سارا. 1380 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 فروردین، ۱۳۹۱ لقمان حکیم رضى الله عنه پسر را گفت: امروز طعام مخور و روزه دار، و هر چه بر زبان راندى، بنویس. شبانگاه همه آنچه را که نوشتى، بر من بخوان؛ آن گاه روزهات را بگشا و طعام خور … شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند. دیر وقت شد و طعام نتوانست خورد . روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد. روز سوم باز هر چه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع کرد و او هیچ طعام نخورد. روز چهارم، هیچ نگفت. شب، پدر از او خواست که کاغذها بیاورد و نوشتهها بخواند. پسر گفت: امروز هیچ نگفتهام تا برخوانم. لقمان گفت: پس بیا و از این نان که بر سفره است بخور و بدان که روز قیامت، آنان که کم گفتهاند، چنان حال خوشى دارند که اکنون تو دارى! 4 لینک به دیدگاه
AREF_062 48 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 اردیبهشت، ۱۳۹۱ سلام سارا جان این روایتی که تعریف کردی میشه گفت همون جریان کم گوی گزیده گوی همیشه گوی و .... 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده