spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 فروردین، ۱۳۹۱ مسئله وقت آزادِ (free time) انسانها، نحوه گذران آن و فرصتهای بدست آمده از آن نباید به صورت کلیتی انتزاعی طرح شود. رواج اصطلاحهای وقت آزاد و وقت اضافه (spare time) کاملا متاخر است. اصطلاحی که پیش از اینها به کار میرفت، فراغت (leisure)، بیانگر سبک زندگیای توام با راحتی، به لحاظ کیفی متفاوت و به مراتب امید بخشتر بود . تمایزی که نشان میدهد اوقات نه تنها آزاد یا فارغ نیستند بلکه به زیر سلطه مقررات مختلف در میآیند. وقت آزاد با نقیض خود روبروست و در همین پیوند متناقض ویژگیهای اساسی خود را کسب میکند. مهمتر آنکه وقت آزاد به کلیه شرایط اجتماعی حاکم بر انسانها بستگی دارد. نه در کار آنها و نه در آگاهیشان آزادی و اختیارِ واقعی وجود ندارد. حتی در جامعهشناسی وفاق که در آن مفهوم نقش (role) مفهومی کلیدی است، عقیده آن است که نقش، بیانگر موجودیت تحمیل شده به انسانها از سوی جامعه است؛ نه بیانگر خودشان آنطور که هستند و آنطور که باید باشند. البته نمی توان میان هستی انسان و نقش اجتماعی او تمایز قائل شد. این نقشها بر درونیترین تجلی ویژگیهای انسانی تاثیر میگذارند تا حدی که در عصر یکپارچگی اجتماعیای که به راستی بیسابقه است، تشخیص عنصری غیرکارکردی کار دشواری است. این امر به ویژه در بحث از وقت آزاد موضوعی مهم و قابل توجه است، زیرا حتی آن جا که قدرت این افسون فرو مینشیند و انسانها، تصورِ می کنند عمل شان آزادانه و از روی اراده است، خودِ این اراده توسط همان نیروهایی شکل میگیرد که انسانها در اوقات بیکاریشان قصد فرار از آن را دارند. پرسشی که امروز به درستی پدیدة وقت آزاد را به محک داوری میگذارد این است که در زمانهای که بهرهوری نیروی کار تحت شرایط تحمیلیِ و به دور ازآزادی(unfreedom) قرار دارد، چه بر سر وقت آزاد میآید؟ در عصر ما وقت آزاد گسترش فراوانی یافته است و این گسترش همچنان با بهرهبرداری کامل از صنایع و اختراعات خودکار و نیروی اتم در حال فزونی است. اگر کسی بخواهد فارغ از پیشفرضهای ایدئولوژیک به این پرسش پاسخ دهد، نمیتواند گرایش تبدیل شدن وقت آزاد به نقیض خود را نادیده انگارد. بنابراین ناآزادی به تدریج به وقت آزاد پیوند میخورد در حالیکه اکثریت انسانهای ناآزاد از این فرایند و نیز خودِ ناآزادی باخبر نیستند. مایلام این مسئله را با تجربه شخصی خودم توضیح دهم. بارها و بارها از آدمی در حین مصاحبه میپرسند تفریحاتت چیست. مجلات هفتگی در تهیه گزارش درباره زندگی یکی از غولهای صنعت فرهنگ، هیچ وقت فراموش نمیکنند درباره تفریحات من سئوالی بپرسند. در مقابل چنین پرسشی سخت متعجب میشوم زیرا هیچ تفریح و سرگرمی ندارم. البته این امر مبین آن نیست که من آدم سخت کوشی هستم و از اوقاتم جز در انجام وظایف بهره نمیبرم بلکه به این دلیل است که من همه فعالیتهایم را بدون استثنا بسیار جدی تلقی میکنم. اگر من به چنین طبیعت پرکار و گستردهای عادت نکرده بودم، از اینکه میدیدم این فعالیتها میتوانند تفریح هم باشند وحشت میکردم- فعالیتهایی که من ناخوداگاه جذب آنها میشوم تا صرفا وقت خود را بگذرانم- فعالیتهایی چون نواختن موسیقی، شنیدن موسیقی و مطالعه عمیق جزء جدا نشدنی زندگی من است و سرگرمی نامیدن آنها مضحک است. از طرفی مایة خوشبختی من است که نمیتوان شغل من، یعنی تدریس در دانشگاه و نوشتن رسالههای فلسفی-جامعه شناختی را برحسب آن نقیض قاطعِ وقت آزاد که تقسیمبندی کنونی ایجاب میکند، تعریف کرد. من کسی هستم که فرصت کمی برای تعقیب خواستههایم و نیز شکلدادن به کارم طبق این خواستهها داشتهام. همین دلیل آشکاری است که چرا بین کارم و آنچه که جدای از آن انجام میدهم تمایز مشخصی دیده نمیشود. اگر واقعا قرار بود وقت آزاد حالتی از امور باشد که همه بتوانند از امتیازاتی برخوردار شوند که زمانی حق اقلیت جامعه بود- در مقام مقایسه، جامعه بورژوایی نسبت به جامعه فئودالی از این جهت چند قدم به جلو برداشته است- در آنصورت، سعی میکردم آن را به نحوی مطابق با تجربه شخصی خودم از زندگی خارج از محیط کار شکل دهم؛ البته با توجه به موقعیتهای گوناگون، این الگو به نوبه خود تغییر خواهد کرد. اگر به مانند مارکس فرض بگیریم که نیروی کار در جامعه بورژوازی به کالایی بدل خواهد شد که در آن، کار امری شیءواره (reified) میشود؛ در آنصورت اصطلاح سرگرمی (hobby) راه به تناقض میبرد: آن وضعیت انسانی که خود را متضاد شیءشدگی میداند، زندگیای بیحساب و کتاب چون واحهای در بیابانِ نظام کاملا حسابگر، خود دقیقا به مانند تمایز قاطع میان کار و وقت آزاد شیءواره میشود. در حقیقت، اوقات فراغت تداوم اشکالی از حیات اجتماعیای به غایت سودجویانه است. همانقدر که امروز اصطلاح صنعت نمایش(فیلم) جدی گرفته میشود و از آن صحبت به میان میآید، اصطلاح طنزآلود صنعت فراغت (leisure industry) در محاق فرو میرود. مثل روز روشن است که فعالیتهایی که به فراغت مربوط میشود از قبیل گردشگری و چادرزدن در کوه و صحراو... به خاطر کسب منفعت مالی ساماندهی میشود. در عین حال تمایز میان کار و وقت آزاد به عنوان امری بهنجار(normal) در خودآگاه و ناخودآگاه انسانها نقش میبندد؛ چرا که طبق اخلاق کار رایج، وقتِ آزاد از کار باید برای سرگرمی و بازیابی توان از دسترفته کار صرف شود. سپس اوقات بیکاری دقیقا به خاطر آنکه ادامه کار است با تعصبی خشک از کار جدا میشود. در اینجا با رفتار بهنجاری از شخصیت یک بورژوا طرف هستیم. از سویی هنگام کارکردن، همة توجه انسان باید معطوف به کارش باشد؛ این فرض اساس شکلگیری کار مزدی و قوانین درونیشده آن توسط همگان است. از سویی دیگر وقت آزاد نباید به هیچ نحوی به کار کردن شبیه باشد چرا که فرد میبایست بعد از آن به طرز موثرتری کار خود را انجام دهد. به همین علت بسیاری از فعالیتهای وقت آزاد بیهوده و بیمعنا هستند. و سرانجام به طور پنهانی، رفتارهایی که مختص محیط کار هستند و انسانها را از چنگ سیطره آنها گریزی نیست، به قلمروی وقت آزاد قاچاق میشوند. در کارنامه مدارس گذشته برای دانشآموزان سخت کوش و زرنگ نمرات خاصی ثبت میشد. نتیجه منطقی این نمرات برای والدینِ نگرانشان این فکر بود که بچهها نباید در وقت آزادشان درس بخوانند یا تا دیروقت بیدار بمانند. اما خیال والدین در خفا ناآرام بود و با تقسیمبندی موثر زندگی انسانی در تضاد بود. ضمنا اصول اخلاقی حاکم به هر چیز ناهمگون، چندگانه و مبهم به دیده تردید مینگرد. انشعاب خشک و بیروح زندگی این شیءشدگی- یعنی انقیاد کامل وقت آزاد را، ایجاب میکند. این انقیاد را به راحتی میتوان در ایدئولوژی سرگرمی دید. ماهیت پرسش سرگرمی شما چیست این فرض پنهان را با خود به همراه دارد که شما با توجه به توان صنعت فراغت باید یک یا بهتر بگویم رشتهای سرگرمی داشته باشید. وای بر شما اگر هیچ سرگرمی در زندگی نداشته باشید! در آنصورت جامعه به شما به چشم فردی اُمُل، عقبافتاده و خرکار نگاه خواهد کرد و مضحکه دست جامعهای خواهید شد که سعی دارد چیزی به اسم اوقات فراغت به خورد مردمش بدهد. ویژگی این اجبار و تحمیل به هیچ وجه بیرونی نیست بلکه در یک نظام کارکردی و سازمان یافته با نیازهای درونی افراد پیوند برقرار میکند. چادرزدن (camping)- که مورد علاقه جنبشهای قدیمیِ جوانان بود- اعتراضی علیه ملالت و یکنواختی زندگی بورژوایی تلقی میشد. جوانها بیرون میرفتند و با خوابیدن در فضای باز و زیر آسمان پرستاره نوعی فرار از زندگی در خانه و خانواده را تجربه میکردند. این جنبش جوانان از بین رفت اما نیاز به آن در صنعت چادرزدن نهادینه و مهار شد. اگر این نیاز قبلا در مردم وجود نمیداشت این صنعت به تنهایی قادر نبود خرید چادر، اتومبیل سفری و انبوهی از تجهیزات لازم را بر آنها تحمیل کند. آنچه اینجا سازمانیافته و در تجارت بازتولید و مهار میشود نیاز مردم به آزادی و رهایی است: آنچه آنها میخواهند، دوباره بر آنها تحمیل میشود. وقت آزاد آنها این کار را به سهولت انجام میدهد. حتی آنجا که احساس آزادی کامل دارند نمیدانند تا چه اندازه از آزادی دورند چرا که قوانین این ناآزادی از آنها منتزع شده است. مفهوم وقت آزاد در معنای دقیق آن امری بی معنی- یا به قول هگل انتزاعی- است. الگوی کاملا مُعرِفی از این بیمعنایی را میتوان در رفتار کسانی دید که صرفا به خاطر قهوهای شدن پوست بدن خود ساعتها زیر آفتاب دراز میکشند در حالیکه میدانیم این کار نه تنها لذت بخش نیست بلکه آسیبهای جدی بدنی به همراه دارد. در برنزه کردن (sun-tan) به مثابه امری کاملا شیءواره شده، ویژگی شیءپرستی کالای اقتصادی، خودِ اشخاص حقیقی را هدف قرار داده و اینگونه افراد به کالا تبدیل میِشوند. این عقیده که دختران با پوست برنزه جاذبه جنسی بیشتری خواهند داشت، توجیه این امر است. برنزه شدن در ذات خود هدف است و از [ذائقه] پسری که قرار است در دام یک دختر برنزه بیافتد مهمتر جلوه میکند. کارمندان میدانند اگر بدون پوست برنزشده و قهوهای از تعطیلات خود بازگردند همکارانشان با نیش و کنایه از آنها خواهند پرسید: پس تو تعطیلات جایی نرفته بودی؟ این آیین شیءواره که همراه وقت آزاد ایجاد میشود خود به شدت تحت کنترل اجتماعی قرار میگیرد. پر واضح است که صنعت لوازم آرایش با تبلیغات وسیع خود عاملی کمکی است اما به همان میزان تمایل مردم به نادیده گرفتن آنچه آشکار است نیز صنعت فراغت را بازتولید میکند. لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 فروردین، ۱۳۹۱ امروزه دراز کشیدن زیر آفتاب همچنین نشاندهنده یکی از مهمترین بحرانهای وقت آزاد است: ملالت (boredom). آن معجزهای که مردم از وقت آزادشان انتظار دارند به همراه آورد دائما دستخوش تمسخری بیپایان میشود. چرا که در واقع آنها هیچ وقت جسارت آن را ندارند پا را فراتر از امر روزمره بگذارند. به قول بودلر: «مکانهای دور دیگر متفاوت نیستند» تمسخرِ قربانی با سازوکارهای قربانیکننده پیوند دارد. شوپنهاور در جوانی با بدبینی فلسفی خاص خود نظریهای درباره ملالت ارائه کرد. او به ما آموخت که مردم یا از آرزوهای ناکام و امیال کور خود رنج میبرند یا به محض آنکه به آرزوهایشان جامه عمل پوشیده شود، ملول میشوند. طبق این نظر به خوبی مشهود است که تحت شرایطی که در آلمانی به آن fremdbestimmtheit (تحدید بیرونی) میگویند چه بر سر وقت آزاد میآید. نظریة بدبینانه شوپنهاور انسان را محصول کارخانه طبیعت میداند و بازتاب همان نگرشی است که به انسان ویژگی کالایی میبخشد. البته برای اوبدبینی خشمآلود نسبت به ذات انسان افتخار بیشتری دارد تااعتراض آرام به جوهر تجزیهناپذیر او. با این حال نباید به نظریة شوپنهاور اعتباری جهانی بخشید یا آن را بصیرت به ویژگی بنیادین انسان تلقی کرد. مادامی که تقسیم کار خشک و اجبار در زندگی به چشم میخورد، بازتاب آن ملالتبار خواهد بود. لزومی ندارد وضعیت اینگونه باشد؛ اگر رفتار مردم در اوقات فراغت سازنده و خودجوش باشد و آنها نقش فعالی در برنامهریزی برای وقت آزادشان داشته باشند، ملالتی در کار نخواهد بود. دلیلی وجود ندارد که در فعالیتهایی که صرفا نیاز به تفریح و لذت را برآورده میسازند، یا از عقلانیتی درخورْ بهرهمنداند ملالت رخ دهد. حتی بطالت را هم نمیتوان احمقانه دانست زیرا ممکن است مفری خوشایند برای اعصاب و روان در اوج مراقبت نفس باشد. اگر مردم میتوانستند خود درباره وقت آزادشان تصمیم بگیرند و اگر آنها اسیر دنیایی یکنواخت نبودند، جایی برای ملالت نبود. ملالت بازتاب کسالتی عینی در جهان خارج است. در چنین حالتی ملالت مشابه بیتفاوتی سیاسی است. عمومیترین دلیل بیتفاوتی سیاسی مردم آن است که تودة مردم از مشارکت سیاسی خود در جامعه احساس ناخوشایند پیدا میکنند. امروزه این موضوع در بین همه نظامهای سیاسی دنیا عمومیت دارد. مردم از برقرار کردن پیوند بین سیاست و منافع خود ناتواناند و نظامهای سیاسی نیز از تغییر موجودیت فعلی خود. پس آنها(مردم) ترجیح میدهند از هرگونه فعالیت سیاسی کنارهگیری کنند چون اساسا خود را ناتوان حس میکنند. این احساس با ملالت رابطهای تنگاتنگ دارد: ملالت بازتاب یأسی عینی است؛ اما همین ملالت نارساییهایی را نشان میدهد که کلیت جامعه به فرد تحمیل میکند. مطمئنا مهمترینِ این نارساییها محو تدریجی و افول تخیل(phantasie) است. تخیل مظنون به این است که تنها برای کنجکاوی جنسی یا شوق برای انجام کاری ممنوعه به کار میرود. آنهایی که به دنبال سازگاری هستند، تخیل خود را مهار میکنند. تجربه اوایل دوران کودکی، مانع رشد بخش قابل توجهای از تخیل میشود. فقدان تخیل که جامعه آن را ایجاد و تثبیت میکند مردم را در گذران وقت آزادشان تنها میگذارد. این پرسش گستاخانه که مردم اکنون با این همه وقت آزادی که در خدمتشان است چه میکنند؟- پرسشی که بیشتر به صدقه دادن میماند- بر اساس همین بیذوقی(unimaginativeness) طرح میشود. علت آنکه مردم امروز عملا نمیتوانند کاری با وقت آزادشان انجام دهند آن است که فقدان تخیل در آنها مانع از آن میشود تا آزادی، به مثابه امری لذت بخش در آنها تجلی کند. ناچیز شمردن ارزش آزادی و سرباززدن از آن از طرف مردم آنچنان به درازا کشیده شده است که عملا دیگر کسی به دنبال آزادی نیست. آنها در عوض به سرگرمی پوچی نیاز دارند که محافظهکاری فرهنگی آن را مسلط ساخته و اسباب تحقیر مردم را فراهم کرده است تا توسط آن افراد، توان کارکردن خود را بازیابی کنند. این نیروی کار در نظام جامعهای که محافظهکاری فرهنگی از آن دفاع میکند لازم است. این دلیل خوبی است برای پاسخ به اینکه چرا مردم مدتها پس از آنکه نظام به کار آنها نیازی ندارد(دوران بازنشستگی)، هنوز به کاری که انجام میدادند وابستهاند. در شرایط فعلی نباید از مردم توقع داشت که در وقت آزاد خود خلاق و مولد عمل کنند؛ چرا که زایایی (productivity)- توان تولید چیزی که قبلا موجود نبوده- دقیق همان چیزی است که از زندگی آنها محو شدهاست. در بهترین حالت تولیدات آنها در وقت آزادشان به ندرت بهتر از این سرگرمی شوم بودهاست- تقلید ناشیانه از اشعار و نقاشیهایی که دیگران با توجه به تقسیم کار اجتناب ناپذیر بهتر از این آماتورها میتوانستند تولید کنند. آنچه که مردم میآفرینند چیزی اضافی و غیرضروری دارد که کیفیت نازل آنها را افشا میکند. در نتیجه هرگونه لذت ناشی از تولید و آفرینش را زایل میکند. حتی زائدترین و بیمعناترین فعالیتهای انجام شده در وقت آزادِ مردم از جامعه نشئت میگیرد. بار دیگر ضرورتی اجتماعی در کار است. خدمات معینی، به ویژه خدمتکاران خانگی، در شرف نابودی هستند؛ تقاضا نسبتی با عرضه ندارد. در آمریکا و متعاقب آن در اروپا، تنها ثروتمندان واقعی از عهده داشتن خدمتکار بر میآیند. یعنی بسیاری از مردم کارهایی که سابقا به خدمتکاران میسپردند را به تنهایی انجام میدهند. شعار «خودت انجامش بده» توصیهای عملی و همزمان نشاندهنده تنفر مردم از مکانیزه شدن کارها است، امری که مردم را از زیر بار وظایف خلاص کردهاست بدون آنکه بدانند از وقت آزاد بدست آمده چگونه استفاده کنند. بنابراین، مردم دیگر بار در راستای منافع برخی صنایع تخصصی تشویق میشوند وظایفی را انجام دهند که دیگران آنرا آسانتر و حرفهایتر انجام میدادند و به همین دلیل خوار شمرده میشوند. در واقع این اندیشه که انسان میتواند پول مربوط به هزینه خدمات را، آنهم در جامعهای مبتنی بر تقسیم کار، پسانداز کند، به دوران اولیه آگاهی بورژوازی تعلق دارد؛ اقتصادی مبتنی بر سودجویی فردی که یگانه واقعیت موجود را تبادل مهارتهای تخصصی میداند. ویلیام تل، نمونه منفور فردگرایی مطلق اظهار داشت که تبر خانگی نیاز به حرفه نجار را بکلی منتفی میکند. در واقع هستیشناسی کاملی از آگاهی بورژوایی را میتوان از پندهای اخلاقی شیلر بیرون کشید. «خودت انجامش بده» نوع معاصر رفتار در وقت آزاد است که در مضمونی گستردهتر جای میگیرد. بیش از سی سالِ پیش این رفتار را شبه فعالیت (pseudo-activity) نامیدم. از آن به بعد به ویژه میان کسانی که خود را ضد ساختار میدانند، این اصطلاح به شدت متداول شد. دلیل محکمی وجود دارد تا فرض کنیم که همه اشکال شبه فعالیت به نوعی متضمن ضرورتی پایمال شده به تغییر روابط متحجر جامعه است.شبه فعالیت ناگهانی اما نه تصادفی به بیراهه کشیده میشوند زیرا مردم با بدگمانی تصور میکنند زندگی چقدر سخت خواهد بود که اگر یوغی را که بر دوش آنها سنگینی میکند از خود رها سازند! آنها ترجیح میدهند با فعالیتهای توهمی و جعلیِ عمدتا نهادینه شده سرگرم شوند تا اینکه از امکان ناچیز تغییر در جامعه مطلع شوند. شبه فعالیتها شامل دروغ هاو جعل هاو تقلیدهایی با یک نفع مشترک است که از طرفی جامعه آن را پیوسته طلب میکند و از طرف دیگر آنها را در سطح فردی مهار و کنترل میکند. وقت آزادِ مولد و خلاق تنها برای کسانی متصور است که از قیمومیت دیگران رها هستند نه کسانی که تحت شرایط انقیاد، خود پیروی قانون شوند. بنابراین وقت آزاد صرفا متضاد کار نیست. در نظامی که اشتغال کامل یک رویا محسوب میشود، وقت آزاد چیزی بیشتر از تداوم زودگذر کار نیست. هنوز خلاء شکلگیری جامعهشناسیِ ناقدِ ورزش یا بطور خاص جامعهشناسی تماشاچی به شدت وجود دارد. فرضیهای که از میان انبوهی فرضیه به ذهن متبادر میشود این است که فرد با ضرب و زورِ حرکات ورزشی و شرطیکردن بدن در ورزشهای گروهی، بدون اطلاع در آن، روشها و رفتارهایی را آموزش میبیند که فرایند کار از او طلب میکند. چالاکی را تنها هدف مستقل و مطلوب ورزش میداند، در حالیکه همین چالاکی یکی از اهداف کار است که در ورزش نمود پیدا میکند. اغلب در ورزشکردن است که انسانها اولین بار آنچه را که جامعه به آنها تحمیل میکند، به خودشان تحمیل میکنند و آنرا به بهانة پیروزی آزادی راستین و فردی خود جشن میگیرند. مایلم کمی بیشتر در رابطه وقت آزاد و صنعت فرهنگ (culture industry) صحبت کنم. از بیش از سی سال پیش که من و هورکهایمر این اصطلاح را طرح کردیم تاکنون مطالب زیادی راجع به وسایلِ استیلا(domination) و ادغام(integration) در جامعه مدرن نوشته شدهاست. بحثم اکنون راجع به موضوع خاصی است که در آن زمان هیچ چشماندازی نداشت. منتقد آرمانگرایی که با صنعت فرهنگ دست و پنجه نرم میکند این قضیه اثباتشده را میداند که استانداردهای صنعت فرهنگ همان استانداردهای پوسیدة چیزی هستند که سابقا سرگرمی و هنر مبتذل بود. وی گرایش به این عقیده دارد که صنعت فرهنگ خودآگاه و ناخودآگاهِ برانسانهای تحت سیطره خود، سلطه دارد- همان انسانهایی که ذائقهشان در دوران لیبرالیسم صنعت فرهنگ را رشد داد- با وجود این دلایلی وجود دارد که نشان میدهند تولید چه در زندگی معنوی و چه در زندگی مادی، مصرف را تنظیم میکند؛ خصوصا جایی که زندگی معنوی عمیقا به زندگی مادی نزدیک میشود که آنجا بیشک عرصه صنعت فرهنگ است. اما ضمنا به دلیل آنکه صنعت فرهنگ به صورت یک کل در میآید و وعده سرگرم کردن مردم را میدهد، این تردید وجود دارد که آیا میتوان صنعت فرهنگ و آگاهیِ مصرفکننده را هم ارز و یکسان فرض کرد؟ چند سال قبل ما در موسسه تحقیقات اجتماعی فرانکفورت این موضوع را مورد مطالعه قرار دادیم. اما متاسفانه، کارهای ضروریتری بررسی کامل این موضوع را به تعویق انداخت. با این وجود با بررسی مختصرِ موضوع چیزی آشکار شد که با بحث وقت آزاد به خوبی مرتبط است. آن مطالعه مربوط بود به عروسی شاهزاده بئاتریس هلندی با دیپلماتی آلمانی به نام کلاس ون آمسبرگ. هدف از مطالعه بررسی واکنش افکار عمومی آلمان به آن عروسی بود، چرا که گزارشهای مربوط به آن عروسی در تمام رسانههای جمعی و مجلات مصور هفتگی پوشش داده شد و بنابراین تودة مردم آن را در وقت آزادشان مصرف کردند. از آنجایی که گزارشها و پوشش خبری، اهمیت فوق العاده ای برای این مراسم قائل شده بودند، انتظار داشتیم که تماشاگران تلویزیون و خوانندگان مجلات هم آن رویداد را جدی تلقی کنند. ما به ویژه انتظار داشتیم شاهد تحقق نوع خاصی از ایدئولوژی شخصیسازی (personalization) باشیم؛ ایدئولوژیای که در آن برای جبران آشکارِ تابع کردنِ واقعیت، ارزش یک شخص و روابط شخصی در مقایسه با عوامل تعیینکننده اجتماعی آن، بسیار دست بالا گرفته میشود. اکنون با احتیاط اعلام میکنم که این انتظارات بیش از اندازه سادهلوحانه بودند. در واقع، آن مطالعه میتواند مثال زندهای برای این نکته کتابهای درسی شود که یک اندیشة نظری-انتقادی چگونه از یک تحقیق اجتماعی تجربی درس میگیرد و با آن اصلاح میشود. در آن مطالعه کشفِ نشانههایی از آگاهی دونیمشده (split) امکانپذیر شد. از یک طرف، برای مردم، این رویداد واقعی که شبیه هیچچیزِ زندگی روزمره آنها نبود به مثابه امری لذت بخش تجلی میکرد: تجربهای منحصر به فرد. از این نظر واکنش مردم مطابق همان الگوی متعارف بود که در آن حتی خبر مربوطه و حتی سیاسی، به واسطه نحوه پخش آن به کالایی مصرفی تبدیل میشد. اما از طرف دیگر شکل مصاحبه ما به گونهای طراحی شده بود که پرسشهای ناظر بر سنجش واکنشهای آنی تماشاگران، با سئوالهای کنترلی ناظر بر سنجش اهمیت سیاسی آن رویداد، تکمیل میشد. در اینجا معلوم شد که بسیاری از مصاحبهشوندگان- صرفنظر از رقم دقیق آنها- ناگهان خود را کاملا واقعبین نشان میدادند و شروع به ارزیابی و تحلیل اهمیتِ سیاسی-اجتماعی همان رویداد میکردند. من در نتیجهگیری خود-که امیدوارم شتابزده نباشد- باید بگویم در حقیقت مردم آنچه را که صنعت فرهنگ برای وقت آزادشان هدیه میآورد میپذیرند و مصرف میکنند؛ اما با نوعی احتیاط؛ درست به مانند سادهلوحترین تماشاگران تئاتر و سینما که هر چیزی را که میبینند حقیقی نمیپندارند. شاید کسی پا را فراتر بگذارد و آنها را کاملا باور نکند. روشن است که ادغام آگاهی و وقت آزاد هنوز کاملا موفقیتآمیز نبوده است. علایق واقعی افراد هنوز آنقدر قوی هستند تا علیرغم محدودیتهای مسلم، در برابر ادغام مطلق مقاومت کنند. این امر همراه است با این عقیده که یک جامعه، با تضادهای ذاتی و جانسختاش، هرگز بطور کامل نمیتواند با آگاهی قرین شود. جامعه نمیتواند این آگاهی را به طریق خود داشته باشد؛ بویژه در وقت آزاد که او آن را از مردم طلب میکند اما با همان ماهیت خود، این مطالبه را با کنار گذاشتن افراد به انجام میرساند. من از شرح دادن نتایج خودداری میکنم اما فکر میکنم میتوانیم کمی به فرصت بلوغ بیاندیشیم؛ بلوغی که شاید ما را در تغییر وقت آزادمان به آزادی راستین یاری دهد. لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده