هولدن کالفیلد 19946 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 فروردین، ۱۳۹۱ با تشكر از همه دوستاني كه در خواندن اين كتاب همراه شدن پرنده خارزار داستان انسان هاي خاكستري است انسانهاي با افكار و روياهاي متضاد و گوناگون قصه نبرد انسان است با سر نوشت با خود، جنگي كه پيروز واقعي ان تنها عشق است و اين نغمه روح انگيز عشق بر بلندي تيز ترين خار از گلوي انسانهايي بيرون ميايد كه خودخواسته خاري در گلو دارند ... داستان با به تصوير كشيدن دختري چهار ساله كه سرمست از داشتن عروسك كادوي تولد خود است اغاز ميشود عروسكي كه به صورت وحشيانه توسط دو برادر بزرگترش تكه تكه ميشود و اين صداي گريه و اشك هاي مگي است كه اغاز گر قصه پر فراز نشيب ش از بچگي به سمت تكامل پيري است مگي دختري از خانوده كليري ها خانوده اي كه در ابتداي شرحي از زندگي سخت و فقيرانه ان داده ميشود و بعد نويسنده سراغ خصيتي ديگر در جاي ديگر از داستان ميرويد جايي كه پدر بریکاسارت ،کشیش داستان را با برگزاری مراسم عشای ربانی در خانه خانم کارسون، پیرزن ثروتمند، در گوشه ای از استرالیا دنبال می کند و در همان مراسم است که بیننده متوجه نظر خاص خانم کارسون به پدر روحانی می شود. خانم کارسون به پدر روحانی علاقه نشان ميدهد با اينكه بعد از مرگ همسرو پسرش نزديك به سي سال تنها زندگي كرده و در درون خود هرگونه عشق و علاقه اي را به زندگي مشترك كشته بود واين عشق در دوران پيري چندان از نظر او راه به جايي نمي برد و همينطور هم ميشود حداقل به اين دل خوش ميشود كه كشيش زيبا و مهربان در دل علاقه هيچ كس ديگري را نمي پرواند و همين مايه تسليش ميشود .داستان با ورود کلیری ها، كه خانواده برادر خانم کارسون، هستند و از طرف او دعوت شده اند تا وارث دارايي ها و املاك او باشند وارد مرحله جدیدی می شود. علاقه شدیدی کهدر همان نگاه اول بین پدر روحانی و مگی کلیری -دختربچه جذابی که برادرزاده خانم کارسون است و از قضا مورد بی توجهی خانواده، خصوصاً مادر خانواده- بوجود می آید، حسادت پیرزن برمی انگیزد، تا آنجا که سعی به دور کردن آن دو از یکدیگر می کند؛ ولي راه به جايي نمي برد . او تصمیم به انتقام می گیرد.مگی بزرگ و بزرگ تر می شود و عشق بین او و پدر روحانی همچنان جاریست.حالا دیگر مگی زن جوانی شده است و عشق بین او و پدر روحانی، یعنی عشق ممنوعه. کشیش ها نباید ازدواج کنند، مگر اینکه از کشیش بودن دست بکشند؛ نخستین و سوسه... پدر زندگیش را وقف خدا می خواند. نه! او نباید ازدواج کند. خانم کارسون می میرد و پدر برکاسارت را بر سر یک دوراهی بزرگ قرار میدهد؛ او دو وصیت برای پدر به جا می گذارد که در یکی اموالش –به ارزش سیزده میلیون پوند- را به خانواده برادرش بخشیده و در دیگری به کلیسا. او در نامه ای به پدر نوشته است که او می تواند به اختیار خود یکی از دو وصیت نامه را انتخاب کند. اگر پدر وصیت نامه دوم را انتخاب کند می تواند بواسطه این ثروت کلان پیشرفت فراوان کند، و این کار را می کند. او با كمي در گير شدن با خود و افكار گوناگون روی عشقش به مگی پا می گذارد، به واتیکان می رود، و گرچه مگی مطمئن است که او برمی گردد، در آنجا می ماند، تا آنجا که به مقام کاردینالی می رسد. وقتی این خبر به مگی می سد، ناامیدانه ازدواج می کند؛ ازدواجی بدون عشق با مردی که اهل زندگی نیست، و وقتی به اشتباه می خواهد که با یک بچه زندگیش را بهتر کند، اختلافش با شوهر به اوج می رسد و شوهر و بچه اش متنفر می شود بچه دختري است كه اسم ان را جاستين ميگزارد . پدر برکاسارت همیشه غمی با خود دارد، او هنوز مگی را به خاطر دارد؛ پس به توصیه دوستش که از دیدن گل رزی خشک شده لای انجیل او به رازش پی برده است به استرالیا می رود و به دیدار مگی که از شوهرش ناامید است. حاصل دیدارشان دین است؛ پسری که پدر را نمی شناسد و پدر نیز او را. دین نوزده سال بعد علیرغم مخالفت مادر به راه پدر می رود. دومین دوراهی؛ ماندن یا رجعت؟!پدر برکاسارت با غمش به قدرت برمی گردد و پیش دوستش به گناه خود اعتراف می کند، و جواب می شنود که تو با این گناه از گناه بزرگتری که همانا کبر و غرور است، دور شدی. تو یک انسانی و با این گناه هرگز فراموش نخواهی کرد، انسانیتت را.نوزده سال بعد که پدر به استرالیا برمی گردد، با اشتیاق پسر مگی -که در واقع پسر خود اوست- برای رفتن به واتیکان و کشیش شدن روبرو می شود و گرچه مگی به دوری از دين راضی نیست، او را در این راه یاری می کند تا به مقام کاردینالی برسد. چرخ روزگار چنان می گردد که وقتی بعد از پنج سال، دین قصد بازگشت به خانه می کند، توقفی که در یونان داشته باشد. همین جاست که هنگام شنا در دریا مورد توجه دو دختر جوان قرار می گیرد که وقتی می خواهند به او نزدیک شوند طعمه موجها می شوند، و او قصد کمک به آنها می کند، ولی خود غرق می شود.مگی که دیگر سنی از او گذشته است، تمام سختیها را فراموش کرده، پسر را انتظار می کشد، ولی خبر مرگ پسر را می شنود و با پدر برکاسارت روبرو می شود که برای اجرای مراسم تدفین آمده است.مگی که پدر برکاسارت او را چون رزی می دانست، در این آخرین بزنگاه خار خود آشکار می کند و پرده از راز پسرشان دین برمی دارد. رازی که پدر روحانی طاقت شنیدنش را نمی یارد. و مي ميرد اما دختر مگي دختري كه در طول داستان چموش و رام نشدني بود بعد از مرگ برادر دوچار تاسف وملامتي دروني مي شود دين تنها يك برادر براي اون نبود و شريك و دوست همشگي او بود و مرگ دين بعد از مادر بيشترين تاثير را بر روي او ميگزارد در اين ميانه با دوست و معشوقه سابقش بهم ميزند و قصد ترك اروپا و سفر به سرزمين پير و فرسوده خود را دارد شايد بتواند حياتي دوبار در رگ خشكيده و از جريان افتاده ان جاري كند ولي در اخر با نامه از سوي مادرش مواجه ميشود كه به نظرم همان اواي دل انگيز مرغي است كه دانسته با خاري در گلو قشنگ ترين نغمه هستي خود را ميخواند و انقدر ميخواند و ميخواند كه جان خود را فداي آواي زيبايش ميكند مگي از خود گذشتگي ميكند تا جاستين طعم عشق واقعي را بچشد با تمام غرور و روح كرنش ناپذيرش در پيش پاي عشق زانو بزند و اين است پايان سرگزشت انسان هايي كه رنج كشيدند جانكاه و به گنجي رسيدند گنجي كه تنها انسانهايي كه روح تكامل يافته اي دارند قادر به درك ارزش ان هستند 6 لینک به دیدگاه
سارا-افشار 36437 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 فروردین، ۱۳۹۱ دین خودکشی می کند در کرت خودشو به خدای خود تقدیم کرد انتخاب کرت تصادفی نیس یادتون بیاد سینوهه مینا کرت مینا خود با پای خود به قربانگاه میرود با وجودی که سینوهه واقعا دوستش داشت یه چیز دیگه عشق ممنوع همیشه بین کشیش ها و دختران نیس تو زندگی هر انسانی یه عشق ممنوع هس که گاهی تو اعماق ذهن و قلب ته نشین میشه و گاهی با خوندن کتاب هایی چون پرنده خوار زار رو میاد و انسانها رو با چالش فکری و احساسی روبرو می کنه مرسی آرش بابت تعریف خلاصه داستان ولی این کتابو رو باید زندگی کرد تا معنی نهفته در اون رو لمس کرد 1 لینک به دیدگاه
M_Archi 7762 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 فروردین، ۱۳۹۱ دین خودکشی می کند در کرت خودشو به خدای خود تقدیم کرد انتخاب کرت تصادفی نیس یادتون بیاد سینوهه مینا کرت مینا خود با پای خود به قربانگاه میرود با وجودی که سینوهه واقعا دوستش داشت چرا میگی خودکشی سارا؟ متوجه منظور این قسمت از حرفات نشدم اصلا! 1 لینک به دیدگاه
سارا-افشار 36437 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 فروردین، ۱۳۹۱ چرا میگی خودکشی سارا؟ متوجه منظور این قسمت از حرفات نشدم اصلا! برو یه بار دیگه اون بخش که دین رفته بود یونان بخون می فهمی اون طاقت طی راهی که پدرش (کشیش رالف ) رفته بود رو نداشت میان بر زد 1 لینک به دیدگاه
M_Archi 7762 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 فروردین، ۱۳۹۱ برو یه بار دیگه اون بخش که دین رفته بود یونان بخون می فهمی اون طاقت طی راهی که پدرش (کشیش رالف ) رفته بود رو نداشت میان بر زد میدونم کجارو میگی ولی بنظرمن اصلا اینطور نبود! یعنی هیچ جا چیزی که اینطوری عنوان کنه وجود نداشت. بخصوص که درحال غرق شدن هم صحبتهاش اول حالت شکایت داشت و نمیخواست و بعد چون خواست خدا دیده تن داد و پذیرا شد. لینک به دیدگاه
سارا-افشار 36437 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 فروردین، ۱۳۹۱ میدونم کجارو میگی ولی بنظرمن اصلا اینطور نبود! یعنی هیچ جا چیزی که اینطوری عنوان کنه وجود نداشت. بخصوص که درحال غرق شدن هم صحبتهاش اول حالت شکایت داشت و نمیخواست و بعد چون خواست خدا دیده تن داد و پذیرا شد. گفتگوی دین با خودش رو خوندی ؟ خودش عمدا خودشو تسلیم موجا کرد لینک به دیدگاه
M_Archi 7762 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 فروردین، ۱۳۹۱ گفتگوی دین با خودش رو خوندی ؟خودش عمدا خودشو تسلیم موجا کرد اره خب منم همونو میگم اون نمیخواست ولی راه دیگه ای نداشت! ایست قلبی، وسط دریا، امواجی که مدام ازساحل دورترش میکنن! کاری از دستش برنمیومد! اون نمیخواست بمیره، از خدا میخواست نمیره، گفته بود خیلی زوده، کلی کار داره و برنامه و ... ولی بعد یادش افتاد که همون خدایی که عاشقشه این مرگ زوذ رو براش رقم زده و داره میبرتش،برای همین گفت اگه خواست تو اینه با کمال میل پذیرا خواهم بود. درواقع از خواست خودش گذشت و پذیرای خواست معشوقه اش شد. این خودکشی نیست! 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده