شــاروک 30242 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 فروردین، ۱۳۹۱ آرتور اش قهرمان افسانه ای تنیس هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد. طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه هایی محبت آمیز برایش فرستادند. یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: "چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟" آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت: در سر تا سر دنیا بیش از پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه مند شده و شروع به آموزش می کنند. حدود پنج میلیون از آن ها بازی را به خوبی فرا می گیرند. از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه ای را می آموزند و شاید پنجاه هزار نفر در مسابقات شرکت می کنند پنج هزار نفر به مسابقات تخصصی تر راه می یابند. پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را می یابند. چهار نفر به مسابقات نیمه نهایی راه می یابند. و دو نفر به مسابقات نهایی. وقتی که من جام جهانی تنیس را در دست هایم می فشردم هرگز نپرسیدم که "خدایا چرا من؟" و امروز وقتی که درد می کشم، باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم :"چرا من؟" تا چه حد به این موضوع ایمان دارید که نباید از خدا گله کرد؟ تا به حال شده از خدا این سؤال رو بپرسین؟ کی بوده؟ و چرا ؟ 21 لینک به دیدگاه
mohamad0028 24 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 فروردین، ۱۳۹۱ این مطلب رو قبلا خونده بودم.و خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم. اما سوالایی ک شما دوست عزیز مطرح کردی خیلی جالبه. من کاملا ایمان دارم که گله به این منظور که از زیر بار مسئولیت شونه خالی کنیم جایز نیست،اما تو ارتباط خیلی صمیمی و دوستانه که غرض مدد خواستن از خالق باشه ایرادی نداره که خوبم هست. دلیلم هم اینه که شنیدیم یا خوندیم که خدا میگه بخوانید مرا تا اجابت کنم.و چقدر زیباس که این خواستن وقتی از صمیم قلب و خالص باشه ، حالت اندوهناک و همراه با اشک میشه... ببخشید پرت شدم. احتمالا شده اما یادم نیست کی و چرا! لینک به دیدگاه
mojhde.z 345 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 فروردین، ۱۳۹۱ همیشه جایی که به آسمون نزدیکتره برای حرف زدن با خدا پیدا میکنم ، مثلا پشت بام خونمون ، خیلی وقت ها شده ازش گله کردم وقتی داشتم با گریه بهش گله و شکایت میکردم حس میکردم جواب گله هامو داره با یه لبخند بهم میده همین باعث میشد آخرش بگم خدا ببخشم ، ببخشم که گله کردم من یه بنده ی حقیرو کوچیک در برابر عظمت توام ، بازم خدا با مهربونی بهم لبخند میزنه . لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 فروردین، ۱۳۹۱ ممنونم ازتون دوستای گلم متأسفانه نمیدونم چرا تشکر ندارم که براتون بزنم؟!!! من 1 سال پیش درست زمانی که مادرم رو اورژانسی بردم بیمارستان و حالش خیلی بد بود جوری که دکترش نا امید شده بود و من تنهای تنها بودم شوکه بودمو نمی فهمیدم دور و برم چی میگذره حتی توان اینو نداشتم که ویلچری که مامانم روش نشسته بودو هل بدم و زودتر برسونمش هیچ کسم باهام نبود با بغض به آسمون نگاه کردمو به خدا گفتم: آخه چرا من؟!! دلم بدجوری شکسته بود و از عجز و ناتوانیم پیش مامانم خجالت میکشیدم که خدا مثل همیشه ها دستاشو برام باز کرد تا توی آغوشش بقیه کارهارو انجام بدم یه نیروی عجیب باعث شد تو اون مدت کارهایی رو بکنم که همه تعجب کنن و حسرت بخورن کارهایی که شاید قبل از اون اتفاق قادر به انجام دادنشون نبودم و حتی به فکرمم نمیرسید که روزی انجامشون بدم ولی خدا خواست و شد... لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده