spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 فروردین، ۱۳۹۱ هری مگداف، اقتصاددان امریکایی 93 سال زندگی کرد. در واپسین روزهای زندگیاش دو دوست نزدیک وی به بالینش رفتند و از نزدیک شاهد آخرین ساعات و لحظههای زندگی هری بودند. آنان بعداً در مراسم بزرگداشتی که برای هری مگداف در انجمن فرهنگ اخلاق نیویورک برگزار شد گزارشی از آن ساعتها ارائه کردند. آنچه در پی میآید ترجمهی متن سخنرانی این دو است. هری مگداف در واپسین ساعات همچنان که به پاسیون یوهان سباستیان باخ گوش میداد از دلنگرانیهایش و امیدهایش سخن میگفت. از نگرانیهای جاری یک روشنفکر امریکایی دربارهی جنگ دولت بوش در عراق، از هراس ناشی از وقوع جنگی فاجعهبار در جهان یا بحرانی زیستمحیطی که به زوال هستی انسانی بینجامد تا امیدش به پیدایش فردایی دیگر و این که انسانها تغییر کنند و همچنان که تغییر میکنند، وضعیت جدیدی رقم زنند و نظام اقتصادی را که سببساز وضعیت کنونی است تغییر دهند. مرثیهای برای هری گلادیز و پرسی برزیل ترجمه: پرویز صداقت هری زندگی شگفتانگیزی داشت! (1) و نیز مرگی شگفتانگیز! ما پنجشنبه شب به برلینگتُن رسیدیم تا بیستونهم دسامبر را با هری باشیم. در کنار پسرش فرد و عروساش امی، از هری مراقبت کنیم... آن پنجشنبه شب وقتی تلفن زنگ زد من با هری بودم. هری به من گفت: «دربارهی سام (برادرش) است... او خیلی بیمار است.» چهرهاش آرامش یافت و وقتی پرسی با یک لیوان از نوشیدنی موردعلاقهاش به اتاق آمد لبخند شیرینی زد. وقتی شام میخوردیم اصرار کرد که به ما در کنار میز بپیوندد. هرچند چیز چندانی نخورد... وی سرشار از شادی بود... از «مانتلی ریویو» گفت، و از وضع بدی که دولت بوش در کشور ایجاد کرده و جنگ غیرضروریای که در عراق راه انداختهاند. سپس چهرهاش آرام شد و با شوق از آن گفت که چقدر دلش برای بیدی (همسرش) تنگ شده، بیدی بینظیر و خونگرم که میخندید، ناسزا میگفت و از ما میخواست که نگران بهبود زندگی مردم باشیم. صبح روز بعد، لارا سینگر مگداف با خبرهایی بد تلفن کرد و گفت سام صبح خیلی زود از دنیا رفته است. ما به هری چیزی نگفتیم. کمی بعد پرستار بیمار محتضر، الن فلاناگان، و پرسی گفتند که هری بهسرعت به خواب فرورفت. اندکی بعد دیوید، نوهی هری، از مصر تلفن کرد او با همسرش برای تعطیلات به آنجا رفته بودند. باید به دیوید میگفتم که هری در حال مرگ است. بعد فرد با پسرش صحبت کرد. روز بعد را من با هری گذراندم و تنها فرد دیگر با ما یوهان سباستین باخ یا دستکم موسیقی وی بود. هری عاشق شنیدن باخ بود. صدای گراند پاسیون باخ میآمد. وی گفت موزارت باشکوه است، اما باخ شگفتانگیز است. با خودم چند تکه ماهی شور و یک نان سیاه داشتم و گیلاسی کوچک از نوشیدنی مورد علاقهاش؛ آن نوشیدنی را با یکدیگر تقسیم کردیم. میدانست در آستانهی مرگ است. از او پرسیدم فکر میکند 100 سال دیگر این کشور و بخش اعظم جهان چه شکلی خواهد بود. گفت: «خب بستگی دارد که جهان منفجر نشده باشد یا حیات بر روی زمین بر اثر گرمایش جهانی یا جنگ از بین نرفته باشد.» او گفت «اما اگر چنین نباشد، مهمترین مسئله مربوط به این کشور نیست بلکه تمامی جهان است. زیرا اکنون شش میلیارد یا بیشتر روی زمین زندگی میکنند و خیلی ساده منابع کافی برای بیشتر مردم جهان برای آن که سطح زندگیای مانند مردم امریکا یا دیگر بخشهای جهان داشته باشند وجود ندارد.» سپس گفت: «مردم باید تغییر کنند.» و ادامه داد: «این آموزهی ماتریالیستی را میدانم که ما همه حاصل شرایط و محیط پرورشی هستیم، و این که مردمان تغییریافته حاصل شرایط تغییر یافته و محیط تغییریافتهاند. اما باید به خاطر داشته باشیم که این مردماند که شرایط را تغییر میدهند این یعنی آموزگاران باید خود بیاموزند و پیوسته باز بیاموزند. « درست است که هستی آگاهی را رقم میزند و هستی اجتماعی آگاهی اجتماعی را میآفریند اما این بهتنهایی برای تولید خودآگاهی کافی نیست. خودآگاهی و به طور خاص آگاهی طبقاتی از آسمان همچون ایدهای ملکوتی نازل نمیشود. این همان چیزی است که میگویم مردم باید تغییر کنند. «100 سال دیگر؟ میدانی که 100 سال در تاریخ یک دورهی کوتاه زمانی است. 100 سال در حدود زمانی است که من زندگی کردهام، و در دورهی زندگی من چیزها چندان تغییری نکرد. از 6 میلیارد جمعیت کنونی جهان، 2 تا 3 میلیارد نفر در فقر مفرط زندگی میکنند. مرگ صدها میلیون نفر در طول سال به سبب نداشتن آب بهداشتی، نداشتن بهداشت، نداشتن 25 سنت برای واکسن زدن، مرگی ناگزیر نیست. و آن سوی دیگر این تصویر مردمی است که از گرسنگی میمیرند. مردمی که در فقر زندگی میکنند، و این عامل مسلط در جهان امروز است. مردم باید تغییر کنند. طی 100 سال؟ تردید دارم، شاید بیشتر مثلاً 500 سال. و همچنان که مردم تغییر میکنند و وضعیت جدیدی رقم میزنند، نظام اقتصادی که مسئول این وضعیت است نیز باید تغییر کند. اما این تغییر ضروری است و در باور من این تغییر باید رخ دهد.» بنابراین، میبینید که ذهن هری و مغزش دو روز پیش از مرگ همچنان که مانند همیشه، همدردانه، تیز و شفاف بود. بار دیگر،بعدازظهر جمعه 31 دسامبر بعد از آن که از خواب بیدار شد با او بود. به او گفتم پرسی مشغول پختن یک غذای ایتالیایی بود که امیدوار بود هری از آن لذت ببرد. هری مخالفت کرد و گفت «فکر میکنم بهتر است امروز در اتاقم غذا بخورم.» به او کمک کردم لولهی تنفسش را تنظیم کند. از من دربارهی نوهی 18 سالهام سوال کرد که قبل از اولین سفرش به چین هری را دیده بود. من بار دیگر علاقهی هری به جوانان را به یاد آوردم... و نقش وی مانند یک مربی که آنان را در روی پاهایش مینشاند و با آنها از امیدها و رویاهایشان، از مشکلاتشان سخن میگفت و از خرد عملی آنها بهره میبرد. هری و من بارها ایمیلهایی ردوبدل میکردیم... اغلب دربارهی اخبار و تحلیلهای مربوط به چین بود. مثلاً در نوامبر سال گذشته بعد از آن که چین برنامهی پنجسالهی جدیدش را اعلام کرد، ما دربارهی ادعای من در مورد تشابه حرکت چاوز و سوسیالیسم بازار چین به ردوبدل کردن اطلاعات پرداختیم. هری در پاسخ به من دو ایمیل مفصل نوشت و در آن تاکید کرد «چین باشتاب به سوی سرمایهداری حرکت میکند؛ ونزوئلا کوشش میکند از سرمایهداری رها شود.» او درنامهی جدیدتری در اکتبر گفته بود که «بدبینی عمیق وی... به خاطر گرایش من به آن است که «سوسیالیسم بازار» یک تناقض لفظی است. بازار بیکاری و نابرابری گسترده را تولید میکند. روشن است که هدف سوسیالیسم غلبه بر این بیماریهاست.» وی سپس گفت که «یک فرمول بسیار سادهشده در کنه تفکر من است: مصرف + سرمایهگذاری = درآمد ملی. معنای فرمول این است که رشد سریع سرمایهگذاری با نرخ آهستهتر رشد در مصرف همراه میشود. در یک اقتصاد بازار، توزیع کالاهای مصرفی و خدمات به نحوی نابرابر تقسیم میشود: ثروتمندان سهم بزرگتری از فقرا دریافت میکنند.» وی این دو ایمیل را اینگونه امضا کرد «با عشق از طرف دوست افسرده و بدخلقات» اکنون چه کسی میتواند این گونه درسهایی با عشق و محبت به من بیاموزد؟ بعداً در روز جمعه دربارهی نامهای ردوبدل کرده بودیم صحبت کردیم. وی سپس گفت: «یک مقالهی دیگر هست که میخواهم بنویسم. مقاله دربارهی آیندهی سوسیالیسم است. فرد و من دربارهی آن در این تابستان در مزرعهاش در فلچر صحبت کردیم. سالهاست که دربارهی آیندهی سوسیالیسم فکر کردهام، اما به طور فشردهتر در چند ماه اخیر به این موضوع پرداختهام.» اصرار کردم که بیشتر در این باره بگوید؛ سعی میکنم آنچه را او گفت به طور ساده بیان کنم: چهار عنصر بنیادی وجود دارد که برای آیندهی سوسیالیسم ضروری است. نخست: گسترش – رشد دوم: تنوع آدمها و عقاید سوم: درک و پذیرش تفاوتهای فرهنگی و گفتوگو در بین طیف متنوع مردم جهان، و چهارم: برادری، پذیرش روح سوسیالیسم. نخستین عنصر – گسترش رشد از طریق آموزش و انتشار ارزشها و هدفهای سوسیالیسم به زبانی جذاب برای جوانان و نوجوانان رخ خواهد داد. والدین و پدربزرگها و مادربزرگها، و میلیونها مردم مهربانی که ارزشهای تقسیم منابع جهان و منفعت بردن همگان از کیفیت زندگی را درمییابند، لازم است برای آن که با دیگران سخن بگویند به حرکت درآیند. دومین عنصر – تنوع باید فعالانه مردم را در تمامی سنین، نژادها، اقوام و طبقات اجتماعی را با یاریکردن، آموزش، نوشتن، فعالیت رسانهای، راهپیمایی و فعالیت و مهمتر از همه از طریق روشی که زندگی ما به دیگران میپیوندد جذب کنیم . سوم – درک دو عنصر نخست، یعنی گسترش و تنوع تنها در صورتی موفق میشود که همهی افراد درگیر در آن بتوانند یک حیات حقیقتاً چند فرهنگی را در جامعه،کشور و جهان دریابند و زندگی کنند. ما باید صداهای گوناگونی را که به شیوهی خاص خود بیان میشوند درک کنیم، معنای زندگی در یک جامعهی سوسیالیستی برای آنها و در گوهر سوسیالیسم. میتوانستم ببینم که هری همچنان که لولهی تنفساش را تنظیم میکند خسته شده است. موافقت کردیم دربارهی عنصر چهارم، یعنی روح سوسیالیسم، روز بعد صحبت کنیم. وی اصرار کرد که بروم و غذای ایتالیایی را که پرسی پخته بود بخورم ولی قبل از آن از من خواست که دستگاه پخش سیدی را نزدیکتر بیاورم و قطعهی مورد علاقهاش از موسیقی باخ را بگذارم. فردای آن روز، شنبه 31 دسامبر 2005، هری در تختخوابش نشسته بود و به همراه فرد و امی، به باخ گوش میداد، جون و الن و پرسی و من نگران نیازهای پزشکی و آسایشاش بودیم. برای شام بیشتر غدای ایتالیایی را خوردیم، اما در واپسین 12 ساعت از 3 بعدازظهر شنبه 31 دسامبر، فرد هیچگاه پدرش را تنها نگذاشت، با او صحبت میکرد و وسایل آسایش اور را فراهم میکرد. به همراه فرد، امی و جون در کنار تختخوابش هری در سال 3 بامداد نخستین روز سال نو درگذشت. چند سال قبل ما به مجلسی شبیه این رفته بودیم تا از دوست نزدیک و عزیزی که درگذشته بود تجلیل کنیم، همچنان که قدم میزدیم به هری گفتم «میدانی من واقعاً چنین مراسمی را دوست ندارم.» و هری گفت «نه، اشتباه میکنی. مهم است که کتاب زندگی یک نفر را به پایان برسانیم.» خب، فکر میکنم که امروزبه خوبی و حقیقتاً کتاب زندگی دوست عزیزمان هری مگداف را به پایان رساندیم. ________________________________________ (1) در متن حاضر گفتههای گلادیز برزیل با حروف سیاه و گرفتههای پرسی برزیل با حروف نازک مشخص شدهاند. 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده