Mehr@z 1092 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 خرداد، ۱۳۹۱ اینا خاطرات خودتن واقعا؟ اصلا به من واقعی میاد انقد بد شانس باشم؟ لینک به دیدگاه
Mehr@z 1092 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 خرداد، ۱۳۹۱ بچه خواهرم هی یه رب یه بار میومد تو اتاق می گفت "دایی کارت با لپ تاپ تموم نشد من بازی کنم؟" منم که داشتم پای فیس بوک چت می کردم هر بار با یه بهونه دست به سرش می کردم دفه آخر یه جک براش گفتم که دیدم نقش زمین شد از شدت خنده تو همون گیر و دار بهش گفتم دایی یه لیوان آب واسه من میاری از یخچال؟ یهو دیدم خندشو قطع کرد گفت: "باز من یه بار به روت خندیدم پرو شدی دایی ؟ پاشو برو واسه منم بیار" رفتم و برگشتم دیدم پشت لپ تاپ نشسته میگه. "دایی به دلارام و نیوشا بای دادم قیافه نداشتن که. به هلیا (استاد حل تمرین درس فولادمون تو دانشگاه ) هم شماره دادم گفتم بهت زنگ بزنه , این همه خودتو علاف کرده بودی آخرم اگه من نبودم هیچ غلطی نمیتونستی بکنی" لینک به دیدگاه
Mehr@z 1092 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 خرداد، ۱۳۹۱ تو پارک با دلارام نشسته بودیم رو نیمکت و داشتیم لاو می ترکوندیم , یهو دیدم 2 تا مامور دارن میان سمتمون, خودم و از دلارام جدا کردم قبل اینکه مارو کنار هم ببینن ولی بازم اومدن سمت ما و مامور پرسید " خانوم و آقا نسبتشون چیه ؟ " قبل اینکه دلارام حرفی بزنه گفتم " نسبتی نداریم , آشناییتی هم نداریم , فقط رو یه نیمکت نشستیم , اینم جرمه ؟ " گفت نه شازده چه جرمی باشه , گوشیاتونو لطف کنید فقط به من گفت شمارت چنده ؟ شماره ی منو با گوشی دلارام گرفت رو گوشی دلارام نوشت " عشقم " به دلارام گفت شما همه غریبه ها رو عشقم سیو می کنی ؟ رو گوشی منم افتاد " خپل " گفت خواهر من آخه واسه چی به همچین پسری رفیق میشی ؟ ببین شماره شما رو چی سیو کرده :icon_pf (34): لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده