nasim184 12256 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 فروردین، ۱۳۹۱ از تاپیکت خوشم اومد چون تا خوندمش اشکام سرازیر شد ،نه به خاطرخودم به خاطر آدمای اطرافم !نمیدونم چرا دنیامون داره روز به روز تیره تر میشه ولی خواهشا بیاید به خودمون بیایم و بیشتر مراقب خوبیامون باشیم.از شعار دادن خوشم نمیاد چون ما هر کدوم شاید خدا یی نکرده در همچین شرایطی قرار بگیریم چون ماییم که جامعه رو تشکیل دادیم لطفا خودمونو از جامعه جدا نکنیم ، بیشتر فکر کنیم ،ببینیم،تجربه کسب کنیم تا بهتر تصمیم بگیریم.دوست داشتم بگم این حرفارو ،پس اگه فکر میکنی بی ربطم بود ببخشید. 4 لینک به دیدگاه
afshin18 11175 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 فروردین، ۱۳۹۱ من خودم خیلی سریع از ادما خسته می شم ولی معمولا طوری رفتار می کنم که اطرافیانم نفهمن ازشون خسته شدم برا همین بهتر می دونم کلا با کسی رابطه ی عاطفی نداشته باشم تا بعدا اون دچار سرخوردگی و این چیزا نشه یاد حجت الاسلام فاکر گرامی. اما در مورد موضوع تاپیک، اینقدر که بهم خیانت کردن، دیگه خیانت برام امری عادی شده. به قول یکی از دوستان سابق من زیادی از آدم ها توقع دارم و بی جهت بهشون اعتماد میکنم. خیانت وقتی میتونه شمارو آزار بده که شما به کسی اعتماد کنی، این خیانت و اعتماد در کنار هم هست که معمولا زجر آوره. به نظرم باید تا حد ممکن برای در امان ماندن از آسیب خیانت، دایره اعتماد و انتظارمون از آدم هارو کوچک کنیم. یادش گرامی امسال پسرش مجلس قبول شد یادش بخیر سر قضیه ی پیدا کردن برا تیم فوتبال ورودیمون تو مسابقات بخش بهش برخورد کردیم 3 لینک به دیدگاه
مریم راد 2736 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 فروردین، ۱۳۹۱ میگن بایستی نیمه پر لیوان رو ببینیمیشه از ابعاد مختلف به این دنیا نگاه کرد بعضی ها پولدارن بعضی ها فقیر بعضی ها با هوش هستن بعضی ها احمق بعضی ها همیشه به عشقشون پا بند هستن و بعضی ها خیانتکار ولی با کدوم معیار اینا رو میشه سنجید تو این دنیا پر از حرفهای قشنگ و عجیب و تکان دهنده بعضی ها با گفتن این حرفها آروم میشن و....... خیلی ها هم قدرت این بازی رو ندارن ولی حتی بین این ها هم فرق آنچنانی نیست چون اون حرفهای مهم رو نمیشه نوشت خیانت هم موضوعی نیست که بشه راحت اونو نوشت و راحت قضاوت کرد این دنیا پر از پارادکس وخیلی حرفهای دیگه که آدمو وادار میکنه کمی از بالا تر به این دنیا نگاه کنه آخرش این خودمون هستیم که میتونیم زاویه دیدمون رو تغییر بدیم چی بگم! جیمی همش حقیقته! خائن در برابر وفادار! خیانت دربرابر وفاداری! اما همیشه اعتقاد دارم خیانت یه حس دو طرفه هست!موافقی؟ حتی فکر بهش نتیجه بدب داره اما خوب بوده دیگه!!! وفاداری بزرگرین چیزیه که می خوام تا ابد باهام باشه. 5 لینک به دیدگاه
مریم راد 2736 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 فروردین، ۱۳۹۱ دوستت دارم.... حالا شاید برایت فرقی نکند اما آن وقتها فرق میکرد. آن وقتها برای یک "دوستت دارم" شنیدن همه کار میکردی، برای یک لحظه که سر بگذاری روی شانه ام و دست بکشم لای موهای سیاهت... یادت نیست؟ آن وقتها که قدم زنان خیابان را گز میکردیم تا بالا و از ترس رسیدن و جدا شدن هرکجا که میشد مینشستیم به حرف. تو از دوست داشتن میگفتی و من از تنهایی. تو نیمی از خودت را تاخت میزدی با نیمهی من و من سیب ِ حوایی میشدم کال و به شاخه چسبیده و دور از دسترس... یادت نیست ساعتها مینشستیم و از حریمها میگفتیم و از مرز و اتاقهای اختصاصی زیر یک سقف؟ از گاهی همدیگر را قال گذاشتن به قصد لذتهای مجردی؟ از همیشه تازه ماندن؟ از دلبرانگی ِ دوری؟ جدایی های خودخواستهی گاه گاه؟... یادت هست ژست این دخترها و پسرهای اروپایی لاقید را میگرفتیم در حرف زدن از هم آغوشی؟ یادت هست میگفتی در س ک س هر دیوانگیای مجاز است؟ یادت هست میگفتم از هوس بوسیدن همکار بدخلقی که سرش را بلند نمی کند خواهشم را ببیند؟ یادت هست میگفتی بزن به آب؟ باید شکست؟... خیانت؟ اسمش را میگذاری خیانت؟ باشد. چه فرقی میکند. حالا چه فرقی میکند که یک زمان نشسته باشیم لب پشت بام و گفته باشیم خیانت وقتیست که چک میلیونی حقوقت را بگیری و ذوق کنان زنگ نزنی به من. یا وقتی مریض دو ساله سرطانیام بمیرد و بیتاب یادم نیفتد که زنگ بزنم به تو... حالا اسمش را بگذار خیانت. چه اهمیت دارد اسمش اینهمه ترسناک باشد؟... لابد بعد هم دلت میخواهد بدانی چرا این کار را کردم. چرا با تو، و بعد هم شنیده و نشنیده پا شوی به رفتن و فرق هم نکند که من میخواهم بمانی. بعد هم لابد یک عمر اسم من که بیاید فکر کنی ارزشش را نداشت بیلیاقت !... لیاقت ... یادت هست گفته بودم باید ظرفیت راست شنیدن را داشته باشیم و گفته بودی لیاقتش را... راست گفته بودی. لیاقت. اما برای همسایه، همیشه برای همسایه...... این را نخواسته بودی بدانم اما همان شب فهمیده بودم، که دیروقت بود، که باید دل میکندم، لباس میپوشیدم و میزدم بیرون، که ته چشمهای شفافت ابری بود که نگهم داشته بود که بگویم دوستت دارم و ببوسمشان، که دستها را ستون کرده بودی دور بازوهایم و نگذاشته بودی بلند شوم و لبهایت سر خورده بود روی گردنم و خواسته بودی بگویم مال تو ام... که نفسهایم به شماره افتاده بود از این خواستنت و نفهمیده بودی از خواستن تن نیست... که در را باز کرده بودم و سیاهی پشتش پیدا نبود از انبوه شاخه های باغ سبز است یا تیرگی آسمان برهوت... بعد که چرخیده بودی سمت دیوار و نفسهایت آرام شده بود خم شده بودم روی صورت ساده بیتقصیرت و سعی کرده بودم بفهمم آن "مال تو ام" که شنیده بودی کدام خالی آشفتهات را پر کرده بود... بعد ترس برم داشته بود که نکند راست راستی مال تو ام؟... همان بسم اله هم نرفته بودم بخوابم با کسی. اولها همه مسیرهای دونفرهمان را تنهایی گز میکردم، روی همه نیمکتهای دونفرهمان تنهایی مینشستم به تماشا یا صندلی جلوی همه تاکسیها را دربست میگرفتم و خودم را پهن میکردم برای حس جای نبودنت... بعدتر یاد گرفتم بدون تو بروم به همه پاتوق هایمان، لم بدهم، کتاب بخوانم و شکلات داغ سفارش بدهم و دلم برای بودنت تنگ نشود... باید میفهمیدی. گناه من نیست که "مال تو ام"ها را باور کرده بودی. باید از خنده هایم میفهمیدی. از نگاه هایم. "دوستت دارم" هایم، و از نشاط تنم که دیگر تن ترسیدهی دخترکی نبود که گفته بود مال توست و پیروزمندانه به نیش کشیده بودی اش... گناه از من نیست که فکر کرده بودی ابر ابر خیالم را میشود مثل اسفنج توی مشت نگه داشت و آبش را کشید و توی قوطی جا داد... که میشود تو را بیشتر دوست داشته باشم از خودم ... باید میفهمیدی. همانوقت که میبوسیدمت و میگفتم هیچ لبی نمی تواند اینهمه بوسیدنی باشد... وقتی آرام میگرفتیم و میگفتم این لذت ناب تکرار نشدنی است که مرا بستهات نگه داشته... یا آنوقت که دست میکشیدم به تاب موهایت و میگفتم هیچ مردی، مرد من نمی شود و سرکیف میشدی از این مقایسه... خیال میکردی با چه مقایسه میشوی؟ با هیچ؟ با خیال؟ با تصورات خلوت زنانه؟... چقدر این مال توام مهم بود که اینهمه ساده شده بودی؟... خیال میکنی چطور هربار تازه تر از قبل بودم؟... جور دیگری میخواستمت؟... جور دیگری لذت میبردی؟... چطور هربار زنانه تر شده بودم از بار قبل؟... لابد حالا باید بگویم متاسفم، که بمانی؟... بگویم که تکرار نمی کنم؟ که لذت نبرده ام؟ که انقدر خواستنی نبوده که به نبودن تو بیارزد؟... لابد حالا باید باور کنم انقدر خواستنی نبوده که به نبودن تو بیارزد ... که نخواهی یک عمر بگویی بیلیاقت... که نخواهم یک عمر چشم به رفتنات باشم در هر بوسه ای... هر مردی... می گویم بعد رفتنات در را ببند... سرمه.ر جیمی فقط یه چیزی رو می دونم: دوستت دارم چیزی نیست که به همین سادگی خرجش کنی! ساده خرجش کنی، ساده هم خرجت می کنند، ساده هم از دست میدی! واسه اهلش خرج کن.وقتی دیدی به ته استخوان هات هم رسید که یکی دوست داره اون موقع مطمئن شو پسرم!!! گرون ترین واژه دنیا همینه.مثل مقدس ترین واژه دنیا که مادر هست. دیگه خیانت نمی بینی.قول میدم.!!!اما حواستو جمع کن. خیانت سمنشا خیلی چیزا میشه که اصلا فکرشم نمی کنی.فکر کن یه بچه هم باشه این وسط.دیگه تا تهش برو!خلاص!نسل خیانتکاری چه تند جلو میره. ولی جیمی خیانت ریشه داره.باید ریشه رو پیدا کرد. بی توجهی سرمنشا خیانته. 7 لینک به دیدگاه
مریم راد 2736 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 فروردین، ۱۳۹۱ راستی یادم رفت بگم: وقتی یکی رو واقعا دوسش داری و همه چیزت میشه پس عقل حکم می کنه واسه ادامه نه همه توجهت بلکه تا جایی که لازمو اونو معطوف همسرت کنی.دیگه کی از اون نزدیکتر تا براش خرج کنی.حتی اگه به چشم سرمایه هم بهش نگاه کنی ارزشمندترین سرمایه برات محسوب میشه. آخرش هم: [TABLE=width: 100%] [TR] [TD=width: 500, align: center] دوستت دارمها را، نگه میداری برای روز مبادا!!!!! دوستت دارمها را، نگه میداری برای روز مبادا دلم تنگ شدهها را، عاشقتمها را… این جملهها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمیکنی! باید آدمش پیدا شود! باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد! سِنت که بالا میرود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکردهای و روی هم تلنبار شدهاند! فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمیتوانی با خودت بِکشیاش… شروع میکنی به خرج کردنشان! توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی توی رقص اگر پابهپایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خندهات انداخت و اگر منظرههای قشنگ را نشانت داد برای یکی یک دوستت دارم خرج میکنی برا ی یکی یک دلم برایت تنگ میشود خرج میکنی! یک چقدر زیبایی یک با من میمانی؟ بعد میبینی آدمها فاصله میگیرند متهمت میکنند به هیزی… به مخزدن به اعتماد آدمها! سواستفاده کردن به پیری و معرکهگیری… اما بگذار به سن تو برسند! بگذار صندوقچهشان لبریز شود آنوقت حال امروز تو را میفهمند بدون اینکه تو را به یاد بیاورند غریب است دوست داشتن. و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن... وقتی میدانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ... و نفسها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛ به بازیش میگیریم هر چه او عاشقتر، ما سرخوشتر، هر چه او دل نازکتر، ما بی رحم تر. تقصیر از ما نیست؛ تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شدهاند دکتر شریعتی [/TD] [/TR] [/TABLE] 5 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 فروردین، ۱۳۹۱ يه جا خوندم: احمقانه ترين سوال تاريخ:ميتونم بهت اعتماد کنم؟؟ و در برابرش احمقانه تر از اون جوابشه:بله.حتما.مطئن باش و جالب اينه يک پاسخ منفي هم به اين سوال داده نشده.... کاش لااقل با خودمون صادق باشيم.اگه آدم اين حرفا نيستيم زندگي و عقايد يکي ديگه رو به آتيش نکشيم.شايد طرفمون دنياشو روي حرف ما بسازه!! 8 لینک به دیدگاه
Neutron 60966 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 فروردین، ۱۳۹۱ دختره یهجور خیرهکنندهای زیبا بود. شایدم بشه گفت یه زیبای خیرهکننده بود؛ تقریبا شبیه تصویرائی که سالها تو ذهن آدم وجود داشتهن. چطور بگم... از اونایی که تو نظر اول آدمو یاد نقاشیای کلاسیک میندازن. شاید همین زیبائی کلاسیکش باعث شد از اینکه سر و وضعام تو نگاهِ اول خیلیا رو یاد خوانندههای دهههای پنجاه و شصتِ میلادی میندازه خجالت بکشم. باید اعتراف کنم علیرغم سیبیلو بودنام، همیشه تو درک خواص و حالات سیبیل درموندهم اما موی بلندو خوب درک میکنم. سیبیل تقریبا مزاحمه. هیچوقت با هیچ حرکتی کنار زده نمیشه و تغییر حالت نمیده، براش فرقی هم نمیکنه. این "فرقی نمیکنه" خودش مستقلاً مهمه. برا سیبیل، اصولاً هیچ فرقی نمیکنه. اما موآی بلند مثه چشمبند اسب به دردم میخورن و همین کمک میکنه که بهتر درکشون کنم. اول اینکه باعث میشن سرخ شدن شدید گوشام دیده نشن ـکه این هیچ ربطی به چشمبند نداره ـ دوم هم اینکه باعث میشن نتونم دور و برمو ببینم و این خیلی کمک میکنه به حفظ خونسردیم تو جاهای شلوغ. در واقع موی بلند دقیقا همون کاری رو برا من انجام میده که چشمبند برا اسب: کمک میکنه رَم نکنم. جاهای شلوغ، همیشه میتونن جاهای خطرناکی باشن. البته دلیلشو نمیدونم، چون اصولا وقتی خطری پیش میآد، آدم به دلیلش فکر نمیکنه و تمام فکر و ذکرش میره پی پیدا کردن یه راه فرار. در هر صورت، دختره رو میگفتم؛ تو نظر اول آدمو یاد نقاشیای کلاسیک میانداخت. البته این کلاسیک بودنه، دلیلی برا زیبا یا زشت بودن نیست. کلاسیک بودنش به قیافهش حس و حال خاصی داده بود. گیسوانی با حلقههای درشت و چشمان درخشان و بینی کشیده، و همهی اینها در صورتی کشیده و بالای لبهائی که به قول هدایت انگار از یک بوسهی گرم و طولانی خلاص شده باشند. راستش با اینکه تصور همچون بوسهای حسابی گوشامو داغ کرد اصلا احساس خجالت و شرمندگی نکردم! مسئولیتش کاملا با هدایت بود و باید بگم به خودم حق میدم که اینطوری راجع به کسی که برخورد اولم باهاش اونطور افسانهای بود حرف بزنم و فکر کنم، با مسئولیت دیگران! خلاصه، دختره با یه بطری درباز پره ویسکی آروم و نرمنرمک میاومد طرف ما؛ ما: من و پسری که دوست مشترکمون بود. تو راه تقریبا یکسوم ِ ویسکیه از بطری ریخته بود رو لباساش و برا همین یه جورائی شکام برد که شاید میخواسته مشروبو از پوستاش جذب کنه. به ما که رسید بطری رو داد به من و با اینکه اصرار کردم بره جلو، نشست رو صندلی عقب ماشین (که اگه، اگه کالسکه بود، واقعاً نقاشی افسانهای اون شبم رو کامل میکرد). توی ماشین، دست دوستشو گرفت و بهش یه لبخندی زد و دوستشم ماشینو راه انداخت. منم موندم با بطری درباز ویسکی تو دستم که با هر لرز و تکون شدید ممکن بود بقیهشم بریزه کف ماشین یا رو لباسم. هردوی اونا تقریباً ساکت بودن، منم طبق معمول بدعنق نشسته بودم بیاونکه بداخلاق باشم. همهچیز هم زیر سر آن تصاویر اثیری و تسخیرکنندهی ذهنام بود... و البته بطریای که نمیدونستم اون وسط چه نقشی داره. یکی دیگه از ویژگیای دختره موزیسین بودنش بود. آدمی که هم تو موسیقی دست داشته باشه و هم قیافهش اونقدر کلاسیک باشه، اعتراف میکنم اونقدر جذاب و باشعور هست که حتی من بداخلاقو هم وسوسه کنه که قطعه موسیقیای که پخش میشه رو یهکم عقب بزنم و توجهشو به یه تیکهی قشنگاش جلب کنم؛ هرچند ظاهراً فرصتی هم پیش نیاد که توجهی بهش بکنه. بههرحال قرارم نیست که همیشه وسوسهها درست عمل کنن و بگن. در هر صورت، مهمترش اینه که همیشه از اینکه اتفاقی بیفته که یه مدتی دور و بر و حوالی عشاق باشم لذت میبرم. احساس میکنم در کنار دریائی از کلمات نشستهام که در آن هر کلمه خود میتواند بهترین همنشیناش را پیدا کند و کافیست تا نسیمی روی دریا بوزد و به صورت من بخورد تا بتوانم بهترین شعرها را بنویسم (راستیّتش خودم "عاشق ِ شکستخور" قهاریام. البته نه که عاشق ِ شکست باشم، به هیچوجه منالوجوه! اما ظاهرا شکست برعکس یه احساس دیگهای به من داره. بههرحال اگه یهبار دقت کنین، تو زندگی خودتون و دور و بریا، میبینین برا شکست خوردنم باید قهار بود و اونوقت دیگه وقتتونو با فکر کردن به این چند تا کلمه که کنار هم چیدم هدر نمیدین). همونطور که گفتم، بالطبع، اونشبم از همراهِ اون دو ـبه قول معروفـ "کفتر عاشق" بودن خوشحال بودم و تو سکوت خودم از شنیدن شوخیا و خندههاشون لذت میبردم و کیف میکردم و گاهی خودمم یه چیزی اضافه میکردم که خیلی هم بینظر به نظر نرسم. تجربه کردهم بزرگترین دردسر بعدِ بینظر بودن تو جمعی، ثابت کردنِ خوش بودن از همراهی جمعاس... و خب! هیچچی به زحمتش نمیارزه، چه برسه به اثباتِ خوشی... رسیدیم به یه رستوران و قرار شد اونجا شام بخوریم. همچین که غذا رو آوردن تلفن دختره زنگ زد و اونم چند کلمهای سر میز حرف زد و بعد گفت نمیتونه اونجا صحبت کنه و برا چند دقیقه رفت بیرون، که این کارش پسره رو عصبانی کرد. غُرغُر پسره رو که شنیدم گفتم، گفت که نمیتونه اینجا حرف بزنه. پسره گفت خب میذاشت بعداً جواب میداد. گفتم خب! لابد کار مهمی بوده. بههرحال میخواسته تلفنشو جواب بده دیگه، نباید اجازهنامهشو تو صادر کنی که عاشق سِنسِتیو! پسره گفت درهرحال برگرده حالشو میگیرم تمیز و بیخط و خش. گفتم مزخرف نشو! چیزی نشده که... نشستیم دیگه، کوفتی نباش. پسره هم یه ابروئی بالا انداخت و کلهای تکون داد. شاید برا شما این گفتگو چندان جالب یا مهم به نظر نیومده باشه. اما برا من که قبلش یه ساعتی رو باهاشون گذرونده بودم یهکمکی عجیب بود. راستیّتش تجربه بهم ثابت کرده که بعضی و تاکید میکنم که فقط بعضی روابط عاشقانه با "عزیزم" گفتنای داغ شروع میشن و بعد کمکم مثه غذا سرد میشن و وقتی هم هر دو نفر غذا رو خوردن تبدیل میشن به گهِ ناب. اما واقعا رابطهی اونا اصلا اینطوری به نظر نمیرسید. البته اینم هست که تجربه و تنها تجربه، هیچی رو دربارهی عشق و روابط عاشقانه ثابت نمیکنه و فقط یه احمق میتونه چنین ادعاهائی بکنه. بههرحال، حرفِ دیگه نزدم و دیدم سنگینترم بیشتر دخالت نکنم. خوشبختانه بحث خاصی هم پیش نیومد. دختره که برگشت عذرخواهی کرد «به خاطر ترک کردن میز» و پسره هم سر و صدایی راه ننداخت. برنامهی شام مثه خیلی اوقات کسلکننده و با بحثای بیخودی پیش رفت. «بیثمر» بودن بحثا رو دختره به موقع یادآوری کرد. البته منم گفتم میتونم ظرف غذامو برگردوندم رو لباس پسره که یه ثمر مفرح به بحث بدم، اما پیشنهادم رد شد. بعدِ شام تو راه برگشت اتفاق خاص دیگهای نیفتاد. نشستیم و گپ زدیم. صحبت مهمونی دوستانهای شد که قرار بود من راه بیاندازم و پسره گفت که نمیتونه بیاد چون جائی کار داره و منم به شوخی گفتم پس اصن دعوتش نمیکنم. دختره هم گفت دلش میخواد بیاد و گفتم حتماً میتونه بیاد و خوشحالم میشم. دختره ولی گفت بدون پسره جائی نمیره. گفتم مسلماً پسره، که رفیقمم هست، اگه بیاد خیلی خوشحال میشم، اما خودش میگه که کار داره و نمیتونه؛ مهمونی منم زمان مشخص داره و متاسفانه تکونشم نمیشه داد. پسره به دختره گفت "عشژزیشژزم" (اینکه چطوری و کدوم حرفا رو بگین با خودتونه. من فقط برا نقل قول دقیق شدیدا امانتداری کردهم) تو هر جا بخوای میتونی بری و دختره گفت که دموکراسی هم حدی داره و اون نباید همهجا اینقد دموکرات برخورد کنه. چشمای منم گرد شدن اما حرفی نمیشد بزنم. پسره همچین راضی و خوشحال لبخند زد و پرسید یعنی باید پاهاتو زنجیر کنم و دختره با عشوه به پشتی صندلی تکیه داد و گفت «هر دو رو که نه! فقط یکیشون...» و بعد خم شد جلو سمت صورت پسره و کاش من درست همونموقع با چشمای وقزدهی متعجب از حرفِ دختره برنمیگشتم و نگاش نمیکردم، که نه اون پشیمون شه و بیخود طرف پسره خم شده باشه، نه من ضایع شم! میدونین... وقتی یه نفر داره میره تو باتلاق و خبر نداره یا حواسش نیست، باید بهش گفت که باتلاق کجاس و اونجاس. گرچه نباید و نمیشه هم مجبورش کرد نره و بهتره دستآخر انتخاب با خودش باشه. اما وقتی یکی میدونه کجا باتلاقه و میره طرفش، حداکثر میشه ازش پرسید «مطمئنی؟» و وقتی کسی جواب داد به تو چه ربطی داره، یا مطمئنم، باید بهش گفت موفق باشی! اما در واقع من با هیچکدوم از اینا که گفتم روبرو نبودم. پس همونطور ساکت و حیرون سرمو برگردوندم و صاف نشستم. هرچند دلم میخواست بگم ظاهراً برا بعضی آدما زنجیر کردن یه پا هم لزومی نداره. اونشب اتفاقات دیگهای رو هم دیدم و به مزایای پولداری پی بردم و خوشحال شدم از مفلس بودنام. توضیحش مفصله و ترجیح میدم با توضیح ندادنش برا خودم یه ماجرای نگفتهی دیگه باقی بذارم. بههرحال، همین که آدم به هر بهونهای بتونه از ثروت بد بگه برای مزاج مفیده و خودش کلی از مشکلاتِ ذهنی و جاهای دیگهی افلاس رو حل میکنه. اینطوری، هم پولدارا خیالشون راحت میمونه و هم پولندارا دلشون! اما ختم اون سفر شبانهی کوتاه با موسیقی محبوب آن کلاسیکدختر و پیاده شدن جلوی در خانهاش و نرمانوازشی عاشقانه رقم خورد، که البته آخری رو ندیدم اما شکی راجع بهش ندارم؛ اما خودمونیم، دسکم ماجرا رو قشنگتر میکنه. باقی مسیر تا خونهی من تقریباً هم من و هم رفیقم ساکت بودیم، تا جائیکه بالاخره اون پرسید چندشنبهس. گفتم چارشنبه. هول کرد و گفت که یهشنبهی بعد دوستدخترش از سفر برمیگرده. پرسیدم مگه دوستدخترت میخواد سفر بره و اونم گفت رفتن که خیلی وقته رفته... دیگه میخواد برگرده. فکر کردم شوخی میکنه و پرسیدم که «آن بانو سفر عرفانی رفتهند احتمالا؟» پرسید کدومو میگی و من مشخصات دختر کلاسیکی که همون شب دیدیمو گفتم و پسره زد زیر خنده. به نظر من که "بانوی کلاسیک" خندهدار نمیاومد. همینو هم گفتم و پسره گفت دوستدختر من نبود که. گفتم هان؟ و اون گفت نبود! از اول بهش گفتهم که کس دیگهایو دوست دارم و دوستدختر دارم خودم یه خوبشو؛ در نتیجه عاشق به قولِ تو بانوی کلاسیک نیستم، و پس چی؟ دوستدخترم نیست. حیرونتر گفتم مردِ حسابی سر خودتو شیره بمال! حرکات سکِناتات که یه چیز دیگه نشون میداد، دسکم از من نخوا حرفاتو باور کنم که واسه مزاجامم خوب نیست. پسره گفت منظور؟ از راه دیگهای وارد شدم و گفتم راستیّتش بعید میدونم اونم مثه تو فکر کنه. همچین خوش و بیخیال شونه بالا انداخت. گفتم آقا جان خب هرکی باشه با این رفتار تو فکر میکنه عاشقش شدی و زرتی عاشقت میشه. پسره گفت هرکی غلط کرده؛ هر کی هر کی که نیست، من تعهد دارم. روی "تعهد" محکم تاکید هم کرد. گفتم عجب! واقعا بعدش به یه سکوت نیاز داشتم و بعدترش تونستم بگم مگه به حرف توئه آقا جان؟ پسره جواب داد من عاشقش نمیشم، اونم حق نداره بشه. گفتم فرض بگیریم که تو بتونی یه ساندویچ یه متریو درسته قورت بدی، اونوقت همه باید بتونن و اگه کسی هم نخواست یا نتونست لابد میچپونی تو حلقوماش، هوم؟ پسره خندید. گفتم اینطوری این دختره بندهخدا ضربه میخورهها و پسره باز خندید و این بار انگشت شستشو نه که به نشون ظفر، بلکه به معنای مشخص بیلاخ نشون من و حرفام داد. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم آقای متعهد، این دختره همین امشبم کاملاً معلوم بود گلوش پیشت گیرت کرده. اگه بتابونیش یا دودرهش کنی چپه میشه، دسکم تا دیر نشده این رفتارتو تموم کن. پسره هم همونطور که ظفرمندانه بیلاخشو نگه داشته بود گفت کدوم رفتار آقا جان؟ گفتم چی بگم... مثلاً همین رستوران... خب، فکر کن اگه یه هفتهی دیگهای تو نباشی اونوقت اون تنها... پسره حرفمو قطع کرد و با خونسردی گفت دِ! خُب مشکلی نیست آخه. اونم تعهدات خودشو داره... مثه همیشه با دوستپسر خودش میره رستوران. ساسان.م.ک.عاصی تابستان 1384 بازخوانی و ویرایش: 11/7/1385 ویرایش دوم و بازنویسی: 10/7/1386 بازنویسی سوم: 19/7/1386 4 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده