sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 فروردین، ۱۳۹۱ توضیح شعر این شعر از چهار قسمت تشکیل شده که در واقع هر کدام از این چهار قسمت در فضا و مکانی خاص اتفاق می افتند. قسمت اول: در ابتدای این شعر، در قسمت اول ، شاعر از تنهایی و دوری بانو سخن می گوید ، او در برج قلعه ای زندگی می کند . این قلعه در جزیره ای در کنار رود خانه قرار دارد. " کم ِ لوت" شهر شاه آرتور در پایین و آن سوی رودخانه قرار دارد. جایی در کنار مزارع ... قسمت دوم: می کند. در مقابل او آینه ای نشسته، که تصویر پشت سرش را پدیدار می کند. مردمان و حوادثی که در گذرند بیرون از پنجره این اتاق ِ کوچک ، در سرزمینی که او از دیدنش محروم است ، تنها توان دیدن تصاویر آن را دارد. او می بافد و می بافد ، آن چیز که از این تصاویر بر ذهن او نقش می بندد. او همیشه تنهاست، دور از مردم عادی تنها شاهد آن چیز هایی ست که در گذر است و خود بی نصیب از هرگونه تاثیر گذاری. تمام این دوری ها و تنهایی ها تنها به دلیل حادثه ای شوم و نحس است . در لحظه ای که او دست از کار بکشد ،این حادثه بر زندگی اش نقش می بندد ، این است که او دلبسته این بافتن می شود ، چون تنها راه نجات او از حادثه ای ست که از آن آگاهی ندارد . او باید پیوسته ببافد بدون اینکه نگاهی مستقیم به " کم ِ لوت" داشته باشد. او تصاویری را که می بیند بیان می کند ، و در انتهای قسمت دوم، از دلدادگی دو عاشق سخن می گوید ، و به این طریق از تنهایی خود و سرنوشتش شکایت می کند . او از این سایه ها و تصاویر مجازی بیزار است و روحش دردمند، نیازمند آرامش است. قسمت سوم: در قسمت سوم ، لَنسِلوت ، یکی از شوالیه های قهرمان دربار شاه آرتور با شکوه و هیبت پدیدار شد ، و با عظمت و شکوه ویژه ای به سمت قصر و برج بانوی شالوت رژه رفت. بانو تصویر او را در آینه دید و آن قدر جذاب و با شکوه بود که او دست از کار کشید و دستگاه بافندگی را که با آن مشغول بافتن تار های رنگین بود رها کرد و به سمت "کمِ لوت" برگشت و به آن نگاه کرد و اینگونه بود که طالع نحس و اتفاق شوم پدیدار شد... قسمت چهارم: در قسمت چهارم می بینیم که این طالع شوم ، همانا مرگ بانوی شالوت است. او از برجی که در آن زندگی می کرد پایین می آید و قایقی را پیدا می کند و بر بدنه اش نام خود را حک می کند . و در انتهای روز آن را باز می کند و به پایین رود به سمت کم لوت به حرکت در می آید. او در تمام راه آواز سر می دهد و هنگامی که به کم لوت می رسد می میرد. اهالی شهر برای دیدن بانویی که در قایق کوچکی برای همیشه آرمیده می آیند . شوالیه ها و نجیب زاده ها با صلیب کشیدن بر سینه ، خود را از ترس و بیم و ناراحتی می رهانند، تنها لنسلوت است که به صورت او دقیق می شود و به آرامی می گوید : " صورتش دوست داشتنی است" و برای او دعا می کند تا رحمانیت خدا نصیبش شود. متن اصلی شعر و سپس ترجمه آن را در سطور پایین بخوانید 5 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 فروردین، ۱۳۹۱ The Lady of Shalott Part I On either side the river lie Long fields of barley and of rye, That clothe the wold and meet the sky; And thro' the field the road runs by To many-tower'd Camelot; And up and down the people go, Gazing where the lilies blow Round an island there below, The island of Shalott. Willows whiten, aspens quiver, Little breezes dusk and shiver Thro' the wave that runs for ever By the island in the river Flowing down to Camelot. Four gray walls, and four gray towers, Overlook a space of flowers, And the silent isle imbowers The Lady of Shalott. By the margin, willow veil'd, Slide the heavy barges trail'd By slow horses; and unhail'd The shallop flitteth silken-sail'd Skimming down to Camelot: But who hath seen her wave her hand? Or at the casement seen her stand? Or is she known in all the land, The Lady of Shalott? Only reapers, reaping early In among the bearded barley, Hear a song that echoes cheerly From the river winding clearly, Down to tower'd Camelot: And by the moon the reaper weary, Piling sheaves in uplands airy, Listening, whispers " 'Tis the fairy Lady of Shalott." 4 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 فروردین، ۱۳۹۱ Part II There she weaves by night and day A magic web with colours gay. She has heard a whisper say, A curse is on her if she stay To look down to Camelot. She knows not what the curse may be, And so she weaveth steadily, And little other care hath she, The Lady of Shalott. And moving thro' a mirror clear That hangs before her all the year, Shadows of the world appear. There she sees the highway near Winding down to Camelot: There the river eddy whirls, And there the surly village-churls, And the red cloaks of market girls, Pass onward from Shalott. Sometimes a troop of damsels glad, An abbot on an ambling pad, Sometimes a curly shepherd-lad, Or long-hair'd page in crimson clad, Goes by to tower'd Camelot; And sometimes thro' the mirror blue The knights come riding two and two: She hath no loyal knight and true, The Lady of Shalott. But in her web she still delights To weave the mirror's magic sights, For often thro' the silent nights A funeral, with plumes and lights And music, went to Camelot: Or when the moon was overhead, Came two young lovers lately wed: "I am half sick of shadows," said The Lady of Shalott. 4 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 فروردین، ۱۳۹۱ Part III A bow-shot from her bower-eaves, He rode between the barley-sheaves, The sun came dazzling thro' the leaves, And flamed upon the brazen greaves Of bold Sir Lancelot. A red-cross knight for ever kneel'd To a lady in his shield, That sparkled on the yellow field, Beside remote Shalott. The gemmy bridle glitter'd free, Like to some branch of stars we see Hung in the golden Galaxy. The bridle bells rang merrily As he rode down to Camelot: And from his blazon'd baldric slung A mighty silver bugle hung, And as he rode his armour rung, Beside remote Shalott. All in the blue unclouded weather Thick-jewell'd shone the saddle-leather, The helmet and the helmet-feather Burn'd like one burning flame together, As he rode down to Camelot. As often thro' the purple night, Below the starry clusters bright, Some bearded meteor, trailing light, Moves over still Shalott. His broad clear brow in sunlight glow'd; On burnish'd hooves his war-horse trode; From underneath his helmet flow'd His coal-black curls as on he rode, As he rode down to Camelot. From the bank and from the river He flash'd into the crystal mirror, "Tirra lirra," by the river Sang Sir Lancelot. She left the web, she left the loom, She made three paces thro' the room, She saw the water-lily bloom, She saw the helmet and the plume, She look'd down to Camelot. Out flew the web and floated wide; The mirror crack'd from side to side; "The curse is come upon me," cried The Lady of Shalott. 4 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 فروردین، ۱۳۹۱ Part IV In the stormy east-wind straining, The pale yellow woods were waning, The broad stream in his banks complaining, Heavily the low sky raining Over tower'd Camelot; Down she came and found a boat Beneath a willow left afloat, And round about the prow she wrote The Lady of Shalott. And down the river's dim expanse Like some bold seer in a trance, Seeing all his own mischance-- With a glassy countenance Did she look to Camelot. And at the closing of the day She loosed the chain, and down she lay; The broad stream bore her far away, The Lady of Shalott. Lying, robed in snowy white That loosely flew to left and right-- The leaves upon her falling light-- Thro' the noises of the night She floated down to Camelot: And as the boat-head wound along The willowy hills and fields among, They heard her singing her last song, The Lady of Shalott. Heard a carol, mournful, holy, Chanted loudly, chanted lowly, Till her blood was frozen slowly, And her eyes were darken'd wholly, Turn'd to tower'd Camelot. For ere she reach'd upon the tide The first house by the water-side, Singing in her song she died, The Lady of Shalott. Under tower and balcony, By garden-wall and gallery, A gleaming shape she floated by, Dead-pale between the houses high, Silent into Camelot. Out upon the wharfs they came, Knight and burgher, lord and dame, And round the prow they read her name, The Lady of Shalott. Who is this? and what is here? And in the lighted palace near Died the sound of royal cheer; And they cross'd themselves for fear, All the knights at Camelot: But Lancelot mused a little space; He said, "She has a lovely face; God in his mercy lend her grace, The Lady of Shalott." Alfred Lord Tennyson 4 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 فروردین، ۱۳۹۱ بانوی شالوت در آن سوی رود ِ آرمیده کشتزار های پهناور جو و گندم لحاف طلایی زمین اند که با آسمان هم آغوش شده اند راه باریک که از میانه ی کشتزارها به برج های عظیم ِ "کم لوت" کشیده شده مردم در گذر به بستر رویش نیلوفر های آبی در آغوش آب خیره شده اند که دور تا دور جزیره را در آغوش گرفته جزیره ای در بالای رود جزیره "شالوت" بید ها سپید می کنند، صنوبر ها میرقصند نسیم ملایم لحاف تاریکی را ،زوزه کشان از میان موج ها می گذراند از آغوش جزیره از بستر آبی ِ رود تا برای همیشه در کم لوت آرام گیرد تصویر زیبای جزیره چهار دیوار خاکستری چهار برج طوسی به بهانه ی تماشای گل ها بر آرامش دشت سایه انداخته اند و سکوت جزیره کوچک او را در خود محصور کرده بانوی شالوت را بید ها کناره ی رود صف کشیده اند کرجی های سنگین در تعقیبی آرام روی آرامش آب سر می خورند مانند اسب هایی آرام و بی صدا کشتی های کوچک با پارو هایی خفته بادبان های ابریشمین خود را پایین کشیده اند تا آرام آرام در کم لوت آرام گیرند کسی دید که بانوی ابریشمین جزیره دست هایش را به نشانه خوش آمد گویی ، برای کشتی ها تکان دهد؟ در قاب جزیره ، تصویر دل انگیز حضورش را کدام چشم نظاره گر بود؟ آیا کسی در این سرزمین او را می شناسد؟ بانوی شالوت ؟ دروگرها در میان کشتزار جو ها ، ریش های رقصان زمین را درو می کنند طنین آوای شاد یک ترانه کهن که در هجوم باد جاری ست را می شوند که خرامان به سمت برج های بر افراشته کم لوت شناور می شود در انتهای روز هنگام درخشش ماه دروگر های خسته دروهای شان را کومه می کنند نجوای دلنشینی توی گوش های شان می نشیند این فرشته است بانوی شالوت 5 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 فروردین، ۱۳۹۱ سپیدی ِ صبح سیاهی شب خلوتی که با دستگاه بافندگی پر می شود او می بافد و می بافد پرده ای سحر آمیز از رنگ هایی دلفریب نقش های شادی ، بر پرده می زند نجوایی در ذهنش می چرخد : او باید ببافد با نخ های رنگین چشم از "کم ِ لوت " بر دارد تا مصیبت به خواب هایش راه نیابد این طالع شوم را نمی شناسد تنها می بافد و می بافد این تنها توان اوست تنها دلخوشی بانوی شالوت برای گریز از درد چشم هایش را به صافی آینه می دهد آیینه ای که در تمام سال مقابلش آویزان است و سایه های جهان در آن پدیدار می شود شاهراه در آن نزدیکی به آرامی به "کم ِ لوت" می پیوندد رود می پیچد و هیبت دهکده پدیدار می شود دختران سرخ جامه به سمت شالوت روان اند و چشم های دور ش ، تنها شاهد تصاویر آینه است گاهی گروه ِ دوشیزگان ، شادمانه به دنبال راهبی در مسیر گاه پسرکی چوپان با مو های فرفری یا بلند ِ ارغوانی به آغوش " کم لوت" در حرکتند گاهی از میان ِ آبی ِ آینه شاهزادگان مغرور سوار بر اسب هایشان دو به دو می گذرند او شاهزاده ای وفادار و صادق ندارد بانوی "شالوت" تنها به بافتن پرده دلشاد در شب های آمیخته با سکوت تدفینی ، با پر های بزرگ و رنگی و چراغ هایی روشن و به بافتن تصاویر ِآینه امیدوار با موسیقی ِ ملایمی که پیش می رود به سوی "کم ِ لوت" گاه آن هنگام که ماه در اوج آبشار آسمان است دو عاشق که قلب هایشان به هم رسیده بانوی "شالوت" زیر نور ماه نجوا می کند: از سایه ها بیزارم 5 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 فروردین، ۱۳۹۱ حضورش نزدیک بود او که از میان دسته های جو خرامان سوار بر اسب پیش می آمد سوسوی ِ خورشید از روزن ِ برگ ها و نوری که زبانه می کشید بر زره برنزی ِ لرد لَنسلوت بی باک با قداستی عاشقانه به عشق او زانو زد همچون قهرمانی افسانه ای بر شمشیرش تکیه زد بدنه طلایی اش می درخشید در سرزمین شالوت رشته ای از جواهر می درخشید مانند بازوان ستاره هایی که چشم ها را می نوازد و از آغوش آسمان آویخته شده نواری از ناقوس ها شادمانه آواز سر داده بودند همانطور که او از آغوش کمِ لوت می آمد و در ابتدای آن حمایل بر افراشته شیپور بزرگ و نقره ای آویخته شده بود و زمزمه زره، وقتی خرامان سوار بر اسب می آمد در کنار شالوت دور افتاده آسمان ِ آبی عریان از خیال ابرها جواهر های گران بهایی که روی زین چرمی می درخشیدند کلاه خود و پر هایش که به آسمان سرک کشیده بودند همچون زبانه های تند آتش به هم می پیچیدند و او همچنان که از کم ِلوت دور می شد مانند بسیاری از شب های ارغوانی که از میان خوشه های آویزان ستاره های آسمان عبور می کرد شهاب ها، با ریش های سپید و ممتد ، که آسمان را خط خطی می کردند و لنسلوت به سوی شالوت روانه بود پیشانی اش بلند و لطیف در زیر انوار طلایی آفتاب همچون سرخی عاشقانه می درخشید با اسب جنگی اش با سم های صیقلی از جاده می گذشت آبشاری از حلقه های به هم پیچیده سیاه از زیر کلاه خودش جاری بود و او همچنان از کم ِلوت دور می شد در کنار رود و سایه اش در آینه بلورین آب جاری بود تیرا لیرا... با موسیقی رود هم آوایی می کرد بانو نقش ها، پرده ، بافتن را رها کرد با گام هایی کوتاه به سایه بان برج پناه برد نیلوفران آبی که شادمانه متولد می شدند با حسرت ِ چشمانش بازی می کرد و پرها و کلاه خود به چشم هایش آشنا بود او به کمِ لوت می نگریست پرده ها و تارها رها و آزاد ، در فضا معلق شدند تَرک ها لباسی بر عریانی آینه شدند "مصیبت فرا رسید" بانوی شالوت با چشم هایی خیس فریاد می زد: "مصیبت فرا رسید" 6 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 فروردین، ۱۳۹۱ باد سهمگین ِ شرقی میان زمین و آسمان می پیچید چوب های رنگ و رو رفته حصار از هم می پاشید رود پهناور در ساحل می نالید و آسمان پر از ابر ، با قامت کوتاهش می بارید غران بر فراز کم لوت از برج پایین رفت قایقی یافت و روی آن نوشت بانوی شالوت پایین رود شب متولد می شد و تاریکی خودش را مانند شبحی گستاخ و چالاک در فضا پخش می کرد اتفاقات ِ سهمگین را می دید در تصویر شیشه ای مقابلش آیا به کم لوت می نگریست؟ بانوی شالوت... در انتهای روز هنگام تولد تاریکی زنجیر را به آب سپرد و میان وسعت قایق آرمید جریان ِ غران رود، او را با خود برد بانوی شالوت را آرمیده بود ، با قامتی یکسر پوشیده از هاله ای سپید رها و معلق به اهتزاز در آمده بود و برگ ها بر فراز پیکرش به آرامی سقوط می کردند در میان آوا های شب او به سمت کم لوت روان بود قایق در امتداد رود می رفت از میان تپه ها و زمین های پوشیده از بید آوازش را می شنیدند ، آخرین نجوای او بانوی شالوت نغمه ای سوگوار و مقدس گاه با صدایی رسا گاه آرام و خفیف خوانده می شد تا زمانی که خون سرخش در سرمای رود یخ بست و چشم هایش تاریک شد به سمت کم لوت پیچید اولین خانه کنار آب سرود مرگ او را زمزمه کرد مرگ او بانوی شالوت کنار دیوار و دهلیز باغ هاله ای از نور او جاری بود و پیکر بی نورش در خانه ها در سکوتی میان کم لوت شوالیه ها و نجیب زاده ها مردم شهر مردان و زنان به اسکله آمدند روی بدنه قایق نامش را خواندند بانوی شالوت او کیست؟ این جا چه کار می کند؟ در کاخ ِ پر نور ِ نزدیک صدای شادی مُرد بر روی سینه های خود، صلیب می کشیدند نجیب زاده های کم ِ لوت لنسلوت با چشمانی خیره در صورت او آرام زمزمه کرد: صورتی دوست داشتنی دارد مهربانی و رحمت خدا از آن ِ او از آن او بانوی شالوت ترجمه و توضیح شعر آلفرد تنیسون:سحر اخوان کاظم زاده منبع سایت سارا شعر 6 لینک به دیدگاه
goddess_s 16415 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 فروردین، ۱۳۹۱ من ی سوالی همواره در ذهن دارم شاعرها به زبان های دیگه ام مثه ایرانی انقد انواع مختلف غزل و قصیده و اینا داره؟ ردیف اینا دارن؟ با تشکر 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 فروردین، ۱۳۹۱ من ی سوالی همواره در ذهن دارمشاعرها به زبان های دیگه ام مثه ایرانی انقد انواع مختلف غزل و قصیده و اینا داره؟ ردیف اینا دارن؟ با تشکر بله دارای دسته بندی هستن...ولی به صورت سبک نیست...به صورت گونه هست... برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام من در آثار این شعرا..مثنوی...غزل...و قصیده دیدم...مثه همین قصیده ی آخر شاعر آلمانی گونترگراس در مورد اسرائیل که جنجال به پا کرد... ولی غالبا گونه های اشعار خارجی این گونه هست.. با کلیک بر روی هر کدوم می تونید آشنایی مختصری باهاشون پیدا کنید.. برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده