real 1797 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 فروردین، ۱۳۹۱ گاو ما ما می کردگوسفند بع بع می کردسگ واق واق می کردو همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی؟؟ شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود. حسنک مدت های زیادی است که بهخانه نمی آید. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تنمی کند. او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خودژل می زند.موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.دیروز که حسنک با کبری چت می کرد . کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.کبریتصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت میکرد. پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد. پتروس دید که سدسوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود. او نمی دانست کهسد تا چند لحظه ی دیگر می شکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد.اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت. خانه مثلهمیشه سوت و کور بود . الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمانناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد. او حوصله ی مهمان ندارد. اوپول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارداو کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگوبه او گوشت خر فروخت . اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ماخیلی چوپان دروغگو دارد به همین دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان آنداستان های قشنگ وجود ندارد.برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه رویریل ریزش کرده بود . ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت .ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد . ریزعلی چراغ قوه داشتاما حوصله درد سر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد . کبری ومسافران قطار مردند :persiana__hahaha: 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده