رفتن به مطلب

اقتصاد اعصاب درباره خفایای ذهن شما چه می‌گوید؟


*Mahla*

ارسال های توصیه شده

طالعه تصمیمات اقتصادی و شبکه اعصاب به هم می‌پیوندند

 

اقتصاد اعصاب درباره خفایای ذهن شما چه می‌گوید؟

 

جان کسدی

مترجم: مجید بی‌باک

منبع: نیویورکر

ياسر ميرزايي - آيا انسان‌ها كنش‌هايي عقلاني دارند؟ اين سوال موضوع مشترك تحقيقات اقتصادي و روانشناسانه است. گويا نتايج جديدي كه علم روانشناسي به دست آورده چندان با پيش‌فرض‌هايي كه اقتصاددانان در پاسخ به پرسش فوق مي‌دهند، سازگاري ندارد. همين تعارض رخ‌ نموده بهانه‌اي شده است براي تحقيقات مشترك ميان اقتصاددانان و روانشناسان؛ اينكه كدام يك ديگري را در نهايت قانع خواهند كرد، خود مساله‌اي هيجان‌انگيز است. اما پيش از آن بهتر است اين تعارض را كمي‌ روشن‌تر ببينيم.

 

[TABLE=align: left]

[TR]

[TD=width: 100%] 28-01.jpg

[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

 

اقتصاددانان پيش‌فرضي مهم دارند: كنش انسان اقتصادي معقول است. معقول بودن در اينجا به چه معناست؟ انسان اقتصادي براي تصميم‌گيري‌هايش اهل محاسبه و دودوتا چهارتا كردن است. او مطلوبيت‌هايش را پيش چشم مي‌آورد، به آنها وزن‌هايي تخصيص مي‌دهد، ميان اين وزن‌ها دست به قياس مي‌زند و آن مطلوبيتي كه وزن بيشتري دارد را انتخاب مي‌كند. بنابراين اگر دانشمند اقتصادي بداند كه مطلوبيت‌هاي فرد چيست و وزن‌هاي اختصاصي هر كدام را نيز بداند، مي‌تواند كنش نهايي فرد را پيش‌بيني كند. يا اگر كنش فرد و مطلوبيت‌هاي او را بداند، مي‌تواند كنش او را تبيين كند (يعني برايش دليل آورد).

اما روانشناسان چه يافته‌اند كه با توصيف عقل‌گرايانه از كنش‌گري انسان متعارض است؟ آنها موقعيت‌هاي تصميم‌گيري متفاوتي را به آزمايش گذاشته‌اند و مشاهده كرده‌اند كه آزمايش‌شونده آن كنشي كه علم اقتصاد پيش‌بيني مي‌كند را انجام نمي‌دهد. مثال معروف چنين چيزي است: آزمايش‌شونده در سه موقعيت قرار است براي انتخاب ميان يك سيب يا هيچ! دو سيب يا هيچ! و سه سيب يا هيچ! تصميم بگيرد (البته آزمايش دقيقا اين نيست). در حالي كه در هر سه موقعيت تصميم اقتصادي و معقول انتخاب يك، دو يا سه سيب در برابر هيچ است، اكثر آزمايش‌شونده‌ها تنها وقتي تعداد سيب‌ها از حدي بالاتر رفت، آن را نسبت به هيچ ترجيح مي‌دهند!

ممكن است اقتصاددان‌ها به راحتي پاسخ دهند كه در اينجا تعارضي وجود ندارد. در واقع علم اقتصاد نمي‌گويد مطلوبيت‌هاي شما چه طور شكل مي‌گيرد و حتي دقيقا چه وزني را مي‌توان به هر مطلوبيت نسبت داد، بلكه مي‌گويد انسان معقول ترجيحي ميان مطلوبيت‌هايش قائل مي‌شود و به اين ترجيح پاي‌بند است و بر اساس همين ترجيح است كه تصميم مي‌گيرد. پس گرچه نمي‌توان گفت چه مي‌شود كه مطلوبيت آزمايش‌شونده از سه سيب به بعد ناگهان تغيير مي‌كند، اما اينكه سه سيب نسبت به وضعيت‌هاي قبلي ترجيح دارد، واضح و مشخص است و تصميم فرد آزمايش‌شونده نيز بر اساس همين ترجيح عقلاني است. ما نمي‌توانيم مدلي ساده براي افزايش مطلوبيت با افزايش سيب‌ها ارائه دهيم، اما مي‌توانيم مطمئن باشيم كه تعداد بيشتر سيب‌ها، مطلوبيت را افزايش مي‌دهد و اين هيچ تعارضي با عقلاني ديدن كنش انساني ندارد. در واقع بخش دودوتا چهارتاي مدل اقتصادي همچنان كار مي‌كند، اما ورودي‌هاي آن يعني چيزي كه محاسبه روي آن صورت مي‌گيرد، تغيير كرده است.

اما آزمايش‌هاي ديگري هست كه نگاه عقلاني را شديدتر به چالش مي‌كشد. مشاهده شده است كه آزمايش‌شونده سيب را به پرتقال و پرتقال را به نارنگي ترجيح مي‌دهد. پيش‌بيني معقول اين است كه بايد سيب به نارنگي ترجيح داده شود، اما مشاهدات اين پيش‌بيني را شديدا زير سوال مي‌برند. بسيار ديده مي‌شود كه آزمايش‌شونده نارنگي را به سيب ترجيح مي‌دهد! اين يعني ترجيحات، قاعده‌ تعدي را رعايت نمي‌كنند. اگر الف بر ب، ب بر ج ترجيح داده شود، لزوما الف بر ج ترجيح ندارد.

برخي اقتصاددان‌ها براي اين تعارض نيز پاسخ‌هايي دارند، از جمله اينكه قاعده‌ تعدي تنها يكي از مدل‌هاي عقلاني است. ممكن است مدلي عقلاني باشد و قاعده‌ تعدي در آن نباشد. اما اين عقب‌نشيني قدم به قدم اقتصاددانان و پذيرش نتايج آزمايش‌هاي روانشناسانه، جدال ديرپاي عقل و تجربه را به نفع تجربه بازآرايي مي‌كند. گويا مهم‌ترين خاصه‌ عقل قرار بود اين باشد كه مدلي انتزاعي از مشاهداتي محدود بيرون كشد و بر اساس آن وضعيت‌هاي آتي را پيش‌بيني كند. آزمايش‌ها اگرچه مدل‌پذيري رفتار انسان‌ها را هنوز زير سوال نبرده‌اند اما لااقل مدل‌هاي پذيرفته شده در عقلانيت سنتي را خدشه‌دار كرده‌اند. اگر مدل‌هاي پيشنهادي جديد نيز با آزمايش‌هاي بيشتر خدشه‌دار شوند، آيا اساسا مي‌توان ديگر حرفي از كنش عقلاني زد؟

فعلا بايد صبر كرد تا آزمايش‌ها آن‌قدر فراوان و تفسير نتايج آن‌قدر قدرتمند بشوند كه طرفداران مدل‌هاي سنتي عقلانيت دچار بحران شوند! پس از آن احتمالا نياز جدي به بازتعريف عقلانيت اقتصادي داريم. در مقاله پيش رو برخي از مشاهدات روانشناسانه را با شرح بيشتر مي‌خوانيم و مي‌بينيم كه علم عصب‌شناسي با پذيرش اين مشاهدات چه طور سعي مي‌كند تبييني عصب‌شناسانه از رفتارهاي به ظاهر غيراقتصادي انسان بدهد.

 

من هم مثل خیلی‌ها که پس‌اندازی به هم زده‌اند، پولم را در بازار سهام سرمایه‌گذاری می‌کنم. بیشتر ذخیره بازنشستگی‌ام در صندوق‌های سرمایه‌گذاری است، اما هر از گاهی هم تک سهم خریداری می‌کنم. از جمله شرکت‌هایی که سهامشان را دارم رویال دوییچ شل، گلاکسوکلاین و بریتیش تله‌کام هستند. خودم دوست دارم فکر کنم دلیل انتخاب این شرکت‌ها این بوده که من توانسته‌ام ارزشی را در آنها شناسایی کنم که از چشم دیگران پوشیده مانده است، اما سابقه معاملاتی‌ام به ندرت موید این ادعا است. سال 2001 کمی پس از سقوط نزدک در BT سرمایه‌گذاری کردم که سهامش همان موقع هم به شدت نزول کرده بود و تازه بعد از آن 50 درصد دیگر هم سقوط کرد. باید می‌فروختم، اما به امید بازگشت همچنان نگهش داشتم. پنج سال بعد، سهام همچنان با فاصله زیاد از قیمت خرید من معامله می‌شد، اما من همچنان مالکش بودم.

بعضی وقت‌ها می‌پرسم که وقتی این تصمیمات سرمایه‌گذاری احمقانه را می‌گیرم واقعا چه در ذهنم می‌گذرد. چند هفته پیش، وقتی در یکی از آزمایش‌های عکسبرداری مغزی دانشگاه نیویورک شرکت کردم، جواب سوالم را یافتم. سوکول هسنر که فارغ‌التحصیل 24 ساله است، مرا به اتاقی پر از کامپیوتر برد. سوکول هسنر الان روی دکترای روانشناسی‌اش کار می‌کند، اما در عین حال در پروژه بزرگی در حوزه تازه راه افتاده اقتصاد شبکه اعصاب هم فعال است. این حوزه از تکنولوژی پیشرفته عکسبرداری مغزی برای سنجش پایه‌های عصبی تصمیمات اقتصادی استفاده می‌کند.

سوکول هسنر به‌ویژه روی «زیان گریزی» حساس است، یعنی همان مرضی که وقتی من از فروش سهام BT اجتناب می‌کردم گرفتارش بودم. طی حدودا یک دهه اخیر اقتصاددانان آزمایش‌های زیادی ترتیب داده‌اند که مشخص شود ما چقدر از ضررهای پولی بیزاریم. اگر به مردم فرصت شرکت در مسابقه‌ای را بدهید که شانس بردن 150 دلار یا باختن 100 دلار را داشته باشد اکثر افراد از شرکت در آن سر باز می‌زنند، حتی اگر به نفعشان باشد که قبول کنند. اگر شانس برد را مثلا پنجاه درصد بیشتر کنید و شانس شکست را هم پنجاه درصد بیشتر کنید، در نهایت 25 دلار ارزش مسابقه بالاتر می‌رود. اگر ده بار در این مسابقه شرکت کنید، رقم پیروزی انتظاری 250 دلار است، اما وقتی یکبار مسابقه را پیشنهاد کنید، چشم‌انداز بردن 150 دلار اثر کافی برای ترغیب مردم به پذیرش این مسابقه ندارد. در واقع، بیشتر مردم مسابقه را تنها در صورتی می‌پذیرند که سهم برنده به 200 دلار یا بیشتر افزایش یابد.

چرا ما اینقدر نسبت به زیان حساسیم، حتی اگر به بهای از دست دادن منافع باشد؟ در مرکز عکسبرداری از مغز کفش و کلاهم را برداشتم و به اتاقی شش در شش که یک جعبه بزرگ فلزی داشت، رفتم. یک ماشین عکسبرداری تقویت‌کننده تشعشع مغناطیسی بود شبیه همان‌ها که در بیمارستان‌ها برای تشخیص تومور به کار می‌رود. سوکول هسنر توضیح می‌دهد: «وقتی خون به مغز پمپ می‌شود، اکسیژن موجود در آن تغییرات کوچکی در محدوده مغناطیسی به‌وجود می‌آورد. اسکنر می‌تواند این تغییرات را شناسایی کرده و بگوید که خون دارد به کجا می‌رود. اینطور می‌فهمیم که از کدام بخش مغز استفاده می‌شود.»

گوشی می‌گذارم و روی یک برانکار کوچک چرخدار می‌نشینم. سوکول و همکارانش کمی کف کنار گوش‌هایم می‌مالند و یک پوشش مشبک پلاستیکی روی صورتم می‌کشند. توی یکی از دست‌هایم کنترلی می‌گذارند با دو دکمه. بعد احساس می‌کنم که سر و شانه‌هایم داخل یک سوراخ بزرگ بلند سیلندری شکل می‌رود که یک فوت و نیم طول دارد. «چند نفس عمیق بکش.» بعد صدای یک برخورد بود – عین جذب شدن چیزی به آهن ربا. برای اجتناب از مرض تنگناترسی (کلاستروفوبیا) چشم‌هایم را می‌بندم و همین طور که اسکنر عکسبرداری می‌کند برای خودم می‌شمارم. سوکول می‌پرسد: «اوضاع چطور است؟» و من دروغ می‌گویم: «خوب.»

وظیفه من این بود که چند سری انتخاب‌های سرمایه‌گذاری را که روی صفحه کوچک منوری ظاهر می‌شد توی ذهنم بررسی کنم. در هر مورد، یکی از گزینه‌ها 50-50 بود و دیگری قطعی. اولین سناریویی که روی صفحه ظاهر شد این بود: احتمال بردن 400 دلار در مقابل باختن دو دلار یا اینکه اصلا هیچی. سه ثانیه طول کشید تا تصمیم را بگیرم. دو دلار ضرر بزرگی به نظر نمی‌رسید؛ بنابراین یکی از دکمه‌های کنترل را به نشانه پذیرش فشار دادم. جایی در یک اتاق دیگر یک شماره پرداز خودکار تصمیم می‌گرفت که من برده‌ام یا باخته‌ام. بعد این پیغام آمد روی صفحه: «شما 400 دلار برده‌اید!»

مشاوران تز دکترای سوکول هسنر الیزابت فلپس، استاد روانشناسی و علم عصب دانشگاه نیویورک و کولین کامرر، اقتصاددان و از پایه‌گذاران اقتصاد شبكه اعصاب هستند. بهار گذشته کامرر را در دفترش در پاسادنا ملاقات کردم. مرد چهارشانه چهل و شش ساله‌ای است، با یک سر بزرگ کچل و چشم‌های آبی. دفتر او پوشیده بود از کتاب‌های درسی و ژورنال‌های آکادمیک و روی تخته هم با ماژیک صدها معادله نوشته بودند. شباهت زیادی به دفتر تمام اقتصاددانانی که دیده‌ام داشت، جز اینکه روی میز کامرر یک مدل پلاستیکی مغز خودنمایی می‌کرد.

همین طور که صحبت می‌کردیم کامرر این مدل را برداشت و برایم یک تور سیاحتی از مغز برگزار کرد، از قسمت جلوی پیشانی شروع کرد تا غشای پسین؛ جایی که وظایف پیچیده ذهنی انجام می‌شوند، ازجمله استدلال منطقی و برنامه ریزی. بعد به غشاهای جداری اشاره کرد و نرمه‌های شقیقه که اینها هم در تصمیم‌گيری موثر هستند. همه این نواحی در مغز انسان بسیار بزرگ‌تر از سایر جانوران است؛ دانشمندان می‌گویند اینها آخرین بخش‌های توسعه یافته مغز بوده است.

مدل کامرر از لایه‌هایی ساخته شده بود که تکه‌هایی را در خود نهفته داشتند. او یکی از لایه‌های فوقانی را کنار زد تا غشای جزیره‌ای مغز و شیارهای آن را ببینم. اینها اولین بخش‌های تکامل مغز انسان هستند و عصب‌شناسان بر این باورند که نقش‌شان پردازش احساسات است.

سپس خیلی باعلاقه آمیگدالا (Amygdala) را نشانم داد، یک جفت بافت بادامی شکل که می‌گوید آنها هم در پردازش احساسات دخیل هستند. لایه‌های مدل را باز هم کنارتر زد و گفت: «یک جایی، اینجاها هستند.»

کامرر از آن بچه‌های اعجوبه بوده است. در بالتیمور بزرگ شد و چهارده سالگی به کالج جان‌هاپکینز رفت، جایی که مدرک ریاضی‌اش را گرفت. یک عمر در میدان‌های اسب دوانی، با شرط‌بندی روی اسب‌ها، وقت گذرانده است؛ سرگرمی‌ای که می‌گوید او را به ریسک‌پذیری و تصمیم‌گیری علاقه‌مند كرده است. 1981، در بیست و یک سالگی، دکترای اقتصادش را از مدرسه بازرگانی دانشگاه شیکاگو گرفت. کامرر همچنین از حوزه‌های دیگر نیز الهام گرفته است.

در 1979 دو روانشناس به نام‌های دانیل کانمان و آمس تورسکی، مقاله‌ای را در ژورنال اقتصادی اکونومتریکا، منتشر کردند که درباره مفهوم زیان‌گریزی بحث می‌کرد. آن زمان کمتر می‌دیدی که اقتصاددانان و روانشناسان حرفی باهم داشته باشند. در قرن نوزده، رشته‌های آن دو حوزه مرتبط با «علم اخلاق» دانسته می‌شد، اما روانشناسی به حوزه‌ای تجربی تبدیل شد و به مشاهده دقیق رفتار انسان روی آورد، درحالی که اقتصاد بیشتر و بیشتر به سمت تئوری رفت و در بعضی موارد حتی به یکی از شاخه‌های ریاضی شبیه شد. خیلی از اقتصاددانان روانشناسی را به دیده تردید می‌نگریستند، اما علاقه آنها به مدل‌های انتزاعی رفتار انسان بی‌هزینه هم نبود.

برای آنکه بتوان تصمیمات اقتصادی را ریاضیاتی ارائه کرد، اقتصاددانان باید فرض می‌کردند که رفتار انسان عقلایی و پیش‌بینی‌پذیر است. یک انسان نمونه‌ای را در نظر گرفتند، انسان اقتصادی که ترجیحاتی سازگار، احساساتی باثبات و توانایی رشک‌برانگیزی در تصمیم‌گیری‌های عقلایی داشت. این قاعده سردستی منجر به ارائه تئوری‌هایی شد که دارای قابلیت پیش‌بینی‌کنندگی فوق‌العاده‌ای بودند، اما اقتصاددانان مجبور بودند خیلی از پدیده‌هایی را که با چارچوب رفتار عقلایی نمی‌خواند از تحلیلشان کنار بگذارند، از جمله حباب‌های بازار سهام، اعتیاد به مواد یا خریدهای وسواسی. اقتصاددانان همچنان به مطالعه انسان اقتصادی ادامه می‌دهند، اما از بسیاری ضعف‌های آن آگاهند. طی بیست و پنج سال گذشته روش‌ها و بینش‌هایی از روانشناسی به‌کار گرفته شده و امکان نوع جدیدی از مطالعه تصمیم‌گیری را فراهم كرده است: اقتصاد رفتاری.

ریچارد تیلر که یکی از معلمان کامرر است، از جمله اولین اقتصاددانانی بوده است که به کار کانمان و تورسکی ارجاع داده‌اند؛ او در 1987 یکسری مقالات بسیار تاثیرگذار چاپ کرد که به توصیف انواع مختلف رفتارهای به ظاهر ناعقلایی می‌پرداخت که یکی از آنها همین زیان گریزی بود.

اشاره به عقلایی نبودن رفتار انسان‌ها در همه موارد، هر چند بدیهی باشد، اولین گام رو به جلو در این حوزه بود. توضیح اینکه چرا چنین است، کار به مراتب دشوارتری بوده و اخیرا کامرر و دیگر اقتصاددانان رفتاری برای یافتن دلایل آن به اقتصاد شبکه اعصاب روی آورده‌اند. در میانه دهه 90، عصب‌شناسان، با استفاده از MRI و تکنیک‌های پیشرفته عکسبرداری، به درکی ابتدایی از نقش اجزای مختلف مغز در ایفای وظایف گوناگون پی بردند؛ از جمله اینها توانایی تشخیص الگوهای تصویری، انجام محاسبات ذهنی و واکنش در برابر تهدیدها بود. در میانه دهه نود، آنتونیو دامازیو، عصب‌شناس دانشگاه آیوا و جوزف لیدوکس، عصب‌شناس دانشگاه نیویورک، هر کدام کتابی برای خوانندگان ناآشنا با این حوزه منتشر کردند که در آنها به تفصیل چگونگی پردازش احساسات توسط مغز تشریح می‌شد. جورج لونشتاین که اقتصاددان و روانشناس کارنگی ملون بوده با خواندن کتاب‌های این دو می‌گفت: «علم اعصاب را خواندیم و دیدیم چقدر بدیهی است که اینها می‌تواند در اقتصاد نیز کاربرد داشته باشد، چه به لحاظ طرح ایده‌های تازه و چه به لحاظ روش‌شناسی. فکر اینکه بتوانید به داخل مغز نگاه بیندازید و ببینید چه خبر است، واقعا هیجان آور است.»

در 1997 لونشتاین و کامرر کنفرانسی دو روزه در پیتزبورگ برگزار کردند با مشارکت گروهی از عصب‌شناسان و روانشناسان و با حضور بیست اقتصاددانان که ایده‌های طرح شده در آنجا الهام بخش خیلی از آنها در مطالعات بعدی‌شان بود. طی چند سال اخیر ده‌ها مقاله در حوزه اقتصاد اعصاب منتشر شده است و این حوزه جمعی از مستعدترین اقتصاددانان جوان از جمله دوید لایبسون که استاد اقتصاد هاروارد و متخصص رفتار مصرف‌کننده است را به خود جلب کرده است. لایبسون به من می‌گوید: «علم طبیعی با مطالعه واحدهای کوچک‌تر و کوچک‌تر به پیش رفته است. فيزیکدان‌ها با مطالعه ستاره‌ها شروع کردند، بعد به اشیا رسیدند، بعد مولکول‌ها، اتم‌ها، ذره‌های زیر اتمی و الی آخر. احساس من این است که اقتصاد هم مسیر مشابهی را خواهد پیمود. چهل سال پیش همه درباره پدیده‌های بزرگ مقیاس حرف می‌زدند، تورم، بیکاری. اخیرا تمرکز روی تصمیم‌گیری فردی خیلی زیاد شده است. فکر می‌کنم حالا وقتش است که از فرد هم فراتر برویم و به ورودی‌های مغز در فرآیند تصمیم‌گیری نگاه کنیم. در اقتصاد اعصاب همین کار را می‌کنیم.»

مردم وقتی سرمایه‌گذاری می‌کنند وزن احتمالی هر یک از گزینه‌ها را می‌سنجند و سبد سهام و اوراق قرضه‌ای تشکیل می‌دهند که فکر می‌کنند بیشترین عایدی ممکن را با ریسکی مشخص نصیب‌شان خواهد کرد. حداقل اقتصاد رایج که این را می‌گوید. مردم در عمل درک خیلی مبهمی از ریسکی که می‌پذیرند دارند. سرمایه‌گذاری من در BT را در نظر بگیرید. سال 2002 هیچ شانسی نبود که بتوانم پیش‌بینی کنم شرکت مثلا در سال 2006 چه بازدهی‌اي نصیبم خواهد کرد، حالا 2010 و 2020 که جای خود دارد. با این وجود سهام را خریدم، چون فکر می‌کردم در هر صورت بالا خواهد رفت.

هرچه تکنولوژی عکسبرداری پیچیده‌تر و کاربری‌اش آسان‌تر می‌شود، امیدواری‌ها هم بیشتر می‌شود که بتوان مغز سرمایه‌گذاران را در تالار معاملات اسکن کرد. در حال حاضر البته اقتصاددانان به تجربيات آزمایشگاهی محدودند، به داوطلبان پول می‌دهند تا یکسری بازی‌های طراحی شده که مشابه تجربیات روزمره انسان‌ها است را بازی کنند. در یکی از مطالعات کامرر و همکارانش، از داوطلبان می‌خواستند که روی سیاه یا قرمز بودن کارت بعدی که تصادفا رو می‌شود شرط‌بندی کنند و در همین حال از مغز آنها اسکن می‌گرفتند. چند بار اول، به بازیکنان گفته می‌شود که در هر دسته چه تعداد کارت سیاه و قرمز هست؛ بنابراین آنها می‌توانستند احتمال رو شدن هر رنگ خاص را ارزیابی کنند، اما در مجموعه دوم آزمایش‌ها، به بازیکنان تنها تعداد کل کارت‌های موجود اعلام می‌شد.

اولین حالت آزمایش، معادل وضعیت ایده‌آل تئوری است: سرمایه‌گذاران با یک ریسک مشخص روبه‌رو هستند. حالت دوم، بیشتر شبیه زندگی واقعی است: بازیکنان تنها درک خیلی مبهمی از آنچه می‌تواند روی دهد، دارند. همان طور که پژوهشگران انتظار داشتند ذهن بازیکنان به این دو آزمایش واکنش متفاوتی داشت. وقتی اطلاعات کمتر بود بازیکنان فعالیت بسیار بیشتری در آمیگدالا و مدار پیشین غشای مغز نشان می‌دادند. کامرر می‌گوید: «مغز وضعیت‌های مبهم را دوست ندارد. وقتی نتواند بفهمد اوضاع چی به چیست، آمیگدالا ترس را به غشای پیشانی می‌فرستد.»

نتایج آزمایش می‌گفت مردم وقتی با ابهام روبه‌رو باشند احساسات بر منطق‌شان چیره می‌شود و آنها را به قبول پیشنهادات ریسک‌آمیز سوق می‌دهد. از این می‌توان نتیجه گرفت کسانی که کمتر ترسو هستند احتمالا سرمایه‌گذاران بهتری خواهند شد که این درست همان نتیجه‌ای است که لونشتاین و همکارانش در مطالعه بیماران دچار آسیب مغزی استخراج کرده بودند.

هر یک از این بیماران در یکی از بخش‌های سه‌گانه مغز که برای پردازش احساسات مهم است، دچار آسیب بودند: آمیگدالا، غشای پیشانی و غشای جزیره‌ای سمت راست. محققان به این بیماران قمار 50-50 پیشنهاد می‌کردند، یعنی شانس بردن یا باختن یک دلار پنجاه درصد بود. این نوع شرط‌ها را مردم معمولا رد می‌کنند، اما بیمارانی که دچار این آسیب‌ها بودند بیش از هشتاد درصد مواقع شرط را می‌پذیرفتند و اتفاقا پول خیلی بیشتری از هم گروهی که هیچ آسیب مغزی نداشتند به جیب زدند. لونشتاین و کامرر و رازن پرلک که روانشناس دانشگاه ام. آی. تی. است در شماره مارس 2005 ژورنال اکونومیک لیترچر نوشتند: «آسیب غشای پیشانی بی‌شک سطح کلی تصمیم‌گیری را پایین می‌آورد، اما موقعیت‌هایی هستند که این آسیب در آنها می‌تواند به تصمیم‌گیری‌های برتر منجر شود.»

چند وقت پیش برای گفت‌وگو با جاتان کوهن سری به دانشگاه پرینستون زدم، کوهن عصب‌شناس پنجاه ساله‌ای است که مرکز مطالعات مغز، ذهن و رفتار پرینستون را اداره می‌کند. نه سال پس از آن او که حالا در کارنگی ملون درس می‌داد به کنفرانس کامرر و لونشتاین آمده بود. «هیچ وقت در اقتصاد دوره ندیده‌ام؛ اصلا نمی‌دانستم چکار می‌کنند. فکر می‌کردم همه‌اش درباره تعیین نرخ بهره است.»

از آن زمان کوهن با چند اقتصاددان در مطالعات عکسبرداری از مغز همکاری کرده است. می‌گوید: «ایده اصلی در اقتصاد اعصاب این است که در مغز سیستم‌های چندگانه‌ای وجود دارد. اکثر اوقات این سیستم‌ها برای تصمیم‌سازی همکاری می‌کنند، اما گاهی کارشان رقابت با یکدیگر می‌شود.»

برای درک بهتر نکته‌ای که کوهن می‌گوید، فرض کنید شما و غریبه‌ای روی نیمکت پارک نشسته‌اید، اقتصاددانی از راه می‌رسد و به هر کدامتان پیشنهاد ده دلار پول می‌کند. از غریبه می‌پرسد که به نظرش این 10 دلار چطور باید تقسیم شود و به شما حق می‌دهد که پیشنهاد او را بپذیرید یا رد کنید. اگر پیشنهاد را بپذیرید، پول بین‌تان تقسیم می‌شود، اگر نه، به هیچ كدامتان هیچ چیز نمی‌رسد.

شما چطور به این بازی که اقتصاددانان «بازی اولتیماتوم» می‌خوانندش واکنش نشان می‌دهید؟ تئوریسین‌های نظریه بازی می‌گویند باید هر رقم مثبتی که پیشنهاد شد را بپذیرید، حتی اگر یک دلار باشد، چرا که در غیر این صورت هیچی دستتان را نمی‌گیرد، اما اکثر مردم پیشنهادهای کمتر از سه دلار را رد می‌کنند و بعضی‌ها هم که به هیچ رقمی کمتر از 5 دلار راضی نیستند.

کوهن و همکارانش یک سری از این بازی‌های اولتیماتوم ترتیب دادند که در آنها پاسخ‌دهندگان داخل دستگاه MRI قرار داده می‌شدند. در ابتدای هر دور بازی، به پاسخ‌دهنده عکس بازیکن دیگر نشان داده می‌شد. بعد پیشنهاد مربوط روی صفحه خاصی داخل دستگاه اسکن ظاهر می‌شد و فرد دوازده ثانیه برای پذیرش یا رد آن وقت داشت. نتایج مثل آزمایش‌های مشابه بدون اسکن بودند، پیشنهادهای پایین معمولا رد می‌شدند؛ اما اسکن‌ها چیزهای تازه‌ای درباره مغز پاسخ‌دهندگان نشان می‌داد.

وقتی پاسخ‌دهندگان پیشنهاد‌های نفرت‌انگیز – دو دلار یا کمتر – دریافت می‌کردند قسمت پشتی غشای پیشانی فعالیت‌اش خیلی زیاد می‌شد، بخشی که مربوط به منطق و استدلال است؛ همچنین غشای جزیره‌ای که بخشی است که در هنگام عصبانیت یا استرس فعال می‌شود. هرچه فعالیت این بخش بیشتر بود، احتمال رد شدن پیشنهاد نیز بالاتر می‌رفت. به عقیده محققان مثل این بود که این دو قسمت مغز با یکدیگر رقابت می‌کردند که کدام تصمیم پیروز شود، اولی خواهان پذیرش پیشنهاد و دوم خواهان رد کردن آن بود. کوهن اخیرا در مقاله‌ای نوشته است: «این یافته می‌گوید وقتی شرکت‌کنندگان پیشنهاد نامنصفانه‌ای را رد می‌کنند، تصمیم‌شان نتیجه فعالیت فکری آزادانه نیست، بلکه به نظر حاصل یک واکنش احساسی قدرتمند است.»

برای واکنش منفی افراد به پیشنهادهای نامنصفانه چندین توجیه ارائه شده است. شاید انسان‌ها گرایشی ذاتی به انصاف دارند و وقتی این گرایش ضربه بخورد ما خشمگین می‌شویم – آنقدر خشمگین که حتی بازیکن دیگر را به هزینه خودمان تنبیه می‌کنیم - یا اینکه پیشنهادهای ناچیز به این دلیل رد می‌شوند که آدم‌ها دوست ندارند ضعیف به نظر برسند. کوهن می‌گوید: «ما در اجتماعات کوچک رشد یافته‌ایم، جایی که احتمال برخوردهای مکرر زیاد است. در چنین محیط‌هایی معقول است که افراد بخواهند سخت و قوی به نظر برسند، برای اینکه رفتار دیگران با شما بهتر می‌شود.»

متاسفانه برخی واکنش‌های عاطفی که هزاران سال پیش به‌دست آورده‌ایم اکنون دیگر به درد ما نمی‌خورند. كوهن می‌گوید: «آیا منطقی است که اگر با یکی در خیابان‌های لس آنجلس روبه‌رو شدید، رفتار زمختی داشته باشید؟ نه. یک دلیلش اینکه احتمالا دیگر هرگز آن فرد را نخواهید دید. دلیل دیگر، دیدید یکدفعه به رویتان اسلحه کشید و شلیک کرد.» بدیهی است که ما نمی‌توانیم ساختارهای مغزمان را دگرگون کنیم، اما با دستکاری شیمیایی مغز شاید بتوان بر تصمیم‌گیری اثر گذاشت. سال گذشته گروهی اقتصاددان به رهبری ارنست فهر، از دانشگاه زوریخ، در آزمایشی که اقتصاددانان «بازی اعتماد» می‌نامند ثابت کردند که چطور می‌توان به این مهم دست یافت.

اعتماد در بسیاری مبادلات اقتصادی نقش عمده‌ای دارد، از خرید یک ماشین دست دوم بگیرید تا انتخاب کالج. در ساده‌ترین شکل بازی اعتماد، یک بازیکن مقداری پول به دیگری می‌دهد که او از طرفش سرمایه‌گذاری می‌کند و سپس تصمیم می‌گیرد که چقدر از عواید حاصل را به او بدهد و چقدر را نگاه دارد. بازیگر اول هرقدر که پول بدهد عایدی هم بیشتر می‌شود، اما در این صورت اعتمادش به طرف دوم هم باید بیشتر باشد. اگر بازیکنان به هم اعتماد داشته باشند هر دو نفع می‌بردند. اگر نه، پول زیادی گیر هیچ کدامشان نمی‌آید.

فهر و همکارانش دانش‌آموزان داوطلب را به دو گروه تقسیم کردند. به هر کدام از اعضای یک گروه شش بار اسپری سینتوسینون از راه بینی زده شد که حاوی ماده اوکسیتوسین است؛ هورمونی که مغز انسان در هنگام شیردهی، مقاربت جنسی یا روابط اجتماعی صمیمانه ترشح می‌کند. به اعضای گروه دیگر یک اسپری بی‌اثر زده شد.

دانشمندان معتقدند که اوکسیتوسین با کاهش استرس، افزایش اجتماع‌پذیری و احتمالا شانس بیشتر عاشق شدن در ارتباط است. محققان بر این باور بودند که اوکسیتوسین باعث افزایش اعتماد در افراد می‌شود و یافته‌ها نیز از این باور پشتیبانی می‌نماید. از بیست و نه دانش‌آموزی که اوکسیتوسین بهشان داده شده بود، سیزده نفر حداکثر سطح مجاز را سرمایه‌گذاری کردند، در صورتی که در گروه دیگر این میزان تنها شش نفر بود. کامرر می‌گوید: «این یافته واقعا ارزشمند است. اگر از اقتصاددانان می‌پرسیدید که چطور می‌شود اعتماد را در بازی افزایش داد، بهتان می‌گفتند که بازده را بیشتر کنید یا اینکه بازی را چندبار تکرار کنید؛ ابزارهای مرسوم اینها است. اگر می‌گفتید به منخرین‌شان اوکسیتوسین وارد کنید، نمی‌فهمیدند چه می‌گویید، می‌گفتند: «حتما دارید یک بلایی سر مغز می‌آورید و به نظر کار هم می‌کند.»

اقتصاد همواره با سیاست اجتماعی درگیر بوده است. آدام اسمیت «ثروت ملل» را در 1776 برای مقابله با خطر گسترش مرکانتیلسیم نوشت. کینز «تئوری عمومی»‌اش را کمی به این خاطر نوشت که پشتوانه فکری لازم برای اقدامات دولت در زمان رکود فراهم شود. میلتون فریدمن «سرمایه داری و آزادی»‌اش را که در 1962 منتشر شد، به عنوان مانیفست بازار آزادی‌ها نوشته بود. امروزه بیشتر اقتصاددانان توافق دارند که اگر مردم را به حال خودشان بگذاریم، طبق بهترین منافع خودشان عمل می‌کنند و بازار اعمال آنها را به گونه‌ای هماهنگ می‌کند که نتایجی سودمند برای همگان از آنها حاصل شود.

اقتصاد اعصاب هر دو طرف این استدلال را بالقوه به چالش می‌کشد. اگر واکنش‌های احساسی اغلب اوقات بر منطق چیره می‌شود، نمی‌توان فرض کرد که مردم همیشه طبق بهترین منفعتشان کار می‌کنند و اگر بازارها در دوران رکود انعکاس تصمیماتی هستند که مردم با بیش فعالی بخش لیمبیک مغز اتخاذ کرده‌اند، هیچ دلیلی نیست که حاصل فعالیت بازار را نتوان بهبود بخشید.

پس‌انداز بازنشستگی را در نظر بگیرد. مطالعات نشان می‌دهد تقریبا نیمی از تمام خانوارها در هنگام پایان زندگی کاریشان جز سهمیه تامین اجتماعی تقریبا هیچ دارایی مالی ندارند. پس‌انداز کردن دشوار است، چون باید از چیزهای ارزشمند کنونی گذشت – ماشین تازه، تعطیلات یا شام‌های گران قیمت – تا بتوان در آینده رفاه داشت. خیلی از اوقات تمنای خوشی‌های نزدیک‌تر غالب می‌شود. دیوید لایبسون می‌گوید: «ما انسان‌ها تعهد زیادی به آینده مان داریم، می‌خواهیم غذاهای سالم بخوریم یا برای بازنشستگی پس‌انداز کنیم، اما در زمان حال وسوسه‌هایی می‌آیند که ما را از مسیر بلندمدت مان بیرون می‌کشند. خود من برنامه داشتم که سیگار را کنار بگذارم، اما دیدم امکانش نیست. می‌خواستم برای بازنشستگی پس‌انداز کنم، اما تمام درآمد را خرج می‌کنم. فهم این مساله کلید بسیاری از بحث‌های سیاستی است.»

لایبسون با لونشتاین و کوهن و ساموئل مک کلور (روانشناس دانشگاه پرینستون) همکاری کرده تا ببیند انسان‌ها وقتی مجبورند بین دو گزینه برای حال و آینده تصمیم بگیرند، در مغزشان چه می‌گذرد. این چهار محقق در مطالعه‌ای که سال 2004 در ژورنال ساینس چاپ شد، از MRI برای اسکن مغز گروهی از دانش‌آموزان داوطلب استفاده کردند. اینها قرار بود بین یک برگه جایزه خرید از آمازون به مبلغ 15 دلار که امروز اعطا می‌شد، با برگه جایزه‌ای 25 دلاری که دو هفته یا یک ماه بعد امکان خرید داشت، یکی را انتخاب کنند.

بررسی‌ها نشان داد هر دو پیشنهاد همان غشای پیشانی مغز را فعال می‌کند، اما گزینه فوری باعث افزایش فعالیت در بخش لیمبیک مغز هم می‌شود. از این گذشته، هرچه حجم فعالیت در ناحیه لیمبیک بیشتر باشد، احتمال اینکه فرد برگه جایزه فوری را برگزیند بیشتر بود.

نتایج شواهد بیشتری در تایید این ادعا نشان می‌دادند که عقل و احساس اغلب داخل مغز انسان باهم در حال رقابت‌اند و این واقعیت برای برخی پدیده‌های نامعمول، مثل حساب‌های پس‌انداز کریسمس که مردم در طول یک سال نگه می‌دارند، توضیح خوبی ارائه می‌کند. کوهن اشاره می‌کند: «چرا کسی باید پولش را در حسابی بگذارد که هیچ بهره‌ای ندارد و تازه اگر حساب تان را خالی کنید جریمه هم دارد؟ در قالب اقتصاد مرسوم و عقلایی اصلا با عقل جور در نمی‌آید. دلیلش این است که بخش لیمبیک مغز محرک این رفتار است. بخش لیمبیک وقتی چیزی نظرش را می‌گیرد، همین حالا آن را می‌خواهد؛ بنابراین برای اینکه مردم پس‌انداز کنند، به نوعی ابزار پیش تعهدگیری احتیاج

دارید.»

لایبسون و بریجیت مادریان، اقتصاددان مدرسه وارتون، یکی از این ابزارهای «پیش تعهدگیری» را بررسی کرده‌اند؛ یکی از برنامه‌های 401(k) که هر ماه بخشی از درآمد فرد را برمی دارد و در سهام و اوراق قرضه سرمایه‌گذاری می‌کند، چون این طرح اختیاری است، خیلی‌ها عضوش نمی‌شوند، حتی وقتی که کارفرمایان تامین بخشی از مبلغ لازم را نیز تقبل کنند. لایبسون و همکارانش پیشنهاد داده‌اند که افراد را خودکار وارد این برنامه‌ها کنیم و اگر نخواستند خودشان درخواستی برای خروج بدهند. در شرکت‌هایی که این پیشنهاد را به کار بسته‌اند نرخ عضویت افزایش خیره‌کننده داشته است.

اصلاح برنامه 401(k) نمونه‌ای است از فلسفه سیاسی جدیدی که به «پدرسالاری نامتقارن» معروف شده است، یعنی مردم را از موهومات بخش لیمبیک مغزشان نجات دهیم. برچسب‌های هشدار روی سیگارها و غذاهای بالقوه خطرناک در همین چارچوب می‌گنجد. اقتصاددانان این حوزه سیاست‌های بیشتری هم پیشنهاد کرده‌اند، مثلا اینکه به خریداران بلیت‌های بخت آزمایی هشدار دهیم که شانس برنده شدن آنها تقریبا صفر است و قبل از اینکه اقدام به خرید‌های بزرگ مثل قایق و ماشین کنند یک دوره «خونسرد‌سازی» برایشان تعریف کنیم. کامرر، لونشتاین، با سه همکارشان در مقاله‌ای سال 2003 نوشته‌اند: «پدرسالاری نامتقارن به کسانی که عقلانیت‌شان به بن بست خورده کمک می‌کند، تصمیمات پرهزینه نگیرند و برای افراد عاقل‌تر هم زیانی ندارد. چنین سیاست‌هایی برای همگان از هر طیف سیاسی باید مقبول باشد.»

برخی یافته‌های اقتصاددانان اعصاب واقعا اکتشافات تازه نیست. در قرن چهارم پیش از میلاد هم افلاطون عقل را ارابه رانی می‌دانست که می‌کوشد دو اسب روح و احساس را هدایت کند. اخیرتر از اینها فروید هم درباره ایگو و اید نوشته است. جاتان کوهن در شماره پاییز ژورنال اکونومیک پرسپکتیوز می‌نویسد: «آنچه تازه است این است که محققان اکنون ابزارهایی دارند که این سیستم‌ها را در سطح اجرای فیزیکی‌شان داخل مغز انسان مورد مداقه قرار دهند. علم اعصاب اجازه دسترسی دقیق به مکانیزم‌هایی که اساس رفتار هستند می‌دهد و اینچنین شاید دانشمندان را قادر سازد به سوال‌هایی جواب دهند که پاسخ دهی به آنها به این سادگی نیست.»

خیلی از اقتصاددانان جریان رایج علاقه‌ای به این استدلال نشان نمی‌دهند. فاروک گول و ولفگانگ پزندورفر، اقتصاددانان پرینستون، اخیرا در مقاله‌ای به نام «پرونده اقتصاد بی‌فکر» نوشتند: «یافته‌های اقتصاد عصبی نمی‌تواند مدل‌های اقتصادی را رد کند، چون این مدل‌ها هیچ فرض یا استنتاجی درباره روانشناسی مغز ندارند.» گول و پزندورفر نکته‌ای دارند: اقتصاد اعصاب نمی‌گوید مدل اقتصاد نئوکینزی یا نئوکلاسیک درباره تورم درست است یا غلط، اما می‌تواند شواهدی جانبی در تایید یا تکذیب برخی تئوری‌های خاص ارائه کند. حدود ده سال پیش لایبسون مقاله‌ای نوشت به نام «تنزیل هیپربولیک (اغراق‌آمیز)» که می‌گفت مردم رفتار متفاوتی در برابر پاداش‌های فعلی و آتی دارند و پاداش‌های فوری را به قدری ترجیح می‌دهند که مدل ساده عقلانیت قادر به توضیح آن نیست. حالا نتایج آزمایش جایزه‌های سایت آمازون شواهد تازه‌ای برای توضیح رفتاری که لایبسون می‌گفت ارائه کرده است، پاداش‌های فوری و آتی، بخش‌های متفاوتی از مغز را تحریک می‌کنند. لایبسون می‌گوید: «نتایج عملی آزمایش این است که به درک بهتری از علاقه انسان به پاداش فوری برسیم. اگر این را بفهمیم برای طراحی سیاست‌هایی که می‌توانند جلوی رفتارهای زیان آور را بگیرند جایگاه بسیار برتری خواهیم داشت.»

بزرگترین چالش اقتصاد اعصاب نه از جانب رقبای خودخوانده‌اش در علم اقتصاد، بلکه از یارانش در علم عصب‌شناسی می‌آید. خیلی از عصب‌شناسان حالا بر این باور هستند که داده‌های MRI آگاهی بخش نیست. فعالیت عصبی در میلیونيم ثانیه رخ می‌دهد، در سطحی به اندازه یک دهم میلی متر. دستگاه MRI که تحرک عصبی را غیرمستقیم از طریق جریان خون سنجش می‌کند، هر دو ثانیه یک عکس می‌گیرد و توانایی تشخیص هیچ چیزی که اندازه‌اش کمتر از سه میلی متر باشد را ندارد. به دلیل این محدودیت‌ها عصب‌شناسان ترجیح می‌دهند تحرک یک عصب منفرد را از طریق وارد کردن الکترودهای ریزی داخل مغز پیگیری کنند. متاسفانه این اقدامی تهاجمی است و استفاده آزمایشی آن تنها محدود به حیوانات آزمایشگاهی است.

همچنین اعتراضی بنیادی نیز به اقتصاد اعصاب و نگره افلاطونی به تصمیم‌گیری وجود دارد. پل گلیمچر، عصب‌شناس و ريیس مرکز اقتصاد عصب دانشگاه نیویورک، با دو همکارش مایکل دوریس و‌هانا بایر، اخیرا در مقاله‌ای نوشته است: «هیچ شاهدی نیست که داخل مغز دو سیستم کاملا مجزا وجود داشته باشد که یکی عقلایی و دیگری غیرعقلایی عمل کند. مثلا هیچ شاهدی یافت نشده که نشان دهد برای تصمیم‌گیری در سطح عصب شناختی دو سیستم احساسی و عقلایی مستقلا حضور دارند.»

گلیمچر و همکارانش به جای مدل احساس در برابر عقل، مدل دیگری اتخاذ کرده‌اند که از قضا شباهت اعجاب انگیزی به مدل اقتصاد سنتی دارد. در یک آزمایش گلیمچر و همکارش میمون‌های تشنه را آموزش دادند که به دو هدف نقاشی شده نگاه کنند که هر کدام میزان متفاوتی نوشیدنی نصیب آنها می‌کرد؛ مثلا شانس گرفتن یک لیوان پر نوشیدنی با نگاه کردن به هدف سمت راست 50 درصد بود و با نگاه کردن به هدف سمت چپ هفتاد و پنج درصد. این بازی به دفعات تکرار می‌شد و هر چند بار احتمالات تغییر

می‌کردند.

وظیفه میمون‌ها این بود که تا جای ممکن نوشیدنی مصرف کنند و به نظر در این زمینه قابلیت انطباق خیلی بالایی داشتند. چیزی نگذشته، طوری زمان‌شان را میان هدف‌های نقاشی شده تقسیم می‌کردند که عایدی‌شان را کاملا حداکثر می‌ساخت. وقتی به نفع‌شان بود که راست را نگاه کنند، راست را نگاه می‌کردند؛ وقتی چپ مزیت بیشتری داشت، چپ را نگاه می‌کردند. گلیمچر همچنین از الکترودها برای بررسی تحرک عصبی در غشای پشتی مغز که می‌گویند مسوولیت انتقال سیگنال‌های شبکيه را برعهده دارد، استفاده کرد. آنها دریافتند که نرخ تحرک ارتباط نزدیک و مستقیم با پاداش‌هایی که میمون‌ها داده می‌شد داشت. «به‌ویژه تحرک عصب مرتبط با پاداش سمت چپ، درست تابعی از احتمال پاداش دهی نگاه کردن به سمت چپ بود.»

بدیهی است که میمون‌ها محاسبه احتمالات را بلد نیستند (خیلی از انسان‌ها هم در این کار پایشان می‌لنگد!) اما آزمایشات گلیمچر می‌گوید مغز آنها طوری فعالیت می‌کند که درست انگار در حال حل یک مساله ریاضی باشند که درست همان چیزی است که اقتصاددانان وقتی می‌گویند مردم عقلایی هستند، فرض کرده‌اند. گلیمچر و همکارانش می‌نویسند: «آنچه از این مطالعات به‌دست می‌آید به نظر رویکردی کاملا اقتصادی به مغز پستانداران است. آخرین مراحل تصمیم‌گیری چیزی درست شبیه به محاسبه مطلوبیت به نظر می‌رسد.»

اگر بتوان نتایج گلیمچر را برای مغز انسان نیز ثابت کرد، احتمالا خیلی از ادبیات اقتصاد شبکه اعصاب و زیرشاخه‌هایی که وامدار آن هستند زیر سوال می‌رود. جورج لونشتاین می‌گوید: «بله میمون‌ها جالب اند، اما غنای رفتارشان حتی نزدیک به انسان‌ها هم نیست. غشای پیشانی انسان‌ها خیلی بسط یافته‌تر است، ما می‌توانیم چندین مرحله بعد را ببینیم و رفتارمان فقط انعکاسی و واکنشی نیست. با اینحال خیلی خوب است که چنین مجادلاتی داریم. خیلی‌هامان دوست هستیم و درباره این مسائل باهم بحث می‌کنیم. شخصا از حرف زدن با پل چیزهای زیادی یاد گرفته‌ام.»

نزدیک دو ساعت داخل ماشین MRI بودم و به بیش از دویست و پنجاه سوال پاسخ دادم، سوال‌ها از دو شاخه کلی بودند. سوکول-هسنر به من گفته بود که مجموعه اول سوالات را جوری جواب بدهم که انگار هر کدام از تصمیمات سرمایه‌گذاری تنها تصمیمی است که من می‌گیرم. بعد مجموعه دوم را طوری جواب می‌دادم که انگار قمار باشند و همه‌شان بر روی هم تشکیل یک سبد سرمایه‌گذاری را می‌دهند. بیشتر مردم وقتی سبد سرمایه‌گذاری می‌سازند، زیان گریزی‌شان کمتر می‌شود، شاید چون فکر می‌کنند زیان‌شان در یک سرمایه‌گذاری خاص با سود سایر سرمایه‌گذاری‌ها جبران می‌شود. سوکول-هسنر می‌گفت: «مطالعات ما می‌گوید مردم می‌توانند الگوی رفتار انتخابی‌شان را به‌طور نظام‌مند تغییر دهند. اگر بخواهند می‌توانند کمتر زیان گریز باشند. اگر زیان گریزی توسط ساختارهای لیمبیک مغز، از جمله آمیگدالا، هدایت شود، با کاهش زیان گریزی می‌توانیم انتظار کاهش فعالیت در آنها را داشته باشیم.»

هدف مطالعه عکسبرداری این بوده است که همین فرض را آزمون کنند. من تازه دومین فردی بودم که در این آزمایش شرکت کرده، اما هسنر می‌گفت، مورد من غیرعادی بوده است. من به جای تغییر دادن استراتژی‌ام، همه سوال‌ها را به یک شیوه پاسخ داده‌ام. هر وقت گزینه بدون ریسک بیشتر از 5 دلار ارزش داشت، من قبولش کرده‌ام، چون فکر می‌کرده‌ام احمقانه خواهد بود که پول مفت و مسلمی را زمین گذاشت. گاهی که گزینه بدون ریسک صفر یا نزدیک به صفر بوده است، تصمیم گرفته‌ام کمی ریسک و قمار را بپذیرم. خودم درست نمی‌دانم، چرا اینطور رفتار کردم – زیاد منطقی نبود – اما اینطوری جواب دادن سوال‌ها آسان می‌شد و بازده هم داشت. وقتی آخر آزمایش رسید، 68 دلار برده بودم.

نتیجه آزمایش من بعضی از کمبودهای اسکن مغز را نشان می‌داد. بعد از یک ساعتی که در ماشین گذراندم، فکرم بیشتر متوجه خلاص شدن از آنجا بودم تا پول در آوردن. (هسنر می‌گفت آنقدر سرم را تکان می‌داده‌ام که حتی بعضی اسکن‌ها هم بی‌فایده می‌شده است.) هسنر می‌گوید: «درباره این ماشین‌ها این واقعا معضلی است. توی یک استوانه بزرگ دراز کشیده‌ای و ممکن است احساس خفگی کنی یا خسته بشوی. خیلی چیزهای دیگر جز آزمایش هم ممکن است در مخت باشد. درباره تفسیر شواهد باید خیلی مراقب باشیم.»

اقتصاددانانی که حرفه‌شان را سر اقتصاد اعصاب گذاشته‌اند، متوجه چنین پندی هستند. دیوید لایبسون درباره شاخه مطالعاتی خود می‌گوید: «ما کاملا متدولوژی سنتی را رد نمی‌کنیم. فقط می‌گوییم تصمیم‌گیری همیشه کامل نیست. مردم می‌خواهند هرچه از دستشان برمی آید بکنند، اما گاهی هم اشتباه می‌کنند. این فکر که مکانیزم خاص و ثابتی برای حداکثر‌سازی رفاه وجود دارد، واقعا بی‌مشکل نیست. با این حال مدل‌هایی که من بهشان مدل‌های «هم خویش» مدل کارگزار عقلایی می‌گویم به حیات خود ادامه خواهند داد.»

این تئوری‌های اصلاح شده که لایبسون بهشان اشاره می‌کند فرض می‌کنند که انسان‌ها دو رویه متفاوت دارند: متفکر و دوربین و دمدمی و نزدیک بین. در برخی شرایط خاص رویه دمدمی غالب می‌شود و مردم به کارهای منفوری مثل مصرف مواد مخدر، زیاده خوری یا قمارهای وحشتناک روی می‌آورند. در حال حاضر این مدل‌های تازه در انتظار تایید تجربی هستند، اما اقتصاددانان شبکه اعصاب شکی ندارند که به یافته‌هایی رسیده‌اند. کامرر می‌گوید: «نمی خواهم بر تمام اقتصاد سنتی خط بطلان بکشم، اما می‌خواهیم به مجموعه‌ای از تمام عوامل بیولوژیک که به طور سنتی در تحلیل نادیده گرفته شده‌اند فرصت بروز بدهیم. برای اقتصاد، این تغییر بزرگی است.»

 

دنیای اقتصاد

لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...