در گوشهاي سردرگريبان گذاشت و افسوس بر بخت و اقبال خود ميخورد. مسجد خلوت بود و سوت و كور. لحظهاي رسيد كه حسن تنها در مسجد بود. هيچ كس در مسجد نبود تا با او دمي در دل كند و او را تسلي بدهد تا اين كه نابينايي وارد مسجد شد. از صداي عصاي نابينا حسن سر برداشت. نابينا مسجد را ساكت يافت صدا بلند كرد: كسي نيست؟ حسن حتي حال و حوصله پاسخ گفتن نداشت. سكوت بود و سكوت. نابينا باز هم پرسيد: كسي نيست؟ پس از چند بار پرسش و ادامه سكوت نابينا عصازنان به طرف محراب رفت. حسن سر بر زانو همچنان او را ميپاييد و مينگريست. نابينا وارد محراب شده گوشه كف پوش بافته محراب را بلند كرد آجري را از زمين كف محراب درآورد حسن ناگهان ديد كه نابينا كيسهاي را از زمين بيرون آورد لب محراب نشست از جيب لباسش چند تا سكه درآورد و در كيسه گذاشت مدتي با كيسه ور رفت و پس از آن كيسه را در جاي خود نهاد آجري را روي آن گذاشت كف پوش بافته شده را روي آن پهن كرد برخاست و عصازنان بيرون رفت. حسن چابك برخاست با شتاب خود را به محراب رسانيد كف پوش را برداشت آجر را درآورد و كيسه را بيرون آورد سر آن را باز كرد ديد كيسه پر از سكه هاي زر است! حسن كيسه را زير لباسش مخفي كرد. محراب را آراست و از مسجد بيرون رفت. يك سر به بازار رفت. اسب و خيمه و دم و دستگاه خريد و توشه راه ساخت و فردا با سلطان به سفر رفت. در اين سفر بود كه او خود را چنان به چغري بيك نشان داد كه سلطان او را پسنديد. در بازگشت مستوفي سلطان مرده بود چغري بيك او را مستوفي خود كرد. تا اين كه عرضه داشتي از ابن شاذان رسيد كه دبير بلخ گريخته و به خدمت سلطان توسل جسته اما بدون او مهمات ولايت بلخ معطل مانده اگر رﺃي عالي سلطان اقتضا فرمايد او را برگردانند. اما چغري بيك كه حسن را ملازم آلبارسلان كرده بود دست رد بر تقاضاي عميد نهاد و گفت: خواجه حسن نزد آلبارسلان است ابنشاذان نبايد با او سخن چنين گويد. عوفي مينويسد كه سالها بعد حسن كه اينك خواجه نظام الملك شده بود در اوج قدرت روزي از بازار مرو ميگذشت كه ناگهان چشمش به پير مردي نابينا افتاد خوب كه نگاه كرد ديد همان نابينايي است كه سالهاي پيش سكههاي او را به سرقت برده. به همراهانش اشاره كرد تا همراهانش او را به سراي بياورند او را آوردند نظامالملك گذاشت تا همه خلوت كنند وقتي كه تنها ماندند رو به نابينا كرد و گفت: ـ پيرمرد چيزي مالي از تو گم نشده كه پيدايش نكرده باشي؟ مرد نابينا يكباره دست دراز كرد مچ نظامالملك گرفت و گفت: دزد را گرفتم! نظامالملك با خنده گفت: چه گونه اين ادعا را ميكني؟ نابينا گفت: براي اين كه من اين راز را با هيچ كس در ميان نگذاشتهام وقتي تو گفتي فهميدم كه كار توست! به نوشته عوفي نظامالملك به خزانه دارش دستور داد تا پنج هزار دينار زر به او بدهند و افزون بر آن يكي از روستاهاي مرو را وقف او و بچههايش كرد. 1 لینک به دیدگاه
Managerr 1616 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 اردیبهشت، ۱۳۹۱ ميرخوند روايت ديگري از درماندگي حسن ميكند كه در آن سفر حسن بر استري پير و كندرو سوار بود كه از قافله سلطان عقب ميماند و بارها از بخت بد خود ميناليد كه ميبيند در چشم انداز مردي سوار بر اسبي تركمن تازان به سوي او ميآيد. سوار در جلو حسن ايستاد و گفت: ـ آيا حاضري استرت را با اسب من معاوضه كني؟ حسن ميبيند كه مرد پس از معاوضه سوار بر اسب در چشم انداز او ناپديد شد. او نيز سوار بر اسب تازان به موكب سلطان چغري بيك رسيد. نظامالملك پس از رسيدن به صدارت در سال 457ﻫ. كوشيد حكومت سلجوقيان را نظمي نوين دهد. او كوشيد با پرورش فقهاي هم انديش ديوان سردر گم سلجوقيان را در مسيري معتدل و قانونمند بياندازد. او نخست عليه خواجه عميدالملك كندري وزير معتزلي فتنه انگيزي كرد و دسيسه قتل او را فراهم آورد. معروف است كه عميد الملك به جلاد پيام داد تا به نظامالملك بگويد كه: ـ اي حسن وزير كشي را به تركان مياموز! نظامالملك خود شافعي مذهب بود و به گفته ابن خلكان: و كان مجلسه عامرا بالفقهاء تاجالدين در طبقات الكبري از نظامالملك به مثابه راوي حديث خبري را از وي نقل ميكند: اخبرنا... ان رسول الله صلي اله عليه وسلم قال اذا جاء احدكم المسجد فليركع ركعتين قبل اين يجلس يعني در خبر است از پيامبر خدا كه درود خدا بر او باد كه گفت به هنگامي كه به مسجد آييد پيش از نشستن دو ركعت نماز بجاي آريد. نظامالملك با آن كه به شاعران آنچنان كه بايد نميپرداخت آنگونه كه نظامي عروضي دليل آن را كم آگاهي و دست نداشتن خواجه نظامالملك را از شعر مي داند . اما به روايت ابوالحسن باخرزي در كتاب دميه القصر و عصر اهل العصر از سي و پنج شاعر نام ميبرد كه به بارگاه نظامالملك آمد و شد ميكرده و اشعار خود را براي او ميخواندهاند نيز خوندمير در دستور الوزراء قطعه شعري را به او نسبت ميدهد كه پس از زخم كارد ابوطاهر فدايي براي ملكشاه سروده با اين سرآغاز: يك چند به اقبال تو اي شاه جهاندار --------------- گرد ستم از چهره ايام ستردم ...... نظامالملك مردي باكياست زيرك و سياستمدار بود. از سياستمداري او همين بس كه ملكشاه به جنگ روميان رفت پيش از شروع جنگ روزي ملكشاه به قصد شكار با تني چند از محرمان به دنبال شكار ميروند كه به كمين سپاهيان رومي ميافتند و اسير ميشوند يكي از همراهان ملكشاه توانست بگريزد او يكسر نزد نظامالملك به لشگرگاه رفت و آهسته خبر دستگيري ملكشاه و همراهانش را به او داد. نظامالملك بيدرنگ مدبرانه پيام آور را در چادري مينشاند و دستور ميدهد كه كسي با او تماس نگيرد. سپس روز بعد رسولي به سوي لشگر روميان ميفرستد و پيام ميدهد كه ميخواهد پيش از آغاز جنگ با فرمانده سپاه روم سخني بگويد وي در آن نشست خود را جدا از تصميمگيريهاي ملكشاه نشان ميدهد و ميگويد كه او جوان است و بيتجربه و شوق جنگيدن دارد اما به نظر او بهتر است كه به جاي كشت و كشتار خردمندان دو سپاه با يكديگر گفتوگو و صلح كنند. سخن نظامالملك مورد قبول روميان قرار ميگيرد و قرار را براي صلح ميگذارند به هنگام برخاستن نظامالملك امپراتور روم براي نشان دادن حسن رفتار و سلوك خود ميگويد: ديروز تني چند از سپاهيان ايران را كه دنبال شكار بوده اند اسير كردهاند و وي براي حسن نيت خود آنها را به خاطر نظامالملك آزاد ميكند و بيدرنگ دستور ميدهد كه اسيران را بياورند. نظامالملك با ديدن اسيران كه ملكشاه نيز ناشناختهاند در ميان آنها بود برميخيزد نزد آنان ميرود و با صداي بلند آنان را شماتت و سرزنش ميكند و تهديدشان ميكند كه به محض رسيدن به لشگرگاه آنان را سياست خواهد كرد. بردباري زيركي و سياستمداري نظامالملك نه تنها ملكشاه را رهانيد بلكه به محض رسيدن به لشگرگاه از آنجا كه ميدانست روميان ديگر آماده جنگ نيستند فرمان حمله به آنان را صادر كرد و ملكشاه را به پيروزي رسانيد. نظامالملك داراي نثري روان بيپيرايه و زيبا بود. وي از منابع مختلفي بهره جسته كه يادآوري آنها موجب اطاله كلام ميشود. نويسنده نقل ميكند از ملكشاه كه از آنان خواسته "هريك در معني ملك انديشه كنيد و بنگريد تا چيست كه در عهد روزگار ما نه نيك است و پروردگار و در ديوان و بارگاه و مجلس ما شرط آن بجاي نميآرند يا بر ما پوشيده شده است و كدام شغل است كه پيش از اين پادشاهان شرايط آن به جاي ميآوردهاند و ما تدارك آن نميكنيم و نيز هرچه از آيين و رسم ملك و ملوك است در روزگار گذشته بوده است از ملوك سلجوق بينديشيد و روشن بنويسيد و بر رﺃي ما عرضه كنيد تا در آن تامل كنيم و بفرماييم.... " سياست نامه در پنجاه فصل نوشته شده است. 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده