رفتن به مطلب

دست قلم بالاتر از تصویر درباره خانم دالاوی اثر ویرجینیا ولف


spow

ارسال های توصیه شده

دست قلم بالاتر از تصویر

 

درباره خانم دالاوی

 

اثر ویرجینیا ولف

 

 

 

می گوید که گل ها را خودش می خرد. روزی در اواسط ژوئن، صبح زود، پس از اینکه بیداری اش با فکر کردن آغاز می شود. روز میهمانی است. (وظایف لوسی سرکارگر خانه، آمدن کارگران برای بیرون آوردن درها)، روزی پر از کار برای زنی که قبلاً به خاطر شنیدن قابلیت عجیبش در میزبانی، از زبان کسی که عاشقش بوده، گریسته است. و روز آغاز می شود. با غژغژ لولاهای پنجره، شیرجه زدن در هوای خنک صبح ماه ژوئن و تصویر آزارنده و دوست داشتنی "پیتر والش"، مردی که سال ها پیش "کلاریسا" عاشقش بوده، و با این وجود به او جواب رد داده، با "ریچارد دالاوی" ازدواج کرده، و هنوز پس از سال ها وقتی چشم باز می کند، نفس می کشد، و کارهایی که باید طی روز انجام دهد، یکی یکی در ذهنش به او سلام می کنند، جزء اولین تصاویر ذهنی اوست. بجا بودن، حضور تصویر "پیتر والش" در چنین زمانی (اول، در سطر های ابتدایی رمان و دوم هنگام بیدار شدن کلاریسا از خواب، پس از سال ها) در ذهن قهرمان اصلی داستان ً "خانم دالاوی" و شناساندن "پیتر والش" به عنوان قهرمان دوم، در شرایطی که در ادامه داستان یا حتی در ابتدای آن بسیار دقیق اشاره می شود که "پیتر" حدود پانزده سال است عملاً هیچ حضوری در زندگی "کلاریسا " ندارد و "کلاریسا" با علاقه و انتخاب خود، و نه به اجبار یا تردید، "ریچارد" را به "پیتر" ترجیح داده است، کمی برای کسی چون "ویرجینیا ولف" نا استادانه، احساساتی وار، و از دست در رفته به نظر می رسد و شاید این اولین نکته یی است که برای مخاطب، البته نه در بار اولی که رمان را می خواند، بلکه وقتی به تفکر می نشیند، یا برای بار دوم، خصوصاً بیست صفحه اول رمان را مرور می کند، سوال برانگیز است. اینکه چرا مخاطب در برخورد اول با این سوال درگیر نمی شود، به مهم ترین و مشخص ترین ویژگی سبکی این متن، یعنی پیچیدگی به علت هجوم تلفیق شده تصویر و تفکر برمی گردد.

 

چیدمان مسلسل وار تصاویر اعمال ریز و روزمره قهرمانان، در حالی که افکار آنها یکی پس از دیگری در قالب جریان سیال ذهن، یا شاید بهتر باشد عبارتی گویا تر را جایگزین کنیم، چیزی مثل "شبیه سازی ذهن در متن"، لابه لای این تصاویر چیده می شود، طوری مخاطب را در متن فرو می برد، که به شرط هوشمندی، نهایتاً بتواند به درک درستی از روال مسلط بر روابط جاری در متن دست یابد و نه بیشتر.

 

و درست در همین نقطه، بالادستی نوشتار دقیق "ولف" بر همتای فرضی تصویری اش بارز می شود. در حالی که اغلب برتری تصویر به خاطر راحت الوصول تر بودن و انتقال سریع تر آن نسبت به متن، همچنین قابلیت های اجرایی آن در توصیف فضا ها نسبت به ادبیات غیرقابل انکار است، در "خانم دالاوی" ولف این قاعده را قدرتمندانه می شکند، که گذشته از عنصر جذابیت تصویری، چنان بر سینما پیشی می گیرد که احتمالاً دنیای دیدنی ها به این زودی ها به گردش هم نمی رسد.

 

قطعاً برای تصویر کردن اینکه مثلاً یک قهرمان بتواند ظرف چند ثانیه در حال رفتن به سمت پنجره و کشیدن یک پرده، و همزمان نگاه کردن به پنجره همسایه روبه رو، چند فلاش بک به گذشته، به علاوه افکار و احساسات نهفته در آن چند لحظه را داشته باشد، و در عین حال حواسش به جمعیت میهمان های اطراف و غیره و غیره باشد، نه تنها زمان، هزینه و نگاتیو بسیاری لازم است، بلکه اصولاً نه جذاب و نه امکانپذیر است.

 

اما واقعیت این است که تکنیکی چنین نخبه گرایانه در کتابی با چنین روایتی، نه تنها نخبه گراتر نمود می کند، بلکه مدام به مخاطب سیلی می زند، و با وجودی که به نظر می رسد این شاخصه، به خاطر غلبه و قدرت بیش از انتظار تکنیک بر روایت نیست. این قدرت اجرای "ولف" در تلفیق ها و شبیه سازی ذهن در متن، و توانایی بی مثال او در نگاه کردن از دریچه چشم قهرمانانش نیست که "خانم دالاوی" را تبدیل به متنی سخت در ارتباط با مخاطب می کند، بلکه فقدان حضور نقطه اوج، و ملایم سازی و انحلال اتفاقات و احساسات در روزمرگی و ریز کردن آنهاست، که روایت را این طور از مخاطب دور می کند. در حالی که گذر از لحظه های به هم پیوسته "خانم دالاوی" چنان نزدیک کند و عادی است که پیش از این مخاطب بدون اینکه آنها را دیده باشد از کنارشان گذشته است. درست مثل گذر عمر و رسیدن از جوانی به پیری که هرگز به چشم نمی آید. گویی مخاطبی که انتظار دیدن یک عکس را دارد، ناگهان نه از دریچه دوربین فیلمبرداری، بلکه از دریچه چشم انسان جهان را می بیند، گرچه این جهان به جهان واقعی خودش بسیار نزدیک است، اما دور از انتظار اوست. گویا ولف زندگی را آنگونه که هست نوشته است، این جمله را قبلاً شنیده ایم که؛ "زندگی فیلمی است که خوب ساخته نشده." (گدار) و اینجا شاید بهتر باشد که بگوییم، زندگی رمانی است که خوب نوشته نشده. اما اگر مخاطب قرار باشد هنگام برخورد با چنین پدیده دور از انتظاری، چیزی به همان اندازه عجیب و دور از انتظار را ببیند، تنها شوک را تجربه خواهد کرد، در غیراین صورت، (مثلاً خودش را ببیند که با خانواده اش روی کاناپه نشسته)، علاوه بر شوک دچار نوعی گیجی و سردرگمی نیز خواهد شد. و از خود خواهد پرسید، حالا باید چه کند؛ چه بگوید؛ یا چه فکر کند. و "ولف" در "خانم دالاوی" چنین می کند.

 

یک رمان دویست صفحه یی که تماماً از یک صبح تا شب اتفاق می افتد. اتفاقات اصلی که مهم ترین شان دو اتفاق عشقی معمولی است، قبل از زمان فعلی داستان اتفاق افتاده و تمام شده اند. ماجرای مرگ "سپتیموس"، یگانه اوج رمان، از پیش قابل انتظار است و حتی می توان گفت مرگش به علت اینکه بیش از زنده بودن مرده یی متحرک است، قدرت چندانی در متاثر کردن خواننده ندارد.

 

حتی ماجرای احساسی "پیتر والش" با "دیزی" زن جوانی که در هند، چشم انتظار اوست، و شاید کنجکاوی برای فهمیدن عاقبتش تنها محرکی است که علاوه بر زندگی معمولی "کلاریسا"، مخاطب را تحریک به ادامه متن می کند، به هیچ سرانجامی نمی رسد. نمی توان ادعا کرد که میل مخاطب در انتهای کتاب برای فهمیدن سرانجام کار یا شاید چیزی که در کل رمان به نوعی حس هیجان طلبی اش را برای ادامه آن ارضا کند، (مثلاً اتفاق خاصی در میهمانی) سرکوب شده باقی می ماند، زیرا این میل گرچه با انتظارات همیشگی خواننده پاسخ داده نمی شود، اما با نوعی عرفان ملموس و خانگی جایگزین می شود. طوری که وقتی رمان به پایان می رسد، خواننده (به شرطی که در حد خوانش آثار نویسندگانی چون ولف باشد، زیرا در غیراین صورت تعداد صفحات خوانده شده به ده صفحه هم نخواهد رسید) بر خلاف انتظار خودش ناراضی نیست.

 

گویی پاسخ امیال خود را در قالب دیگری دریافت می کند، از جنس همان قالبی که "مایکل کانینگهام" در "ساعت ها"، نه در آن بخشی که به کل، از پیوندهای ساختاری "ولف" جداست، بلکه در آن بخش که از بعد معنایی به "ولف" پهلو می زند، ارائه می کند. اما این همه به این معنا نیست که "خانم دالاوی" با وجود یگانگی موضوعی اش از فقدان اتفاق داستانی رنج نمی برد.

 

ساختار و بافت بدیع "خانم دالاوی" نیز به همین نحو ریزبافت و مدل دار است. تغییر مداوم زاویه دید راوی نه به شکل تغییر شخص روایت کننده، بلکه با تغییر نگاه راوی است به طوری که در تمام متن این دانای کل است که روایت می کند، اما گاهی مثل ویرجینیا ولف فکر می کند و از نگاه او حرف می زند ( با جملات و الهامات به شدت شاعرانه، بیشتر در قالب استعاره که اغلب درخشان و گاهی زائد هستند. در ادامه به موارد اشاره خواهم کرد)، گاهی "کلاریسا دالاوی" زنی معمولی که میزبانی است فوق العاده، مهربان، از طبقه بورژوا، "پیتر" تحصیلکرده و جنتلمن با آرزوهای از دست رفته، "ریچارد دالاوی" موقر و متین، "الیزابت" نوجوان، دوشیزه "کیلمن" بدخلق حسود و تنها، "سپتیموس" و دنیای دیوانگی اش، "لوکرزیای" درمانده، "سلی ستون" پرشور و بااعتماد به نفس، "الی هندرسن" بیچاره و خجالتی و.. . اما این تغییرات به قدری استادانه و به هم پیوسته اند که بدون هیچ برش یا پاساژی درست در امتداد هم تا به انتهای متن پیش می روند. حتی مونولوگ ها (تک گفتار ها)، ندا های درونی، یا حتی دیالوگ های کوتاهی بدون علامت نقل قول به شکل متوالی در همین امتداد آمده اند. برش هایی کاملاً موجود با مرزهای محو شده مثل خطوط اصلی که هنگام تکمیل یک طراحی با محو کن محو شده باشند. از آنجا که بیشتر حرکات متنی درونی اند، "ولف" برای ایجاد توازن، اول در بافتار و سپس در ساختار، دست به شکستن فضاهای درونی با استفاده از المان های بیرونی می زند. این ویژگی مهم ترین، مشهود ترین و اصلی ترین خصوصیت تکنیکی "خانم دالاوی" است.

 

اما از آن مهم تر این است که نه تنها فقط به خاطر چاشنی زدن به دنیای درونی قهرمانان نیست که چنین می کند، بلکه این دست فضاسازی های برش دهنده که عموماً شامل حرکاتی ریز و پیش پاافتاده هستند، مثل عبور از خیابان، برداشتن چیزی، پوشیدن جوراب...، در عین بی اهمیت بودن کاملاً مرتبط، متصل، و گویای حس موجود در آن لحظه و آن فضا هستند. و با وجودی که"ولف" قبل از تالیف "خانم دالاوی" بارها به هدفش در بدعت گذاری، و شکستن ساختار رمان کلاسیک اشاره می کند، (طی نقدی که در سال 1910 می نویسد، و در مقاله "رمان های مدرن" صریحاً اشاره می کند که سعی در اصلاح رمان رئالیستی، استفاده از مواد خامی چون تاثیرات گوناگونی که هنگام رویارویی با جریانات عادی زندگی به ذهن می رسند، تغییر زاویه دید، حذف عناصر غیرلازم، درونمایه روانی شخصیت ها و... را دارد. همچنین در 30 آگوست 1923 از کشف تازه یی می نویسد که بعد ها آن را "فرآیند تونل زدن" می نامد، اینکه گذشته را هرگاه که لازم بداند تکه تکه کند، تکیه بر نماد سازی و اینکه در پشت شخصیت هایش تونلی بسازد که او را به عمق، انسانیت، و طنز برساند) اما با تمام این پیش فرض ها ، در این اثر مطلقاً تکنیک، اضافه باری بر محور رمان ندارد. بلکه به شکلی واحد، هماهنگ و همگون در کل متن فرونشسته است و نه از آن جداست، نه بیرون می زند.

 

مثلاً در صفحه 18 پس از آمدن پشت سر هم صحنه هایی با فواصل زمانی و ذهنی ناگهان می نویسد؛ "اینجا حالا در برابرش زن چاقی که در تاکسی نشسته بود." یا در صفحه 19 بعد از یک پاراگراف فراز و فرود راجع به مرگ می آورد؛ "حالا که به ویترین مغازه "هاتچارد" نگاه می کرد." یا در صفحه 12 در توصیفی درخشان از فضا، همراه با ارائه دیدگاهی کلی از زندگی، با عبور از خیابان "ویکتوریا"، ضربه های ساعت " بیگ بن" و صدای آژیر، بیش از خیابان "ویکتوریا "، آن لحظه و حسی که در "کلاریسا دالاوی" حضور دارد را به تصویر می کشد. یا برداشتن کلاه از سر، هنگام ملاقات با "هیو ویتبرد" در صفحه 15 نیز مثالی از این دست است. "ولف" عمیقاً سعی دارد با استفاده از عادی ترین دستمایه های زندگی، به بیان احساسات برسد.

 

اما در کنار این استاد کاری به نظر می رسد گاهی (خصوصاً در بیست صفحه اول) با آوردن اسامی یا توصیفاتی نابجا به متن ضربه زده باشد. مثل اشاره یی که به "فرالاین دانیلز" در ابتدای صفحه هجده می کند؛ کسی که کلاریسا چیزهای کمی از او آموخته است و معلوم نیست چه کسی بوده یا بعداً چه شده (احتمالاً معلم مدرسه یا سرخانه). می شد به همان نام ( معلم) از او یاد کرد. از این اسامی در سراسر رمان چندین مورد وجود دارد که خواننده مجبور به سپیدخوانی آنها می شود. و البته حذف آنها هیچ تاثیری در کل رمان نداشته، حتی شاید بهتر باشد، چون در کنار نداشتن نقش مشخص و لازم در آن لحظه، در ادامه متن نیز کاملاً فراموش می شوند و جز گیج کردن مخاطب و خصوصی کردن متن تاثیر دیگری ندارند.

 

زبان شاعرانه و تصویر سازی شعرگونه، ویژگی دوم "خانم دالاوی" است.

 

این مشخصه مانند پس زمینه یی در پشت متن که گاهی کم رنگ تر و گاهی پررنگ تر می شود سایه روشن متن را تشکیل می دهد؛ سایه روشنی که مثلاً در صفحه 217 (اشاره به پری دریایی) یا در صفحه 29 (پس از رفتن اتومبیل) با رنگ هایی به شدت درخشان و هماهنگ، و در ابتدای صفحه بیست و هشت، کم رنگ و ناهماهنگ نقاشی شده است. یا در صفحه 42 گویا برای لحظاتی این ویرجینیا است که در غالب "خانم دمپستر"، "آقای بنتلی" و مردی با ظاهر فکسنی که روی پله های کلیسای جامع "سنت پل" ایستاده، حلول کرده و فراموش کرده است که قرار است به جای آنها نگاه کند، فکر کند و حرف بزند. اما گذشته از قسمت هایی که زبان شاعرانه، یک پاراگراف یا یک صفحه را کاملاً دربرمی گیرد، سطرها، ترکیب های وصفی و اضافی شاعرانه در سراسر متن حضور قاطع دارند و همین حضور قاطع است که متن "خانم دالاوی" را دارای پس زمینه تفکیک ناپذیر شعریت می کند. از ترکیباتی مثل "سوهان کشیدن بر ستون فقرات" (ص34)، "جمع شدن شایعات در رگ ها" ( ص31)، " نفس تیره پرستش" (ص27)،" روح زنگ زده" (ص 22)، "فریاد مه آلود" (ص206)، " فنجان چشم" (ص206)، "الیزابت، کره اسب لنگ دراز خوش ریخت احمق" (ص 193) و... پیداست که این شاعرانگی همچنان که رمان به جلو می رود، داستانی تر جایگاه خود را در متن پیدا می کند حال آنکه در اوایل آن شعری تر است.

 

اما همچون تمام رمان ها، اثر انگشت قابل شناسایی مولف، هرچند در کمال استادی خود را در متن سر به نیست کرده باشد، (مرگ ولف) باز هم در جایی منعکس خواهد شد. من فکر می کنم که در "خانم دالاوی" اولین اثر انگشت "ویرجینیا"، صورت "کلاریسا" و حسی است که "کلاریسا" نسبت به چهره خودش دارد؛ چهره یی که بسیار به چهره نویسنده شباهت دارد.

 

طبقه اجتماعی که "کلاریسا " به آن تعلق دارد، نیز همانی است که خود "ویرجینیا" در دل آن پرورش یافته است. این جهان، جهان پرده هایی با نقش پرندگان بهشتی، گیره زغال برنزی، مهمانی و مجاورت با دوستان اینچنینی و آنچنانی، جهان دیرآشنای "ویرجینیا" است. جهانی که "خانم دالاوی" را با تمام وابستگان، اشیا و لحظه های ریز و درشتش دوباره در آن می آفریند.

 

و اما "سپتیموس" مرد دیوانه و بیشتر افسرده یی که فکر می کند رسالتی در قبال نجات جهان دارد، افسردگی اش ناشی از تجربه دردناک جنگ و مرگ هم قطارانش است، و امروز که پس از پایان جنگ در "ریجنتز پارک" نشسته است، بیش از انسان ها به درختان می اندیشد، همچون کلاریسا که به فکر گیاهان است (سطر پانزدهم از شروع رمان در صفحه یازده). آیا هویت انسانی که گیاهان را دوست دارد و سپتیموس افسرده که سرانجام به خودکشی از پیش فکرشده دست می زند، اثر انگشت مشخصی از شخص "ویرجینیا ولف" نیست؟ "ویرجینیا"یی که نه مرگ هم قطاران، بلکه مرگ اعضای خانواده اش او را افسرده تر از پیش می کند، و تاکیدش بر درک حضور دوست داشتنی گیاهان هنگام تورق برگ های زندگی اش مشهود است. آیا درماندگی "لوکرزیا" همسر "سپتیموس" بسیار شبیه درماندگی "لئونارد ولف" نیست؟ یا شباهت اعتماد به نفسی که در

 

"سلی ستون" وجود دارد، یا توانایی آمیخته با ناتوانی که در "پیتر والش" هست؟

 

گویی ویرجینیا خود و روزی از روزهای خود را در مغزهای قهرمانان متن نخبه گرای خود، و در تمام بازی های زبانی که "خانم دالاوی" را سرشار کرده اند، سلول به سلول و ثانیه به ثانیه، تقسیم کرده است.

 

همت و توانایی خانم " خجسته کیهان" در ترجمه بسیار دشوار این اثر جای تجلیل و ستایش دارد.

لینک به دیدگاه
  • 2 سال بعد...

برگردان: فرزانه قوجلو

 

 

ميبل از همان اول به سر و وضع خود جداً شك داشت، همان موقع كه داشت شنلش را درمي‌آورد و خانم بارنت، با دادن دادن آينه به دستش و وررفتن به برس و شايد تا حدي جلب توجه او به همة وسايلي كه براي مرتب كردن و آرايش مو، صورت و لباس لازم است، كه روي ميز آرايش موجود بود، اين شك را تأييد كرد ـ اين كه سر و وضعش دست نبود، اصلاً درست نبود، و وقتي از پله‌ها بالا مي‌رفت اين شك قوت بيشتري گرفت و به او تلنگر زد، همين اعتقاد را داشت وقتي با كلاريسا دالووي احوال پرسي كرد، بعد يك راست به انتهاي اتاق رفت، به كنجي تاريك كه آينه‌اي آويزان بود و نگاه كرد. نه! درست نبود. و يك مرتبه همة آن بدبختي كه مي‌كوشيد مخفي‌اش كند، نارضايتي همين ـ احساسي كه از زمان بچگي داشت، اين كه از ديگران پايين تر بود ـ در او سربرآورد، بي‌امان، ظالمانه، با شدتي كه نمي‌توانست آن را پس براند، برخلاف شب‌هايي كه در خانه از خواب بيدار مي‌شد، آثار بارو يا اسكات را مي‌خواند چرا كه واي ـ الآن همه از زن و مرد دارند فكر مي‌كنند ـ « اين چيه كه ميبل پوشيده؟ چه زشت شده! چه لباس جديد بدتركيبي!» همان‌طور كه پيش مي‌آمدند پلك‌هايشان مي‌پريد و سعي مي‌كردند با او روبرو نشوند. بي‌كفايتي بيش از حد خودش، بزدلي‌اش، خانوادة بي‌اصل و نسبش باعث افسردگي او مي‌شد و يك مرتبه تمام اتاق پذيرايي، جايي كه ساعت‌ها با آن خياط ريزجثه دربارة اين كه چطور بايد باشد نقشه ريخته بود، به نظرش پست و تنفر آور آمد و اتاق پديرايي خودش مستعمل و خودش نيز كه موقع بيرون رفتن دستي به نامه‌هاي روي ميز تالار زده و با ژست گفته بود« چقدر كسل كننده » به نظرش مسخره مي‌رسيد.

 

اكنون همة اين‌ها بي‌نهايت احمقانه، مبتذل و دهاتي مي‌نمود. درست همان لحظه‌اي كه به اتاق نشيمن خانم دالووي قدم گذاشت، همة اين‌ها كاملاٌ منهدم شده، برملا شده، تركيده بود.

 

 

آن شبي كه ميبل در برابر فنجان چاي خود نشسته بود و دعوت خانم دالووي را دريافت كرد، با خود فكر كرد نمي‌تواند شيك پوش باشد. مسخره بود كه حتي وانمود كند ـ مد يعني برش، يعني سبك، يعني حداقل سي سكه طلا ـ اما چرا اصيل نباشد؟ چرا به هر جهت خودش نباشد؟ و در همان حال كه بلند مي‌شد كتاب قديمي ‌مد مادرش را برداشت، كتاب مد پاريسي زمان ناپلئون را، و با خود فكر كرده بود چقدر آن وقت‌ها برازنده‌تر، موقرتر و زنانه‌تر بودند و همين‌طوري خودش را آماده كرد ـ واي احمقانه بود كه بخواهد شبيه آنها باشد، در واقع خود را به خاطر فروتني و مد قديمي‌و دلربايي‌اش ستود و بدون هيچ ترديدي تسليم خود شد، تسليم خودستايي‌اش، كه همين سزاوار عقوبت بود،

 

 

و با همين شكل و شمايل بيرون رفت. اما جرأت نداشت در آينه نگاه كند، نمي‌توانست با كل آن وحشت روبرو شود ـ لباس ابريشمي‌از مد افتادة زرد رنگ با آن دامن بلند و آستين‌هاي دراز و بالا تنه و همة چيزهاي ديگري كه در آن كتاب مد فريبنده به نظر مي‌رسيد، اما نه در تن او، نه در بين اين آدم‌هاي معمولي. حس مي‌كرد مثل مدل‌هاي خياطي شده كه جوان‌ها در آن سنجاق فرو مي‌كنند.

 

 

رز شاو كه او را با همان لب و لوچه‌اي كه ميبل انتظارش را داشت سرتاپا برانداز مي‌كرد گفت« اما عزيزم خيلي خوشگل شدي! » رز خودش مثل هميشه طبق آخرين مد لباس پوشيده بود، درست مثل بقيه.

 

 

ميبل فكر كرد ما همه مثل مگس‌هايي هستيم كه سعي مي‌كنند از لبة نعلبكي بالا بروند و اين عبارت را با خودش تكرار كرد انگار داشت صليب مي‌كشيد، انگار به دنبال وردي مي‌گشت كه اين رنج را از بين ببرد، اين عذاب را قابل تحمل كند، وقتي در عذاب بود عباراتي از شكسپير، جملاتي از كتاب‌هايي كه مدت‌ها قبل خوانده بود ناگهان به ذهنش خطور مي‌كرد و او بارها و بارها تكرارشان مي‌كرد. تكرار كرد« مگس‌هايي كه سعي مي‌كنند بالا بروند » اگر مي‌توانست اين عبارت را به حد كافي تكرار مي‌كرد تا خود را وادارد كه مگس‌ها را ببيند، آن وقت مي‌توانست بي‌حس، خنك و منجمد و گنگ شود.

 

اكنون مگس‌ها را مي‌ديد كه آهسته و با بال‌هايي چسبيده به هم از لبة نعلبكي پر از شير بالا مي‌روند و او باز هم بيش از پيش سعي كرد ( در جلوي آينه ايستاده بود و به رز شاو نگاه مي‌كرد ) تا خود را وادارد رز شاو و ديگران به شكل مگس‌هايي ببيند كه سعي مي‌كنند از چيزي بيرون بيايند يا داخل چيزي شوند، مگس‌هايي ناچيز، بي‌ارزش و پرتلاش. اما نمي‌توانست آنها را، باقي مردم را اين طور ببيند، خودش را اين‌طور مي‌ديد ـ مگس بود و ديگران سنجاقك، پروانه، حشرات زيبا كه مي‌رقصيدند، پر مي‌زدند، مي‌چرخيدند، در حالي كه او به تنهايي خود را از نعلبكي بالا مي‌كشيد. ( رشك و كينه، منفورترين گناهان، معايب اصلي او بودند.)

 

گفت« حس مي‌كنم مگسي پير، زهوار دررفته و شلخته‌ام.» ، رابرت هيدن را واداشت تا بايستاد و حرفش را بشنود كه مي‌كوشيد با كلماتي آبكي و بي‌ارزش به خود اطمينان دهد و وانمود كند كه چقدر خونسرد و چقدر بذله گوست، كه اصلاً از چيزي ناراحت نيست. و طبيعتاً رابرت هيدن در پاسخ چيزي گفت، كاملاً مؤدبانه، كاملاًرياكارانه، كه او بلافاصله آن را تشخيص داد، و همان‌طور كه هيدن مي‌رفت ( باز هم از روي كتاب ) به خود گفت« دروغ، دروغ، دروغ!» چرا که به نظر ‌او مهماني‌ها يا همه چيز را واقعي مي‌كردند يا كمتر واقعي.

 

در يك آن تا اعماق قلب هيدن را ديد، باطن همه چيز را ديد. حقيقت را ديد. حقيقت همين بود، اين اتاق پذيرايي، خويشتن او و آن ديگري كه كاذب بود، كارگاه كوچك خياطي دوشيره ميلان واقعاً به طرزي وحشتناك گرم، خفه و مبتذل بود. بوي پارچه و كلم پخته مي‌داد و با اين وجود، وقتي دوشيزه ميلان آينه را به دستش داد و او خودش را لباس پوشيده در آينه ديد، شادي زايد الوصفي به قلبش راه یافت. غرق در نور، هستي دوباریافت. دور از همة دلواپسي‌ها و دلهره‌ها، اكنون تصوير رويايي خودش را مي‌ديد ـ زني زيبا. فقط براي يك لحظه ( جرأت نداشت بيشتر نگاه كند، دوشيزه ميلان مي‌خواست دربارة قد دامن بداند ) به او نگاه كرد، در چارچوب ماهوني آينه بود، دختري با موهاي خاكستري، لبخندي مرموز، دلربا، درون خودش، روح خودش، و فقط غرور نبود، صرفاً خودپسندي نبود كه او را واداشت تا تصوير خودش را خوب، لطيف و حقيقي بپندارد.

 

دوشيزه ميلان گفت كه دامن را نمي‌توانست از اين بلندتر كند، اگر قرار است دامن باشد، با چيني در پيشاني او را سرتاپا برانداز كرد و گفت گه دامن بايد كوتاه‌تر مي‌شد و ناگهان احساس كرد از ته دل دوشيزه ميلان را دوست دارد و چيزي نمانده بود از سر دلسوزي براي او كه با دهاني پر از سوزن، چهرة سرخ و چشم‌هاي از حدقه در آمده روي كف اتاق مي‌خزيد، گريه كند؛ براي اين كه انساني براي انساني ديگر بتواند چنين كند، و در آن لحظه همه را صرفاً انسان مي‌ديد، و خودش را كه آمادة رفتن به مهماني مي‌شد و دوشيزه ميلان كه روكش قفس قناري را مي‌كشيد يا مي‌گذاشت قناري دانه‌اي را از بين لب‌هاي او نوك بزند و اين فكر، فكر به اين جنبة سرشت بشر و شكيبايي و بردباري و خرسندي‌اش از چنين خوشي‌هاي كوچك، ناچيز، مبتذل و بي‌ارزش او را به گريه انداخت.

 

 

و حالا همه چيز ناپديد شده بود. لباس، اتاق، عشق، ترحم، آينة قاب‌دار و قفس قناري ـ همگي ناپديد شده بودند و او اين‌جا در كنج اتاق پذيرايي خانم دالووي بود، عذاب مي‌كشيد، چشم‌هايش كاملاً در برابر واقعيت باز شده بود. اما چقدر آدمي ‌با اين سن و سال و با داشتن دو بچه بايد حقير، ضعيف‌النفس و كوته‌بين باشد كه اين‌قدر به اين چيزها اهميت بدهد و اين‌قدر متكي به عقايد ديگران باشد و براي خودش اصولي نداشته باشد و نتواند مثل بقية مردم اظهار نظر كند و بگويد« شكسپير هست! مرگ هست! ما همه مثل كپك‌هاي روي بيسكويت ناخداها هستيم ـ بگذار مردم هر چه مي‌خواهند بگويند.»

 

 

خود را از روبرو در آينه ديد، تلنگري به شانة چپ خود زد؛ در اتاق به راه افتاد، انگار نيزه‌ها از هر طرف به سوي لباس زرد رنگش پرتاپ مي‌شد. اما به جاي آنكه عصباني‌تر يا غمگين‌تر شود، همان كاري كه احتمالاً رز شاو مي‌كرد ـ وضعيتي كه اگر رز شاو گرفتارش مي‌شد، حال رز مثل ملكه بوديكا1 به نظر مي‌رسيد ـ مسخره به نظر مي‌آمد، و از خود مطمئن و مثل دختر مدرسه‌اي‌ها با خنده‌اي ساده‌لوحانه و با حالتي قوز كرده سراسر اتاق را طي كرد، مثل سگي كه كتك خورده باشد و به یکی تصاوير، يكي از گراورها نگاه كرد. انگار آدمها به مهماني مي‌روند تا به عكس‌ها نگاه كنند! همه علت كار او را مي‌دانستند ـ از شرمندگي بود، از سر حقارت.

 

 

با خود گفت« حالا مگس در نعلبكي است، درست در وسط آن و نمي‌تواند از آن بيرون بيايد و شير» همان‌طور كه به تابلو زل زده بود فكر كرد«بال‌هاي آن را به هم چسبانده.»

به چارلز برت گفت«خيلي از مد افتاده است!» او را واداشت در حالي كه مي‌خواست با كس ديگري حرف بزند همان جا بايستد ( كاري كه چارلز از آن متنفر بود.)

 

منظورش اين بود، يا سعي مي‌كرد به خود بقبولاند كه منظورش اين بود كه تابلو از مد افتاده بود نه لباس او. و يك كلمة تحسين آميز، يك كلمة محبت آميز از جانب چارلز مي‌توانست همه چيز را ار در آن لحظه براي او تغيير دهد. اگر فقط گفته بود« ميبل؛ امشب دلربا شده‌ي!» همة زندگي اش تغيير كرده بود. اما ميبل بايد صادق و روراست مي‌بود. ارلز اصلاٌ چنين چيزي نگفت. او تجسم بدخواهي بود. هميشه درون آدم‌ها را مي‌ديد، به خصوص آنهايي را كه احساسي از حقارت، ابتذال و كوته فكري در خود داشتند.

 

 

چارلز گفت « ميبل لباس نو پوشيده!» و اين طوري مگس بيچاره كاملاً به وسط نعلبكي غلتيد. ميبل فكر كرد كه چارلز واقعاً دلش مي‌خواست او غرق شود. اين مرد اصلاً قلب نداشت، محبتش بي‌اساس بود فقط تظاهر به دوستي مي‌كرد. دوشيزه ميلان بسيار واقعي‌تر، بسيار مهربان‌تر بود. كاش آدم‌ها هميشه همين‌طور احساس مي‌كردند و به آن مي‌چسبيدند. از خودش پرسيد« چرا» با عصبانيت جواب چارلز را داد و به او فهماند كه از كوره در رفته است يا به قول چارلز« به هم ريخته بود» ( كمي‌به هم ريخته‌اي، اين را گفت و رفت كه با زني آن طرف‌تر به او بخندد ) از خودش پرسيد«چرا من نمي‌توانم هميشه یك جور احساس داشته باشم، مطمئن باشم كه حق با دوشيزه ميلان است و چارلز اشتباه مي‌كند و به همين بچسبم، دربارة قناري و ترحم و عشق اطمينان داشته باشم و به محض ورود به اتاقي پر از جمعيت سرخورده نشوم؟ باز شخصيت منفور، ضعيف و متزلزل او ظاهر شد كه هميشه در لحظة حساس مي‌آمد و به هيچ روي به صدف شناسي، واژه شناسي، گياه شناسي، باستان شناسي، به كشت سيب زميني و تماشاي رشد آنها مثل مري دنيس، مثل ويولت سرلي علاقمند نبود.

 

 

بعد خانم هولمن كه ديد او آن جا ايستاده روي سرش هوار شد. البته، چيزي مثل لباس مورد توجه خانم هولمن نبود، او كه هميشه بچه‌هايش يا از پله‌ها مي‌افتادند و يا سرخك مي‌گرفتند. آيا ميبل مي‌توانست به او بگويد ويلاي المتروپ براي اجاره در ماه آگوست و سپتامبر خالي بود؟ واي اين گفتگويي بود كه او را بي‌نهايت كسل مي‌كرد! ـ عصباني مي‌شد از اين كه مي‌ديد مثل معاملات ملكي‌ها يا نامه‌سان‌ها با او رفتار مي‌كنند. فكر كرد ارزشي ندارد كه سعي كني به چيزي چنگ بيندازي، چيزي سخت، چيزي واقعي، در همان حال سعي مي‌كرد تا به پرسش‌هايي در مورد حمام و بخش جنوبي و آب گرم خانه پاسخ‌هايي معقول بدهد و در تمام مدت مي‌توانست تكه‌هايي كوچك از لباس زرد رنگش را در آينة گرد ببيند كه آنها را به اندازة دكمة كفش يا بچه قورباغه در مي‌آورد؛ و تعجبآور بود كه ببيني همة اين تحقير و عذاب و ازخودبيزاري و تلاش و فراز و نشيب سودايي احساسات در چيزي به اندازة يك سكة سه پني جاي مي‌گرفت. و عجيبتر آن كه اين چيز، اين ميبل وارينگ، تنها بود، جدا از همه و گرچه خانم هولمن ( دكمة سياه ) به سويش خم شده بود و مي‌گفت كه چطور قلب پسر بزرگش بر اثر دويدن زياد ناراحت شده، مي‌توانست او را هم كاملاٌ مجزا در آينه ببيند و غيرممكن بود كه لكة سياه، خم شده به جلو، با حركت دست‌ها، بتواند احساسش را به آن لكة زرد، تنها و غرق در خود، منتقل كند، با اين وجود باز هم تظاهر مي‌كردند.

 

 

«پس نمي‌شود پسرها را ساكت كرد!» ـ اين همان چيزي بود كه مي‌شد گفت.

 

و خانم هولمن كه هيچ‌وقت نمي‌توانست به آن ميزان همدردي كه مي‌خواست برسد و هر همدردي هرقدر كوچك حريصانه چنگ مي‌زد انگار كه حقش باشد ( اما مستحق بيش از اين بود چرا كه امروز صبح دخترش با زانوي ورم كرده آمده بود ) اين همدردي كوچك را كه به او ارزاني مي‌شد با سوءظن و از ناچاري گرفت، انگار كه پشيزي گيرش آمده باشد، در حالي كه بايد يك ليرة طلا نصيبش مي‌شد و آن را در كيفش گذاشت، بايد به همين بسنده مي‌كرد، هر چند ناچيز بود و فقيرانه، دوران سختي بود، بسيار سخت و خانم هولمن آزرده و وزوزكنان داستان زانوي ورودم كردة دخترش را ادامه داد. اين ولع، اين هياهوي آدم‌ها، مثل خيل قره قازها كه سروصدا مي‌كنند و بال‌هايشان را به نشانة همدردي تكان مي‌دهند ـ غم انگيز بود. اگر كسي مي‌توانست آن را احساس كند و فقط تظاهر نمي‌كرد كه حسش مي‌كند!

 

 

اما او امشب با اين لباس زرد نمي‌توانست يك قطره ديگر همدردي نثار كند، تمام همدردي‌ها، تمامش را براي خودش مي‌خواست. مي‌دانست ( همچنان در آينه نگاه مي‌كرد، در آن بركة آبي رنگ مرگبار برملاكننده غوطه مي‌خورد ) كه محكوم است، منفور است، همين طوري در گنداب رها شده بود، همه‌اش به خاطر اين كه موجودي ضعيف بود، موجودي متزلزل و به نظرش مي‌رسيد كه لباس زرد رنگ عقوبتي سزاوار او بود و اگر مثل رز شاو لباس پوشيده بود، لباسي سبز، زيبا و چسبان با آن تزئينات پر قو لياقت همان را داشت؛ و فكر كرد كه راه گريزي براي او نبود ـ هيچ راه فراري. اما روي هم رفته تقصير او نبود. وقتي عضوي هستي از يك خانوادة ده نفره، وقتي هيچ وقت به اندازة كافي پول نداري، هميشه در تنگناي مالي به سر مي‌بري و مادرت قوطي‌هاي بزرگ حمل مي‌كند و لبه‌هاي كفپوش پلكان پوسيده است و مصيبت‌هاي ناچيز خانوادگي يكي پس از ديگري پيش مي‌آيد ـ نه اين كه فاجعه اي باشد، كار گوسفند داري به شكست انجاميد، اما نه كاملاً؛ برادر بزرگ‌ترش با دختري از خانواده‌اي پايين وصلت كرد اما نه خيلي پايين‌تر ـ عشقي در كار نبود، هيچ چيز فوق‌العاده‌اي در هيچ يك از آنها وجود نداشت. محترمانه در خانه‌هاي كنار ساحل مي‌پوسيدند. همين حالا هم هر كدام از خاله‌هايش در پلاژ آب معدني دراز كشيده بودند كه پنجره‌هايش هم كاملاً رو به دريا باز نمي‌شد.

 

اوضاع آنها اين طوري بود ـ هميشه بايد به همه چيز يك‌وري نگاه كنند. و خودش هم همين كار را كرده بود او هم درست مثل خاله‌هايش بود. با آن همه رويا كه دربارة زندگي در هندوستان در سر داشت، اين كه با قهرماني چون سرهنري لارنس، باني يك امپراطوري، ازدواج كند ( هنوز هم با ديدن يك هندي دستار به سر پر از خيال‌هاي عاشقانه مي‌شد )، كاملاٌ ناكام مانده بود. با هيوبرت ازدواج كرد، با سمتي مطمئن و دائمي ‌به عنوان كارمند دون پاية دادگاه و روزگار را بردبارانه و درخانه اي كوچك سر مي‌كردند، بدون خدمتكارهاي درست و حسابي، قورمه مي‌خوردند و وقتي خودش تنها بود، فقط نان و كره، اما گاهي ـ خانم هولمن از او گذشت، با اين فكر كه او خشك‌ترين، بي‌احساس ترين آدم و نيز بدلباس ترين آدمي‌بود كه تا به حال ديده بود و مي‌رفت كه براي همه از ظاهر خيال انگيز ميبل بگويد.

 

گاهي ـ ميبل وارينگ كه در كاناپة آبي رنگ تنها مانده بود و با كوسن بازي مي‌كرد تا خود را سرگرم نشان دهد، چرا كه نمي‌خواست پيش چارلز برت و رز شاو برود كه داشتند كنار بخاري مثل زاغچه‌ها گپ مي‌زدند و شايد هم به او مي‌خنديدند، فكر كرد ـ گاهي هم لحظاتي لذت بخش پيش مي‌آمد، مثل وقتي آن شب در رختخواب كتاب مي‌خواند، يا روز عيد پاك كنار دريا و روي ماسه‌ها زير نور خورشيد ـ بهتر است همين را به خاطر آورد ـ انبوهي از ني‌هاي كمرنگ مرداب كه چون نيزه‌هايي رو به آسمان افراشته شده بودند، آسماني كه مثل پوستة تخم مرغ صاف و آبي بود، آن قدر سفت، آن قدر محكم، بعد ترنم امواج، مي‌خواندند ـ « هيس، هيس » و داد و فرياد بچه‌ها كه پارو مي‌زدند ـ بله لحظه‌اي آسماني بود و او احساس كرد در دست‌هاي الهه‌اي آرميده كه همان جهان بود، الهه‌اي كمي‌سنگدل اما بسيار زيبا و او بره‌اي كوچك بود بر محراب ( گاهي اين چيزهاي احمقانه به ذهن آدمي‌خطور مي‌كند و عيبي هم ندارد تا زماني كه براي كسي بازگويشان نكند ).

 

و همين‌طور هيوبرت وقتي او انتظارش را نداشت ـ وقتي داشت گوشت ناهار روز يكشنبه را مي‌بريد، بي هيچ دليلي، نامه اي را باز مي‌كرد، به اتاقي وارد مي‌شد ـ لحظاتي قدسي، وقتي به خود مي‌گفت ( چرا كه او هيچ وقت چنين چيزهايي را به كس ديگري نمي‌گفت )، « همين است. بالاخره اتفاق افتاد. همين است! » و گاهي برعكس آن همه چيز همين قدر حيرت آور بود ـ يعني وقتي ترتيب همه چيز را داده بودند ـ موسيقي، هوا، تعطيلات، همة دلايل شادي يك جا جمع شده بود ـ بعد اتفاقي نمي‌افتاد. خوشحال نبودي، همه چيز يكنواخت بود، فقط يكنواخت، همين.

 

 

باز هم بي ترديد احساس بدبختي مي‌كرد! هميشه مادري پريشان، ضعيف و ناراضي بود، همسري متزلزل، كه از يك جور هستي كمرنگ گيج بود، بدون چيزي روشن يا بارز، هيچ چيزش بهتر از بقية چيزها نبود، مثل همة خواهرها و برادرهايش، شايد به غير از هيوبرت ـ همگي موجوداتي بيچاره وبي‌مايه بودند كه هيچ كاري نمي‌كردند. بعد در ميان اين زندگي كند و خزنده وار، ناگهان او بر سينة امواج بود. آن مگس بيچاره ـ كجا آن داستان را دربارة مگس و نعلبكي خوانده بود كه حالا به خاطرش مي‌آمد؟ با تقلا بيرون آمد. بله چنين لحظاتي هم داشت. اما حالا او چهل ساله بود، اين لحظات روز به روز كمتر پيش مي‌آمدند. به تدريج از تقلاي بيشتر فروماند. اما اين رقت انگيز بود! نمي‌شد آن را تحمل كرد! به اين صورت از خودش شرمنده مي‌شد!

 

 

فردا به كتابخانة لندن مي‌رود، كاملاٌ تصادفي كتابي شگفت انگيز، سودمند و حيرت آور پيدا مي‌كند، نوشتة فردي روحاني، نويسنده اي امريكايي، كه كسي نامش را نشنيده باشد؛ يا در خيابان استراند راه مي‌رود و اتفاقاً به سالني مي‌رسد كه یك معدنچي از كار خود در معدن حرف مي‌زند و ناگهان ميبل به آدم جديدي بدل مي‌شود. كاملاً تغيير شكل مي‌دهد، اونيفورم به تن مي‌كند؛ او را خواهر مي‌نامند؛ ديگر هيچ وقت به لباس فكر نمي‌كند. و پس از آن ديگر اهميتي به چارلز برت و دوشيزه ميلان و اين اتاق و آن اتاق نمي‌دهد؛ انگار براي هميشه، روز از پس روز، زير نور آفتاب دراز كشيده‌ یا گوشت مي‌برد. همين است!

 

 

به اين ترتيب از روي كاناپة آبي رنگ بلند شد و دكمة زرد در آينه نيز بلند شد و او دستش را براي چارلز و رز شاو تكان داد تا نشان دهد كه ذره اي به آنها متكي نيست و دكمة زرد از آينه بيرون آمد و همان‌طور كه به سوي خانم دالووي مي‌رفت همة نيزه‌ها در سينه اش جمع شد، گفت« شب خوش »

 

 

خانم دالووي كه هميشه خوش مشرب بود گفت «چقدر زود مي‌رويد.»

 

ميبل وارينگ گفت« متأسفم كه بايد بروم. اما» با صداي ضعيف و لرزان خود كه وقتي سعي مي‌كرد به آن استحكام بخشد فقط مضحك مي‌شد اضافه كرد« اما به من خيلي خوش گذشته است.»

 

در راه پله‌ها به آقاي دالووي هم گفت « به من خوش گذشت. »

 

در حالي كه از پله‌ها پايين مي‌رفت با خود گفت « دروغ، دروغ، دروغ! درست داخل نعلبكي! » با خود چنين گفت و از خانم بارنت براي كمكي كه به او مي‌كرد ممنون شد و خودش را در آن شنل چيني كه بيست سال آزگار مي‌پوشيد پيجيد و پيجيد و پيجيد.

 

 

از کتاب بانو در آیینه - ویرجینیا ولف - نشر نگاه

 

حروف‌چین: فریبا حاج دایی

 

-( Boudicca) Boadica 1ملكة Iceni حدود 100 سال پيش از ميلاد مسيح و در زمان تجاوز روميان به بريتانيا

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...